داستان سکسی تقدیم به شما
جلوی دیوار ایستادم و نمودار یا جدول درختیِ جالب و عجیبی که رو به روم بود رو نگاه کردم. سهیلا، داخل نمودار رو با عکس‌‌های واقعی خودشون مشخص کرده بود. نموداری که دو قسمت یا شاخه مجزا داشت و رابطه تمام آدم‌های داخل شاخه‌ها رو می‌شد از طریق توضیحات بین‌شون، متوجه شد. این نمودار به صورت خلاصه، رابطه و اتفاق‌های بین همه رو مشخص می‌کرد. تنها نکته مبهم نمودار، سرشاخه اصلی اون بود. جایی که هر دو گروهِ “داریوش” و “نوید”، در بالای نمودار درختی، به هم متصل می‌شدن. سر شاخه‌‌ای که هیچ عکسی نداشت و سهیلا با یک مربع خالی، مشخصش کرده بود. آدمی که انگار همه چی از اون شروع می‌شد. آدمی که همه چی به اون ربط داشت. آدمی که نمی‌دونستم سهیلا تحسینش می‌کنه یا ازش متنفره! خیلی کم ازش می‌دونستم و من هم مثل سهیلا کنجکاو بودم که بشناسمش.
سهیلا از حموم خارج شد. با اینکه دیگه یک زن جوان نبود، اما هنوز اندام رو فرم و چهره زیبا و جذابی داشت. حوله سفید دورش رو با یک دستش و روی سینه‌هاش نگه داشت و موهای بلند و خیسش رو با دست دیگه‌ش، به سمت راست گردنش هدایت کرد و نشست روی کاناپه. خواستم برم به سمت آشپزخونه تا براش قهوه درست کنم. نذاشت و گفت: چند لحظه جلوم وایستا. تو این دو روز نشد که یه دل سیر ببینمت.
تو اینطور مواقع شبیه مریم می‌شد. اما قطعا با جذبه تر و تاثیرگذار تر. یک قدم بهش نزدیک شدم. خواستم دکمه‌های پیراهنم رو باز کنم که گفت: لازم نیست لُخت بشی.
از برق نگاهش مشخص بود که واقعا دلش برای من تنگ شده! بعد از چند لحظه، رفتم جلوش. پایین پاهاش، دو زانو نشستم و سرم رو گذاشتم روی رون‌هاش. رطوبت و خیسی رون‌های سفیدش، صورتم رو خیس کرد. با دست چپم، پشت ساق پای راستش رو لمس کردم و گفتم: باورم نمی‌شه این همه دل‌تون برای من تنگ شده باشه.
دستش رو فرو کرد توی موهام و گفت: حقیقتش رو بخوای، خودم هم هرگز فکر نمی‌کردم که این همه به تو وابسته بشم. اما حالا تو تبدیل به همون بچه‌ای شدی که همیشه دلم می‌خواست داشته باشم. تو ثابت کردی تنها آدمی تو این دنیا هستی که می‌تونم بهش اعتماد کنم.
احساساتی شدم. برای چندمین بار توی زندگی‌م بهم ثابت شد که سهیلا رو از مادر واقعی‌م بیشتر دوست دارم. بغض کردم و گفتم: تنها آروزی منم اینه که دختر واقعی شما باشم. شاید این رو قدیما به خاطر چاپلوسی یا حتی ترس می‌گفتم، اما الان دارم از ته دلم می‌گم.
سهیلا همچنان موهام رو نوازش کرد و گفت: می‌دونم عزیزم. من همیشه می‌فهمم که توی دل تو چی می‌گذره.
چند قطره اشک از چشم‌هام سرازیر شد اما حس خوبی داشتم. حس آرامش. حس امنیت. حسی که دیگه توش تنها نبودم. حسی که فقط یک مادر می‌تونه به دخترش بده. صورتم رو به قسمت لطیف رون پاش فشار دادم و یک نفس عمیق کشیدم. سهیلا بعد از چند دقیقه، سکوت رو شکست و گفت: حالا می‌تونی برام قهوه بیاری.
ایستادم و اشک‌هام رو پاک کردم و لبخند زنان گفتم: چشم.
برای جفت‌مون قهوه درست کردم. برگشتم توی هال و فنجون‌های قهوه رو روی میز عسلی کنار سهیلا گذاشتم. نگاهش به دیوار و نمودار درختی عجیبش بود. قهوه‌اش رو برداشت و گفت: این بازی دیگه داره تموم می‌شه. باورم نمی‌شه دست سرنوشت، باز کردن گره این بازی رو به عهده من بذاره.
من هم به دیوار نگاه کردم. عکس داریوش، محمد، بردیا، مانی، مائده، پریسا، عسل و… یک طرف بود. عکس نوید، مهدیس، سحر، ژینا، من، سمیه، کیوان، باران، کارن و… طرف دیگه. به سهیلا نگاه کردم و گفتم: من هم حسابی سوپرایز شدم. تا چند روز پیش، یک درصد هم حدس نمی‌زدم که تو همچین موقعیتی باشیم. می‌خوایین اجازه بدین که نوید و مهدیس، نقشه‌شون رو عملی کنن؟
سهیلا همچنان نگاهش به دیوار بود و گفت: آره.
تعجب کردم. سرم رو به سمت سهیلا چرخوندم و گفتم: فکر می‌کردم تصمیم دارین جلوشون رو بگیرین. داریوش و محمد اگه بفهمن که شما…
سهیلا حرفم رو قطع کرد. نگاهم کرد و گفت: داریوش و محمد هیچ وقت برام مهم نبودن و نیستن. قدیما بهت می‌گفتم نسبت به داریوش و محمد احساس دِین دارم، چون اعتماد صد در صد بهت نداشتم.
تعجبم بیشتر شد و گفتم: یعنی این همه سال که باهاشون دوست بودین…
روم نشد حرفم رو تموم کنم. اما انگار سهیلا متوجه حرفم شد. چند لحظه من رو نگاه کرد و گفت: ده سالم بود که پدرم، من رو فروخت. من رو به چند گرم تریاک فروخت. به یک مَرد پیرِ جاکش فروخت. آدمی که از همون ده سالگی با من کاسبی می‌کرد. تو اگه با انتخاب خودت فاحشه شدی، من به اجبار فاحشه شدم. مشتری‌ها به خاطر بچه بودنم، هر کاری که دوست داشتن باهام می‌کردن و من بلد نبودم که از خودم دفاع کنم. اما لحظه به لحظه اون سختی‌ها و تک به تک اون تحقیرها، از من آدمی درست کرد که خودم هم تصورش رو نمی‌کردم. وقتی هفده سالم شد، فهمیدم که باید برای نجات یا حتی پیشرفت خودم، به آدم‌های قوی وصل بشم. چند بارِ اول خیلی موفق نبودم. اما کم کم یاد گرفتم. فریب آدم‌ها و جلب اعتمادشون رو یاد گرفتم. فهمیدم که هر آدم توی این دنیا یک نقطه ضعف داره و من توانایی این رو دارم که نقطه ضعفش رو توی مشتم بگیرم. وقتی با محمد که یکی از مشتری‌هام بود، آشنا شدم، خیلی زود فهمیدم که این قوی ترین آدمیه که می‌تونم ازش استفاده کنم. اما برای اینکه خودم رو به محمد ثابت کنم، باید شبیه خودش می‌شدم. همونقدر ترسناک، همونقدر کثیف، همونقدر رذل و نامرد. محمد یک روانی واقعی بود که بی‌نهایت تمایل و فتیش جنسی عجیب و غریب داشت. از زجر کشیدن دخترا و زنا، لذت می‌برد. صدمه زدن به روان و جسم دخترا و زنا، محمد رو به معنای واقعی ارضا می‌کرد. وقتی اعتمادش رو جلب کردم، همه چی رو برام تعریف ‌کرد. آدم‌ها همیشه دوست دارن از افتخارات‌شون و کارهایی که کردن، برای یکی حرف بزنن. اوایل تهدیدم کرد که اگه حرف‌هاش رو جایی بگم، مثل آب خوردن حذفم می‌کنه. قطعا نسبت به شغل و موقعیتی که داشت، می‌تونست تهدیدش رو عملی کنه. به مرور بهش ثابت کردم که شبیه خودشم و منم از این بازی لذت می‌برم. تا جایی که بالاخره به من نشون داد. بهم نشون داد که چه بلایی سرشون میاره. سر دخترا و زنایی که به جرم سیاسی بازداشت هستن و هیچ کَسی خبری ازشون نداره. فقط ازم می‌خواست که همیشه ماسک بزنم و ناشناس باشم. نمی‌خواست کوچکترین ریسکی کنه. مخفی کردن هویت من رو به خاطر امنیت خودش انجام می‌داد و من خبر نداشتم که این مورد، یک روز تبدیل به بزرگ ترین برگ برنده‌ام می‌شه.
ذهنم درگیر گذشته تلخ سهیلا شد اما از طرفی تحسینش کردم که چطور به تنهایی تونسته خودش رو از اون باتلاق نجات بده. لبخند زدم و گفتم: برای همین عکس خودتون رو روی دیوار نچسبوندین. چون همیشه توی بازی‌های محمد و داریوش، یه ناشناس بودین. آدمی که هرگز وجود نداشته. راستی داریوش چطور پیداش شد؟
سهیلا به دیوار نگاه کرد و گفت: داریوش، پیشنهاد من به محمد بود.
با لحن متعجبی گفتم: واقعا؟!
سهیلا یک آه کشید و گفت: خیلی زود فهمیدم که محمد همه چی رو به من می‌گه، به غیر از یک مورد. اوایل نمی‌تونستم حدس بزنم که چی رو داره مخفی می‌کنه. فقط مطمئن شدم که یک راز مهم داره که دوست نداره درباره‌ش با کَسی حرف بزنه. از اونجایی که محمد هر لحظه اگه اراده می‌کرد، می‌تونست من رو محو کنه، باید هر طور شده رازش رو می‌فهمیدم. تا اگه لازم شد، علیه‌ خودش استفاده بکنم. برای فهمیدن رازش، صبوری کردم تا اینکه بالاخره قسمتی از رازش رو فهمیدم. محمد علاقه شدیدی داشت که از تمام کثافت‌کاری‌هاش، فیلم بگیره. از تجاوز چند تا مَرد وحشی به یک زن و شوهر، جلوی همدیگه گرفته تا شکنجه‌های روانی یک دختر دانشجو. اوایل فکر می‌کردم که فیلم‌ها رو برای خودش می‌خواد. اما یک بار از دهنش در رفت و فهمیدم که فیلم‌ها رو برای کَس دیگه‌ای می‌خواد. آدمی که فهمیدم حامی مالی محمد برای کثافت‌کاری‌هاشه و در عوض دوست داره که بیننده باشه. آدمی که متوجه شدم مشوق اصلی محمد برای تجربه کردن تمایلات و فتیش‌های عجیب جنسی‌شه. آدمی که محمد بدون اجازه و هماهنگی اون، آب نمی‌خورد. آدمی که فهمیدم رفاقت خیلی قدیمی با محمد داره و حتی اون باعث شده که محمد وارد سازمان بشه. آدمی که همیشه من رو می‌دید و اصلا اون به محمد مجوز این رو داد که هم بازی‌شون بشم. محمد برای خیلی از کارهاش، نیاز به پول داشت و اگه این پول رو از سازمان می‌دزدید، ریسک بزرگی بود و بالاخره متوجه می‌شدن. محمد دوست داشت برای سازمان، یک مامور وفادار و ساده زیست و پاک باشه. فقط در این صورت بود که سازمان همه جوره بهش اعتماد می‌کرد. پس محمد و اون یارو که فقط جنسیتش رو فهمیدم، لازم و ملزوم همدیگه بودن. محمد انواع و اقسام شکنجه‌های جنسی و جسمی و روانی رو روی دخترا و زنا عملی می‌کرد و دوستِ پشت پرده‌ش، از دیدن این تجاوزهای واقعی، لذت می‌برد.
اولین بار بود که سهیلا با این جزئیات از آدم مرموز پشت پرده حرف می‌زد. حس خوبی به خاطر اعتماد سهیلا بهم دست داد و گفتم: خب این آقا چه ربطی به داریوش داره؟
سهیلا توی فکر فرو رفت. انگار با سوال‌هام، پرتش کرده بودم به گذشته. بعد از چند لحظه و با یک لحن آروم گفت: داریوش هم یکی از مشتری‌هام بود که فهمیدم پُر از تمایل و فتیش جنسیِ عجیب و غریبه. تمایل‌ها و فتیش‌هایی که حاضر بود عملی‌شون کنه. جاه طلبی‌های داریوش برای رسیدن به فانتزی‌های جنسی خاصش رو برای محمد تعریف کردم. بهش پیشنهاد دادم که به جای این اراذل ناشناس که گاهی برای تجاوز به زنا و دخترا ازشون استفاده می‌کنه و مجبوره هزار تا مخفی‌کاری کنه تا متوجه اصل جریان نشن، می‌تونه یک آدم ثابت و مطمئن داشته باشه. محمد از پیشنهادم خوشش اومد و با دوست یا ارباب مرموزش مشورت کرد. اونم از پیشنهاد من بدش نیومد. چند مدت داریوش رو تحت نظر داشتن. وقتی مطمئن شدن که داریوش هم یک روانی واقعی مثل خودشونه، کم کم بهش اعتماد کردن و داریوش به مرور، تبدیل به بهترین و واقعی ترین دوست محمد شد.
سهیلا سکوت کرد. احساس کردم که وقتی به رفاقت محمد و داریوش رسید، کمی افسوس خورد و ناراحت شد. خواستم علت ناراحت شدنش رو بپرسم که به من نگاه کرد و گفت: امثال من و تو، هر کاری هم که بکنیم، یک نقطه ضعف بزرگ داریم. ما نهایتا زنیم. فرق من و داریوش برای محمد و ارباب مرموزش، همین بود. داریوش رو خیلی زودتر از من پذیرفتن و بهش اعتماد کردن. حتی به پیشنهاد و نقشه‌ی مَرد مرموز پشت پرده، داریوش رو هدایت کردن به سمت یک زنِ بیوه و پولدار و تنها. داریوش نقشه‌ی مَرد مرموز رو مو به مو جلو برد و موفق شد دل اون زن رو بدزده و باهاش ازدواج کنه.
کمی فکر کردم و گفتم: خب تا اونجایی که من در جریانم، اونا یعنی محمد یا اون آقای مرموز یا هر دوشون، پدر نوید رو به شما پیشنهاد دادن و کمک کردن که…
سهیلا حرفم رو قطع کرد و گفت: چه کمکی؟ اینکه من رو منشی یک آدم متاهل بکنن؟ شرایط من با داریوش اصلا قابل مقایسه نبود. یک لقمه حاضر و آماده رو توی دهن داریوش گذاشتن. اما یک درصد نگفتن که من چطور باید مخ یک مَرد با اعتبار و متاهل و آبرومند رو بزنم. فقط گفتن برو تو کارش و کاری کن تا عقدت کنه. بعدش هم که…
با دقت به سهیلا نگاه کردم و گفتم: بعدش چی؟
سهیلا با لحن نسبتا عصبی گفت: وقتی مادر نوید مُرد و من تونستم زن پدرش بشم، متوجه شدم که تمام اینا به خاطر خودشون بوده. من توی شرکت پدر نوید، باید کارهایی رو می‌کردم که اونا ازم می‌خواستن و چندین برابر من از این وضعیت سود می‌بردن. من نهایتا چیزی جز یک ابزار برای اونا نبودم.
چند لحظه سکوت بر قرار شد. جرات کردم و گفتم: نوید چی؟
سهیلا یک نفس عمیق کشید و گفت: نوید اولین و آخرین و تنها مذکر توی دنیاست که به معنای واقعی دوستش داشتم. جای پسرم بود اما عاشقش شدم. برای رسیدن بهش هر کاری کردم، هر کاری. اما اون هیچ وقت از من خوشش نیومد. حتی وقتی بهترین و تنها ترین دوستش رو ازش گرفتم.
تو ذهنم کمی جستجو کردم و گفتم: همون که اسمش علی بود؟ منظورتون چیه ازش گرفتین؟
سهیلا لبخند کم رنگی زد و گفت: من باعث شدم که علی خودکُشی کنه. علی آدم قوی و محکمی نبود. به راحتی می‌شد احساساتش رو کنترل کرد و تا حد مرگ، ترسوندش. بهش القا کردم که هیچ آینده‌ای با نوید نداره و بالاخره جفت‌شون لو می‌رن و اعدام می‌شن. اینقدر گفتم تا آخرش خودش رو کُشت. البته توقع نداشتم که خودکُشی کنه. فکر می‌کردم فرار می‌کنه و می‌ره، اما پسره‌ی احمق با کُشتن خودش، همه چی رو خراب تر کرد. احساسات نوید، جوری خاموش شد که برای همیشه از دستم پرید.
این قسمت از صحبت‌های سهیلا، خیلی ترسناک بود. چند لحظه فکر کردم و گفتم: تهش تصمیم دارین که با نوید چیکار کنین؟
سهیلا بدون مکث گفت: همون کاری که اون با من کرد. می‌خوام کاری کنم که تا آخر عمرش احساس تنهایی کنه. می‌خوام اونی که براش مهمه رو ازش بگیرم.
تا حدودی متوجه منظور سهیلا شدم و گفتم: اما شما یک بار این کار رو کردین.
عصبانیت سهیلا بیشتر شد و گفت: ایندفعه نه طوری که دوباره احساساتش خاموش بشه. باید احساساتش همیشه روشن بمونه و زجر بکشه. حدس می‌زدم که همه این جریانا و بازیا، دوباره بهش انگیزه و هدف بده و سرپاش کنه. حالا وقتشه زیر پاش خالی بشه و با مغز بخوره زمین.
درک سهیلا برای من غیر ممکن بود. نمی‌تونستم این همه بغض و کینه و نفرت رو توی وجود یک آدم تصور کنم. در این مواقع، خودم رو در برابر سهیلا، شبیه موجودی تصور می‌کردم که در تاریکی گم شده و نمی‌تونه هیچ جایی رو ببینه. و این اصلا حس خوبی به من نمی‌داد. سهیلا پُر از خشم بود و تصمیم داشت برای ضربه زدن به نوید، هر کاری که از دستش بر میاد رو انجام بده. اولین بار نبود که ازش می‌ترسیدم و اولین بار نبود که با علم به اینکه سهیلا چقدر تاریک و روانیه، همچنان مجذوبش بودم و دوست داشتم که دخترش باشم! شاید برای اینکه در هر حالتی، من هم از تبار سهیلا بودم. یا شاید من فقط نیاز به یک مادر واقعی داشتم. مادری که ازم حمایت کنه. مادری که دوستم داشته باشه. به دیوار نگاه کردم و گفتم: اون مَرد ناشناس و مرموز چی؟ از اون چی می‌خوایین؟
سهیلا هم به دیوار نگاه کرد و گفت: هیچی ازش نمی‌خوام. فقط می‌خوام ببینمش. سال‌ها کنجکاو بودم که این بیننده مرموز و محافظه‌کار کیه. الان فکر می‌کنم که می‌تونم بالاخره پیداش کنم. فقط می‌خوام توی چشم‌هاش نگاه کنم و ببینم چه کَسی زندگی من رو تغییر داد. همیشه فکر می‌کردم که من، محمد رو انتخاب کردم، اما گاهی فکر می‌کنم که اون مَرد مرموز من رو انتخاب کرد.
به سهیلا نگاه کردم و با هیجان گفتم: شاید یکی از مشتری‌های شما بوده؟
سهیلا دوباره توی فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت: من از ده سالگی جندگی کردم و بی‌نهایت مشتری داشتم و اکثرشون رو یادم نیست. خودم هم احتمال زیادی می‌دم که یکی از مشتری‌هام بوده باشه اما هیچ وقت نتونستم حدس بزنم که کدوم‌شون بوده.
این بهترین فرصت بود که تمام سوال‌های توی ذهنم که فقط اطلاعات کلی در موردشون داشتم رو به صورت جزئی بپرسم. رو به سهیلا گفتم: بردیا چی؟ حدس می‌زنم که داریوش واسطه اضافه شدن بردیا به این جمع شد.
سهیلا سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه، بردیا رو هم من بهشون پیشنهاد دادم.
انگار قرار بود پشت هم متعجب بشم. برای چندمین بار با لحن متعجبی گفتم: یعنی بردیا هم یکی از مشتری‌هاتون بود؟!
سهیلا لبخند زد و گفت: نه، بردیا مشتری‌م نبود. با بردیا تو یک پارتی آشنا شدم. پارتی یکی از دوستان ساده‌ و معمولی‌م که به مناسبت خداحافظی از ایران برگزار کرده بود. مهاجرت همین دوستم، این ذهنیت رو تو سر من کاشت که من هم می‌تونم یک روز از این خراب شده برم. بردیا تو اون جشن، خدمتکار بود. سینی شات‌های پُر از مشروب رو ریخت روی من. من هم دو تا سیلی محکم زدم توی گوشش و جلوی جمع، بهش فحش دادم.
این قسمت از خاطره سهیلا برام جالب به نظر اومد و گفتم: بعدش دل‌تون براش سوخت و باهاش دوست شدین.
سهیلا دوباره سرش رو به علامت منفی تکون داد و گفت: نه، من یاد گرفتم که همیشه و فقط، دلم برای خودم بسوزه. حدود ساعت سه صبح بود که از پارتی بر می‌گشتم. اون موقع‌ها، توی مکان درست و حسابی و امنی زندگی نمی‌کردم. بردیا، من رو توی قسمت تاریک و نقطه کور کوچه‌، خفت کرد. با اینکه سنی نداشت، من رو با یک چوب زد. اینقدر محکم زد که نشستم و برای دفاع از خودم، دست‌هام رو گرفتم روی سرم. بعدش هم کیرش رو درآورد و روی سر و صورتم، شاشید.
دهنم از تعجب باز شد و گفتم: باورم نمی‌شه!
سهیلا با لحن مثبتی گفت: همونجا ازش خوشم اومد. اون پسر جنتلمنِ توی مهمونی، در اصل یک هیولای بی‌رحم بود. در موردش تحقیق کردم و فهمیدم که بچه پرورشگاهیه. یک آدم زخم خورده از روزگار که دیگه دوست نداشت، دنیا تحقیر و شکنجه‌ش کنه. و یک گزینه خوب که به جمع ما اضافه بشه. آدمی که چیزی نداشت تا از دست بده.
همچنان توی شوک شروع اولین رابطه سهیلا و بردیا بودم. چند لحظه فکر کردم و گفتم: اما در مورد مانی مطمئنم که شما هیچ نقشی نداشتی.
سهیلا این بار تایید کرد و گفت: درسته، مانی انتخاب محمد و البته پیشنهاد دوست مرموزش بود. وقتی بچه بود انتخابش کردن و بیشترین سرمایه گذاری رو روی مانی کردن. اوایل از من خواستن که هویت خودم رو برای مانی مخفی کنم. اون موقع نمی‌دونستم که چرا مانی، این همه براشون مهمه. اما به مرور فهمیدم که تصمیم گرفتن تا دنیاشون رو گسترش بدن و زمین بازی رو عوض کنن. انگار دیگه خسته شده بودن که سوژه‌هاشون فقط زندانی‌ها و متهم‌های سیاسی باشه. از همونجا بهم ثابت شد که اعتماد صد در صدی به من ندارن و همه چی رو بهم نمی‌گن.
برای چندمین بار به دیوار و نمودار درختی نگاه کردم. سهیلا اکثر عمرش رو درگیر آدم‌های داخل نمودار بود و تا حدودی می‌تونستم درک کنم که چرا اینقدر براش مهمه تا اون مَرد ناشناس رو ببینه. با لحن ملایمی گفتم: کی فکرش رو می‌کرد که تا این اندازه پیش برن و این همه آدم رو درگیر بازی‌هاشون کنن.
یکهو یک سوال وارد ذهنم شد. سرم رو به سمت سهیلا چرخوندم و گفتم: راستی از گذشته محمد و داریوش، هیچ وقت چیزی نگفتین.
سهیلا ایستاد. حوله دورش رو باز کرد و گفت: از محمد فقط در همین حد می‌دونم که توی بچگی و توسط چند تا پسر بزرگ‌تر از خودش، بارها و بارها مورد تجاوز جنسی قرار گرفته. یک بار که مست بود برام تعریف کرد. اما از گذشته داریوش، هیچی نمی‌دونم. در ظاهر یک خانواده نرمال و معمولی داشت و داره. لحظه‌ای که به بردیا پیشنهاد داد تا با عسل ازدواج کنه، جزء شوکه کننده ترین لحظات عمرم محسوب می‌شه. تا قبلش فکر می‌کردم اگه تمام دخترها و زن‌ها برای داریوش، بی‌ارزش باشن، اما نسبت به مادر و خواهرهاش، دید دیگه‌ای داره و اونا براش مهم هستن. اما داریوش با دست‌های خودش، خواهر کوچیک و زیباش رو تبدیل به یک هرزه به تمام معنا کرد. به قیمت از بین بردن عشق و زندگی و آینده‌ش.
به عکس عسل نگاه کردم و گفتم: اینطور که مشخصه، محمد و داریوش و بردیا و مانی، هر کدوم و به نوعی، پُر از عقده‌های تاریکن و از جنس مونث متنفرن. شاید برای همین هیچ وقت شما رو جزء واقعی از محفل خودشون حساب نکردن. از طرفی به شما مدیون بودن و نمی‌تونستن مثل بقیه با شما رفتار کنن، اما از طرفی دوست نداشتن که یک زن رو در سطح خودشون ببینن.
سهیلا اومد به سمت من. دستش رو گذاشت روی شونه‌ام و بهم رسوند تا جلوش زانو بزنم. با لحن خاصی گفت: نه اونا به من احساس دِین نمی‌کنن. اونا از من می‌ترسن. خوب می‌دونستن و می‌دونن که اگه بخوان بهم آسیب بزنن، من هم می‌تونم بهشون آسیب بزنم. چون زیر و بم‌شون رو می‌دونم. پس از یک جا به بعد، ترجیح دادن تا جایی که می‌شه من رو دور نگه دارن. استفاده‌شون رو از من کرده بودن و دیگه نیازی به من نداشتن.
سهیلا منتظر جوابم نموند و سرم رو به سمت کُسش برد. فهمیدم که دیگه بیشتر از این دوست نداره که درباره گذشته حرف بزنه. یک لیس از شیار کُسش زدم و گفتم: دلم بیشتر از همه برای این تنگ شده بود.
به ساعت نگاه کردم و رو به سهیلا گفتم: دیگه کم کم پیداش می‌شه. شما مطمئنی؟
سهیلا که یک بلوز و دامن پوشیده بود و داشت جلوی آینه آرایش می‌کرد، رو به من گفت: آره مطمئنم.
+شاید این هم یک نقشه باشه.
-نه نیست. اونا یک قدم از محمد و داریوش جلو تر هستن و دلیل نداره که همچین ریسک بزرگی بکنن. در ضمن اینقدر تجربه دارم که بدونم کی داره باهام بازی می‌کنه و کی صداقت داره.
صدای زنگ خونه اومد. کمی استرس داشتم و در رو باز کردم. باران به سردی سلام کرد و وارد شد. رفتم توی اتاق و به سهیلا گفتم: اومد.
سهیلا یک بار دیگه خودش رو توی آینه بررسی کرد و همراه با من وارد هال شد. باران به سهیلا سلام کرد. سهیلا با لبخند جوابش رو داد و ازش خواست که بشینه. جَو به شدت سنگین بود. سهیلا رو به من گفت: نمی‌خوای از مهمون پذیرایی کنی؟
هیچ حس خوبی نسبت به باران نداشتم. شاید به این خاطر که به مهدیس و نوید و سحر، خیانت کرده بود. اما من طرف خودم رو انتخاب کرده بودم و باید در ظاهر از این موضوع خوشحال می‌شدم. لبخند زورکی زدم و گفتم: چشم.
باران بعد از چشم گفتنِ من، پوزخند معنا داری زد. محلش ندادم و رفتم داخل آشپزخونه. سهیلا رو به باران گفت: ازت خواستم حضوری همدیگه رو ببینیم تا چشم تو چشم، حرف‌هامون رو بزنیم. قبلش لازمه چند تا سوال ازت بپرسم.
باران به سهیلا نگاه کرد و گفت: اوکی، منم برای همین اینجام. هر چی می‌خوای، بپرس.
سهیلا یک نفس عمیق کشید و گفت: چرا من؟ چرا من رو انتخاب کردی؟
-حدس زدم که فقط تو می‌تونی تعادل رو بر قرار کنی.
+منظورت از تعادل چیه؟
-اینکه حق همه‌شون رو بذاری کف دست‌شون. هم “محمد و داریوش و مَرد مرموز پشت پرده” و هم “نوید و مهدیس و سحر”.
+چرا فکر می‌کنی که من همچین کاری می‌کنم؟ من می‌تونم همین الان با محمد تماس بگیرم و فاتحه دوستای عزیزت رو بخونم.
-اولا که فکر نمی‌کنم همچین کاری بکنی. دوما نوید به هیچ کَسی مکان دقیق مدرک‌هایی که من علیه محفل داریوش جور کردم و بهش دادم رو نگفته. یعنی فاتحه‌ش به همین سادگی خونده نیست. فقط با اینکار باعث می‌شی که محمد و داریوش زودتر از موعد بفهمن که تو چه دامی افتادن. و نوید اینقدر باهوش هست که با سرعت، یک نقشه جدید بکشه.
با یک سینی شربت برگشتم. به باران شربت تعارف کردم. نگاه تحقیر آمیزی به من داشت. شربتش رو برداشت و گفت: مرسی عزیزم.
نشستم سمت دیگه که به هر دوتاشون اشراف داشته باشم. سهیلا با دقت باران رو نگاه کرد و گفت: چرا فکر می‌کنی که من همچین کاری نمی‌کنم؟
باران پوزخند مغرورانه‌ای زد و گفت: فکر نمی‌کنم، مطمئنم. من سه سال با اونا زندگی کردم. چیزهایی ازشون فهمیدم که حتی تو هم موقعی که باهاشون بودی، نتونستی بفهمی. فکر کردی خبر ندارم که تو برای اونا یک مهره درجه دو هستی؟ یا حتی درجه سه، یا حتی هیچی. فکر کردی متوجه نشدم که وفاداری تو به اونا، کاملا نسبی و مطابق با منافع‌ خودته؟ البته این مورد رو اونا هم می‌دونن و فهمیدن. مثل روز برای من روشنه که بین تو و اونا، شکاف ایجاد شده. اونا تو رو یک مهره حذف شده و غیر قابل استفاده می‌دونن. چیزی که قطعا خودت هم می‌دونی. پس هیچ دلیلی نداره که الکی دلت براشون بسوزه. مخصوصا حالا که یک زن ثروتمند هستی و دیگه نیازی بهشون نداری.
باران تو کمتر از نیم ساعت، موفق شده بود که سهیلا رو تحت تاثیر قرار بده. بیشتر از اونی که فکر می‌کردم باهوش بود. فقط همچین آدمی می‌تونست به بهترین شکل ممکن، محمد و داریوش رو بازی بده. ارزش باران، برای محمد و داریوش، شبیه همون سنگ ریزه کفِ کفش بود و نمی‌دونستن که یک روز، همین سنگ ریزه، قراره زیر پاشون رو خالی کنه. سهیلا رو به باران گفت: چرا تمام اطلاعاتی که داشتی رو به نوید ندادی؟ مخصوصا درباره مَرد مرموز و پشت پرده. چرا بهش نگفتی همچین آدم مهمی وجود داره.
باران لبخند تواَم با تعجبی زد و گفت: واقعا توقع داشتی که توی بازی به این خطرناکی، هر چی دارم، رو کنم و همه‌ چیزهایی که می‌دونم رو بهشون بگم؟ آره ته دلم، بیشتر طرف نوید هستم اما نه در حدی که خودم رو کامل خلع سلاح کنم. و خیلی خوشحالم که همچین تصمیمی گرفتم. چون مهدیس کاملا از کنترل خارج شده و در حال حاضر هیچ فرقی با اون برادر روانی‌ش نداره. مهدیس فقط و فقط به فکر انتقامه. تظاهر می‌کنه که زندگی عسل و گندم براش مهمه اما دروغ می‌گه. دوستاش هم می‌دونن اما انگار کَسی جرات نداره به روش بیاره. و نوید هم گوش به فرمان مهدیس شده. اونا می‌خوان پریسا رو قربانی کنن و من می‌خوام پریسا رو نجات بدم. البته با کمک تو. می‌تونستم به تو هم کلی اطلاعات غلط بدم. اما همه چی رو صادقانه بهت گفتم.
هرگز چهره سهیلا رو تا این اندازه مهیج ندیده بودم. علنا تحت تاثیر باران قرار گرفته بود و از اینکه با همچین موجود هوشمندی برخورد کرده، لذت می‌برد. سهیلا پاش رو انداخت روی پای دیگه‌ش و گفت: چرا اسپانیا؟
باران که انگار خودش رو برای جواب دادن به هر سوالی آماده کرده بود، بدون مکث گفت: قبل از اینکه وارد این بازیِ لعنتی بشم، یا به نوید جواب قطعی بدم، یه کوچولو درباره‌ش تحقیق کردم. فهمیدم که اکثر طرف معامله‌هاش، توی اسپانیاست و حتی یک نمایندگی فعال و چند تا ملک اونجا داره. متوجه شدم گاهی اوقات، خودش شخصا می‌ره اسپانیا تا به کارهاش رسیدگی کنه. پیش خودم گفتم که قطعا داشتن آدم قدرتمندی مثل نوید، توی یک کشور غریبه، به کارم میاد. در اون لحظه، به این دلیل اسپانیا رو انتخاب کردم.
با تمسخر و رو به باران گفتم: منظورت همون اخاذیه دیگه؟
باران جواب من رو نداد و رو به سهیلا گفت: فکر کنم شما هم برای همین اسپانیا رو انتخاب کردین. البته شاید با دلایل احساسی تر.
از طعنه باران به سهیلا خوشم نیومد و گفتم: بهتره حرف دهنت رو بفهمی و مودبانه تر حرف بزنی.
سهیلا با اشاره دستش، من رو ساکت کرد و رو به باران گفت: بیشتر از اونی که توقع داشتم، سوپرایزم کردی.
لحن باران جدی شد و گفت: من نیومدم اینجا که شعبده بازی کنم و به شما بگم که خیلی خفن هستم. تنها خواسته من از شما اینه که پریسا رو نجات بدین. بذارین محفل داریوش و نوید، هر بلایی که می‌خوان سر هم بیارن، اما لطفا پریسا رو نجات بدین. از لحظه‌ای که پسرش توی اون وضعیت دیدش، داره روانی می‌شه. اگه بفهمه که قدم بعدی اینه که باید پسرش رو وادار به این کنه تا ازش حامله بشه، معلوم نیست چه بلایی سر خودش بیاره.
با حرص گفتم: پسرش مگه چیز عجیبی دیده؟ فقط حقیقت رو دیده.
باران بالاخره نسبت به من واکنش نشون داد. به من نگاه کرد و با لحن جدی تری گفت: حق هیچ مادری نیست که اینطوری آبروش پیش بچه‌ش بره. پریسا هر آدمی باشه، اما یک مادره. اون عوضیا با نامردی، مسیری رو درست کردن که پسر پریسا، سکس مادرش رو با سه تا مَرد ببینه. کدوم حیوونی این کار رو می‌کنه؟
از اینکه موفق شدم باران رو کمی عصبی کنم، حس خوبی بهم دست داد و گفتم: بدجوری عاشق پریسا جون شدی. البته تبریک می‌گم، حسابی به همدیگه میایین.
باران به من خیره شد. پوزخند تواَم با عصبانیتی زد و با لحن طعنه‌گونه‌ای گفت: آره عاشقش شدم و دوست ندارم که بیشتر از این غرق کثافت بشه. بهتر از توعه ترسواَم. عاشق آدمی شدی که هرگز جرات نکردی بهش بگی. چون اینقدر معشوقه داشت که ترسیدی آدم حسابت نکنه. حالا من اینجام و دارم برای عشقم می‌جنگم و تو اینجایی و داری به عشقت خیانت می‌کنی.
طبق مکالمه قبلی و البته صوتی که بین من و باران و سهیلا انجام شد، فهمیده بودم که نوید در جریان اکثر مکالمه‌های من و سهیلا بوده و قطعا از صحبت‌های من متوجه شده بودن که چقدر مهدیس رو دوست دارم. خواستم جواب باران رو بدم که سهیلا نذاشت و گفت: بس کنین دخترا. همه ما نهایتا طرفی رو انتخاب می‌کنیم که نفع بیشتری برامون داشته باشه. ما اینجاییم چون نیازهایی داریم که طرف مقابل می‌تونه برآورده‌ش کنه.
سهیلا بعد رو باران گفت: اگه من هر اقدامی کنم، نوید می‌فهمه بهش خیانت کردی.
باران نگاهش رو از من گرفت و رو به سهیلا گفت: پس فردا قراره نقشه‌شون رو عملی کنن. تو کمتر از یک ساعت، تمام مدرک‌هایی که محمد و داریوش، علیه محفل نوید دارن، از بین میره. و نوید یک نسخه از مدرک‌هایی که علیه داریوش هست رو پیش خودش نگه می‌داره و این یعنی داریوش و محمد، خیلی قراره عصبانی بشن. به نوید گفتم که برای حفظ امنیتم، باید قبل از عملی کردن نقشه‌شون، من و کارن رو از ایران خارج کنه. همه کارهای اقامت و ویزا انجام شده. چند ساعت قبل از شروع نقشه‌شون، من ایران نیستم. این یعنی تو هم توی همون چند ساعت وقت داری.
سهیلا توی فکر فرو رفت و گفت: کِی قراره پروژه پریسا رو عملی کنن؟
باران گفت: فعلا درگیر پروژه گندم هستن. بدجور از این زنیکه خوش‌شون اومده. مخصوصا مانی که احساس می‌کنم واقعا عاشق گندم شده.
+این رو به نوید گفتی؟
-نه. حدس می‌زنم گندم شخصیت نا پایداری داشته باشه و یک جایی، یک تصمیم غیر منتظره بگیره. توی سکس پارتی گذشته، همه توقع داشتن که بلایی سر گندم بیارن اما مسیر پارتی رو به سمتی بردن که فقط و فقط گندم لذت ببره. و موفق هم شدن. من اونجا بودم و با چشم خودم دیدم که گندم دقیقا چه موجودیه.
+یعنی فکر می‌کنی گندم به مهدیس خیانت می‌کنه؟
-نمی‌دونم، مطمئن نیستم. گندم رو اصلا نمی‌شه پیش‌بینی کرد. در کل، نظر بیشتری درباره گندم ندارم. اما در مورد “پریسا”، محمد و داریوش فعلا تیریپ حمایت از شرایط بد روانی‌ش رو برداشتن. منتظرن تکلیف گندم روشن بشه و بعد بلایی که می‌خوان رو سرش بیارن.
+واکنش پسر پریسا بعد از دیدن مادرش توی اون وضعیت، چی بوده؟
-بد، خیلی بد. هر چی از دهنش در اومده به مادرش گفته. تا الان هم باهاش قطع رابطه کرده. داریوش تصمیم داره غیر مستقیم تو سر پسره این ذهنیت رو بکاره که مادرت یک هرزه بی‌ارزش اما خوشگله. همه کردنش، تو چرا نکنی؟
سهیلا چند لحظه فکر کرد و گفت: من چطور می‌تونم به پریسا کمک کنم؟
باران به سهیلا زل زد و گفت: بازی رو برابر کن. به پریسا هم یک چیزی بده که بتونه از خودش دفاع کنه. حق انتخاب بهش بده. یا تصمیم می‌گیره که حتی پسرش رو هم فدای کثافت‌کاری‌هاش کنه یا بالاخره با اهرم فشاری که داره، از این بازی نفرین شده می‌زنه بیرون.
سهیلا چند لحظه به من نگاه کرد. بعد سرش رو به سمت باران چرخوند و گفت: تو چی به من می‌دی؟
باران کمی مکث کرد و گفت: مَرد پشت پرده. آدمی که انگار برات خیلی مهمه. چون وقتی گفتم از وجود یک آدم مخفی و اصل کاری خبر دارم، ترجیح دادی که بهم اعتماد کنی و حتی به خاطر من و خیلی سریع، اومدی ایران. این یعنی خیلی دوست داری که بشناسیش و برات مهمه.
سهیلا شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: خب بیا فرض کنیم که این نظریه‌ت درسته. چطوری قراره هویت این آدم مرموز رو بفهمیم؟
باران یک نفس عمیق کشید و گفت: من می‌شناسمش. وقتی چیزی که ازت خواستم رو انجام دادی، اسمش رو می‌ذارم کف دستت.
هر سه تامون سکوت کردیم. تردید داشتم که باران داره راست می‌گه یا نه. دوست داشتم بدونم توی ذهن سهیلا چی می‌گذره. بعد از چند لحظه سکوت، باران گفت: البته من بهتون دقیق می‌گم که چه چیزی رو به دست پریسا برسونین و چی بهش بگین.
رو به باران گفتم: چی؟
باران گفت: درسته که مکان مدرک‌هایی که نوید داره رو نمی‌دونم اما این دلیل نمی‌شه که یک کپی برای خودم نگه نداشته باشم. البته تمام قسمت‌های مربوط به پریسا رو حذف کردم. پریسا به راحتی می‌تونه آچمزشون کنه.
جا خوردم و گفتم: خب چرا خودت بهش نمی‌دی؟
باران اخم کرد و گفت: بهت نمی‌خوره این همه خنگ باشی. توقع داری در یک لحظه و تک و تنها، با محمد و داریوش و اون مَرد مرموز و نوید و مهدیس و سحر، در بیفتم و این همه دشمن قدرتمند و قوی برای خودم درست کنم؟ می‌فهمی چی داری می‌گی؟
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم: در هر حالتی، هر دو طرف بالاخره می‌فهمن که تو بهشون خیانت کردی.
باران خواست جواب من رو بده که سهیلا نذاشت و گفت: باران می‌دونه که اونا نهایتا همه چی رو می‌فهمن. هدف اصلی باران اینه که پشت من قایم بشه. می‌دونه که محمد و داریوش، جرات ندارن طرف من بیان.
باران رو به سهیلا گفت: و می‌تونم کاری کنم که نوید هم جرات نکنه طرف تو بیاد. به نوید گفتم که دو تا نسخه از مدارک عیله اونا وجود داره. در صورتی که سه تا نسخه وجود داره.
سهیلا لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: که پیش همون مَرد مرموزه.
باران حرف سهیلا رو تایید کرد و گفت: چون خیالش راحته که هیچ آدمی نمی‌تونه از وجودش با خبر بشه، جای خیلی پیچیده و سختی قایم‌شون نکرده. توی گاوصندوق محل کارشه.
چهره سهیلا بشاش شد و گفت: پس لازمه کمی بسته الحاقی به نقشه نوید خان اضافه کنیم.
باران گفت: اینطوری هر دو طرف تو مشتت هستن. تو بیشترین انگیزه رو داری که دهن همه‌شون رو سرویس کنی. محمد و داریوش خبر ندارن که توی این سه سال، ازشون جاسوسی می‌شده و نوید و مهدیس هم خبر ندارن که شخص دیگه‌ای پشت همه این قضایاست. راستش خیلی دوست دارم چهره همه‌شون رو ببینم. وقتی که بفهمن اونقدرام که فکر می‌کردن زرنگ نبودن و نیستن.
سهیلا به من نگاه کرد و گفت: حالا فهمیدی چرا باران جان اومده پیش من؟
بر خلاف میلم، دیگه نمی‌تونستم قانع نشم. باران هم، مثل من، طرف خودش رو انتخاب کرده بود. فهمیدم تنها انگیزه‌ش، نجات پریسا نیست. باران می‌خواست یک مکان امن برای خودش پیدا کنه. می‌دونست که ریسک بزرگیه اگه تک و تنها جلوی همه‌شون بِایسته. کی بهتر از سهیلا؟ و چه نقشه‌ای بهتر از اینکه برگ برنده‌ش رو با آدمی تقسیم کنه که می‌تونه ازش حمایت کنه؟ یک پوف طولانی کشیدم و رو به سهیلا گفتم: بله فهمیدم.
برای اولین بار بود که خونه مهدیس و اتاقش رو می‌دیدم. استرس همه وجودم رو گرفته بود اما نباید از خودم ضعف نشون می‌دادم. نباید برای سخت ترین تصمیمی که توی عمرم گرفته بودم، وا می‌دادم و گند می‌زدم. سحر نشست روی تختِ مهدیس. مهدیس درِ اتاق رو بست. ژینا بعد از بسته شدن در، به سمت من اومد. توی صورتم تف انداخت. یک کشیده محکم زد و گفت: خیلی وقته که منتظر همچین لحظه‌ای بودم.
سحر ژست همیشگی خودش رو داشت. انگشت‌های دو دستش، گره کرده تو هم. آرنج دست‌هاش، روی زانوهاش و نگاهش به زمین. مهدیس رو به من گفت: امشب اینجا چه خبره؟ برای چی اصرار کردی که باید اینجا ما رو ببینی؟
آب دهن ژینا رو از روی صورتم پاک کردم و رو به مهدیس گفتم: صبر کن تا مانی و بقیه هم بیان. فعلا حرفی ندارم.
ژینا با کف دو دستش و محکم زد به تخت سینه من و با بغض گفت: هیچ حرفی نداری؟! این همه سال ما رو بازی دادی و می‌گی هیچ حرفی نداری؟ چطور تونستی لعنتی؟ چطور تونستی اینقدر واقعی با احساسات ما بازی کنی؟ قیمتش برام مهم نیست. شنیدم که توعه جنده، برای هیچی هم خودت رو می‌فروشی. آدمی که خودش رو بفروشه، فروختن دوستاش، چیز عجیبی نیست. اما فقط به من بگو چطوری؟ چطوری تونستی به ما خیانت کنی؟ چطوری دلت اومد ازمون فیلم و عکس بگیری و بدی به یک مشت روانی؟
تمام سعی خودم رو کردم تا بغض نکنم و رو به ژینا گفتم: من هیچ وقت با شما بازی نکردم. من واقعی بودم. دوستی ما واقعی بود. از همون اولش از شما خوشم اومد و باهاتون دوست شدم. و خاطرات من توی خوابگاه، تنها خاطرات دوست داشتنیِ من، تو کل زندگی‌م محسوب می‌شه.
اشک‌های ژینا سرازیر شد و گفت: چرا دروغ می‌گی؟ چرا هنوز داری دروغ می‌گی؟
به سختی بغضم رو قورت دادم و گفتم: دروغ نمی‌گم. من تو رو دوست دارم. من سحر رو دوست دارم. من…
سحر نگاهش به زمین بود و گفت: روت نمی‌شه بگی که مهدیس رو دوست داری؟
چشم‌هام رو بستم و برای چند لحظه، به گذشته فکر کردم. به لحظاتی که من و سحر و ژینا و مهدیس، می‌گفتیم و می‌خندیدم. لحظاتی که با هم عشق‌بازی می‌کردیم. لحظاتی که با هم درد دل می‌کردیم. لحظاتی که کنار هم به خواب می‌رفتیم. حالا که بعد از چند سال، چهار تایی دور هم جمع شده بودیم، یادم اومد که چقدر کنار سحر و ژینا و مهدیس، خوشحال بودم. مقاومتم شکست. یک قطره اشک از چشمم اومد و گفتم: قبل از اینکه وارد دانشگاه بشم، سهیلا رو می‌شناختم. اگه اون نبود، من هیچ وقت دانشجو نمی‌شدم که بخوام با شما آشنا بشم. دوستی‌م با شما به انتخاب خودم بود. تا اینکه سهیلا ازم خواست که برم تو کار یک دختر تازه وارد. بهم گفت باید تا جایی که می‌تونم دختره رو هرزه کنم. آره به شما نگفتم هدف واقعی‌م چیه، اما اگه شما آدم‌های پاک و معصومی بودین، چرا غیر مستقیم باهام همکاری کردین؟ چرا اون بلاها رو سر مهدیس آوردین؟ چرا کاری کردین که مهدیس از ترس شما، حاضر شد که تن به هر کاری بده؟ یادتون رفته که مریم سلحشور، به خواست شما، مهدیس رو تا مرز سکته برد؟ حالا ژست انسان‌دوستانه گرفتین؟ من اون کاری رو کردم که نهایتا به نفع خودم و آینده‌م بود. اما شما به چه قیمتی مهدیس رو تبدیل به اینی کردین که هست؟ سود شما چی بود؟
ژینا اشک‌هاش رو پاک کرد و با حرص و عصبانیت گفت: ما هر چی بودیم، تن فروش نبودیم. راستی حالا که حرفش شد، نرخ جندگی‌ت چند بوده؟ می‌ذاشتی فقط بکنن تو دهنت؟ یا فقط سوراخ کونت؟ یا سوراخ کُست؟ یا هر سه تاش؟ با پولش چیکار می‌کردی؟ خوشگل تر می‌کردی تا سری بعد بهتر سرویس بدی؟
خیلی جواب‌ها داشتم که به ژینا بدم اما ترجیح دادم سکوت کنم. اشکِ روی گونه‌م رو پاک کردم. پیامِ توی گوشی‌م رو نگاه کردم. سهیلا نوشته بود: بیایین پایین، حدودا همه جمع شدن.
مهدیس با دقت من رو زیر نظر داشت و گفت: قرارِ امروز، مربوط به اتفاق دیروزه؟
صفحه گوشی‌م رو بستم و رو به مهدیس گفتم: نگران دیروز نباش. نقشه شما دقیق و مو به مو اجرا شد. بیشتر از اونی که فکرش رو بکنین، محمد و داریوش رو سوپرایز و شوکه کردین. اونا در حال حاضر هیچی علیه شما ندارن، اما شما یک کپی از مدارک علیه اونا رو دارین. این یعنی شما بردین. البته در ظاهر.
سحر سرش رو بالا آورد و گفت: تو چطور اینقدر دقیق اینا رو می‌دونی؟
رو به سحر گفتم: بهتره بریم پایین.
مهدیس گفت: سهیلا هم داره میاد اینجا؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: همین الان اینجاست.
مهدیس گفت: چی می‌خواد؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نمی‌دونم، به من نگفت می‌خواد چیکار کنه.
مهدیس با دقت بیشتری من رو نگاه کرد و گفت: دیگه کی میاد؟
به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم: همه. هر کَسی که تو این بازی بوده. شما فکر کردین که دیشب بازی رو تموم کردین، اما یک اشتباه محاسباتی بزرگ داشتین. بازی هنوز تموم نشده.
سحر ایستاد و گفت: چه اشتباهی؟
خواستم جواب سحر رو بدم که درِ اتاق باز شد. مانی اومد توی اتاق و با عصبانیت و رو به مهدیس گفت: تو کار خودت رو کردی، دیگه چه غلطی می‌خوای بکنی؟ این مسخره بازیا چیه که همه رو جمع کردی اینجا؟
رو به مانی گفتم: چند بار بهت بگم؟ من به همه گفتم که بیان اینجا. به مهدیس ربطی نداره.
مهدیس رو به مانی پوزخند زد و با لحن تحقیرآمیزی گفت: از دیشب برام تعریف کن داداشی. بهم بگو چه حسی داشتی. وقتی فهمیدی که چقدر موجود کم ‌هوشی بودی و خودت خبر نداشتی.
مانی رفت به سمت مهدیس. با فاصله چند سانتی‌متر جلوش ایستاد و گفت: فکر کردی تموم شد؟ فکر کردی همه چی بستگی به اون چند تا مدرکی بود که از هرزگی‌هات داشتم؟ برام مهم نیست که محمد و داریوش جا بزنن و از چهار تا عکس و فیلمی که دست شماست، بترسن. من هر وقت اراده کنم، هر بلایی که دلم بخواد رو سر تو یکی میارم.
پوزخند مهدیس، تبدیل به خنده شد. مانی رو با دست‌هاش هول داد به سمت عقب و گفت: باشه عزیزم هر چی تو بگی. اصلا چرا صبر کنیم؟
مهدیس دکمه‌های مانتوش رو درآورد و شروع کرد به لُخت شدن. ژینا رو به مهدیس گفت: داری چیکار می‌کنی؟
مهدیس تو چشم‌های مانی زل زد و با سرعت لُخت شد. حتی شورت و سوتینش رو هم درآورد و پرت کرد گوشه اتاق. رفت به سمت مانی و کیرش رو از روی شلوار لمس کرد و گفت: بیا همین الان اون بلایی که می‌خوای رو سرم بیار. از دوستام

نوشته های مرتبط:
لذت بدون مرز (۱)
عشق بدون مرز (۶)
عشق بدون مرز (۵)
عشق بدون مرز (۴)
عشق بدون مرز (۳)
عشق بدون مرز (۲)
عشق بدون مرز (۱)
به سلامتی شبی بدون مرز (۱)
فراتر از مرز دوستی
فاطی منو تا مرز بی غیرتی برد (۲)
فاطمه منو تا مرز بیغیرتی برد
مرز عشق و نفرت (۳ و پايانی)
مرز عشق و نفرت (۲)
مرز باریک خوشبختی و بدبختی
مرز عشق و نفرت (۱)
مرز درد و لذت
عشق و مرز جنون (۲ و پایانی)
عشق و مرز جنون (۱)
مرز عشق و شهوت پریسا (1)
عشق، مرز از خود گذشتگی
مرز زندایی , سرزمین مامان
بدون مقدمه
سفر رویایی ولی بدون رویا
زمستان بدون گاز شاهرود (۳)
زمستان بدون گاز شاهرود (۲)
زمستان بدون گاز شاهرود (۱)
اولین سکس بدون سکس…
شهریور بدون انار(۱)
ُسکس پولی یا بدون سکس زندگی کردن ؟
مامان بدون تو میمیرم
بدون عنوان (۱)
سکس بدون لذت
من، بدون تو… (١)
عشق بدون سکس؟ (۱)
سکس بدون تعهد: لذت خالص (۱)
بدون شرح
بدون عنوان (۲)
تحریک تمام نشدنی بدون ارضا
شوهر خواهرم و امتحان فیزیک و دامن بدون شرت من
درد بدون فریاد
عروسی رفتن بدون شوهرم
عشق بدون محدوديت
بدون تو
وقتی برای اولین بار برده شدم بدون اطلاع
خیانت بدون ارضا
پسری بدون کیر
حمام آفتاب بدون مایو
سكس بدون آمادگي
سکس بدون ارگاسم
لذت اولین سکس بدون پول
بدون تف
من و مادر دوستم (بدون سوپرمن بازی)
همیشه شق:بدون سکس

اگر خوشتون اومد نظر یادتون نره


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *