این داستان تقدیم به شما

شمیم هستم . 35 سالمه و متأهلم.

من در تهران یه شرکت تبلیغاتی دارم . با همسرم هم زندگی خوبی دارم. فقط من از دوران نوجوانی علاقه مند به لز بودم و برام جالب بود. از دیدن فیلم های لز لذت می بردم اما جرأت این کار رو نداشتم و البته پایه این کار هم پیدا نمی شد.
چند وقت پیش از طریق آگهی روزنامه یه منشی استخدام کردم. دختری بود به نام هاله الف … دختری 27 ساله با قد بلند و لاغر اندام ولی چادری بود……..
هاله الف عصر یک روز سرد زمستان برای صحبت کردن در مورد حقوق و مزایا و شرایط کار اومد و جلسه ای نیم ساعته داشتیم.
بهش گفتم :
ـ از نظر من همه چیز خوبه فقط ….
ـ فقط چی خانم ؟
ـ فقط می خوام بهت بگم اینجا جوریه که نباید چادر سرت کنی چون مشتری های ما عمدتاً آدم های راحتی هستن.
ـ از نظر من ایراد نداره ولی خانواده من روی این قضیه خیلی سخت گیرن… اجازه بدید صحبت کنم باهاشون.
ـ باشه ایراد نداره ..فقط زود خبر بدید.
 
جلسه تموم شد و هاله با دادن دست به من خداحافظی کرد و گفت تا شب خبر میده. شماره موبایل منو هم گرفت.
وقتی دست هاله توی دستم بود متوجه یک راز بزرگ در مورد خودم شدم. (لذت توصیف ناپذیر از لمس جنس زن و همچنین لذت از چادر)….. شاید باورتون نشه ولی قلبم به تاپ تاپ افتاد.
هاله که رفت خودمو حش دادم که چرا شماره موبایلشو نگرفتم. بعد یه دفعه یادم افتاد که توی فرم اپلیکیشن نوشته … خوشحال شدم. شمارشو توی گوشیم سیو کردم.
تا شب هر وقت اون حس عصر یادم می افتاد تنم می لرزید.
شب شیطنتم گل کرد رفتم توی برنامه تلگرام ببینم هاله اصلاً عضو هست یا نه و ببینم عکسی چیزی داره یا نه…. دیدم به به خانم چه تیکه ایه … !! با نگاه کردن به همه عکس های هاله متوجه چند نکته شدم:
اول اینکه خیلی مذهبیه.
دوم اینکه علیرغم مذهبی بودنش خیلی سکسیه.(این رو واقعاً حس کردم).
ترجیح دادم پیام ندم ببینم هاله اصلاً گیام میده بهم یا نه ….
آخرهای شب بود که یه پیام اومد روی صفحه تلگرام. پیام رو خوندم . باهاش مشغول چت شدم :
ـ سلام خانوم …..
ـ سلام عزیزم. خوب هستید؟
ـ ممنون و متشکر…. شما خوبید ؟
ـ سپاسگزارم. چی شد خانم الف ؟
ـ من با مادر صحبت کردم. متأسفانه اجازه اون کار رو ندادن. ولی خیلی دوست دارم پیش شما کار کنم.
ـ عجب.. متأسف شدم. چرا ؟ مگه مانتو چه ایرادی داره؟
ـ خانوم. دست رو دلم نذارید. من از دست تعصب اینا دارم دیوونه میشم (اینجا بود که فهمیدم اگه آب باشه خانم شناگر خوبیه…)
ـ باشه حالا ببینم چه می شه کرد … (چون شوهرم اومد و خوشش نمی اومد من خیلی با گوشی وربرم مجبور شدم خداحافظی کنم).. با هاله خداحافظی کردم و گفتم فردا تماس می گیرم.
تموم شب دل تو دلم نبود. شوهرم هی می پرسید شمیم چیزی شده ؟ منم یه جوری قانعش می کردم. تا بالاخره اون شب گذشت.
 
صبح رفتم دفتر. همش تصمیم می گرفتم به هاله زنگ بزنم اما یه حسّی می گفت بذار خودش بزنه.
در مورد نحوه همکاری هاله هم فکری به سرم زد. تشمیم گرفتم اگه خانوادش موافقت نکردن بیارمش توی یه جای دیگه شرکت (مثل حسابداری و …) ازش استفاده کنم.
تا ظهر صبر کردم. دل تو دلم نبود. تحملم تموم شد. ساعت حدود یک بود بهش زنگ زدم :
ـ سلام. خوبی عزیزم؟
ـ ممنون خانم. شما چطورین؟
ـ متشکرم.
ـ من در مورد کار شما یه فکری کردم.
ـ چه فکری؟
ـ شما بجز منشی گری تخصص دیگه ای دارین؟
ـ من لیسانس کامپیوتر هستم.
ـ می تونی یه جور دیگه با ما همکاری کنی؟
ـ مثلاً چطور؟
ـ حالا تشریف بیارد. صحبت می کنیم.
ـ چشم. کی خدمت برسم؟
ـ ساعت 6 خوبه؟
ـ چشم. خدا نگهدار
ساعت 5 بود بچه ها رو فرستادم برن خونه. و منتظر هاله موندم.
ساعت یک ربع مونده بود به 6 زنگ به صدا در اومد. از چشمی نگاه کردم دیدم هاله است. در رو باز کردم. سلام و احوالپرسی کردیم. هاله بهم دست داد. باز اون حسّ غریب اومد سراغم…. خلاصه. نشستیم براش یه چای آوردم و شروع کردیم به صحبت و درد دل کردن.
از هر دری سخنی گفتیم. با استادی تموم بحث رو به جهتی که خودم می خواستم هدایت کردم. ….
گفتم :
ـ چرا خانوادت با چادر مخالفن ؟
ـ از بس امل و عقب افتاده هستن خانوم…

 
ـ شما نباید در مورد خانوادت اینجوری حرف بزنی… عزیزم. بذار حرفشونو بزنن تو کار خودتو بکن.مثلاً تا حالا با پسر دوست بودی ؟
ـ حقیقتش نه. ولی دوست دارم امتحان کنم.
ـ ببین هاله خانم. خانواده ها خیلی عجیب هستن. خانواده منم همینطون. من اگه چیزی بگم تو شاید تعجب کنی.
ـ چی خانم ؟
ـ بذار هر وقت راحت بودم بهت میگم…….
هاله لبخند ملیحی زد و گفت مثلاً کی راحت هستید بگید؟
گفتم حالا صبر کن گلم.
در مورد نحوه استخدام هاله صحبت زیادی نکردیم و زود به توافق رسیدیم. قرار شد توی بخش آی تی و طراحی مشغول بشه .
ساعت حدود 7 شده بود. چون شب مهمون داشتم و خواهرم با بچه هاش قرار بود بیان خونمون به هاله گفتم عزیزم بریم ؟
هاله با لبخندی آمیخته با شیطنت گفت خانم می تونم یه شرطی بذارم؟
ـ چه شرطی ؟
ـ بهم بگین اون قضیه رو…..
ـ میشه بعداً بگم؟
ـ نه خیلی مشتاق شدم بدونم. آخه یه حدس هائی می زنم.
ـ مثلاً چی؟
ـ دوست پسر؟
ـ نه
ـ پس چی؟
ـ قرار شد شما بگی
ـ والا چیزی به ذهنم نمی رسه
ـ فکر کن
ـ کسی رو دوست دارید و نمی تونید ابراز کنید؟
ـ باز فکر کن
ـ آخه چی می تونه باشه ….. ؟
ـ یه راهنمائی می کنم
ـ بفرمائید
ـ همین الان که من و شما اینجائیم اون حس وجود داره………
ـ آخه چه حسی؟
ـ فکر کن …(دیدم هاله تا بناگوش قرمز شد .)
ـ هاله خانم چیزی شده ؟
ـ نه خانوم…. اگه حدسی که زدم درست باشه ……..( اجازه ندادم حرفش تموم بشه)
ـ کدوم حدس؟
ـ خانوم اجازه میدید من برم؟
ـ نه باید بگی
ـ حقیقتش …
ـ حقیقتش چی؟
ـ حقیقتش من حدس زدم شما …
ـ …. ؟
ـ حدس زدم به جنس زن تمایل دارید.
ـ دقیقاً
ـ خانوم یک چیزی بگم ناراحت نمیشین؟
ـ نه عزیزم
ـ راستش منم اینجوریم. ولی تا حالا نه موقعیتش پیش اومده و نه رفتم طرفش
ـ از نظر اعتقادی باهاش مشکل نداری؟
ـ هرگز
داشتم به جنون می رسیدم. وای خدا چی می شنیدم؟از هاله پرسیدم : عزیزم تا کی وقت داری؟ میخوام کمی حرف بزنیم. جواب داد خانواده رفتن مهمونی و مشکلی نداره…

 
به شوهرم امیر زنگ زدم و گفتم کار من طول می کشه شما به مهمونا برسید تا من برسم.
رفتم و کنار هاله نشستم.
دیدم هاله داره می لرزه. گفتم عزیزم چرا می لرزی؟
گفت : خانم نمی دونم . یه احساس عجیبی دارم.
از فرصت استفاده کردم و آروم آروم دستمو بردم دور گردنش و نوازشش کردم. خودم داشتم دیوانه می شدم.سرشو کشیدم جلو و لبمو گذاشتم رو گردنش. احساس کردم برای لب گرفتن زوده. عطر گردنش داشت دیوونم می کرد و خودم روی کاناپه شل شدم.
داشتم سقف رو نگاه می کردم دیدم هاله بلند شد. چادرش رو درآورد. مقنعه و مانتوشو هم باز کرد و صورتشو آورد نزدیک. لبشو گذاشت رو لبم و به آرومی شروع کرد به خوردن. داشتم به آسمون می رفتم.
منم که در خوردن لب استادم ازش یه لب اساسی گرفتم و زبونمو تو دهنش چرخوندم.حس بسیار عجیبی بود. دیدم دستای هاله رفت توی لباسم و از لاس سوتین سینمو گرفت و شروع کرد به مالیدن…. داشت می مالید که آرم آرم زبونشو آورد طرف گوشم. داشت گوشمو می خورد . آروم در گوشم گفت : خانوم من شیر میخوام. منم سینه رو شل کردم. هاله با استادی سینه هامو در آورد و شروع کرد به خوردن (فهمیدم بار اولش نیست )
خودمو در اختیارش گذاشتم. حسابی که سینه هامو خورد دیدم رفت سراغ شلوارم. اول روم نمی شد دستشو گرفتم و گفتم نه هاله جون. …
به حرفم گوش نکرد و با زور دگمه شلوار و شورتمو باز کرد. (متوجه شدم که تمایل به سکس خشن داره …. راستش خیلی هم خوشم اومد). تو چشام نگاه کرد و گفت : خانوم منو ببخشید ولی دوست دارم به زور این کار رو بکنم. گفتم راحت باش.
شلوار و شورت رو درآورد . شورت رو گذاشت رو صورتش و بو می کشید. شورت رو انداخت رو کاناپه و صورتشو آورد طرف کوسم. و شروع کرد به لیس زدن کوسم. واقعاً از لذت داشتم بال در می آوردم.(تعجب هم می کردم که چقدر زوت به خواستم رسیدم)… بگذریم…. همال هادامه داد تا جائی که از فرط اذت بی حس شده بودم. فقط می شنیدم وقتی لیس می زد بهم فحش هم می داد …. از فحش هاش لذت می بردم….
 
هاله پا شد. شورتشو درآورد. وای خدا چه کوسی داشت. نازک و مکیدنی. داشتم به کوسش نگاه می کردم. بدون سوال و جواب نشست رو صورتم. موهامو گرفت کشید و گفت : جنده بخور. کونی.. بخور. لیس بزن کوسمو……
منتظر همین لحظه بودم. زبونمو کردم لای کوس هاله شروع کردم به لیس زدن. آب کوسش راه افتاده بود. هی کوسشو می مالید به صورتم. کوسش خیلی بوی تنی می داد ولی برام لذت بخش بود.
اولین بار بود که یه کوس رو دهنمه. تت تونستم لیس زدم. هاله بلند سد و سینه های کوچیکشو آورد طرف صورتم. گفت : بخور. چند دقیقه هم سینه هاشو میک زدم. بلند شد رفت روی کاناپه روبرو پاهاشو باز کرد.گفت : کوسم در انتظارته جنده. بیا.
رفتم پاهاشو دادم بالا و دهنمو گذاشتم رو کوسش و شروع کردم به لیس زدن. چند دقیقه لیس زدم که دیدم هاله پاهاشو به هم فشار داد. با دستاش صورتمو به کوسش فشار داد و چند تا تکون خورد.
فهمیدم آبش اومده. …….
چند دقیقه تو او حالت بودیم.
بعد که سرمو برداشتم بغلم کرد گفت خانوم بخشید. ….
تو اوج آسمونا بودم……..
تلفن زنگ زد…. خواهرم بود…..
گفت : خانوم کجائی؟ ما یک ساعته اومدیم…….
لباس هامو پوشیدم. هاله هم پوشید. با هم از شرکت زدیم بیرون …….

 
 
نوشته: شمیم

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *