این داستان تقدیم به شما
سلام.
من احسان هستم و ۲۶سالمه
داستانی که براتونمیگم برمیگرده به یک سال و دو ماه پیش…
***
من تو محل کارم که یه شرکت حدودا بزرگ هست و کارمون تقریبا جوری هستکه با مردم خیلی سروکار داریم…
یه روز طبق روال هر روز رفتم سر کار و داشتم برگه هارو مرتب میکردم که یه برگه نظرمو جلب کرد.متنش چیز خاصی نبود ولی دس خطش خیلی خوشکل بود
تو دلم گفتم این دست خط کی میتونه باشه خدایا
یه نیم ساعتی گذشت و کم کم همه همکارا اومدن و مشغول کار شدیم…
دیگه از فکر اوندستخط اومدم بیرون و داشتم ب کارممیرسیدم یهو خانوم نیکنام اومدن داخل و بعد از سلامواحوال پرسی گفتند که با درخواست فلان نامه موافقت کردین یا نه..کمی گشتم دیدمبعله…همون دس خط خوشکلس
ازش پرسیدم عایا این دستخت شماس؟؟؟
گفت اره مگهچطور
گفتم خیییلی خوشکله
گفت :اع چه جالب.همه بهم میگن دس خطم زشته
خانوم نیکنام ۲۴ساله پوست جو گندمی قدش حدودا ۱۷۰و وزنش ۶۰کیلویی میشد
صورت خیلی جذابی هم نداشت ولی در کلبدن خوش استیل و زیبایی داشت
من از قبل تو کف این بودم و چن باریهمب یادش جق زده بودم
باسنش از رویه مانتو کمی عقبزده بود و سینههاش هم ۷۵ میشد
همیشه فکرمیکردم متاهل هست و برای همین هیچوقت دنباله شماره یا خودشنرفتم
یه روزی کارتموم شد رفتم سمت پارکینگ و سوار ماشینم شدم ب سمت خونه
خانوم نیکنام هم اتفاقی همون روز ماشینش خراب بود عبوریاومده بود
کنارش وایسادم گفتم تا یه جایی هم مسیریم بیایین تا ببرمتون
خلاصه به زحمت سوار شد و خیلیخجالتمیکشید
تومسیر ازشپرسیدم دقیقا خونش کجاس و ادرسش رو بده
گفت نه تا سر خیابونی که مسیرمون یکی است منو برسونین ممنون میشم
دیگه با اصرار من قرار شد تا دمدر خونش برسونمش
تو مسیر ازشپرسیدم
اززندگیش
گفت که مجرده و یه خواهر برادر هم داره کهاونا عروسی کردن
با مامان و باباش توخونشون زندگیمیکردن
اینو که گفت نظرم راجبش عوض شد
دیگه به یه نظر دیگه بش نگا میکردم
روزا گذشت
دیگهکاملن تو فکره اینبودم مخش رو بزنم
ولی خیییییلی مغرور بود
کم کم منم بهش علاقه شده بودم.اگه روزی اتفاقی میوفتادکهکمتر ببینمش حسابی حالم گرفته میشد
هم خیییلی کف هیکلش بودم و علاقه مند شده بودم
من تو دفتر کار مدیر یه بخش مرتبط با ارباب رجوع هستم و اکثرا سرم شلوغه.تنها وقتایی که کمی وقت ازاد داشتم اخرای وقت بود حدود ساعت ۱۲.۵ تا ۲
تو دفترکارم همه روم بهحساب یه پسر با ادب و مطمعن نگا میکنن
در کل همهمینطورم
وزنم۸۳ کیلو و قد ۱۸۴و هیکل ورزشی توپی که دارمراحت مخ هرکیو بخام میتونم بزنم..البته تو محیط کارماصلا به اینموارد اهمیتنمیدم
دیگه واقعا من عاشقش شده بودم
هم توکفبودم یه بار بکنمش
هممیخاستمش
یه روز اخرای وقت الکی صداش زدمبیاد
خیلی عجیب نبود چون من با دخترایمنشی خیلی خلوت میکنم ب خاطر کارم و کسی همشکنمیکنع.اومد کنار میزم و الکی یه بهونه گرفتم .گفتم اینو باید یادبگیرین.خودمبلند شدم رفتم اب بیارم عمدا دستمو به کونش کشیدم .انصافا چقددد نرمبود.خودشو کمی عقب کشید و فکر کرد اتفاقی شد.اب خوردم و برگشتم دوبارههمینکارو تکرارکردم
کم کم کیرم سیخ شده بود..یه حالت نیم خیز شده بود کنار میز..کاملن دولا نشده بود ولی با این باسن حدودا بزرگش همونجا خودنماییمیکرد..بار دومهمخودشو عقبکشید.نشستم و به یه بهونه دیگهشمارش گرفتم .شب تو خونه بهش پیام دادمو همینطور کس چت کردیم…چن تا متن عاشقانه براش فرستادم.عکس العملی نشون نداد.چراغ سبزی شد برای من که جرعتمو بیشتر کنم.فردا سر کار من حدودا زود نرفتم
وقتی رفتمهمهبودن جز چن نفر
گرم صحبت شدم با همکارا که یهو سمانه (همون خانوم نیکنام)وارد شد..چشمم روش بود و خودم زود تر سلامکردم .جواب سلامداد و رفت سمت محیط کاری خودش
هرکی رفت جایی
من بازم اونروز به یه دلیل کشوندمش دفترم..فوری در رو قفل کردم و برگشتم سمتش .گفت در رو برا چی قفل کردین.گفتم تا کسی مزاحمنشه اخه این کارتمرکز میخاد.قبول کردو نشست کنارم..الکی یه چیزایی گفتم بعد دیدماصلااا اونحواسش نیست
دستش رویه میزگذاشته بود
یهویی دلو زدم به دریا و دستموگذاشتم رو دستش
خواست عقب بکشه ولی نزاشتم.نفسمون تند ترمیزد ولی من محکم دستشو گرفتم.دیگه کمی ولشکردم تا خودشوجمعوجور کنه..دوباره شروع کردیم به کار که یهو گفت اقای احمدی من میدونم اینکارا همش الکیه و میخاینچیزدیگهای رو ثابت کنین..همینوکه گفت یهو لبمچسبوندم ب لبش
نفهمیدمچیشد یهو بلندش کردم چسبوندم ب دیوار و دیونهوار لبشو میمکیدم..گفتم دیوونم کردی سمانه..اونم یه حالت تعجب ب خود گرفته بود .دیگهکم کم اونم همراهی میکرد.دستم رو کونش بود و میمالیدم که دستمو عقب کشید.کمی خودمونو جمع و جور کردیم…خواست که از اتاقم بره که بهش گفتم من خییلی دوستت دارم.برگشت نگام کرد ولیچیزی نگفت رفت..
دیگه شبش کلن درباره جریانامروز بحث کردیم و گفت اصلا راضی نبوده و کس شر های دیگه
فرداش باز رفتمسرکار.دوروبر ساعت ۱بود کم کم همکارا رفتن فقطمن واسهجمعو جورکردن پرونده ها موندم..اصلا حواسمنبود کع سمانه همنرفته.یکی از همکارای دیگههم تو اداره بودن..اونم رفت.من همجمو جور کردمکهبرم حواسم شد کهسمانه هم هنوز کاراش تموم نشده.گفت شماتشریف ببرید من خودمکارمکهتموم شد در رو میبندم میرمخونه…من ولی فرصت رو غنیمت دونستم و گفتم نه نه اصلا عجلهندارم.اونم گفتپس چن تا جعبه سبک هست جا بهجا کنم بعد بریم
رفت تو ابدار خونه چن تا جعبه اورد..
بار دوم که رفت منم پشت سرش رفتم وگفتمکمک نمیخاین..گفت نه مرسی دیگه تموم شد .اون جعبه رو اوردپیش میز خودش ..کمی دولا که شد فوری خودموازپشت بهش چسبوندم…خیلی سعی کرد در بره…ولی محکمگرفتم و ازش خواهش کردم دستو پانزنه…کیرمو از رویه شلواربکون خوشکلش که همیشه توکفشبودم فشار دادم…طوری که احساس میکردم کیرم درد گرفته..دیگه اونم مقاومتنمیگرد ..یهو بر گردوندمش و لب گرفتیم.اون هم بدجور داغ شده بود و همراهیمیکرد…میگفت عاشقتم احسان ولی نمیتونستم بهتبگم…دیگه وحشیانه میمکیدم لباشو
حسابیکونشومیمالیدم .تو همین حال پیرنمو فوری باز کردم و کمربندموشلکردم.کیرم شلوارو میپوکوند…اونم میگفت تورو خدا این کار نع ..حاضر نبود سکسکنیم…همش میترسید…خودم شلوارمو در آوردم ولی هنوزکیرمو ازادنکرده بودمومحبوس بود تو شرت..دیگه اونم ترسش ریخت و کمکش کردم مانتوشو در آورد..کسش حسابی لیز شده بود…اب کسش خیلی همنیومده بود ولیهمونکم هم خیلی لیز بود…بلندشکردمگذاشتم رویه میز و لنکشدادمهوا واسشمیخوردم..دادش رو هوا بود و میگفت وای بسه…ارضاش کردمو کمیبیحال شد.چن دقیقه ای گذشت من هم بهش نگامیکردم و لذت میبردم که کمی به حال خودش اومد و داشت خجالتکشید…گفت اقای احمدی بریم ..گفتم کجا.گفت هرکی بره خونش دیگه…دستمو زدمب کیرم کهداشت شرتمو میترکوند گفتم پس اینچیبشه…گفت اخه من دخترم ..گفتم چه مشکلی داره.اولن کع من میخامت.دومن تو کهفقط یه سوراخ نداری..کم کمجسارتش بیشتر شده بود ..تو فضا بودیمدوتامون..لب میگرفتیم ..بردمش تو اتاق خودم و رویهمبل حالت سگیکردم .گیرمو گذاشتم دمکسش .گفت تورو خدا بیخیال شو .از پشتبکن من میترسم…گفتم عزیزممن میگیرمت..گفت نه..قبول نکرد.کمی کیرمو لای کسش کشیدم حسابی داغ شده بودیم…خواستمکهناراضی نباشه کیرمو با تف لیزکردم ودمسوراخ کونش تنظیمکردم با یه فشار ،حدودا یک چهارمکیر ۱۹سانتی ام رفتتو کونش که جیغش رفتهوا.التماسمیکردکهبیرونبیارم ولیمن بیشتر فرومیکردم..التناس میکردمبلو چنگمیزدمیگفت پشیمون شدم قلتکردم ولمکنتورو خدا..دلمواسشسوخت..هم عاشقش بودمهم نمیتونستم از اینکونبگذرم..راضی شدمگیرمودر بیارم..ولی هنوز ارضا نشده بودم..ازم تشکر کرد و یه لب بهم داد..گفتم پسبزار منم ارضا شم..سر پا بلندش کردم بردمسمتمیزخودم..دولانکردم…کمی کجشگردم جوری که کف دستش رو میزد بود و کونش کمیعقب…تف زدم کیرم..گذاشتم لای پای…انقد حس خوبی داشت این لاپایی باور کنین کون کردناینطور حالنمیداد…البته باید کیرتو تفیکنی بزاری لای پاتا احساس خوبی کنی..ده دقیقه ای کردم یهو ابماومد تا ته خالیکردم رو لبهکونش…بیحال افتادم رو مبل و اومدکنارم..تو بغل گرفتم و گفتم مطمعن باشمالمن میشی…عاشقتم سمانه…خودشو یه جور انداخت تو بغلم و گفت منم عاشقت شدمچن وقتیه…روز ها گذشت و ما مشغول کار بودیم و دیگه نه اونمیومدخونهمن تا بکنمش…نه فرصت جور میشد…اونم میترسید از اینکه بامن تنها بشه…فقط تو دفترکارمکارمون با لب و مالیدن ادامهیافت تا یکماه…
همدختر خوب و خوش اخلاقی بود هم خانواده خوبی داشت..خوشکل خوشکل همنبود ولی انصافا خوب بود…هم عاشقش بودم همتشنه اونهیکلش…دیگهتصمیم گرفتم برم خاستگاریش … قبولکردنو باهم عقد کردیمو گذشت تا روز عروسی ..تو دوران نامزدی نزاشت یه بارمبکنمش …عروسی جمو جور و مختصریگرفتیم…شب حجله فرا رسید…من نمیدونم چرا..ولیهمش دلممیخاستتودفترکار کسشوبکنم.
خب گذشت و ما وارد خونهشدیم…مستقیمرفتیمسمت اتاق خواب….سریع لختش کردم و افتادمجونه لبش…خودمم لختشدم…هر چه زودترمیخواستمپردشو بزنم..دیگه امادهکسکنون بودم ..کیرم در شق ترینحالتممکن بود…حالت سگی بود و بعد از لیسیدن کس خانوممنشی کیرمو دمسوراخشگذاشتم…دوسه بار یواش یواشکردمتوش…یهو تا نصفه کردم توش.گفت وایییییی درد میکنه در بیار…نگه داشتم .حس کردمکیرمخونی شده.در اوردم دستمالو کشیدمکیرم و شروع کردم کردن کس سمانه…اسپری هممزده بودم..حالترو عوض کردیم ودوتا پاشو گذاشتم رو شونه هام..فقط کسش رو به رو کیرم بود…تا ته کردمداخل ..داشت به پتو چنگمیزد…منم تند عقبو جلومیکردم..چهارپنج دقیقه که گذشت دیگهنالهکردناش به حال کردن تبدیل شده بود…داشت حالمیکرد….بلندش کردم و خودمکنار تخت وایسادم…حالت سگی خوابوندم و زیر پاش بالشتگذاشتمبیاد بالا تر….شروع کردم به تلنبه زدن…ده دقیقه تو همینحالت زدم ..احساس کردم ابممیخادبیاد…در اوردم کمیبا لب سمانهوررفتم…ابم رو نیاوردمچونمیخاستمکونشو همبگام اونشب…البتهناراضی بود… با اصرار فراوانقبولکردهر وقتگفتدردممیادبیرونبکشم…قبول کردم شروعکردم ب امادهکردنکیرم…کون خوشکل و خوشفرمکه قبلن چن بار به یادش جقزده بودم الانرو به رو کیرم بودو منتظر گاییدن بود…کیرو کردمتو کونش ..تا نصف..البته کرم زده بودمدردش کمتر باشه…ولی باز دردش میومد…گفتماگهدرد داره بکشمبیرون…گفتنه عشقم…به خاطر تو ایندردوتحملمیکنم …منم دلم واسش سوخت و یواش یواش میکردم…حس کردم ابممیاد .این دفعه تلنبه هارو شدید کردم و تا خه خالیکردمتوکونش..بیحال افتادمکنارش.یه لحظه به خودماومدم دیدمهشتصبحه
بیدار شدم…اونم انگار تازه بیدار شده بود…بههمنگا کردیمو خندمونگرفت…روزا گذشت و دیگهتصمیمگرفتم نزارم سمانه بره کارکنه…ولی هنوزنتونسته بودم تو شرکتبکنمش…خیلی واسمجذابیت داشت تو شرکت …بالاخره یه روز کهکسی نبود..اخر هفتههمبود و چن روزی بودسکسنداشتیم…سمانهاومدتو اتاقمگفت عزیزممگهنمیای بریم،گفتم باشه ولی یه چیز…
_چی
سمانهدلممیخاد اینجابکنمت
_خب عزیزم میریمخونه .اینجا خب مناسب نیست..
نهعزیزم..من ازهموناول ارزو داشتمتودفترکارم بکنمت..
قبول کرد
کسیهم نبود تو شرکت
شروع کردیم لب گرفتن و باز کردن لباسای همدیگه ..تکیه دادمش به میزخودم و دولاکردمش ..کیرم انگارمثل بار اولش بودکه کس دیده بود .بی مقدمه شروعکردمکردن و نمیدونم چرا به طور عجیبی ابمتوپنجدیقه اومد ..واسم خیلی عجیب بود..تا ته خالیکردمتوکسش .چن دقیقه هم همونجا بودیم و بعد لباسارو پوشیدیمرفتیمخونه..دیگهبعد چن روز نزاشتمسمانهاونجا کار کنه دیگه .یه روزی دوروبر ساعت ۱۱بود سمانه زنگ زد و گفت تست حاملگی داده و مثبتبوده.دوتامونم مطمعنیم اینبچه همون روز تو شرکت سکسداشتیم ب وجود اومده.چون حدودا همون تاریخا میشد..در حاله حاضر سمانه شکمش بادکرده و توخونس .بچهمونمپسره ..منکه هنوزپدرنشدم ولی حس کردن اینکه پدر بشینخیلی جالبه…
نوشته: احسان
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید