این داستان تقدیم به شما
سلام ميخوام داستان زندگي خودم و اربابم رو براتون بنويسم که چطور در واقع 20ساله که بنده زنداييم شدم. ما تو يکي از شهرهاي شمال زندگي ميکرديم ميخوام مقدمه رو کوتاه کنم و برم سر اصل مطلب…
من تو 7سالگي پدرو مادرم و تو تصادف از دست دادم و با مادربزرگم و داييم که تو يه حياط بزرگ بود زندگي ميکردم که در واقع دوتا خونه مجزا بود زندگي ميکرديم. داييم مهندس معدن بود
و زنداييم ليسانس روانشناسي داشت . در واقع من بچه داييم شده بودم که بچه نداشتن . مادربزرگم هم سال 80 مرد زماني که من 10سالم بود و درواقع من و زنداييم زماني که داييم ميرفت جنوب
تنها بوديم ولي شبا اکثرا ميرفتيم خونه پدر زنداييم . خلاصش کنم من زنداييمو خيلي دوس داشتم هميشه دوس داشتم مامان صداش کنم ولي اون نه ميگفت مامانت کس ديگه ايه و دوس نداشت . حس بردگيه
من از همون موقع ها شروع شده بود ولي چون حاليم نبود سر در نمياوردم اون موقع هميشه دوس داشتم زندايي سودابه منو فلک کنه همه علاقم به فلک شدن بود و از يه طرفي هم وقتي به پاهاش نگاه ميکردم
از خود بيخود ميشدم . نميدونستم اين چه حسيه .زندايي سودابه متولد سال 48 هستش و 22سال از من بزرگتر . زنداييم خيلي سخت گير و رو تربيت من حساس بود هيچ وقت تنبيه بدني انجام نميداد نهايت تنبيهش
اين بود که يه روز از ديدن تلوزيون يا بازي محروم بودم . کلاس دوم راهنمايي شده بودم و کم کم خودارضايي رو شروع کرده بودم وقتايي که خواب بود به کف پاش نزديک ميشدم تو خلوت جورابا و کفشاشو
ميليسيدم و برام عجيب بود که اينجوريم. تا اينکه سال 87 وقتي دوم ديبرستان بودم داييم دوتا لب تاب خريد يکي واسه زندايي سودابه و يکي من که درسامو مثلا باهاش بخونم . زنداييم هم جندسالي بود
درسش تموم شده بود و اکثر اوقات مشغول مطالعو مطلب نوشتن بود کارهاي خونه رو هم يه روز در ميون کلفت ميومد انجام ميداد . لب تاب و اينترنتو من و يه زندگي جديد که روم وا شد فهميدم که چه خبره
و من کي هستم .
ديوونه شده بودم روزي جندبار خودارضايي ميکردم 1000بار خواستم به پاي زنداييم بيفتم و بهش بگم که کي هستم ولي شدني نبود درسم هم خيلي ضعيف شده بود و زنداييم هم حسابي
سرزنشم ميکرد و ميگفت لياقت لب تاب داشتنو نداشتي و لب تابمو توقيف کرد منم که يه عالمه فيلم و عکس و مطالب و داستان ذخبره کرده بودم و ميترسيدم که ببينتشون . خلاصه اولين تنبيه بدني من همون سال اتفاق
افتاد زماني که 2تا تجديد اوردم . وقتي با کارنامه اومدم خونه . زندايي سودابه وقتي کارنامه رو ديد از عصبانيت پارش کرد و گفت من اين همه سال تنبيه بدنيت نکردم با اينکه ميدونستم بهترين روش تربيت و مفيدترينشه
شنيدن اين حرفا راجع به تنبيه بدني اونم از زبان يه روانشناس واقعا جالب بود . زندايي بلند شد و گفت لباساتو عوض کن و تو اتاقت بمون خودش رفت تو حياط . من رفتم اتاق و از پنجره ديدم که يه شاخه از درخت انار تو حياط شکست و تميزش ميکرد
من واقعا تو شوک بودم و نميدونستم چيکا کنم .
سري لباسامو عوض کردمو رو تخت نشستم که بعد از چند دقيقه زندايي با يه ترکه انار تقريبا 120 سانتي وارد اتاق شد . و اومد بغلم نشست و گفت جلو پاهام رو زمين بشي . منم سريع نشستم و يه لحظه ميخواستم
به پاهاي فوقاعاده زيباش که تو دمپايي مشکيش ميدرخشيد بيفتم که زندايي سودابه گفت که از اينکه ميخوام تنبيهت کنم ناراحت نيستم از اين ناراحتم که يکم زودتر اين کار رو بايد انجام ميدادم که به اينجا نميرسيد . منم
سرمو انداخته بودم پايين و فقط گفتم زندايي سودابه تورو خدا ببخشيد ديگه تکرار نميشه . که اونم گفت جفت دستا بالا منم با چند ثانيه مکس دستامو اوردم بالا . زنداييم قبل شروع تنبيه گفت صورتتو بيار جلو . جلو بردن صورت من همزمان شد با يک سيلي که الان نه سال از
اون سيلي ميگذره و تو اين نه سال شايد من ده هزار تا سيلي از زنداييم خوردم ولي هيچکدوم قد اون برام درد نداشت . که کامل پخش زمين شدم صورتم داشت ميلرزيد که زندايي داد زد که پاشو احمق . وقتي بهت ميگم دستا بالا يعني کمتر از يک ثانيه
بايد بالا باشه .
من که دست و پامو گم کرده بودم سري به حالت قبل برگشتم دستامو اوردم بالا در حالي که از ترس دستام بدجور ميلرزيد و زندايي بدون اينکه چيزي بگه شروع کرد با ترکه زدن به کف دستام
يکي چپ يک راست واقعا بيرحمانه ميزد منم جرات نداشتم دستامو بکشم گمونم به هر دست 15تا زد و من واقعا داشتم ميسوختم و گفتم گوه خوردم زندايي سودابه غلط کردم زندايي سودابه تورو خدا نزنين
درسمو ميخونم به شدت گريه ميکردم که زندايي پاشد چسب و از رو ميز برداشت ترکه رو به ديوار دقيقا روبه روي تختم چسبوند و گفت از اين به بعد کوچکترين اشتباه جرمش تنبيه بدنيه و تا امتحانات شهريور
فقط براي دستشويي رفتن از اتاق بيرون مياي مفهومه؟ منم که داشتم دستامو به هم ميماليدم با صداي گريون گفتم چشم زندايي سودابه هرچي شما بگين زندايي سودابه .
زندايي از اتاق بيرون رفت و من هم که تو يه دنياي ديگه اي بودم رو تخت دراز کشيدم هم تنبيه برام شيرين بود هم سخت و دردناک . همون جا فهميدم که اين حس يعني بتونم از درد خودم لذت ببرم . گوشي و لب تابم که توقيف شده بود و من تو اتاق ددر واقع زندوني بودم
فقط حق داشتم براي دستشويي بيرون بيام و برگردم تو اتاقم . غذام رو هم تو اتاقم ميخوردم .
حدود 20 روز از اين موضوع ميگذشت که يهو زندايي سراسيمه در اتاق و باز کرد و با يه چهره عجيب يه نگاه و مکثي کرد گفت 5دقيقه ديگه بيا اتاقم . من که گيج شده بودم به اتاق زنداييم رفتم که ديدم لبتابم
رو پاشه و داره باهاش کار ميکنه فهميدم که همه چيو فهميده . گفت بشين منم نشستم . زندايي گفت چرا نگفتي مازوخيسمي ؟ من که گيج شده بودم نميدونستم چي بگم . گفت من چندساله دارم رو اين موضوع تحقيق ميکنم ميدوني درماني نداره؟
روانشناس بودنش بهم کمک ميکرد که حداقل درک ميکنه موضوع رو . کلي حرف زديم و از نوشته ها و عکس هايي که ازش گرفته بودم و فهميده بود که عاشق اينم که بندش بشم و
ميگفت سعي ميکنيم درمونت کنيم.
خلاصه کلي برنامه روم پياده کرد تو يکي دو سال تا راهي پيدا کنه ولي به نتيجه اي نرسيديم .
که ديگه طاقتش تموم شد و گفت ميدونستم درماني نداره ولي سعيمونو کرديم . تو پسر مني و ميدوني دوستت دارم از يه طرف دلم نمياد واسه ازارت از يه طرف هم تو برده من نباشي ازار ميبيني.
از امروز تا اخر عمرت تو نوکر و بنده من هستي به جز وقتايي که داييت يا مهموني مياد . من هم که از خدا خواسته تو سال 90 تو بيست سالگي به طور رسمي سگ و بنده وفادار زندايي خودم ارباب سودابه شدم که اون موقع 42سال داشت .
اوايل خيلي اروم و عادي بود مثه کارهاي خونه و اشپزي و شست وشو ماساژ پا و اين کارا که کم کم زنداييم داشت تو شخصيت جديدش جا ميفتاد و سخت گيريهاش بيشتر ميشد و واسه کوچکترين کارها بهونه مياورد تا تنبيهم کنه.
سال 92يه روز که دوتا از دوستاي قديميش ميومدن به من گفته بود که از بيرون غذا بگيرم و ميز و اماده کنم . منم اون روز ميرم دانشگاه بعدشم با دوستام ميرم يه چرخي ميزنم که کلا يادم ميره . که يهو اس ام اس داد که به هرکي ميخواي اطلاع بده که
چند روزي نيستي .
من که انگار دنيا رو سرم خراب شده بود فهميدم چه گهي خوردم . سريع رفتم خونه ديدم رو مبل دراز کشيده جلوش سجده زدم گفتم گوه خوردم ارباب رحم کنيد التماس ميکنم ارباب يادم رفت ببخشين . خيلي خونسرد گفت برو تو انبار . انبار يه سوله تو حياط تو حياط بود که وقتي پدربزرگم زنده بود محصولات مزرعه رو اونجا انبار ميکرد که الان شده
زندان و شکنجه گاه من که تو اين دو سال حسابي بهش رسيده بوديم همه وسايل لازم رو اماده کرده بوديم . من رفتم تو انبار نشستم و منتظر زندايي بودم و ميدونستم چي قراره به سرم بياد اخرين باري که تو انباري زندوني بودم و تنبيه شده
بودم چندماه پيش بود . تو حال خودم بودم که زندايي وارد شد با يه تيشرت مشکي و دامن مشکي و يه دمپايي پاشنه دار مشکي و موهاشم کامل به پشت جمع کرده بود و بسته بود که احتمالا جلو دست و پاشو نگيره موقع تنبيه من
بدون اينکه يک کلمه حرف بزنه يکي از قلاده هاي تو انبار رو برداشت و به گردنم بست که طولش حدودا 3متر بود و جفت پاهام رو به هم چسبوندون و از مچ بست و به يه ستون که اخر انبار بود بست.قلادمو کشيد من رو زمين دراز شدم و فهميده بودم چه بلايي قراره سرم بياد
شروع کرده بودم به التماس و طلب بخشش با اينکه ميدونستم هيچ فايده اي نداره ولي حداقل کاري بود که ميتونستم انجام بدم جفت دستام هم به دوطرف چپ و راست بسته شد و کاملا به شکل يه صليب دراومدم که رو زمين دراز کشيده
و سر قلاده 3متري هم تو دست زندايي سودابه من که از همين الان اشکم دراومده بود از رو زمين فقط اقتدار و قدرت و ابهت زندايي رو ميديدم که زندايي بالاخره شروع به صحبت کرد و گفت تو اين 44سال زندگيم انقدر بي ابرو نشده بودم پيش دوستايي
که سال ها بود نديده بودمشون .
من هرکاري کردم که تو برده نباشي ولي نشد چند هزار بار بهت گفتم که حالا که ديگه اين شرايط زندگيته بايد بهترين باشي . نوکر هم هستي بهترين باش . حالا من کاري باهات ميکنم که تا اخر عمر ديگه
هيچ دستوري رو فراموش نکني . يعني کاري باهات ميکنم که اصلا به جز من به چيزي نتوني فکر کني که فراموشش کني من ترس همه وجودمو گرفته بود چون هيچ وقت انقدر زندايي رو عصبي نديده بودم . زندايي يه شلاق 4متري که دست ساز خودشون
بود که با کابل درست کرده بودن و برداشتن . اولين بار بود که با اين شلاق ميخواستن منو بزنن . زندايي اماده زدن شدن و گفتن بعد از هر بار زدن فقط ميشماري و ميگي رحم کنيد ارباب سودابه و بلافاصله اولين ضربه با شدت تمام و با نوک شلاق رو گردنم
نشست که احساس کردم گردنم قطع شد و از شدت سوزش به گوه خوردن و التماس افتادم بدون توجه به دستور زندايي . به شدت ميلرزيدم که زندايي با صداي بلند خنديد و گفت امروز روزيه که جايگاه خودتو در برابر من ميفهمي دوباره شروع کردن به زدن
دردناک تر از خود ضربه ها صداي شلاق بود که قبل خوردن به تنم صداش بهم ميرسيد و تو فصا پيچيده بود . من فقط داد ميزدم و التماس ميکردم شمارشو فراموش کرده بودم زندايي سودابه هم توجهي نميکرد و فقط ميزد . ضربه ها به پشت سرم هم ميخورد
من اون لحظه فقط ارزوي مرگ ميکردم . نميدونم چند ضربه شد ولي واقعا داشتم ميمردم که ارباب زدن و متوقف کرد و نزديک من شدن پاي مطهرشونو جلوي صورتم گذاشتن و من هم روي پاشونو از دمپايي ميليسيدم و طلب بخشش ميکردم . همه تنم از ترس و سوزش ميلرزيد
زندايي گفت حالا فهميدي سرپيچي از دستورات من چه عواقبي داره؟
من واقعا فهميده بودم و تو زندگيم هيچي رو انقدر درک نکردم که از اون لحظه به بعد من وجود نداشتم من يک وسيله شدم براي راحتي و تفريح زندايي خودم که همه چيزم وقف زنداييم شد
. زندايي سودابه هم گفت جوري بايد تربيت بشي که طمع و مزه مدفوع من شاش من مزه چرک زير ناخن و لاي انگشتان من و مزه عرق زير بغل و هر فضولاتي که از بدن من خارج ميشه رو بين هزار مورد مشابه تشخيص بدي
من تا امروز بنده و سگ وفادار زندايي و ارباب خودم هستم و اين زندگي لذت بخش خودم رو مديون بزرگي و قدرت و سخاوت و مهربونيه زندايي سودابه هستم .
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید