این داستان تقدیم به شما
خانواده ما 4 نفرس
پدر ، مادر ، دو تا دختر
به نظرم مثل بقیه ایم
نه خیلی مذهبی نه خیلی باز
اما حریم هارو رعایت میکنیم
من 17 سالمه
خواهرم 21
مادرم هم 44
هر سه مانتویی
مادرم مانتویی نسل قدیم
که پوشیده هستش
من و خواهرم نسل جدید ، مو ها بیرون
مانتوها کوتاه تر ، رنگی تر ، نازک تر
اما جوری بزرگ شدیم که بدونیم به هر کسی نباید اجازه داد هر چی خواست بگه
من دوست پسر نداشتم تا الان
اما خواهرم یه ساله با یکیه
هم کلاسیش توی دانشگاه
از اواخر راهنمایی کم کم بلوغم کامل شد
توی دبیرستان بین بچه ها معمولا حرف از مسائل جنسی زیاد میشه
عکس و فیلم هم رد و بدل میکردیم
اکثرا خود ارضایی میکنیم
چند تایی هم با دوست پسراشون بودن
توی خونه من و خواهرم در مورد این مسائل با هم حرف میزدیم
مامان هم فقط در حد مسائل بهداشتی که نیازه بدونیم برامون گفته بود
خواهرم خیلی راحت و صریح بهم گفت که خود ارضایی میکنه و از منم خواست اگه نیاز داشتم اینکارو بکنم تا خالی شم
یکی از دوستام برام گفته بود که متوجه سکس مامان باباش شده
و همین حرف باعث شد منم یه مدت روی مامانم حساس بشم و حواسم بهش باشه ببینم چیزی میبینم یا نه
اما نه ، چیز خاصی ندیدم
شاید چون سن شون بالا بود دیگه میلی نداشتن
شبا زود میخوابیدن و چیز مشکوکی ندیدم
تا اینکه چند روز پیشا متوجه یه چیزی شدم
که خیلی اذیتم میکنه به هیچکس هم نمی تونم چیزی بگم چون مایه آبرو ریزیه
خونه ما دو طبقه و حیاط داره
طبقه همکف ماییم
طبقه دوم خانواده خالم
این خونه رو چند سال پیش شریکی با خالم ساختیم
ظهر بود منم به خاطر پریود مدرسه نرفته بودم
از خواب بیدار شدم
مامان رو صدا زدم
به نظر کسی خونه نبود
بلند شدم رفتم دستشویی
بعد رفتم ببینم توی یخچال چی داریم و یه چرخی توی خونه زدم
متوجه شدم کیف و موبایل مامانم توی خونه اس
گفتم خب حتما رفته پیش خاله
چون خونه فقط مال ماست توی راهرو همیشه با همین لباسای خونه میریم
خالمم دختر داره و ما فقط جلوی شوهر خالم حجاب داریم
راه افتادم رفتم طبقه بالا
اما دیدم حفاظ خونه خاله کشیدس
پس مامان کجا بود
رفتم سمت حیاط اما اونجا نبود
دوباره رفتم بالا
دیدم مانتو های مامان هم همه شون سر جاشونن
یه کم نگران شدم و ترسیدم
داشتم فکر میکردم زنگ بزنم به بابا بگم
که از توی راهرو صدایی شنیدم
مثل کشیده شدن پا روی سنگ
خیلی ترسیدم
زنجیر در رو از داخل انداختم
و گوشمو گذاشتم روی در ببینم چی میشنوم
صدایی نبود
صدا از بالا میومد حتما
چون از پنجره ، حیاط مشرف به خونه ما بود
رفتم داخل راهرو
سرم رو گرفتم بالا
و از بین نرده ها طبقه دوم و پشت بوم رو نگاه انداختم
یه چیزی اون بالا داشت تکون میخورد
شبیه یه پارچه بود
انگار یکی اونجا داشت یه کاری میکرد
بالا نرفتم ، جلوی در خونه مون منتظر شدم ببینم چی میشه
که اگه یهو خطری بود بپرم توی خونه درم ببندم
گوشامو تیز کرده بودم
که صدایی مثل آخ یا آی شنیدم
خفیف بود
اما توی سکوت راهرو قابل تشخیص
وا اینکه صدای مامانم بود
پا برهنه شدم که بی صدا برم بالا ببینم چه خبره
خیلی آروم قدم بر میداشتم
صدای نفس کشیدن خودمم میشنیدم
میترسیدم که قلنج زانوم صدا بده
خونه خاله اینارو رد کردم
بالا فقط پشت بوم بود و جلوش یه سری قفسه
خالم اونجارو کرده بود انباری که مجبور نشه دو طبقه رو پایین بیاد
چند تا پله دیگه هم رفتم
و با صحنه ای مواجه شدم که کاش نمیشدم
مامانم رو دیدم که روی زمین سجده کرده
و از پشت داره یه خیار رو میکنه توی کوسش
پس اون صدا صدای حشری شدن مامانم بوده
خیلی جا خوردم
و توی دلم به مامانم گفتم تو که شوهر داری چرا خیار
اونم اینقدر ضایع توی راهرو
تند تند داشت خیار رو میکرد توی کوسش و معلوم بود داره جلوی خودشو میگیره که صدایی در نیاره
مامان و خواهرم رو لخت میبینم همیشه
موقع لباس عوض کردن یا از حموم اومدن و گذری و اتفاقی
چون برای مادر و دختر یه چیز عادیه
نه اونا بیستو چهار ساعته لختن
نه من منتظرم که سرک بکشم
اما اولین بار که اینجوری دارم واضح سوراخای مامانم رو میدیدم
مامانم سبزه بود مثل من ، و خواهرم مثل بابام سفید
اما لای پای مامان از من خیلی تیره تر بود
حس بدی داشتم
از مامانم انتظار نداشتم اصلا
با اینکه همون خود ارضایی بود که من و خواهرم و دیگران هم انجامش میدادیم ، حالا درسته ما پرده داشتیم
اما چون شوهر داشت بهم این حس دست داد که مامانم داره گناه بزرگی میکنه در حد جندگی
بالا تر نمیشد برم
نمی دونستم باید چیکار کنم
همونجا وایستادم یه کم نگاه کردم ، ازین صحنه در عین ناراحتی بدمم نیومده بود و توی شورتم این رو حس کردم که یه چیزایی هم از من خارج شده
کاش رفته بودم پایین همون موقع
مامانم داشت زیر لب چیزایی میگفت
انگار داشت توی خیالاتش سیر میکرد
میگفت تورو خدا بکن منو
سینا منو بکن
کی؟؟؟ سینا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یهو قلبم شروع کرد به زدن
اسم بابام که سینا نبود
با ترسو لرز شروع کردم به جست و جو توی فامیل
شوهر خالمم نبود
من چرا هیچ سینایی نمیشناسم؟
بغض اومد توی گلوم
نمی خواستم باور کنم
با دلی شکسته آروم رفتم پایین
رفتم توی اتاقم
درم قفل کردم
و تا شب که خواهرم پشت در میگفت چرا درو باز نمیکنی همه نگرانت شدیم ، یه ریز گریه کردم…
نمیخوام باور کنم … نمیخوام باور کنم مامانی که اینقدر دوستش داشتم و قبولش داشتم
افتاده به این حال و روز که یواشکی خیار میکنه توی کوسش و اسم مرد دیگه ای رو میاره
حتما قبلا با کسی به اسم سینا بوده
از بابامم بدم اومد
حس کردم مقصر اونه
که به زنش بی توجهه
از خواهرمم بدم اومد ، چون مطمئن بودم با دوست پسرش یه کارایی میکنه
تا چند وقت اصلا خود ارضایی نکردم
چون هیچ حس جنسی نداشتم و بدم میومد از سکس
تا سال بعد کنکور قبول شدم و توی دانشگاه با پسری دوست شدم …
نوشته: منفی باف
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید