این داستان تقدیم به شما

سلام. اسم من محمدرضاست و ۳۰ سالمه. داستانی که میخوام بگم مربوط به حدود ۳ سال پیشه…

***

اون زمان من توی یک شرکت خصوصی تو خیابون کارگر تو تهران کار میکردم. شرکت ما یک شرکت کوچیک بود با حدود ۲۰ نفر کارمند. جو شرکت نسبتا غیر رسمی و صمیمی اما در عین حال محترمانه بود و از شوخی های عجیب و غریب توش خبری نبود.

یکی از همکارای من یک خانم حدودا هم سن خودم بود به نام فاطمه. مثل بقیه بچه های شرکت تقریبا با هم صمیمی بودیم و با هم بگو و بخند داشتیم اما چیزی بیشتر از معمول شرکت بینمون نبود.
من از نظر فیزیکی متوسطم، از دید بقیه یه بچه مثبت هستم، اما خوب، سیب زمینی هم نیستم. فاطمه هم یه هیکل متوسط داشت، نه خیلی مانکن بود و نه طوری بود که از چاقی تو ذوق بزنه.
شرکت ما یه آبدارخونه کوچیک داشت که معمولا هر کس چایی میخواست خودش میرفت و از سماور واسه خودش میریخت. این آبدار خونه هم آخر یک راهروی کوتاه، و در عین حال تنگ بود. طوری که دو نفر کنار هم به سختی میتونستن از توش رد بشن. یک روز که داشتم میرفتم واسه خودم چایی بریزم و توی راهرو بودم، دیدم فاطمه همزمان با من داره از آبدارخونه میاد بیرون. توی راهرو که از کنار هم رد میشدیم حواسم نبود و اشتباهی دستم مالیده شد به باسنش. داشتم سرخ و سفید میشدم و برگشتم سمتش که ازش معذرت بخوام که دیدم داره نگاهم میکنه و یه لبخند کوچیک زد و به راه خودش ادامه داد و رفت و منم دیگه چیزی نگ
فتم.
خلاصه گذشت و چند روز بعد دوباره داشتم میرفتم چایی بریزم که دیدم فاطمه هم مشغول چایی ریختنه. پشت سرش ایستادم و منتظر بودم تا کارش تمام بشه و بعدش نوبت من بشه. اما وقتی کارش تمام شد بجای اینکه بچرخه و بره دیدم یک قدم به عقب برگشت، طوری که دوباره باسنش با دست من برخورد کرد. من که یکه خورده بودم و داشتم دوباره سرخ و سفید میشدم که معذرت بخوام، دیدم برگشت و بهم نگاه کرد و بعدش با لبخند یک چشمک کوچیک بهم زد و رفت.
خلاصه دیگه از اون روز مطمئن شدم که خودش میخاره. دیگه هر وقت تنها تو راهرو یا آبدارخونه یا هرجای دیگه میدیدمش یواشکی انگشتش میکردم و اون هم یه لبخند ملیح تحویل میداد و بدون اینکه چیزی بگه میرفت. تا اینکه یه روز که تو آبدارخونه انگشتش کردم برگشت طرفم و پرسید:
-میگم چند بار دیگه باید انگشتم کنی تا بالاخره ازم بخوای با هم بریم بیرون؟
:فکر کنم یک بار دیگه کافی باشه.
دوباره برگشت و پشتش رو به من کرد و گفت خوب بفرما. منم یک بار دیگه انگشتش کردم و بعدش با لبخند بهش گفتم:
-من معمولا روزهای پنجشنبه صبح میرم کوه. اگه حوصله داشته باشی باهام بیای خوشحال میشم.
:من که دوست دارم بیام اما فکر نمیکنم زیاد بتونم بیام بالا. به شرطی میام که زیاد سنگین نری.
-والا به نسبت سنگینه اما خوب کمکت میکنم. من معمولا از دربند تا پناهگاه شیرپلا میرم بالا. حدود دو ساعت و نیم طول میکشه. اما خوب هرجا خسته شدی میتونیم ادامه ندیم.
:باشه پایه ام. بریم ببینیم چطور میشه.
خلاصه روز پنجشنبه شد و ما رفتیم کوه. انصافا به عنوان کسی که میگفت زیاد کوه نرفته خوب میومد. فقط اگه دربند رفته باشید میدونید که نزدیک های شیرپلا یه جاهایی وجود داره که شیبش خیلی تنده و طناب گذاشتن که دستتون رو بگیرید و خودتون رو بکشید بالا. فاطمه اصلا اون قسمت ها رو نمیتونست بیاد. من هم از خدا خواسته پشت سرش میرفتم و هرجا میدیدم نمیتونه بره دستم رو میذاشتم زیر کونش و کمکش میکردم بره بالا و در همین حین مسلما انگشتش هم میکردم.
همونجا بود که متوجه شدم واقعا چه کون ردیفی داره این دختر. البته به نظر من چیزی به اسم کون دختر بد وجود نداره و کون همه دخترها یا خوبه یا خیلی خوب. اما کون فاطمه واقعا از اون خیلی خوب ها بود. سفت و نسبتا ماهیچه ای و در عین حال خوش فرم، با سایز کاملا متناسب. خلاصه گذشت و رسیدیم به پناهگاه. اونجا ناهارمون رو خوردیم و بعدش هم برگشتیم پایین. تو پایین رفتن راحت بود و متاسفانه چیزی ازش به ما نماسید.
وقتی رسیدیم پایین سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه اش که برسونمش. تو راه که بودیم پرسید:
-الان بری خونه چیکار میکنی؟
:کار خاصی ندارم، شاید بشینم یه فیلم ببینم.
-راستش هم خونه ایم رفته شهرشون تو خونه تنهام یکم میترسم. اگه کاری نداری بریم خونه ما. اگه خواستی میتونیم با هم فیلم ببینیم.
:کاری که ندارم، خیلی هم خوشحال میشم.
-فیلم ترسناک دوست داری؟ هم خونه ایم یه فیلم بهم داده گفته خیلی ترسناکه.
:آره اتفاقا ژانر مورد علاقه امه.
خلاصه رفتیم خونه. یه عصرونه خوردیم و روی مبل نشستیم پای فیلم دید. بعد از یک مدت انگار فاطمه خسته شده بود، رفت از تو اتاقش یه بالش آورد و جلو تلویزیون دراز کشید. بعد از یک مدت منم خسته شده بودم و خواستم برم دراز بکشم. یه نگاه اطرافم انداختم و بالش دیگه ای ندیدم. منم بلند شدم رفتم پیش فاطمه دراز کشیدم و سرم رو بجای بالش گذاشتم رو شکمش. اونم باز یه لبخند زد و چیزی نگفت. فیلم که تمام شد پا شدیم و با هم یه پیتزا سفارش دادیم و خوردیم.
وقتی خواستیم بخوابیم فاطمه رفت و دوتا تشک و پتو آورد و پهن کرد جلوی تلویزیون و گفت:
-راستش من یه بالش بیشتر ندارم. یه بالش هم هست برای هم خونه ایمه که نیستش. اگه دوست داری میتونی رو اون بخوابی. اگه بخوای هم میتونی دوباره سرتو بذاری روی شکم من بجای بالش.
دوباره یه لبخند ملیح تحویل داد و یه چشمک کوچیک زد. معلوم بود که خودش جواب سوالش رو میدونست. گفتم:
:خوب مسلما شکم تو خیلی بالش گرم و نرمتریه. معلومه که ترجیح میدم روی اون بخوابم.
فاطمه هم تشک ها رو عمود بر هم انداخت. طوری که جای سر من بیافته روی شکم خودش و رفت طاق باز دراز کشید. منم رفتم دستشویی و یه آبی به دهنم کشیدم (مسواک که نیاورده بودم) و بعدش رفتم دراز کشیدم. بدون اینکه چیزی بگم پیراهنش رو تا روی سوتینش زدم بالا و سرم رو گذاشتم روی شکمش. اون هم چیزی نگفت و طبق معمول فقط یه لبخند ملیح تحویل داد.
پوست شکمش صاف و سفید و کاملا بدون مو بود. حتی جای موی تازه شیو شده هم روش نبود. یه پوست صاف و سفید و نرم که یه ناف زیبا وسطش خودنمایی میکرد. آروم دستم دو کردم تو نافش و یکم چرخوندم. یکدفعه دیدم زبون فاطمه باز شد و گفت:
-حالا که کونم در دسترس نیست نافمو رو انگشت میکنی؟
:آره دیگه کمبود امکاناته… میگم راستی چطوریه شکمت اصلا مو نداره؟
: آقای پاستوریزه، من کل بدنم رو چند بار لیزر کردم. دیگه حالا حالاها مو در نمیاره.
با دقت که نگاه کردم دیدم راست میگفت. ساعد و دستهاش هم دقیقا مثل شکمش صاف و بدون مو بود. پیش خودم گفتم چه شود. قطعا کونش هم به همین سفیدی و بی موییه. خلاصه آروم سرم رو گذاشتم رو شکمش و چشمهامو بستم. اما خیلی حشری تر از اون بودم که بتونم بخوابم. چون لبای خواب نیاوردم بودم و شلوار جین پام بود، کیرم تو شلوار شق شده بود اما جای تکون خوردن نداشت. با دست یکم جابجاش کردم و یکم راحت تر شدم. یه ده دقیقه ای که گذشت آروم دست راستم رو بردم از رو شلوارش گذاشتم رو کسش. دیدم هیچ عکس العملی نشون نداد. این دفعه نه خبری از لبخند ملیح بود نه چشمک نه هیچ چیز دیگه. اول فکر کردم خواب
ش برده. همونطور که دستم رو کسش بود آروم آروم شروع کردم به مالیدنش. باز هم هیچ عکس العملی نشون نمیداد. همینطوری یک دقیقه ای ادامه دادم که یهو دیدم شروع به تکون خوردن و آه کشیدن کرد. نگاه کردم دیدم داره با دستهای خودش سینه هاش رو میماله. منم که دیدم خودش پایه است از خدا خواسته دست چپم رو گذاشتم روی سینه هاش. آروم آروم با دست راستم کسش رو میمالیدم و با دست چپم سینه هاش رو. یکدفعه خودش پیرهنش رو کامل در آورد و باز به آه و ناله کردن ادامه داد. یه نگاه کردم دیدم گیره سوتینش از جلوه و با همون دست چپ بازش کردم. سینه هاش زیاد بزرگ نبود اما خیلی خوش فرم با نوک های قرم
ز و درشت بود. دستم رو گذاشتم روی سینه هاش و به مالیدن ادامه دادم. یکدفعه دیدم گفت: محمدرضا تندتر، محکمتر! منم که حسابی حشری شده بودم با تمام سرعت به مالیدن کسش ادامه دادم. بعد از چند دقیقه همونطور که آه و ناله میکرد گفت: دستت رو بکن تو شرتم فقط حواست باشه پردمو نزنی.
از خدا خواسته بجای اینکه دستم رو بکنم تو شرتش، شلوار و شرتش رو با هم از پاش در آوردم و باز مشغول مالیدنش شدم. کسش هم مثل بقیه بدنش کاملا بی مو بود اما بجای سفید یکم به قرمزی میزد و یه چوچوله کوچولو از وسطش اومدخ بود بیرون. دراز کشیده بودم روش، با دست راست کسش رو میمالیدم و با دست چپ سینه هاشو، و در همون حین هم ازش لب میگرفتم. لب های خیلی خوشمزه و با نمکی داشت و واقعا از چرخوندن زبونم روی دندوناش لذت میبردم. هر چند وقت یبار هم یه طعمی از سینه هاش میگرفتم که انصافا خوشمزه بودن اما باز هم به نظرم لب هاش خوشمزه تر بود.
همینطوری چند دقیقه ای ادامه دادیم تا اینکه یکدفعه یه آه بلند کشید و دستاش مشت و پاها و شکمش منقبض شد و بعدش شل و بیحال افتاد. منم همونطوری افتادم روش و چند دقیقه ای همینطوری بودیم. بعدش فاطمه گفت:
-عجب حالی داد! چه خوب بود؟ بهت نمیومد از این کارا بلد باشی!
:والا من بار اولم بود. اما مثل اینکه خیلی خوش گذشته، نه؟
-آره خیلی! دستت درد نکنه. باورم نمیشه اینهمه وقت رو هدر دادیم و هیچوقت از این کارا نکردیم.
:نترس از این به بعد از خجالتت در میایم. به تو که خوش گذشته حالا نوبت منه.
-باشه اما باهام ور رفتی یکم دستشوییم گرفته. برم و بیام بعد.
در حالی که داشت به سمت دستشویی میرفت بهش گفتم:
:تا بیای که این خوابش میبره…
-نترس اومدم خودم بیدارش میکنم.
رفتم رو تشک خودم دراز کشیدم. چند دقیقه بعد دیدم فاطمه لخت از دستشویی اومد بیرون و اومد طرفم و شلوار و شرتم رو با هم از پام در آورد. بعدش اومد آروم نشست رو سینه ام طوری که پشتش به من بود. یه نگاه به کیرم انداخت و گفت:
-بله… مثل اینکه کوچولو خوابش برده…
:ما بهش نمیگیم کوچولوها!
-باشه حالا بهش بر نخوره، کار دارم باهاش…
بعد آروم با دستش شروع کرد به بازی کردن با کیرم. همینطور که میمالید آروم آروم دوباره کیرم شروع کرد به بزرگ شدن. در همین حال منم تمام توجهم به کونش بود که همونقدر که انتظار داشتم سفید و بی مو و لطیف بود. آروم شروع کردم به انگشت کردن کونش که دیدم با یه فشار کوچیک انگشتم تا آخر رفت توی سوراخ کونش. فاطمه هم آروم بهم گفت: یواش… یواش…
تعجب کردم که انگشتم به این راحتی تو سوراخش رفته بود. آروم کشیدمش بیرون و دوباره فشار دادم. دیدم باز هم به همون راحتی رفت داخل. یکم که دقت کردم دیدم تو و اطراف سوراخش چربه و واسه همین راحت انگشتم میره داخل. آروم بهش گفتم:
:کونت چربه!
-آره تو دستشویی که بودم وازلین زدم که یوقت پاره ام نکنی.
منم که دیدم پایه است بهش گفتم:
خوب حالا که آماده اش کردی بخواب حالتو ببریم.
فاطمه آروم از روم بلند شد و رفت روی تشک خودش دمر خوابید و بالشش رو گذاشت زیر کونش. منم بلند شدم و آروم رفتم رو کونش نشستم. کیرم رو آروم گذاشتم وسط کونش و شروع کردم به مالیدن. بعد آروم نوک کیرم رو گذاشتم رو سوراخش و یه فشار آروم دادم که یهو گفت: آروم، آروم، درد گرفت! منم سریع کیرم رو آوردم بیرون و بجاش انگشتم رو کردم و داخل و یکم چرخوندم. بعد دوباره کیرم رو گذاشتم رو سوراخش و ایندفعه آرومتر فشار دادم. دیدم ایندفعه چیزی نگفت. یکم بیشتر فشار دارم. تقریبا نصف کیرم رفته بود داخل که دیدم آروم سرش رو برگردوند و یکی دیگه از اون لبخند های ملیح تحویل داد. منم که دیدم
دیگه مشکلی نیست تا آخر کیرم رو فشار دادم تو کونش و آروم دراز کشیدم روش. دستهامو آروم دورش حلقه کردم و مشغول مالیدن سینه هاش شدم و در همون حال هم شروع به عقب و جلو کردن کیرم تو کونش کردم. چند دقیقه ای همینطوری ادامه دادیم تا اینکه ارضا شدم و آبم رو ریختم تو کونش و بعدش هم همینطوری بیحال افتادم روش.
بعد از چند دقیقه کیرم رو از توش در آوردم و آروم از روش بلند شدم. یه دستمال کاغذی برداشتم و باهاش کیرم رو پاک کردم. یه دستمال دیگه هم برداشتم و کردم تو کون فاطمه که وقتی بلند میشه چیزی بیرون نریزه. بعدش رفتم دستشویی و خودم رو شستم و بعدش هم فاطمه رفت و خودش رو شست. بعد هم اومد و لخت سر جاش خوابید و منم دوباره سرم رو گذاشتم روی شکمش و آروم خوابیدیم تا صبح.
صبح که بیدار شدم فاطمه هنوز خواب بود. یه نگاه دیگه هم تو روشنایی به هیکل متناسبش انداختم و خوشحال از رو تشک بلند شدم. لباس پوشیدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو آشپزخونه. یه نگاهی تو یخچال انداختم دیدم نون و تخم مرغ هست. یه چای دم کردم و چهارتا تخم مرغ نیمرو کردم. بعدش آروم رفتم بالای سر فاطمه و با مالیدن سینه هاش آروم بیدارش کردم. چشماشو که باز کرد لبخند زد و گفت:
-صبح بخیر.
:صبح شما هم بخیر خانوم خوشگله. خوب خوابیدی؟
-عالییی! اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد! خیلی خوب بود! تو چی؟ خوب خوابیدی؟
:والا منم خوب خوابیدم. فقط بالشم چند بار تو خواب غلت خورد بیدارم کرد.
-جدی؟ ببخشید… پس حواست باشه دفعه بعد که قرار بود بالشت باشم دست و پامو ببندی که غلت نخورم.
:یعنی با دست و پای بسته خوابت میبره؟
-نگران نباش، اگه به خوبی دیشب باشم یه کاریش میکنم…
اینو گفت و آروم از رو تشک بلند شد. لباسهاش رو پوشید و رفت دست و صورتش رو شست و اومد با هم صبحونه خوردیم.
در حین صبحونه ازش پرسیدم:
:فاطمه یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
-بفرما. والا بعد از دیشب دیگه چیز خاصی ندارم که بخوام ازت قایم کنم!
:دیشب بار چندمت بود کون میدادی؟
-چطور؟ شبیه کونی ها بودم؟
:والا شبیه کونی ها که نه… اما انتظار نداشتم اینقدر راحت و کم درد بتونی بدی. راستش اصلا به من مربوط نیست ها. فقط میخوام بدونم کیر من خیلی کوچیکه یا کون تو گشاده… آخه میدونی که… مقیاس دقیقی واسه این چیزا نمیشه به راحتی پیدا کرد…
یک دفعه دیدم فاطمه زد زیر خنده و گفت:
-آخی عزیزم… نه نگران نباش فکر نمیکنم کیر تو کوچیک باشه. اما منم کونی نیستم… یعنی تا دیشب که نبودم… راستش یکم خجالت میکشم بگم… چیزه… من تا دیشب به هیچ پسری کون نداده بودم…
:یعنی چی؟ یعنی به دختر کون دادی؟ یعنی داریم؟
فاطمه سرخ و سفید شد و یکدفعه زد زیر خنده و ادامه داد:
-راستش هم خونه ایم یه خیار پلاستیکی تزئینی داره. چند بار کردش تو کونم!
:جانننننننن؟ یعنی چی اونوقت؟ الان بجای اینکه جوابم رو بدی کلی سوال جدید تو ذهنم ایجاد کردی! یعنی لزبینین؟؟؟!!!
-نه خره! اگه لزبین بودم که به تو نمیدادم… والا یه جورایی تقصیر خودم بود شروعش. چند بار که دراز کشیده بود کتاب میخوند برای اینکه اذیتش کنم شوخی شوخی میرفتم انگشتش میکردم. اون هی میگفت نکن اما من گوش نمیکردم. اون هم یک بار که من خیلی مست کرده بودم و خوابم برده بود اومد این خیارش رو کرد تو کونم. نمیتونی چه دردی داشت که مستی به کل از سرم پرید! بعد از اون هم سر شوخی دیگه باز شد و چند بار من خیار رو کردم تو کون اون و چند بار هم اون کرد تو من. دیگه به فکر اینم که شبها با شرت آهنی بخوابم!
من که کف کرده بودم. زبانم از حرف زدن قاصر بود. فقط گفتم:
: والا من که نمیدونم چی بگم. فقط به نفع من. هرچی کون تو گشادتر کار من راحت تر.
اونم دوباره یه لبخند ملیح و یه چشمک تحویل داد و صبحونه رو تمام کردیم. بعدش هم تشکر و خداحافظی کردیم و رفتم خونه.
از اون روز دیگه یه پایه همیشگی کوه پیدا کردم که هم پنجشنبه و هم جمعه همدیگه رو میسازیم…
 
نوشته: محمدرضا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *