این داستان تقدیم به شما

مي دونم برای خیلی هاتون همیشه این سوال بوده و هست که چرا و چطور فرشته همجنس گرا شد. هیچوقت به زبون نیاوردين ولی همیشه اين سوال توی نگاه و رفتارتون بود. حالا می خوام یک بار برای همیشه به این سوال جواب بدم.

خواننده ی عزیز، مي دونم تو هم که احيانا” نه دختري و نه همجنس گرا بدت نمياد بدوني قضيه چيه. پس سیر تا پیاز ماجرایی رو که برام پیش اومد تعریف می کنم….
***
مدت طولاني نتونستم کار مناسبي پيدا کنم. عملا” وردست مادرم شده بودم. نمي خوام بگم با من مهربون نبود یا قهری بینمون بود ولي با توجه به فاصله ي سني و نسبت مادري، اون هم صحبتي که من لازم داشتم نبود. زندگی با پدر و مادری که یکی دو نسل ازم فاصله داشتنن و حداکثر منو مثل جوونی های خودشون تصور می کردن می تونست کسل کننده نباشه؟ تنها وجه اشتراکی که داشتیم این بود که هیچ کدوم از وضع موجود خوشحال نبودیم!
تنها دوست دختری که از دبیرستان با هم جیک و ویک داشتیم و محرم اسرار هم بودیم رویا بود که اونم بالاخره با پسري چاپلوس ريخت رو هم. نمی دونم چرا از اين پسره خوشم نمي اومد. اما این که داشت نزديکترين دوستم رو ازم مي گرفت واقعیتی بود. به رويا مي گفتم: حواست رو جمع کن از اونايي نباشه که کارشون تور کردن دختراي پولداره؟ هشدارم نتيجه ای واسه من نداشت. آخرش با هم رفتن خارج.
 
تو فامیل و آشنا همزبون نداشتم. نزديک ترين فرد بهم برادرم بود که حد اکثر هفته اي يه دفعه با زنش مي اومدن پيش ما. داشتم می پژمردم. بد خلقی می کردم و بهانه می گرفتم. یک روز برادرم که مغازه ی لوازم آرایشی داره با دیدن قیافه ی دلخورم پیشنهاد کرد توی یکی از سایتهای اجتماعی برای خودم کانالی درست کنم و اینترنتی لوازم آرایش بفروشم.
– سرمایه نمی خواد، از همین جنس هایی که دارم بفروش. با قیمتی که خودم می خرم باهات حساب می کنم. زیر قیمت تک فروشی قاعدتا” مشتري داره. پشتش رو بگیری موفق می شی. حوصله ت هم سر نمی ره.
براي راه اندازی کانال و بارگذاری مطالب کمکم کرد. بیشتر از یک ماه طول کشید تا سر و کله ی اولین مشتری ها پیدا شد که غیر از تک و توکی مردِ مزاحم بقیه دختر و زن بودن. در مورد کیفیت جنس و تخفيف یا این که بعد از واریز وجه چه تضمینی هست که جنس فرستاده بشه سوال داشتن. باید با حوصله جواب قانع کننده می دادم و اعتمادشون رو جلب می کردم.
انتظار شق القمر نداشتم. اگر صد تومنی فروش داشتم حدود بیست تومن گیرم می اومد. چيزي نبود ولي در کنار درامدی که از حساب سپرده داشتم کمکی بود.

 
برخلاف ظاهرش کار وقت گيري بود. دائم بايد پيام ها رو چک مي کردم و جواب اين و اون رو مي دادم. گفتگوها يا پيام هايي که رد و بدل مي شد معمولا” همراه با نوعي اعتماد غریزی و شاید نیاز غریزی به اعتماد و صميميت بود بين کسانی که با دوري و ناآشنايي مبارزه مي کردن. موتور اين مبارزه نياز به رابطه بر پایه ی اعتماد بود، چيزي که جامعه از ما دريغ مي کنه، نيازي مشترک بین همه مون.
به تدريج در محیط زنانه ي شغلي غرق شدم که در خدمت زیبایی بود. رژ لب و سایه ی چشم مگه برای چیه؟ گفتگو با مشتري در مورد لوازم آرايش و طرز استفاده شون برام مثل اين بود که مشتری به آرایشگاهم اومده باشه. وقتي آرایشگر دورت مي چرخه تا ازت زن زیباتری بسازه بین تو و اون صمیمیتی شکل می گیره. حرکت انگشتاش لاي موهات و روی صورتت حسی از دوستي و نزديکي بهت می ده. یه جور همبستگی متقابل میاد وسط. انگار عضوي از یک قبیله يه عضو دیگه رو برای جشنی آماده می کنه، با لذتي دوطرفه. شاید واسه ی همینه که آرایشگری دستمزد خوبی داره و مشتري معمولا” با رغبت پول مي ده.
از همین جنس بود ارتباطی که با دختری شهرستانی پیدا کردم. اولش برام یه مشتری ساده بود. بعد از این که رژ گونه ای رو که خواسته بود براش فرستادم پیام تشکر داد: عزيزم جنس به دستم رسید، ممنون، صورتحسابش کو؟ قربون حس اعتمادت.
عرف این بود که قبل از ارسال جنس پولش به حساب ريخته شده باشه. معلوم بود که نمی خواد پولم رو بخوره. مي تونست اصلا” تماس نگيره.
جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت. ولی بهت اعتماد دارم. چرا نداشته باشم؟ اگه پولشو ریخته بودی به حسابم مگه از روی اعتماد نبود؟ هر وقت خرید دیگه ای داشتی حساب می کنیم. چهل تومن که قابلی نداره.
به همین سادگی دوست شدیم. مشاور خانواده و تغذيه بود و مرتب در اين موارد برام مطلب مي فرستاد. مجرد بود و با همين شغل مشاوره زندگی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، سرشار از امید و زندگی. وقتی گله می کردم که از کار بی اجر توی خونه خسته شدم می گفت: غر نزن، تا دنيا بهت غر نزنه!
اگه حرف تازه اي نداشت یه لطیفه می فرستاد. عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفته ی آرامش و محبتی شدم که تو چهره ی مهربون و خندونش موج می زد. برغم درگیر بودن با درد کمر هيچوقت نمي ناليد. برعکس، همیشه دلگرمی می داد. به صداي گرم و نرمش معتاد شده بودم. به محض این که حوصله م سر می رفت می رفتم سراغش. شیرین و مادرانه يه چيز جالبي می گفت، مثلا”: باز چی شده فرشته ی کوچولوی من، بارون پر و بالت رو خيس کرده نمي توني پرواز کني؟
بعد از اين که شنیدن صداش آرومم می کرد قربون صدقه ش می رفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از این همسایه های به درد نخور.
 
– دنیا رو چه دیدی، شاید یه وقت همسایه شدیم.
پولی رو که طلب داشتم هیچ وقت باهاش حساب نکردم. بالاخره جاش یه کار سرامیک برام فرستاد، مجسمه ی زني با طفلی در آغوش. حس مادري توي مجسمه ابدی شده بود. دلم می خواست من و تهمينه جای اون بچه و مادر بوديم.
تهمینه هم کانال داشت ولی کارش رونقی نداشت. کار منم رونقی نداشت ولی حداقل خرجی نداشتم. تهمینه ترجيح داده بود سختي بکشه ولي روی پای خودش باشه. به رغم مهربوني و نرم دلي اراده اي محکم و شخصيتي قوي داشت. اين ترکیبِ فوق العاده در شخصيتش علاقه و احترام منو بیشتر می کرد. بَنِر آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم تا شايد مشتري هامون بيشتر بشه. خیلی هم بی نتیجه نبود.
وقتی فهمیدم برای مخارجش مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. خودش خم به ابرو نمی آورد. همچنان قرص و با روحیه بود. در مقابلِ شخصيت پر تحمل تهمينه من یه دختر نازک نارنجی به حساب مي اومدم. فکر اين که اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. بهش چيزي نمي گفتم ولي تو فکر بودم. برادرم که تا حدي در جريان دوستي ما بود پیشنهاد کرد ازش بخوام راجع به بازار لوازم آرایش و قیمت مغازه تو شهرش تحقیق کنه شاید بشه اونجا کاری راه انداخت.
چندماه پرس و جو و پیگیری مداوم بالاخره جواب داد. این نتیجه ی ارتباطی بود که از حد عادی گذشته بود و به یه دوستی قوی رسیده بود. با اعتبار حساب سپرده ای که داشتم یه مغازه ی کوچیک تو یه خیابون فرعی جور شد. مطابق معمول بخشي از سرمایه مال برادرم بود که باید مغازه رو با جنس پر می کرد. گردوندنش با تهمینه بود که باید آموزش مي ديد.
 
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. تهمینه تو ترمینال منتظرم بود. مثل عشاقی که به هم رسیده باشن دویدیم طرف هم. همدیگه رو همچین بغل کردیم که انگار هزار سال از هم دور و بي خبر بودیم.
– خوش اومدی فرشته ی من.
– به شهر ملکه ي فرشته ها.
با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست تهمينه رو گرفته بودم و زل زده بودم به صورتش تا گرما و صفاش رو جذب وجودم کنم. دستم رو به تناوب فشار می داد و نگاه متبسمش به افقي بود که غروب قرمز و قرمزترش می کرد.
احساسات بهم غلبه کرده بود، درسته که خیلی بهم نزدیک شده بودیم ولی باید باید خودمو کنترل می کردم. گفتم: خیلی خوشحالم، امیدوارم کارمون بگیره.
– با این شوق و انرژی حتما” می گیره، شک نکن.
دست تنها مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنس ها رو گذاشتیم واسه ی بعد چون وقت زيادي مي برد. با همون تاکسی راهی خونه ش شدیم. خونه ی کوچکی بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. تنها چیز لوکسش یه کتابخونه ی کوچک بود با کتابای پر مغز. عصرونه و شام رو يکجا خورديم و زديم بيرون. به خودم جرئت دادم سوالي رو که از اول آشنائي تو ذهنم بود بپرسم: چرا تنها زندگي مي کني؟
بدون مکث جواب داد: کي گفته من تنها زندگي مي کنم؟ چند روز که پیشم باشی با چشم خودت می بینی سرم چه شلوغه. تو هم که جاي خود داري. اگه منظورت شوهره منم مثل تو نمي تونم به زور واسه خودم شوهر يا مونسي اجير کنم. اگه منظورت موندن پيش پدر مادره، خودتم خوب مي دوني وقتي درس و مشقت تموم شد موندن پيششون راحت نيست. خانواده از نظر معيشتي و سرپناه یا عاطفی کمکه ولي در کنارش دست و پاي آدم بسته مي شه. تو لونه ي خودت که باشي بندي به پاهات نيست. اونقدر از وضعم راضيم که اگه واسه ي گذرون زندگي مجبور شم کنار خيابون وايسم راضي ترم تا آزادي و استقلالم رو از دست بدم.
حرفايي که شنيدنش هر دختری رو تکون می داد اينقدر راحت و ساده از دهنش بيرون مي اومد انگار داره راجع به املتي که خورده بوديم حرف مي زنه.
– به روحيه ت حسوديم مي شه، ولي واقعا” سختت نيست؟
– سخت وقتيه که با خودت مثل برده رفتار کني. بايد جنبه ي پرداخت بهاي آزادي رو داشته باشي. زندگي اگه آزادي رو ازش حذف کني ديگه به چه دردي مي خوره؟ همون بهتر که بگذاريش واسه ي بقيه.
شبيه اين حرفا رو قبلا” هم شنيده بودم، دوست پسر رويا هم خيلي از آزادي حرف مي زد. فرق تهمينه اين بود که واقعا” بهش عمل مي کرد.

 
مي دونستم اهل رياضت کشي و عرفان و اين جور اعتقادات نيست. بخشي از فقرش مربوط مي شد به کمردرد مزمنش که اجازه نمي داد جايي استخدام شه. اين کمر درد مشکلي بود که بايد يه راه حلی براش پیدا مي کردیم. به هيچ وجه حاضر نبودم سلامتيش با سر پا وايسادن به خاطر شندرغاز پول بدتر شه.
موقع برگشتن راجع به مشکلات ديگه ي تنها زندگي کردن از جمله سکس صحبت کرديم. در اين مورد حرفاشو راحت تر درک مي کردم.
گفتم: با این که تا حالا رابطه ی این چنینی نداشتم باهات کاملا” موافقم که جنبه ي عاطفی یا روحی سکس از جنبه ي جسمانيش خیلی مهم تره.
– اون موقع که هنوز هر رو از بر تشخیص نمی دادم تجربه ش کردم. حالا حتا تصورش رو هم نمی کنم با همچین آدمایی بخوابم.
به شوخی گفتم: پس واسه ی امشب باید دنبال مسافرخونه باشم!
با شوخی به شوخیم جواب داد: مسافرخونه؟ تا حالا مسافرخونه نخوابیدم، تجربه اش نباید بد باشه، باهات میام.
از ته دل خندیدیم. دست در دست تاریکی رو می شکافتیم و به طرف خونه اي می رفتیم و که انتظار داشتم چراغ اميد سر درش روشن باشه.
به محض ورود با لباس روی تخت ولو شد.
– لعنتی، بازم کمر و پام گرفت. باید یه بروفن بخورم.
– دوش آب گرم هم خوبه، پدرم که همیشه از کمر درد می ناله اینو می گه. مادرم مرتب مشت و مالش می ده. اونم بروفن یا چیزی تو همین مایه ها می خوره. برو یه دوش بگیر بهتر می شی.
– آره می دونم، بزار یه نفسی بگیرم. بعدش با هم دوش می گیریم. باید تو مصرف سوخت و آب صرفه جویی کنیم.
توی حموم خیلی راحت لخت شدیم. انگار دفعه ی هزارمه که با هم حموم می کنیم. اندامش معمولی بود با سینه های نسبتا” کوچیک. طبيعت در اين مورد بهش خیلی لطف نکرده بود با اين حال بدنش برام خوشایند بود، همون طوری بود که باید باشه، ساده و بی تکلف و تر و تمیز. دلم می خواست لمسش کنم، بغلش کنم ولی روم نمی شد.
گفت: با این تن و بدن سکسی چطور تا حالا دست نخورده موندی؟
– هندونه زیر بغلم نذار، خودم می دونم چقده بی عرضه م. می خوام کمرت و پات رو صابون بزنم که نرم شه همینجا ماساژت بدم، اشکالی نداره که؟
– فقط مواظب باش زیادی بهم خوش نگذره مثل بابات معتادش بشم.
 
با ملایمت هرچه تمومتر پشتش رو و پاهاشو لیف و صابون زدم.
– چه کیفی داره یکی پشت آدمو لیف بزنه ها!
بعدش شروع کرد به زمزمه ی ترانه ای از عهد بوق: “یک حمومی من بسازم چل ستون چل پنجره…” صداش تو چاردیواری حموم می پیچید و منو با خودش می برد به یه دنیای رویایی. شروع کردم به ماساژ پشتش. تماس دستم با پوست نرمش که در ضمن لرزه های آوازش رو بهم انتقال می داد حس خوبی داشت، حسی سرشار از صمیمیت. در اون لحظه نسبت به تهمینه حس مادری داشتم. مادری که داره از بچه ش پرستاري می کنه. سرگرم پاهاش که شدم ماهیچه های سفتش زیر دستم حس دیگه ای داشت. احساس کردم چشمه ای تو بدنم شروع کرد به جوشیدن. “خدای من، چرا اینجوری شدم”. سعی کردم حواسم رو به چیز دیگه ای مثل سنگ پا یا سوسک مرده ای که تاقباز افتاده بود پرت کنم ولی اون حس کمتر نشد. احساس کردم دستام سست شده و می لرزه. تهمینه آوازش تموم شده بود. صدای نفس خودم رو می شنیدم و صدای قلبمو در پس زمینه ی پوست زنده ای که جلوی چشمام برق می زد. دستامو دور پای چپش که می گفت گرفته حلقه کردم از پائین به بالا و با فشار مختصر حرکت دادم تا به شل شدن ماهیچه ها و جريان خون کمک کنه. به انتهای رونش که رسیدم دستام دیگه بهم نمی رسید، از جا در رفت و خورد به وسط پاهاش. محکم نخورد ولی غیر مترقبه بود.
– ووی، چکار می کنی دختر، چرتم پاره شد؟
– ببخش عزيز، لیز بود دستم سرید.
گفت: مثل برق گرفتگی بود.
به شوخی گفتم: برق خوب یا بد؟
– بزار نوبت من بشه، چنان برقی ازت بپرونم که حظ کنی!
زدیم زیر خنده. تا حدی از اون حس و حال بیرون اومده بودم ولی هنوز از ماساژ دادنش لذت می بردم. چند دقیقه ای ادامه دادم تا خودش گفت کافیه. زدم به باسنش: انعام ما فراموش نشه! برگشت یه بوس کوتاه گذاشت گوشه ی لبام. بی اختیار دستامو دور گردنش حلقه کردم چسبیدم بهش: مرسی ازانعام.
با دستاش دو طرف سرم رو گرفت کمی از خودش کمی دورم کرد. زل زد به چشمام. فکر کردم داره ته ذهنم رو مي خونه. هيپنوتيزم شده بودم. با فاصله ای که از هم گرفتیم نوک سینه هام رو پوستش سرید. با حس برق گرفتگی.
– ووی، منم برق گرفت!
– دختر هیز، یه چیزیت می شه انگار. الان پوستتو می کنم!

 
با لیف و صابون افتاد به جونم. بی محابا و رودروایسی لیف می کشید. زیر بغل که رسید قلفلکم اومد و به خنده افتادم. جدی به کارش ادامه داد. تماس دستش با داخل رونم دوباره حالمو دگرگون کرد. ساکت خودمو سپرده بودم بهش. بالاتنه رو تمام و کمال لیف کشید. تماس مکرر لیف با سینه هام باعث شد نوکشون بزنه بیرون. امکان نداشت از چشمش پنهون بمونه. ولی به روی خودش نیاورد. نمی دونستم خودش چه حسی داره، هرچی بود بروز نمی داد. به نظرم نوک سینه های خودشم یه کم بزرگتر شده بود، مطمئن نبودم. لیف رو گذاشت کنار و با دست به کارش ادامه داد. دستش همه جا می رفت، روي سینه ها، وسط پاها و حتا لای باسنم، ولی هیچ جا مکث نمی کرد یا فشار بیشتری نمی داد. من خواه و ناخواه در حال لذت جنسی بودم ولی اون انگار که داره بچه شو می شوره. خدا خدا می کردم متوجه ترشحات پائين تنه م نشده باشه. آخر سر زد به باسنم: دفعه ی دیگه منو اینجوری بشور.
– انعام نمی خوای؟
– مزدمو از تن و بدنت گرفتم، مدتها بود اندامی به این خوش تراشی ندیده بودم. حس زیبايي شناسیم شکوفا شد. فکر نمی کردم بدن یه زن برام جذاب باشه. منحرف نشده باشم؟
– غلط کرده هر کی همچین فکری بکنه! مطمئنم اگه اینقدر صمیمی نبودیم همچین حسی محال بود. تو رو نمی دونم، خودمو می گم.
با هم رفتیم زیر دوش. آب ولرم از تن و بدنمون سرازیر بود. کف صابون و هر فکر مزاحمی رو از بدنم و روحم می شست و با خودش می برد. به خودم جرئت دادم و شروع کردم به لمس بدنش، هر جایی که می خواستم. با کف دستم سینه هاشو اونقدر نوازش کردم تا نوکشون مثل مال خودم کاملا” بیرون زد. آروم شروع کردم به مکیدن. با این که تحریک شده بودم برای ارضای خودم نبود. دلم می خواست لذت ببره، لذتی که فکر مي کردم حقشه. کجا می تونستم دوستی به این خوبی و اینقده حساس، حتا حساس تر از خودم پیدا کنم؟ فکر این که تهمینه توسط من به حسي برسه که ازش محرومه لذت بيشتری داشت تا اين که خودم ارضا شم. یه جور جبران کردنِ آرامشی بود که این مدت ازش گرفته بودم. غریزی دستم لای پاهاش رو نوازش مي کرد تا حس زنانگيش رو برانگیخته و از مرزي که پشتش متوقف بود رد کنه. دو دقيقه نکشید که با لرزش بدن جوابمو داد، و بوسه ای که لبام توش گم شد.
– عزیزم…
– فرشته…
از حموم که بیرون اومدیم تقریبا” حتم داشتم برای همیشه پیش تهمینه می مونم. هیچ گزینه ی دومی برام مطرح نبود مگه این که اون نخواد. واسه ي جواب به این میل بیان نشده نمی تونستم صبر کنم.
– تهمینه، اگه بخوام پیشت بمونم…
– چرا که نه، آینده هم خودش بهمون می گه باید چکار کنیم. بی خودی نگران نباش.
ولي نگران بودم، نگران از اين که کارمون نگيره يا تهمينه نظرش نسبت به من عوض شه.
شب کنار هم خوابيديم. تهمينه کتابي دست گرفت.
– بلند بخون منم حال کنم.
ولي حواسم جاي ديگه بود. برنامه ريزي براي بازاريابي. تبليغات محلي. ارتباط با آرايشگاه ها. فکرم که بين موضوع هاي محتلف می چرخید خودمم زير ملافه وول مي خوردم.
– هي، حالت خوبه؟ اگه شکلات مي خواي بگو، فکر کنم از عهدش بر بيام.
با اين که تو فازش نبودم، پيشنهاد وسوسه انگيزي بود. شايد اگه ارضا مي شدم آروم مي شدم و راحت مي خوابيدم ولي تصميم گرفتم مقاومت کنم. دلم نمي خواست بي جنبه باشم. کي از يه دوست بي جنبه خوشش میاد؟ در جوابش گفتم: اگه بگم از شکلات خوشم نمياد دروغ گفتم، ولي ترجيح مي دم بزارمش واسه ي يه وقت ديگه، می دونی که بهتره خودش پيش بياد. من فقط مي ترسم کارمون نگيره. بی تابیم مال اینه.
– بي خود نگراني. ما زورمون رو مي زنيم، مطمئنم موفق مي شيم، ولي اگه به هر علتي به نتيجه نرسيديم اون موقع هم جاي نگراني نيست. با رفتن سراغ يه کار ديگه به روزگار بيلاخ نشون مي ديم!
– مثلا” مي ريم کنار خيابون؟
– انگار از اين ايده زیادی خوشت اومده ها؟ خيلي ساده اي. يه ماه هم دوام نمياري. مشتريات اگه دخلت رو در نيارن، به زودي سر از زندون در مياري و علاوه بر جبس بايد بازپروري زير نظر امثال من رو هم تحمل کني. آزاد هم که بشي محيطي که قبلا” پسِت زده بعيده همین طوری قبولت کنه. دفعه دیگه که واسه ي مشاوره رفتم اونجا تو رو هم با خودم مي برم با چشم خودت ببيني يه من ماست چقدر کره داره.
– با همه ي اين حرفا حاضرم برم کنار خيابون ولي به وضعيت سابق برنگردم.
– اگه اين فکر خيالتو راحت مي کنه اشکال نداره، مي توني رو منم حساب کني. فکر کنم کنار خيابون به اندازه ي هر دومون جا باشه!
زدم زير خنده. از تجسم خودم و تهمينه کنار خيابون خنده م گرفت.
– فکر کن تو پيرهن قرمز مکش مرگ ما پوشيده باشي منم رژ کالباسي زده باشم… چي مي شه!
تهمينه هم به خنده افتاد. حس همدلي تهمينه و اين که در هر حالي پشتم مي مونه خوشحالم کرده بود. حالا از خوشحالي مي خنديدم و از ته دل. تهمينه هم نمي تونست جلوي خنده شو بگيره. تو رختخواب نشسته بوديم با متکا تو سر و کله ي هم مي زديم و می خندیدیم.
– پيرهن قرمزي…
– لب کالباسي…

 
از تقلا خيس عرق شده بوديم. خنده هم ول نمي کرد. اجبارا” دوباره دوش گرفتيم، کرم خنده هم خوابید. دیگه خواب از سرمون پريده بود. تا ديروقت راجع به کارهايي که مي شد بکنيم حرف زديم. دلم قرص شد. مثل سنگ تو بغلش خوابيدم با آرامشي که هيچوقت تجربه نکرده بودم.
از فرداش دنبال کار سگ دو زديم، اونقدر دوندگي کرديم و این در و اون در زدیم تا کارمون گرفت، خوبم گرفت. رمز موفقیتمون، غیر از پشتکارِ همدلانه، عرضه ی جنس اصل و درجه یک بود با قیمتی که جنس بنجل یا معمولی رو کنار می زد.
سفر يک هفته ايم بيشتر از يک ماه طول کشيده بود. شبا طوری خسته بودیم که دیگه نای پرحرفی یا کار دیگه ای نداشتیم. تنها زنگ تفریح مون حمامی بود که با هم می گرفتیم و گاه به گاه با لیف کشی و مشت و مال همراه می شد و از صمیمیت مون پاداشی می گرفتیم.
یه آخر هفته برگشتم تهران براي حساب و کتاب با برادرم، آوردن وسايل و کارای دیگه مثل باز کردن حساب جاری که بدون ضمانت برادرم نمی شد.
توی اتوبوس برگشت که نشستم احساس کردم براي هميشه از زندگي گذشته فاصله گرفتم. به نظرم اينجوري رابطه م با خانواده خیلی بهتر شد. از اون بن بستي که توش گير کرده بود بيرون اومد. اونام از خوشحالی من خوشحال بودن. تلفن هاي سرخوشانه اي که از اون به بعد با هم داشتيم امکان تداوم همچین رابطه ای رو تائيد کرد.
بدون هدر دادن وقت برگشته بودم پيش تهمينه. کار مشاوره ش رو نبايد ول مي کرد و با کمر دردش نمي تونست ساعت های طولانی سر پا وایسادن توی مغازه رو که جایی برای استراحت نداشت تحمل کنه. لیلی و مجنون دوباره کنار هم بودن.
 
بالاخره يه دفعه باهاش به ندامتگاه زنان رفتم. چون در قبال کارش پول نمي گرفت احترام زيادي براش قائل بودن. با این که فقط مدرک کارشناسی داشت خانم دکتر صداش می کردن. بهمون هشدار دادن پول و طلا با خودمون نبريم داخل که ندزدن. نزديک بود خندم بگيره، هيچ کدوم نه طلا داشتيم نه پولي که ارزش دزدی داشته باشه.
تو زندوني ها همه جور آدمي بود. یه زنه شوهرش رو کشته بود.
– خوب کاری کردم، مگه نه؟
زنی که کنارش نیشش باز بود گفت: معلومه که خوب کاری کردی، شوهر دیوثی که غریبه ها مياره با زنش بخوابن تا به موادش برسه حقش همینه، شیرت حلال! اگه یه وقت از اون دنیا برگشت این دفعه خودم می کشمش!
دختراي جووني هم بودن که به دام عشق يا هوس افتاده بودن. جرم بيشتر زندونیا مواد بود، بعدش سرقت و رابطه. اکثرا” از قشرهاي فقير بودن، غير از تک وتوکي متعلق به خانواده هاي مرفه تر که تنوع طلبي یا هوس گرفتارشون کرده بود.
وقتي بيرون اومديم مخم تاب برداشته بود. شوخي ِ کنار خيابون وايسادن برام شد يه طنز سياه.
به تهمينه گفتم: اگه دست من بود همه شون رو ول مي کردم برن پي کارشون. این مادر مرده ها چه تقصیری دارن؟
– واقعيتِ تلخ تر اينه که زندون وضعشون رو بهتر نمي کنه. منم فقط سعي مي کنم بهشون اميد بدم تا کارشون به جاهاي ناجورتر نکشه.
يه دفعه هم رفتيم مرکزي که از دختر بچه هاي بي سرپرست نگهداري مي کردن. تهمينه اونجا هم رايگان مشاوره مي داد. از در وارد نشده بچه ها با جيغ و هلهله از سر و کولش بالا رفتن، همه دوست داشتني و با نمک. محيط شادي به نظر مي رسيد، البته تا وقتی که ندونی یتیمی و گرسنگی یعنی چی و یا سالها پیش از بلوغ از طریق بردگی جنسی با جنسیت آشنا نشده باشی. با این حال دلم هوس بچه کرد.
 
تهمینه برام توضیح داده بود که قانون جديد به زناي مجرد اجازه مي ده به عنوان مادر خونده سرپرست دختر بشن. و می دونستم خودش هم با استفاده از همین قانون براي سرپرستيِ یکی اقدام کرده که مراحل اداريش داشت طي مي شد. بي صبرانه منتظر بوديم بچه اي رو که انتخاب کرده بود تحويل بگيريم. نشونم داده بودش. چهار سالش بود، تپل مپل با موهاي فرفري و سابقه ای دلخراش که نگم بهتره. اینقدر ناز بود که مي خواستي مثل آدامس بجويش.
بعد از اين که درامد مطمئني پيدا کرديم تونستيم خونه ي بهتري بگيريم با اتاق اضافي واسه ي مریم کوچولو که دیر یا زود بهمون اضافه مي شد.
استحکام رابطه ي من و تهمينه به نهايتش رسيده بود با این حال هيچ توقعي از هم نداشتيم، مگه به عنوان یه تکیه گاه روحی و سرچشمه ی انرژی و اعتماد. هيچ کدوم به تنهايي و بدون خصوصیات اخلاقی که داشتیم نمی تونستیم به اين موقعيت دلچسب برسیم. حساسیت به کیفیت زندگی و غريزه ي نوعدوستي که مطمئنا” توی همه هست و فقط باید یه جوری بیدار بشه، سريشِ تموم نشدنیِ اين رابطه بود. مطمئنم هيچ رابطه اي، همجنس گرا يا غير اون، بدون اين زمينه نه لذتي داره و نه دوام خود به خودي. و اشتباهه اگه فکر کنی علت همجنس گرايي يا موضوع اصليش تمایل به نوع خاصی از سکسه. هر سکسی تابع توافق اخلاقي و روحی بين دو نفره و بدون همچين توافقي اگه سکسی هم وسط بياد گمون نکنم این لطفی که من می گم داشته باشه. من و تهمینه کاملا” اتفاقی دوست شده بودیم. شاید اگه برای هرکدوم از ما یه خواستگاری باب دلمون پیدا شده بود زندگیمون طور دیگه ای رقم می خورد.
سکس مثل موجودیه که فقط نصفش تو وجود توست، باید ببینی نصفه ی دیگه ش پهلوی کیه. بين من و تهمينه هم سکس فقط وقتي اتفاق ميفتاد که حس همدلي یا نیاز به تکیه کردن به مونسِ همدل اوج مي گرفت يا رفتار خاصي در طرف مقابل این دو نیمه رو به طرف هم می کشوند. حداقل در مورد ما اين جوري بود و از شما چه پنهون با اين که سکسمون فقط هر از گاهي بود و اغلب نه چندان طولانی ولی کيفي داشت که نپرس.

 
وقتی مریم، دختر خونده ی تهمینه به جمعمون اضافه شد زندگیمون شیرین تر هم شد، شور و حال بیشتری گرفت. خونه همیشه پر بود از جیرجیر خنده و پرسش های بی پایان دختر بچه ای پر انرژی که حالا واسه ی خودش ماوایی داشت و کسانی به عنوان تکیه گاه دائم فقط برای خودش. دختر از وقتی اولین عروسکش رو بغل می کنه حسی مادری رو تجربه می کنه. حالا ما یه عروسک زنده داشتیم بایه عالمه امید و آرزو. دیگه واقعا” هیچی کم نداشتیم، هیچی. شاید فقط یه خواهر کوچولو واسه ی مریم.
 
نوشته: بچه ی جوادیه

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *