این داستان تقدیم به شما
برای خرید وسایل عرق کشی رفته بودم خیابون مولوی، برگشتنی توی کوچه های پیچ در پیچ محله ای مسکونی گم شدم. سر یه دوراهی که نمیدونستم به چپ بپیچم یا راست دخترکی در ماشینو باز کرد و مثل اجل معلق روی صندلی بغلی ولو شد. بی مقدمه گفت: بیست تومن بده!
واسه چی باید بیست تومن بهت بدم؟
اگه ندی داد می زنم که میخواستی به زور منو بکنی!
جثهء کوچکی داشت با چشمهایی درشت و پر از اعتماد به نفس. موهای ژولیده، روژلب بیرون زده، پیرهن کهنه و دمپایی پلاستیکیش نشون میداد که بهتره باهاش کنار بیام ولی از سردرگمی کلافه بودم و عصبانی: هرچی میخوای داد بزن، من پول مفت به کسی نمیدم!
خیلی هم مفت نیست، جاش بهت میدم، هرجا که بخوای، تو ماشین هم میشه.
برو پایین جوجه، من با بچه طرف نمیشم!
من بچه نیستم، ببین!
دامنشو بالا زد. شورت پاش نبود. مخصوصا پاهاشو واز کرد تا خوب ببینم. دختر لخت به اون سن ندیده بودم. به نظرم جذاب اومد. موهای پایین تنه ش زیاد نبود ولی نشون میداد که بالغه.
قبول، تو بچه نیستی… خب اگه من رو ببری تا خیابون اصلی یه پولی بهت میدم.
با خنده ای شیطنت آمیز براندازم کرد، میخواست ببینه اونقدر ساده هستم که تیغم بزنه یانه: باشه، بهت نشون میدم. از این طرف بپیچ، راست برو، حالا این وری.
با راهنمایی وروجکی که بعدا گفت اسمش ساراست سر از خرابه ای در آوردیم پر از نخالهء ساختمونی و زباله.
همینجا خوبه، نمیکنی؟
دلم میخواد بزنم تو گوشِت.
پس دست بزن هم داری، که اینطور! خیال کردی با یه بچهء و بی دست و پا طرفی؟ الان نشونت میدم!!
تا اومدم به خودم بجنبم دو دستی افتاد به جون دکمه های شلوارم و تو یه چشم بهم زدن جفت تخمام تو مشتش بود و بفهمی نفهمی فشارشون میداد: بگو غلط کردم تا از مردی ننداختمت!
بعد از چند لحظه که واسهء من عمری طول کشید دستاشو کشید بیرون: بخشیدمت، دنده عقب بگیر از اینجا بریم. پولتم نخواستم.
بعد از این که ضرب شصتش رو بهم نشون داد مثل سرداری فاتح توی صندلی فرو رفت. همینطور که دکمه های شلوارمو می بست با تک کلمه هایی مثل بپیچ، مستقیم، حالا چپ، شازده وار دستور میداد تا رسیدیم به خیابون اصلی. زدم کنار و منتظر بودم پیاده شه.
منو ببر بالاشهر، میخوام یه گشتی بزنیم.
نمیدونم چرا مثل عاشقی که به حرف معشوق گوش میکنه قبول کردم. ته دلم یه جورایی ازش خوشم اومده بود. از اون تیپ آدمایی بود که میتونست با دست خالی حریفش رو از میدون بیرون کنه ولی اندازهء گلیمش دستش بود. راه افتادم. نه اون چیزی از من پرسید و نه من از اون. ظاهرا هردو می دونستیم که فضولی تو زندگی آدما مثل ور رفتن با فاضلابه. همش بزنی چیزی غیر از گند بالا نمیاد. البته مال من به اون افتضاحی نبود ولی خداییش زندگی مجردی تو خونه ای که یه بشقاب تمیز واسه غذا خوردن پیدا نمیشه دست کمی از فاضلاب نداره.
تا میدون تجریش رفتیم. فقط صدای ضبط بود که چُسنالهء عاشقی رو واسهء معشوق بی وفا زمزمه میکرد. دختره حواسش به خیابون بود. با چه حسرتی چشم دوخته بود به بچه هایی که با لباسای تمیز و رنگارنگ دست تو دست پدر مادراشون بستنی یا آبنبات عصایی لیس میزدن. غم نگاهش توی دلم ریخت: میخوای بستنی، نوشابه، چیزی بخوریم؟
سرش رو به علامت مخالفت تکون داد. حتمی دلش میخواست، ولی غرورش نمیذاشت واسه شکم رو بندازه. با احساسش همراهی کردم: کوفت خورده ها انگار از قحطی در رفتن!
با گفتن این جمله میخواستم بهش نزدیک بشم و جواب داد: اخماش از هم باز شد. سرشو به شونه م تکیه داد، دستمو گرفت و آروم فشار داد. حسی مشترک کف دستهای عرق کرده مون رد و بدل شد که توش غرور و همدردی قاطی شده بود.
دور زدیم سمت جنوب: بذار یه چیزی بخوریم بعدش برسونمت خونه پیش کِس و کارت.
کدوم خونه؟ کدوم کس و کار؟ نمیخوام دوباره برگردم پیش اون جاکشا! گور پدر همه شون!
معلوم بود جایی و کسی رو نداره یا اگه داره اینقدر کثافتن که نبودنشون بهتره. با بی کسی غریبه نبودم. این که توی دنیا به این بزرگی جایی و کسی رو نداشته باشی که منتظرت باشه برام قصه ای آشنا بود.
پس خودت بگو چکار کنم؟
دختر تیزی بود، فهمیده بود محبتش به دلم نشسته: اگه میتونی منو ببر خونهء خودت. اگه نمیشه اشکالی نداره، همینجا گورمو گم میکنم. میدونم، آخرش خودم باید یه خاکی به سرم بریزم.
انگار با خودش حرف بزنه: واسه یه لقمه نون باید یکی دیگه رو پیدا کنم.
دستشو فشار دادم: سارا، میدونی که نمیتونم همین جوری ولت کنم… اصلا هیچ میدونی چقدر از ظهر گذشته؟ روده هام افتادن به جون هم. بذار یه ساندویچی نوشابه ای بخریم تا ببینیم بعدش چه شکلاتی باید بخوریم.
سگرمه هاش باز شد. با ساندویچا راه افتادیم: اگه میخوای بیای خونهء من با این لباسا نمیشه. من مشکلی ندارم ولی در و همسایه…
رضایت داد پیرهن، کفش و جوراب و شورت براش بخرم. زیر بار سوتین نمیرفت، می گفت مال قرتی های بالاشهره. جای خلوتی که رسیدیم همونجا توی ماشین پیرهن درب و داغونشو در آورد که تیشرتی رو که خودش انتخاب کرده بود بپوشه. نگام دوخته شد به سینه هاش که به اندازهء نصف پرتقال رسیده بیرون زده بودن. و چه سرحال. معلوم بود حداقل 15 سالشه فقط از گشنگی کشیدن لاغر و ریزه میزه مونده.
دستشو به گردنم حلقه کرد و یه بوس صدادار به لپم: دستت درد نکنه.
تا به خونه برسیم کلک ساندویچا کنده شده بود. خوشبختانه کسی توی پارکینگ نبود. چپیدیم توی آسانسور و یک دقیقه بعد توی آپارتمانم بودیم. نگاه معنی داری به دور و بر انداخت. خونهء به هم ریخته بهش حس خودمونی میداد.
آپارتمونی که من به گند کشیده بودم یادگار زن و شوهری پیر و مهربون بود که سالها قبل منو به فرزندی قبول کرده بودن.
یه راست انداختمش تو حموم: خوب خودتو بشور.
ولو شدم روی مبل و توی این فکر که با این شیطون دوست داشتنی چه کنم. نمیتونستم از در و همسایه ها قایمش کنم. در ضمن نمیخواستم باهاش رابطهء جنسی داشته باشم. نه این که سنش کم بود، از این لحاظ مشکلی نداشتم چون به نظرم عقل و شعورش از منم بیشتر بود ولی نمیخواستم منم یکی از همونایی باشم که به این روز انداخته بودنش. تنها راهی که به عقلم رسید این بود که راضیش کنم بره یه موسسه نگهداری از دخترای بی سرپرست که میشناختم. توی این فکرا بودم که داد زد: حوله!
حوله رو که از لای در دادم تو مچ دستمو گرفت کشید داخل: لخت شو میخوام بشورمت.
صدای زنونه با بدن خوش ترکیبی که چربی اضافی نداشت همدست شده بودن اغوام کنن. گفتم تو برو بیرون خودم بلدم خودمو بشورم.
مردا خودشونو گربه شور میکنن. رو حرف من حرف نزن وگر نه دوباره تخماتو میچلونم ها!
تخم جن ورپریده!
نمیدونم کارش غریزی بود یا تجربه داشت. با مهارتی لیف میکشید که خستگی از تن آدم میرفت و خلسه ای شیرین جاشو میگرفت. به پایین تنه که رسید شورتمو پایین کشید.
نه، اونجا نه!
سکوت! مثل اینکه تنت میخاره.
شروع کرد به ماساژ دادن عضو مبارک در حالی که تخمامو با اون یکی دستش بازی میداد. یعنی اگه مقاومت کنی حسابتو میرسم. تسلیم بودم. سعی میکردم با فکرای ناجور مثل سوسکی که تو لیوان نوشابه دست و پا میزنه حواس خودمو پرت کنم که تحریک نشم. ولی فایده نداشت. وجدانم مثل معلمی بی عرضه برای خودش زر میزد در حالیکه کلاس حواسش به همه چی بود غیر از درس. عضو مبارک برای خودش بزرگ و بزرگتر شد، به اندازه ای که دم دمای صبح باعث غرور ولی حالا باعث شرمندگیم بود. گرفتش زیر آب تا کف صابونش رفت. تا به خودم بجنبم توی دهنش بود. چند لحظه گذشت، حواسش به کار خودش بود که سریع خودمو از دستش خلاص کردم. کشیدمش بالا و بغلش کردم. آروم توی گوشش گفتم: نمی خواد اینجوری جبران کنی. با این کارا دوباره برمیگردی همونجایی که دوست نداری. منم اصلا نمیخوام به این عقب گردت کمک کنم. تو باشعورتر از اونی که اینو نفهمی. توی بغلم به هق هق افتاد.
گریه کن عزیزم، بشور همهء اون چیزایی رو که اذیتت میکنه.
در ضمن این فرصتی بود که از حالت تحریک جنسی بیرون بیام ولی سینه هاش به سینه م چسبیده بود و انرژی جنسی تزریق میکرد. شیطون اغواگر میخواست پاسبان وجدان رو دور بزنه. خودمو آروم ازش جدا کردم. حوله رو از جارختی برداشتم دادم بهش و خودم بیرون رفتم.
وقتی لباسای نوش رو میپوشید مجبور شدم کمکش کنم. بلد نبود سوتین ببنده.
باهاش راحت نیستم، انگار بختک افتاده رو سینه م.
آره، لباس هرچی کمتر بهتر ولی میدونی که بیرون از خونه نمیشه.
وقتی خودشو با لباسای تازه تو آینه دید دهنش وا موند: اه، این منم!
آره تویی، خودِ خودت، همونی که باید باشی!
روی مبل کنارم نشست، دوباره دستاش دور گردنم.
میخوام تو خوشبخت باشی، جای خوب و سالم زندگی کنی، درس بخونی و کارایی بکنی که دوست داری مثل ورزش، موسیقی.
آخه چطوری، مگه میشه؟
معلومه که میشه، فقط باید بخوای.
بحث زیادی لازم نبود تا قبول کنه نمی تونه پیش من بمونه. روزگار سخت انگار یه عقلی هم بهش داده بود. با همون عقل و هوش قبول کرد معرفیش کنم به یه موسسه خیریه که از دخترای بی سرپرست نگهداری میکنن و همه جور امکانات تحصیل و کاراموزی به دخترا میدن. یه جایی که دولتی نبود ولی از بهزیستی مجوز داشت. مدیرشو میشناختم. انصافا کاربلد بود. سارا وقتی فهمید خودمم یه همچین جایی بزرگ شدم خیالش راحت شد.
نمی دونستم شب تا صبح چطور جلوی وسوسهء شیطون رو بگیرم. آدمیزاده دیگه! این به عقلم رسید ببرمش شهر بازی. تا دیروقت اینقدر این طرف و اون طرف گشتیم تا حسابی خسته شدیم. به خونه که رسیدیم مثل نعش افتادیم تو رختخواب.
فرداش طبق قرار بردمش موسسه خیریه. خوب تحویلش گرفتن. سارا اونجا موندگار شد. شکم سیر، لباس و رختخواب تمیز و احترام چیزایی بودن که قدرشونو خوب میدونست. با این که سواد درست و درمونی نداشت پیشرفتش خوب بود. به خاطر ورزیدگی بدنی توی رشته های ژیمناستیک و تکواندو مدال گرفت.
از روزی که رفت موسسه رابطهء ما بیشتر تلفنی بود. این که من مجرد بودم و اونم منو میخواست واقعا خطری بود. واسه همین نمیبردمش خونه. ممکن بود رابطه مون به جاهایی بکشه که نمیخواستم. نه این که از دوستی یا حتا ازدواج با دختری که اون سابقه رو داشته بترسم. نه، این حرفا نبود، اولا سابقه سارا که دست خودش نبوده، در ضمن حالا اصلا یه آدم دیگه شده بود، شخصیت جدیدی که باید راه خودشو پیدا میکرد. البته بعضی اخلاقاش خیلی هم فرق نکرده بود. فکر کن، یه دفعه مربی ژیمناستیک دستشو گذاشته بالای باسنش که قوز نکنه اونم نامردی نکرده تخماشو از رو شلوار ورزشی همچین چلونده که طرف تا نیم ساعت بی حال افتاده بوده رو برانکارد.
مرتب میرم دیدنش، بغلش میکنم و میبوسمش، با محبتی واقعی که با احترام و حقشناسی قاطیه. یه دوستی عمیق که با میل جنسی که پنج دقیقه هم دوام نداره قابل مقایسه نیست. البته که دوستش دارم. بذار از آب و گل در بیاد، روی پای خودش وایسه، بتونه واسه خودش تصمیم بگیره، دنیا رو چه دیدی، شاید بعدها زیر یه سقف زندگی کردیم. یه عکسم از توی حموم برام فرستاده که با حذف سرش براتون میذارم…
نوشته: مد و زا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید