این داستان تقدیم به شما
بهار دختر خاله ي منه و ٣ سال از من كوچيكتره. تك فرزند خونس، دختريه قد بلند با موهاي قهوه ايي تيره و پوست روشن. تقريبا ٢ سال پيش یه بعد از ظهرپاييزي بود كه تماس گرفتن و گفتن يكي از اقوام فوت شده، بلافاصله مامانم و همه ي خانواده حول حولكي حاضر شدن و رفتن خونه ي اون طرف كه مرده بود! قبل رفتن خالم ازم خواست تا برم دنبال بهار و بعد از تعطيل شدنش از مدرسه بيارمش خونه ي خودمون تا شب بيان دنبالش و يا اگه دير شد فردا از خونه ي ما بره مدرسه. من قبلن بهار رو يه چند باري تو مسافرت ها به زور بوسيده بودم و يا يه بار تو جنگل موقع دستشويي كونش رو ديده بودم. اون روز بعد از ظهر با ماشين مامانم رفتم دم مدرسه دنبالش. بعد از كلي پز دادن جلوي دوستاش سوار ماشين شد و جلو نشست، توضيح دادم كه بايد امروز بياد خونه ي ما؛ اون هم گفت: پس بايد برم خونه تا لباس هامُ عوض كنم و كتابهاي فردام رو بردارم!
توي ماشين تمام مسير با رون هاي پاش و برجستگي سينه هاش خيال پردازي ميكردم. بلاخره رسيدم خونشون و رفتيم بالا. بدون معتطلي رفت تو اتاقش و مانتوش رو در آورد. زير مانتو يك تيشرت زرد نازك پوشيده بود كه كرستش هم ديده ميشد. وقتي خم شده بود و دنبال كتابهاش ميگشت به كونش و موهاي طلائي كمرش خيره شده بودم و دنبال بهانه بودم تا بقلش كنم يا ببوسمش كه يهو گفت: برو بيرون ميخوام لباس هامُ عوض كنم. بهش گفتم باشه فقط يك دقيقه چشمات رو ببند يك چيزي بدم ميرم! پرسید چی؟گفتم ببند! چشماشو بست، من هم خودم رو چسبوندم بهش و چند بار ازش لب گرفتم و گفتم همین! چشمهاش رو باز كرد، و همينطور كه دور دهنش رو پاك ميكرد به سمت ميز آينه رفت و گفت خب حالا برو ديگه!! گفتم يك دقيقه! يك دقيقه نشد كه! جلوي آينه از پشت بقلش كردم، دستم رو از رو نافش بردم رو كسش و دم گوشش گفتم تو خيلي نازي! داد زد: ولَم كن… به جلو خم شد و سعي كرد دستم رو از رو كسش بر داره ولي با خم شدنش كيرم از رو شلوارش گير كرد بين كونش، منم بيشتر دستمُ رو كسش فشار دادم و دوباره دم گوشش آهسته گفتم: عشقمي تو … با تقلا و بدون مقاومت فقط گفت ول كن! لپشرو بوسيدم و گفتم الان ميرم…
هنوز دستم رو كسش بود، انگار داشت شهوتي ميشد، ديگه چيزي نميگفت. چند دقيقه اي همينطوري جلوي آينه بقلش كرده بودم و با يك دست از روي اون شلوار سورمه ايي نازك مدرسه كسش رو ميماليدم و با دست ديگه سينه هاش رو گرفته بودم. بدون اينكه متوجه بشه آهسته دكمه ي شلوارم رو باز كردم، شلوارم رو تا نصفه كشيدم پايين و كيرم رو از رو شرت به كونش ميماليدم. اينقدر شهوتي شده بود كه صداي نفس نفس زدن هاش رو ميشنيدم ولی حواسش رو با وسایل روی میز پرت میکرد وقتي با پچ پچ ازش ميخواستم پاهاش رو باز كنه يا خودش رو به جلو خم كنه بدون هيچ مقاومتي قبول ميكرد گاهي هم خودش گردنش رو به سمتم خم ميكرد تا گردنش رو ببوسم؛ ولي يهو انگاري كه ارضاع شده باشه يا ترسيده باشه!!! چرخيد و گفت: بسه ديگه برو الان يكي مياد! گفتم هيچ كس نمياد همه رفتن خونه ي… تا شب هم نميان؛ دستش رو كشيدم و رو تخت خوابوندمش و خوابيدم روش، با پاهام پاهاش رو باز كردم و تند تند شروع كردم به بوسيدن و خوردن گردنش. كمر شلوارش از اين كشي ها بود. آروم دستم رو از رو كسش بردم بالا به سمت نافش تا شلوارش رو بكشم پايين ولي نذاشت، منم تيشرت رو در آوردم و گفتم اينطوري اگه كسي هم بياد من سريع ميرم دستشويي تو هم لباس هاتُ عوض كن. تند تند ميبوسيدمش و سينه هاش رو ميماليدم. چرخوندمش و گفتم ببين من با شرتم پس تو هم بايد با شرت بشي، گفت: نميخوام پاشو تو الان يكي مياد بسه ديگه! گفتم زود تموم ميشه. به زور شلوارش رو كشيدم پايين. رنگ شورتش، رون هاي سفيدش و برجستگي كسش بدجور وحشيم كرده بود. دستم رو كردم تو شورتش ولي خواست بلند بشه كه نذاشتم و زد زير گريه تو رو خدا بسه ديگه برو الان يكي مياد… دستش رو گذاشت رو كسش، داد زد تو رو خــــدا. شورتش رو با زور كشيدم پايين. خوابيدم روش و گفتم طوريت نميشه، اشكالي نداره نترس الان تموم ميشه. يهو چشمم افتاد به كرم روي ميز آينه!!! چرخوندمش بهش گفتم پاهاتُ باز كن الان تموم ميشه، باز نكرد! منم به زور پاهاش رو باز كردم يك كم كرم زدم به كيرم و انگشتم رو ماليدم به سوراخ كونش، تا خواست بلند بشه خوابيدم روش و دم گوشش گفتم توش نميكنم فقط لاپايي بخدا! داد زد ولَم كن كثافط… گفتم الان تموم ميشه، خوابيدم بودم رو كونش و اون داد ميزد و گريه ميكرد تو رو خدا يك طوريم ميشه…پاشو… داد ميزنم پانشي… يك دقيقه پاشو… تو رو خدا!
با صدای خواهش هاش بیشتر شهوتی میشدم و کیرم رو لای پاش و روی سوراخش عقب جلو میکردم، داشت سر كيرم ميرفت تو و آبم ميومد كه داد زد آخ… خودش رو چرخوند و آبم ريخت لاي پاش و مثه جنازه افتادم روي تخت كنارش…
***
تمام اين اتفاقات تو كمتر از ٢٠ دقيقه رخ داد فقط براي تحريك بيشتر بعضي جاها رو پررنگ تر توضيح دادم.
نوشته: بهروز
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید