این داستان تقدیم به شما

سلام. اسم من وحيده و اين داستان مربوط ميشه به چنديد سال پيش كه من اول دبيرستان بودم به همراه هم كلاسيام از طرف مدرسه رفتيم مشهد…

***

مدير و مشاور و چند تا از معلم ها هم بودن. اگه مدرسه ى پسرونه تو ايران رفتيد و با مدرسه سفرى رفتيد حتماً خيلى داستان روابط جنسى و كردن پسر هارو شنيدين. اينم يه چيزى تو همون مايه هايست. من گى ام و اين مسئله رو خيلى وقته ميدونم. رفيقم كه تو اين داستان هست رو و تقريبا يك سال از من كوچيك تره هم همينطوره. اسمش ارسلان بود و قد بلند و بدن سبزه آس و كون طاقچه اى و قلمبه ى مهشرى داشت. هميشه هم يه طور واى ميستاد كه كونش يه چيز عجيب ملسى ميشد. منم كه از طرز تعريف كردنم از اون فرشته حتما فهميدين كه شديدن تو كفش بودم. خلاصه زمستون كم كم داشت تموم ميشد و ما ايستگاه راه آن قرار داشتيم با مسئولاى سفر. من هم كه هم كوپه اى هام يه مشت اسكل و پسراى زشت و نكبتى بودن داشتم روانى ميشدم. قطار حركت كرد و من رفتم سراغ كوپه ى آرين و ارسلان و بچه خلافا و شر هاى مدرسه. همه سرو كله هم ميزدن بجز ارسلان. بيچاره مريض و بد حال بود و باز با اين حال اومده بود سفر. منم كه كونشو ديدم همينجورى قلمبه و زيبا از تحت بالايى داره بهم چشمك ميزنه رفتم اون بالا پيششو همينطور كه الكى با بچه هاى ديگه شوخى ميكردم كنارش خوابيدم و ديتم و كردم تو شرتش و شروع كردم به ماليدن كون ارسلان. بچه ها هم كه منو دوشت داشتن چون مهربون و تيزهوش و شوخ طبع بودم اصلا به اين چيزا كارى نداشتن.

قطار هم كه بعد از چند ميليون توقف تو مسير مشهد آروم آروم ميرفت، به من فرصت داد تا ميتونم ارسلان رو بمالونم و كنارش چرت بزنم و گردنشو ماچو بوسه كنم. اينجاس كه مشاور ما وارد داستان ميشه؛ آقاى ذاکری كه يه جوون ٣٤-٣٥ ساله بود هر از گاهى به ماها سر ميزد. مخصوصا شب. ميومد تو كوپه و بعد يه مدت طولانى كه به ما خيره ميشد (وقتى مثلا ما الكى خواب بوديم) بعد ميرفت. جوون مهربونى بود ولى بعضى وقتا از دست ما بچه ها كلافه ميشد. اين آقاى ذاکری به طرز عجيبى مسائل جنسى رو وارد بحث هاش ميكرد هميشه. ما كه فكر ميكرديم روشن فكره و ميخواد ما ياد بگيريم. خلاصه من و كنار ارسلان چندين بار ديد البته منم همش تو اون مسير ١٣ ساعته كه به كونه اون نچسبيده بودم (اى كاش چسبيده بودم،) ولى فقط يكى دوبار تذكر داد كه ارسلان مريزه و منم ميگفتم خوب منم مراقبشم و “آقا ذاکری خدايى خودت ميدونى كه هم كوپه اى هاى من خيلى حوصله سر برن و نميتونم زياد اونجا بمونم.” اونم خيلى گير نبود و بيشر درگير بى شعورايى بود كه تنها تفريحشون خنديدن به چاه گرفته ى توالت قطار بود يا اين آشغالايى كه از قطار مينداختن بيرون.
 
آقا ما رسيديم مشهد و حال ارسلان بهتر كه نشد هيچى هم بد تر هم ميشد. منم واقعا فرست ديگه اى برا كردنش نداشتم ولى ته دل و از برخورداى قبلى و رفاقتم با ارسلان ميدونستم كه حتما كون ميده و با اين مسئله مشكلى نداره. بعد از رفتن به حرم و بازى با جووناى حشرى مشهدى تو حياط زيارتگاه و كشتى و مالوندن كير به كون اين حرفا (به ايران خوش آمديد) من به آقاى ذاکری گفتم كه ارسلان تنهاست و گناه داره شايد حالش بد بشه من چون تا حدودى باهاش صميمى هستم لطف كنيد بزتريد كنرش باشم و ديگه حرم نيام. فكر كنم يه بارم يه كس العظيمى به مدير گفتم كه زيارت از امام الان نگدارى از اين بچه است كه گناه داره تنها بدون رفيق باشه. منم كه واقعا ميخواستم كون طلاييشو زيارت كنم. ذاکری قبول كرد و گفت چون مسئوليت پذيرم و اين حرفا اجازه ميده. شماره موبايلشم داد كه اگه چيزى شد زنگ بزنم ولى به خنده گفت ميدونم كه اتفاقى نميوفته.
 
شب اول كه رفتن زيارت من موندم پيش ارسلان و بهش قرص مسكنشو دادم و لباساشو در آوردم كه از گرما تلف نشه. همين كه ناله ميكرد از تب و لرز من بهش دلدلرى ميدادم. زيباييش من و كشته بود و من در رو قفل كردم و شروع كردم به بوسيدن همه جاى اين پسر. لب و چشم و سر و سينه و هرچو كه بگى. ديگه كيره من از شهوت و سفتى مثل سنگ شده بود و درد ميكرد. شرتشو كشيدم پايين و كيرم و رو كونش ماليدم حسابى. اونم تو بى حالى هيچى نميگفت و من فكر كردم خوابش برده. كه يهو بهم گفت “ميكنى توش يا نه؟” منم از خدا خواسته ازش لب گرفتم و گفتم اول باس بشورى خودتو اين طورى كه نميشه. انقدر بى حال بود كه گفت بى خيالش. منم با خواهش و التماس بردمش تو حموم و هى گفتم بابا بيا يه دوش بگير حالت بهتر ميشه. قبول كرد و بردمش تو حموم و اومدم بيرون تا كارش و بكنه و بعد ١٠ دقيقه ديگه دووم نياوردم و خودمم رفتم اون تو و درجا كيرم و كردم تو كونش. يكم آخ و اوخ كرد ولى با لذت. ديگه مطمئن شدم كه قبلا يا كون داده يا با سوراخ خودش بازى كرده حسابى. ولى با اين حال خيلى سوراخش تنگ و عالى بود. تلمبه پشته تلمبه ميزدم ارسلان و خودمو بهش قفل كرده بودم و بدنمون بيشترين تماس ممكن و داشت. همينطور كه هم آب ولرم دوش ميريخت رومون من گردنشو ميخوردم. بعد از يك رب تلمبه و دوبار ارضا شدن من اومديم بيرون و من غذاش و براش گرم كردم و رفت خوابيد. پتو رو كشيد رو خودش اما كونشو قلمبه كرد بيرون از لاى پتو. منم فهميدم كه حسابى اون شب (تا زمانى كه همه از حرم برگردن) سرم شلوغ خواهد بود. اما خاك تو سره من ديگه فقط يبار تونستم بكنمش و از خستگى فقط كيرمى لاى چاكش گذاشتم تا اينكه بقيه برگردن.
ديگه صبح فرا رسيد و منم دوباره همون آش و همون كاسه گفتم نميام جاهاى گردشى و ميخوام پيشش بمونم. ذاکری گفت باشه ولى نوبت خود اونم بود كه تو هتل بمونه به كاراى مالى سفر برسه. ارسلان بيهوش بيهوش بود كه من كيرم و كردم توى سوراخ نازنينش و از تماس لپ كونش به بدم سره هر فشاره تلمبه كه احساس اكستازى ميكردم. چون روز قبل اسه بار تو كونش آبم درومد ديگه حسابى زمان سكسم باهاش بالا رفته بود. يادم افتاد كه درو قفل نكردم…. يه لحظه ترسيدم ولى ديگه حالت شهوت منو مثل عروسك خيمه شب بازى كنترل ميكرد و گفتم بيخيال بابا ذاکری مشغول كاراشه..
بعد يه دقيقه و آه و ناله هاى خفه ى من يهو در باز شد و ذاکری اومد تو. من سكته زدم و ميدونم كه رنگم مثه گچ شده بود. اومن كونه ارسلان و ديد و سوراخ گشادشو يه نگاه انداخت. منم تا اومدم بگم آقا ببخشيد غلط كردم يهو گفت “اشكال نداره، ادامه بده.” ريدم تو خودم از ترس. رفت درو قفل كرد و صندلى رو رو به ما كرد و نشست روش. گفتم آقا اجازه بده من برم چون گفتم الان ميخواد يه بلايى سر من بياره. با لحن جدى و نيمه داد گفت مگه نگفتم ادامه بده. ارسلان خاك تو سر هم كه معلون نيست چقدر سوسول بود كه يه قرص مسكن از پا درش مياورد و اصلا انگار نه انگار بيهوشه بيهوش بود. من ديگه هيچى نگفتم و شروع كردم كيرمو ماليدن رو كونه ارسلان كخ دوباره راست بشه. دو سه دقيقه طول كشيد كه من راست بشم چون ترس منو شله شل كرده بود. كردم توشو شروع كردم تلمبه زدن. هر از گاهى زير چشمى ذاکری رو نگاه ميكردم و ديدم كيرش راسته راسته و چشاشم خماره خمار. دو سه بارم به من گفت پوزيشنتو عوض كن و منم كردم. بهم گفت آه و ناله هاتو خفه نكن و راحت باش منم حرفشو گوش كردم. ارسلان يكم بيدار شد و كونشو مثه جنده ها تكون داد كه نشون بده خيلى دوست داره كير من تو سوراخش باشه. من كه ديگه داشتم روانى ميشدم آبم درومد تو سوراخشو افتادم رو ارسلان. دو سه دقيقه روش بودم و در گوشش گفتم ذاکری اينجاست و كارى با ما نداره و اينكه بعدا براش تعريف ميكنم. ذاکری پاشد و كون من و با دستش فشار داد و آروم گفت پاشو برو اطاق خودت و يه دوش بگير. منم گفتم چشم و اومدم با دستمال آبم و پاك كنم گفت لازم نكرده. درو واسه من باز كرد و من فكر كردم الان با من مياد بيرون ولى درو پشت من فقل كرد. من گوش وايسادم و صداى زيپ شلوار جينشو شنيدم و اينكه داره لباساشو در مياره.
خيلى ناراحت بودم بعد اين ماجرا چون اصلا نميدونستم چه اتفاقى براى ارسلان افتاد بعدش تا اينكه فهميدم ارسلان و با پرواز مستقيم فرستادن تهران چون حالش بهتر نشده بود. بعد از اين ماجرا ذاکری سه بار من و ارسلان و برد تو دفتر خودش و كردن مارو نگاه ميكرد. يه بار سره زنگ نهار و نماز و دفعه ى هاى بعد بعد از وقت مدرسه. ارسلان بهم گفت كه يه بار بدونه من كردتش و ارسلان خيلى ازش بدش مياد و اصلا دوست نداره تنهايى باهاش باشه. يك بار هم ٤ تا از خوشگل ترين پسراى اول دبيرستان رو (كه يكيوشونم ارسلان بود) رو برده بوده يه جايى كه ارسلان نميدونسته و مجبورشون كرده بصورت اورجى همديگرو بكنن و فقط نگاه ميكرده. ارسلان تعريف كرد كه يه زن هم اونجا بوده نگاه ميكرده ولى زود رفته و ما فقط حدس ميزنيم زن خود ذاکری بوده باشه. الان هم كه من سه ساله مهاجرت كردم به اروپا و با ارسلان فقط از طريق اينستا در تماسم. اميدوارم يه روزى بتونم دوباره ببينمش و خاطرات خودمون دو تارو دوباره تكرار كنيم…

نوشته: وحید

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *