این داستان تقدیم به شما

من پریسا هستم 28 سالمه و سه ساله که با آرش که اونم سی و سه سال داره ازدواج کردم
از زندگیم خیلی هم راضیم و هیچوقت به فکر خیانت به شوهرم نبوده ام
اما چند وقتیه که بدجوری خاطرخواه محمد شوهر دوستم شدم…
 
اینو بگم که آرش هیچوقت اهل گیردادن به من نبوده و در رفت وآمدها و دیدوبازدیدها با اقوام و آشنایان و یا توی مهمونی ها من همیشه لباسای راحت می پوشم حتی وقتی توی خونه مهمون هم داشته باشیم مث بعضی از زنا چادر سرم نمی کنم و لباس معمولی می پوشم نه خیلی محجبه و نه خیلی باز
با خانواده محمد هم که از دوستای خانوادگی ما هستند حدود یک سالی میشه که رفت واومد داریم
ملیحه زن محمد هم در لباس پوشیدن تقریباً مث منه البته اوایل خیلی مقید بود که حتما وقتی میریم خونشون با چادر باشه اما بعد از مدتی اونم مث من شد و حالا وقتی میریم خونشون ملیحه هم با لباس های راحتی و بدون چادر میاد پیش ما میشینه
اینو نگفتم که ملیحه حدود سی سال داره و شوهرشم هم سن آرشه خلاصه بگم توی این مدت آشنایی حسابی ما با هم قاطی شدیم و اگه قرار باشه برای تفریح و گشت وگذار و یا خرید جایی بریم معمولا با هم میریم و حسابی هم به ما خوش میگذره
اوایل آشنایی دو خونواده هم من و هم محمد خیلی مراعات می کردیم که تنمون و یا دستمون به هم نخوره و البته آرش و ملیحه هم همینطور
 
مثلا اگه میخواستم لیوانی رو به محمد بدم طوری لیوان رو میدادم که دستم به دست اون نخوره و اونم همین کار رو میکرد تا اینکه ی بار که رفته بودیم کوه در حین بالا رفتن پام لیز خورد و نزدیک بود بیفتم و غلت بزنم که چون محمد زودتر از آرش و ملیحه متوجه شد فوری به دادم رسید و زیر بغلم رو گرفت و نذاشت بیفتم من هم واسه اینکه تعادل خودم رو حفظ کنم بازوی اونو گرفتم و خلاصه بخیر گذشت
توی اون موقعیت راستشو بخواین هیچ حسی به محمد نداشتم و فقط ازش تشکر کردم
اون روزهم اتفاق مهم دیگه ای پیش نیومد و ما مث بقیه روزها به گشت و گذارمون پرداختیم و گفتم و شنیدیم و خوش بودیم
موقع برگشتن چون با ماشین ما رفته بودیم و ی سری از وسایل رو ملیحه باخودش آورده بود رفتیم در خونشون که اونا رو پایین بیارن
آرش توی ماشین نشسته بود و با تلفن مشغول صحبت بود
من و ملیحه هم داشتیم وسایل رو از توی صندوق می آوردیم پایین که محمد اومد و گفت اگه بخوایم دس رو دس بذاریم شما دو نفر تا فردا این چارتا وسیله رو از هم سوا نمی کنیم و بعدشم اومد بین من و ملیحه و هر دو دستشو باز کرد و گفت برین کنار . بذارین من درستش می کنم
وقتی دستاشو باز کرد و به من و ملیحه گفت برین کنار اول شونه سمت چپش که بطرف من بود به شونم خورد و بعدهم به دو تا دستش دست من و ملیحه رو کنار زد که در این موقع احساس کردم دست منو با حالت خاصی گرفت و گذاشت روی رونم و دستمو به رونم چسبوند توی همون حالت وقتی میخواست دستمو ول کنه دستش از روی ماتنوم به سمت لای پام رفت و روی رونم دست کشید که چون هوا تاریک شده بود و فقط چراغ داخل صندوق روشن بود و هیکل خودشم بین من و ملیحه فاصله انداخته بود ملیحه متوجه نشد اما من خودمو کنار کشیدم

 
اون شب خیلی به کاری که محمد کرده بود فکر کردم اما چون از قبل حرکت ناجور دیگری از او ندیده بودم خودمو قانع کردم که احتمالا از روی عمد چنین کای نکرده
اما پیش خودم فکر کردم که اگه عمدا این کار رو کرده باشه اونوقت چي؟
آیا نسبت به من حسی پیدا کرده ؟ آیا قضیه لیز خوردن امروز با اون حرکت محمد ارتباط داره؟
و هزار ویک فکر جورواجور دیگه …. . . . . .
اون شب چون هم من و هم آرش حسابی خسته بودیم خیلی زود خوابیدیم
روز بعد حدود ساعت یازده بود که با صدای زنگ تلفن بیدار شدم
محمد بود تعجب کردم باخودم گفتم نکنه واسه ملیحه اتفاقی پیش اومده که زنگ زده
بعد از سلام و احوالپرسی گفت انگار هنوز خواب بودی و بیدارت کردم
من هم بدون اینکه قضیه دیشب رو به یاد داشته باشم گفتم آره دیروز حسابی خسته شدیم اتفاقاً خوب کاری کردی بیدارم کردی سرظهره باید بیدار می شدم دیگه
محمد : و این افتخار نصیب من شد که تو رو بیدارت کنم
من: خواهش می کنم لطف داری
محمد: واسه امشب جایی قرار ندارین برین؟ مهمون ندارين؟
من: نه چطور مگه مسئله ای پیش اومده ؟ ملیحه خانوم خوبن؟
محمد: نه نه نگران نباش ملیحه هم سالم و بی نقصه! فقط دلم تنگ شده بود واسه دیدنتون میخواستم ازتون دعوت کنم شب بیاین خونمون دور هم باشیم
من با خنده جواب دادم: ولی ما که دیروز تا غروب پیش هم بودیم هنوزم خستگی دیروز از تنمون درنیومده به این زودی دل تنگمون شدین؟
محمد: خب چکار کنم دیگه به شما عادت کردم
من: خیلی ممنونم لطف دارین خوب شما تشریف بیارین

 
محمد: اگه میشد که با سر میومدیم من از خدامه ولی خودت که ملیحه رو می شناسی تو رفت و امد ها نوبت رو رعایت می کنه حالا هم نوبت شماس تشریف بیارین چون پریشب ما خونه شما بودیم
من: باشه بذار آرش بیاد باهاش صحبت کنم آخه اونم دوس نداره هرشب مزاحم دیگرون بشیم
محمد: هرطور شده راضیش کن من منتظرم امشب حتما بیاین
من: اتفاقی افتاده نمی خوای بگي که اینهمه اصرار داری امشب حتما بیاییم؟
محمد: نه … گفتم که من خودم دلم واستون تنگ شده دوس دارم امشب بیاین دور هم خوش باشیم
من: باشه ….ولی خوب اگه میخوای ی زنگ به آرش بزن به اون بگو
محمد: نه .. . . همین که به خودتون گفتم کافیه . . . .لطفا شما هم بهش نگید من زنگ زدم و اصرار کردم که حتما امشب بیاین شاید . . . . و کمی مکث کرد
من: شاید چی؟
محمد: هیچی شاید آرش فکر کنه اتفاقی افتاده و بخواد در مورد اون با من و یا ملیحه حرف بزنه اونوقت میلحه می فهمه من به شما زنگ زدم و خدا میدونه چیکار کنه؟ خودت که میدونی ملیحه از لحاظ فرهنگی و سطح اجتماعی به پای شما که نمی رسه. و . . . . ..
و بعد ازمعذرت خواهی بخاطر اینکه منو ازخواب بیدار کرده گفت پس شب حتما می بینمتون
و قطع کرد
بعداز اینکه تلفن رو روی میز گذاشتم حسابی فکرم مشغول شد
احساس کردم رفتار محمد تغییر کرده و با دید دیگری داره منو میبینه
 
این احساس برای من هم ناراحت کننده بود و هم ی جورایی جالب و دوست داشتنی
ناراحت کننده از این بابت که احساس میکردم دارم وارد رابطه ای میشم که در نهایت باید به شوهرم و دوستم ملیحه خیانت کنم و جالب و دوست داشتنی به این خاطر که شاید ی رابطه عاطفی جدید رو با وجود داشتن همسر تجربه کنم البته در کنار این فکرها اصلا به سکس با محمد فکر نمی کردم و با خودم میگفتم شاید حداکثر در حد ی لب گرفتن و همدیگرو بغل کردن پیش بریم
خلاصه شب که آرش اومد بهش گفتم نمیدونم چرا از صب دلم گرفته .. . . پاشو بیا بریم خونه ملیحه ی خورده سرگرم شیم شاید حالم خوب شه
آرش هم که از قیافش معلوم بود خیلی خسته بود گفت اگه میخوای خودت برو من میخوام استراحت کنم حال و حوصله شب نشینی رو ندارم و …… خلاصه اینکه خودم به تنهایی رفتم
خونه ما با اونا خیلی فاصله نداشت توی ی کوچه بودیم
زنگ رو که منتظر موندم یکی بیاد دررو باز کنه آخه اونا توی ی خونه ویلایی هستن که آیفون هم ندارن
توی اون موقعیت برای ی لحظه انگار روح از تنم خارج شد انگار میخواستم بعد از سالها کسی رو ببینم که خیلی دوستش داشتم . . . .انگار لحظه رسیدن ی عاشق ومعشوق به هم بود و. . . . . . . و از طرفی هم شک و تردید داشتم که نکنه بخوام به شوهرم خیانت کنم
ولی هرچی بود ی کشش خاصی منو به اونجا کشونده بود…
محمد در رو باز کرد و وقتی منو تنها دید با لحن خاصی گفت : خیلی خیلی خوش اومدی . . . صفا آوردی. . . آرش خان کجاس. . . .
منم برای اینکه اگه اون چیزی که بهش فکر کرده بودم . واقعیت داشته باشه گفتم آرش خسته بود نیومد و من هم فقط اطاعت امر کردم
محمد که معلوم بود صداش میلرزه گفت بگو بهت افتخار دادم نه اینکه اطاعت امر کردی
حالا چرا نمیای تو
برای ی لحظه با خودم گفتم بذار منم باهاش همراهی کنم ببینم تا کجا میخواد پیش بره و به همین خاطر گفتم نه دیگه میخوام برم فقط اومدم منو ببینی چیزی که میخواستی . . .
و در جواب گفت: آخه اینطوری خیلی تابلو میشه . . . الان جواب ملیحه رو چی بدم . . .. بگم اومدی همدیگرو ببینیم و بری و بعد دستشو بطرفم دراز کرد و دستمو گرفت و بسمت داخل حیاط کشید
در اون لحظه احساس کردم بدجوری رنگم پریده و بی اختیار من هم دستشو فشار دادم و رفتم تو..

 
ادامه بزودی همین‌جا
 ( ادمین: نویسنده ی گرامی لطفا داستان‌ها رو به صورت کامل ارسال کنید )

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *