این داستان تقدیم به شما
مربی زومبا بودم و این قانونم بود که فقط توی باشگاه کلاس داشته باشم. تا این که موردی پیش اومد که مجبور به تغییر شرایط کاریم شدم. خانمی به باشگاه اومد و میخواست که برای دو تا دخترش مربی خصوصی بگیره. اتفاقی زمانی که داشت برای مسوول باشگاه شرایطش توضیح میداد من کنارشون بودم. خانم بیگدلی مسوول باشگاه یه نگاه به من کرد و بعد رو به خانمه گفت ما مربیمون کلاس خصوصی کار نمیکنه. ایشون هستن میخواید با خودشون صحبت کنید. خانمه که بعدا فهمیدم فامیلیش شمیرانی هست به من گفت یه ساله همسرش تو یه تصادف از دست داده و توی خونه خودش هست با دو تا دخترش. گفت به خاطر تصادف ترس رفت و آمد داره که الان به کمک روانشناس داره روش کار میکنه ولی در حال حاضر دوست نداره دختراش به غیر از مدرسه رفت و آمد دیگه ای داشته باشن و از طرفی میخواد برای روحیه اشون حتما ورزش کنن…
حرفاش که شنیدم دلم سوخت… موقع صحبت اگرچه گریه نمیکرد ولی غم عمیقی تو نگاه و صداش بود. بنابراین بهش گفتم که قبول میکنم. تو ذهنم این بود که هرکاری بتونم برای خوشحال کردن دختراش انجام بدم تا غم این اتفاق کمتر حس کنن و بعدم با امیدواری فکر کردم از کجا معلوم؟ شاید مادرشون هم بعد مدتی تمایل به ورزش نشون بده و حالش بهتر شه. اون روز بعد از توافق روی قیمت و گرفتن آدرس قرار شد که از فردا کارم شروع کنم.
خانواده شمیرانی خیلی مرفه بودن. خونه شون تو بهترین جای تهران بود. اینطور که خانم شمیرانی میگفت بعد از فوت شوهرش توی خونه خودش نموند چون نمیتونست خاطراتش بدون همسرش تحمل کنه. این خونه رو پدر خانم شمیرانی براشون گرفته بود و چه خونه ای!!! خیلی بزرگ نبود ولی امکاناتش کامل بود. من که مربی ساده بودم و قرار نبود اونجا دایم بمونم بهم اتاق اختصاصی داده شد. پایین خونه یه باشگاه کوچیک بود با چندتا وسیله معمول بدنسازی. ولی سالن باشگاه دلباز بود، کف پارکت بود و دور تا دورش آینه کار شده بود و خلاصه برای کاری که من میخواستم انجام بدم ایده آل بود. روزا میگذشت و من دو روز در هفته مربی دخترای خانم شمیرانی بودم. درسا و دل آرام. درسا 8 سالش بود و دل آرام 10. و با اینکه از صفات بچه پولدار بودن و لوس بودن کامل بهره مند بودن اما نمیشد گفت بی استعدادن. خصوصا درسا که استعداد و علاقه بیشتری از خودش نشون میداد.
تا اینکه یه روز بعد از تموم شدن کلاس و موقع سرد کردن همینجوری که داشتیم آروم حرکات انجام میدادیم احساس کردم سایه ای پشت در باشگاه ایستاده. از اونجا که تو این مدت تقریبا با شمیرانی ها آشنا شده بودم بهشون اطمینان داشتم بنابراین به خیال اینکه شاید خانم شمیرانی پشت در ایستاده باشه به حرکتام ادامه دادم. کلاس تموم شد و بچه ها طبق عادت دوییدن طرف در که برن بیرون. من ولی جلوی آینه ایستادم و به خودم نگاه کردم. نیم تنه جذب مشکی تنم بود با لگ ورزشی مشکی که پاهای پر و کشیده ام رو قاب گرفته بود. نا خود آگاه به پهلو چرخیدم و باسن برجسته ام و نگاه کردم. همزمان چشمم به سینه های پرم افتاد که برجستگی بالاشون از زیر تاپ بیرون زده بود. دست بردم و موهام باز کردم. موهای حالت دار مشکیم ریخت روی شونه هام. پوستم به خاطر ورزش مرطوب و درخشان بود و چون سفید بودم توی اون ست ورزشی مشکی خیلی به چشم میومد. چشمم خورد به صورت و نگاهم توی آینه. غمگین بودم. با وجود اینکه میدونستم زیبا هستم و همين الان کلی از خودم خوشم اومده بود ولی یادم افتاد که خیلی تنها و خیلی غمگینم. دو سال از تموم شدن رابطه ام با تنها دوست پسرم میگذشت و من هنوز رضایت نداده بودم رابطه دیگه ای رو تجربه کنم. نا خود آگاه شروع کردم به انجام حرکات کششی… آهسته و کمی با عشوه. کشش اندامم تو آینه که نگاه میکردم برام لذت بخش بود. به خودم گفتم زندگی در جریانه و برات صبر نمیکنه ازش استفاده کن. از این فکر لبخندی رو صورتم نشست. بلند شدم، حوله ام و برداشتم و به سمت در نیمه باز سالن رفتم.
همین که در باز کردم که برم بیرون به چیزی برخورد کردم و نزدیک بود برگردم عقب که با احساس لمس دستی متوقف شدم. یه مرد حدودا سی و هفت هشت ساله جلوم ایستاده بود. اولین کلمه ای که به ذهنم در موردش رسید بزرگ بود. قد نسبتا بلندی داشت ولی چیزی که توش خیلی به چشم میومد شونه های پهن و خوش فرمش بود. از شوک که در اومدم خواستم داد و بیداد کنم که درسا رو دیدم که با خنده از پله ها اومد پایین و یه لیوان آب پرتقالم دستش بود. لیوان گرفت سمتم و گفت دایی آرمان اومده. بعد از این اتفاق من یادم افتاد که با یه تاپ و لگ ورزشی جلوی یه مرد وایستادم. دختر محجبه ای نبودم، هیچ وقت! ولی ترجیحم با تاپ گشتن جلوی غریبه هاام نبود. درسا رفت و من دوباره به این آقای دایی آرمان نگاه کردم. اما این بار شروع به حرف زدن کرد: ببخشید فکر کنم ترسوندمتون. اومده بودم بچه ها رو ببینم که نسترن (خانم شمیرانی) گفت توی سالن هستن. اینجا که اومدم و از پشت در که ورزش کردنتون دیدم دیگه نتونستم نگاه نکنم.
صداش مردونه، نسبتا بم و گیرا بود. خیلی با اعتماد به نفس حرف میزد و توی لحنش آهنگ به خصوصی بود. با این حال بعد از تموم شدن حرفش اخمام ناخواسته تو هم رفت. به این فکر کردم که مردک پس تمام کارای من بعد از ورزش با بچه ها رو هم نشسته نگاه کرده. با لحن سردی گفتم: خوشبختم جناب شمیرانی. مشکلی نیست ولی از این به بعد ممنون میشم پشت در نایستید… خوشحال شدم از آشناییتون.
خودم کنار کشیدم و رد شدم. حواسم بود به اینکه برخورد چندان دوستانه ای نداشتم ولی دست خودم نبود بعد از علیرضا دیگه روی خوش به هیچ مردی نشون نمیدادم و خودمم نمیدونستم این کار غلط تا کی میخواد ادامه داشته باشه. همینطور که پله ها رو میرفتم بالا به این فکر کردم که شاید منم بد نباشه برم پیش روانشناس و از این فکرم خنده کوتاهی کردم. رفتم توی اتاقی که بهم داده بودن و شیر آب گرم باز کردم و رفتم زیر دوش. یکی از بهترین کارا بعد از ورزش گرفتن دوش آب گرم و من عاشقشم. شامپوی بدن برداشتم و آروم همه جای بدنم کف مالی کردم… به آینه حموم نگاه کردم… خدایا من امروز چم شده که انقدر برای خودم عشوه میام! بعد دوش حاضر شدم که برم. دنبال نسترن جون میگشتم که ازش خداحافظی کنم که اومد جلوم و گفت: برادرم بعد از مدت ها اومده اینجا.. روی تراس چایی گذاشتم. توام بیا و باهامون باش. بعد از مدت ها یه کم شادی واقعی توی صورتش دیدم و به خاطر همین قبول کردم. آرمان تو تراس با بچه ها نشسته بود و باهاشون صحبت میکرد. به چهره اش دقیق شدم. مردونه بود و چشم و ابرو مشکی. پوست گندمی رنگ قشنگی داشت و لبخنداش چهره اشو جذاب تر میکرد سرش برگردوند و نگاهم شکار کرد. من ولی با بیخیالی نشستم روی صندلی رو به رو. دل آرام کنارم نشست و به داییش گفت: دایی دیدی چه مربی خوشگلی دارم… درسا اعتراض کرد: مربی خوشگلی داریم… فقط تو نیستی که…
با این حرفش خندمون گرفت، آرمان به من نگاه کرد و گفت بله خیلیم خوشگل. ولی یه خورده بداخلاقم هستن که البته عادت همه زیبا رو ها همینه.
از تعجب ابروهام انقدر بالا رفت که نزدیک بود بچسبه به موهام. ولی خندم گرفت. گفتم من بداخلاق نیستم ولی یواشکی پشت در ایستادن درست نیست. لبخند مرموزی زد و گفت بعضی وقتا درسته…
بعد از این اتفاق رفت و آمد آرمان بیشتر شد و من معمولا تو همه جلساتی که خونه خانم شمیرانی داشتم میدیدمش. توی تراس با هم گپ میزدیم. اون مکانیک خونده بود و شرکت داشت. از کار و عقاید هم میگفتیم، از تفریحامون، از زندگی… خلاصه بعد از گذشت دو هفته متوجه شدم نه تنها با آرمان بداخلاق نیستم بلکه از مصاحبت باهاش لذت میبرم.
تا اینکه یه روز تو همین صحبتا بحث کشید به اینکه قبلا رابطه ای داشته یا نه. گفت دختری رو دوست داشته و یک سال با هم بودن ولی چون اون زمان اهل ازدواج نبوده دختره ام نخواسته صبر کنه و جدا شدن. از من که پرسید پرت شدم تو سه سال قبل… شاید سکوتم طولانی شد یا چهره ام خیلی غمگین بود که گفت: ببخش نباید میپرسیدم. این چیزا خیلی خصوصیه. ولی من تعریف کردم. از رابطه ام از اعتمادم از لحظه های خوبی که کنار علیرضا داشتم و در نهایت از خیانتش گفتم… یه دفعه به خودم اومدم دیدم صورتم غرق اشکه. خوشحال بودم که اون لحظه خانم شمیرانی و بچه ها تو آشپزخونه مشغول تزیین کیک بودن. آرمان دستش گذاشت روی شونه ام و گفت اتفاقات اجتناب ناپذیرن… میفتن و هیچ کدوم از ما انقدر خاص نیستیم که زندگی بخواد لی لی به لالامون بذاره ولی باید قوی بود. این حرفش ارومم کرد و بهش نگاه کردم. گفت: حیفه این همه زیباییه که بخواد با یه خاطره بد آزرده بشه. دستش آروم کشید روی بازوم و از حس لمسش احساس خوبی بهم دست داد.
به دستش که روی بازوم بود نگاه کردم و لبخندی زدم. صدای دل آرام از دور شنیدیم. آرمان دستش انداخت و هر دو برگشتیم و پشت سرمون نگاه کردیم. خانم شمیرانی در حالی که دپ بشقاب کیک دستش بود همراه با درسا و دل آرام اومد تو تراس. متوجه شده بودم که این خانواده کوچیک در حال گذر از اون بحران هستن و به نسبت قبلا شادترن و این باعث شد از صمیم قلب بهشون لبخند بزنم. جلو رفتم و گفتم: به به این کیک خوردن داره هااا چقدرم خوشگل درستش کردین. درسا گفت: سلیقه خودم بود. از گوشه چشم دل آرام دیدم که به درسا نگاه کرد و پشت چشمی نازک کرد. خندیدم و گفتم کار جفتتون بود و حالا که با هم انجامش دادید خیلی خوشگل شده. مشغول خوردن کیک و چای شدیم. بعد از عصرونه من بلند شدم که حاضر بشم و برم. متوجه شدم نسترن جون هم داره میره بیرون. با هیجان خاصی بهم گفت: بعد یک سال و خورده ای دوباره میخوام رانندگی کنم. میخوایم با بچه ها با ماشین بریم و برای مامان و بابام کیک ببریم. بهش لبخند زدم و گفتم: خیلی عالیه. واقعا که خوشحالم. و خیلی تحسین برانگیزه که دارید به خودتون کمک میکنید.
با تعجب دیدم من بغل کرد و بچه ها رو صدا کرد که برن. من رفتم توی اتاق و شروع به پوشیدن مانتوم کردم همزمان صدای ماشین شنیدم که روشن شده بود. از پنجره اتاق نگاه کردم دیدم نسترن و بچه هاش از در بزرگ حیاط رفتن بیرون ولی آرمان کنار در ایستاده بود و براشون دست تکون میداد. بعد از بسته شدن در دستاش تو جیبای شلوار جینش کرد و برگشت سمت خونه.
نمیدونم چرا ولی از فکر اینکه الان من و آرمان تنهاییم استرس بهم دست داد. بابت معطل کردن خودم سر درست کردن شال لعنتی به خودم فرستادم و سریع حاضر شدم و به طرف در رفتم. از اتاق که اومدم بیرون رفتم طبقه پایین که از خونه خارج بشم. آرمان جلوی در ایستاده بود و بهم لبخند میزد. منم متقابلا لبخندی تحویلش دادم و گفتم فعلا خدانگهدار. دستش دراز کرد و گفت به امید دیدار. وقتی دستم لمس کرد گرمای دستش حس خوبی رو بهم داد. ولی دستم رها نکرد و منم سعیی برای این کار نکردم. بهش نگاه کردم. آهسته اومد جلو. من کمی عقب رفتم ولی دستامون هنوز توی هم قفل بود. اون یکی دستش بلند کرد و طره موهام که افتاده بود روی پیشونیم کنار زد. صورتش نزدیک تر آورد و گفت چطور میشه از تو گذشت؟ با تعجب نگاش کردم و آب دهنم نا خودآگاه قورت دادم. از این حرکتم خنده اش گرفت و گفت نترس دختر زیبا من که کاریت ندارم. سرم انداختم پایین و گفتم نترسیدم. همزمان رفتیم داخل. نمیدونم چرا و به چه دلیل باهاش همراهی میکردم ولی میدونستم اون لحظه گزینه خروج از خونه آخرین انتخابمم نیست. روی کاناپه نزدیک به هم نشستیم. شالم که دور گردنم بود با دست کامل باز کرد. یه دستش انداخت دور کمرم و من به خودش چسبوند. زیر گوشم زمزمه کرد: حالا که نمیترسی بیشتر ادامه بدیم؟
شاید اون لحظه طولانی ترین مکث زندگیم انجام دادم. دلم این لمس و نوازش میخواست تعارفم نداشتم اما بعد دو سال نداشتن هیچ رابطه ای میترسیدم… آرمان همینطور که صورتش به گوشم میمالید دوباره گفت هیچ قضاوتی در کار نیست… این فقط یه آرامش برای هر دو ما… امروز گریه کردی و من فهمیدم اصلا طاقت دیدنش ندارم.
همینطور که سعی میکردم نفسام منظم نگه دارم گفتم من نمیخوام از اعتماد نسترن جون سو استفاده کنم… صورتش نزدیک تر کرد و لباش برد سمت گردنم. با این کارش لرزش خفیفی بهم دست داد. خنده کوتاه و مردونه ای کرد که باعث شد بیشتر تحریک بشم. آروم گفت: نگران نباش… این جمله با اون لحن احساس آرامش عمیقی رو بهم داد. خودم بهش چسبوندم و دستم انداختم دور گردنش. من کامل بغل کرد. تقریبا روی پاهاش بودم. تماس سینه هام با بدنش کامل احساس میکردم. توی صورتم نگاه کرد و لبام بوسید. بوسه طولانی، گرم و لذت بخشی بود. اون حریصانه با لبام بازی میکرد و گاهی نفس عمیق کشیدنش با اون صدای مردونه من دیوونه میکرد. با همون ولع همراهیش کردم. مانتوم جلو باز بود و آروم از روی شونه هام انداختش. دستش روی پهلوم گذاشت و بلندم کرد. با صدایی که از شهوت آهسته شده بود گفتم: چی کار میکنی؟ ولی جواب نداد و دیدم داریم به سمت پله ها و اتاق خوابا میریم. همینطور که از پله ها بالا میرفت بهم نگاه میکرد و من در حالی که سفت گرفته بودمش تو چشماش خیره شده بودم. من برد سمت اتاق خودش. روی تخت خوابوند. در بست و اومد سمتم. تیشرت طوسی رنگش درآورد و من برای اولین بار اندام برهنه و خوش فرمش دیدم. اومد روم. دستش از زیر تیشرتم کشید به پهلوهام. توی گوشم گفت: اولین بار وقتی توی سالن ورزش دیدمت دیوونه ات شدم. گفتم عحب دختر سکسییه… کاش با کسی نباشه. اگه تنها باشه هرکاری میکنم که داشته باشمش. حین گفتن این جمله ها روی گردن و صورتم بوسه های ریز میزد. کشیدمش سمت خودم. دوست داشتم سنگینیش روی خودم حس کنم. دستش بالا تر آورد و روی سینه هام کشید و همزمان لبام میخورد. تیشرتم و با یه حرکت در آورد و با لذت به بدنم نگاه کرد. یادم نمیاد هیچوقت علیرضا اینجوری با احساس به بدنم خیره شده باشه…
دستاش کشید به سینه هام و خم شد و از روی سوتین سینه هام بوسید. سوتینم تور مشکی رنگ بود. با تماس لب های آرمان با سینه هام انگار تمام حسای خفته تو این دو سال بیدار شد. از روی لذت آه کشیدم و اون بیشتر ادامه داد. گفت: جوونم… چه سینه هایی… از پشت سوتینم باز کرد و انداختش پایین تخت. از اطراف سینه هام شروع کرد به بوسیدن و لیس زدن تا اینکه آروم رسید به نوکش که حالا خیلی برجسته شده بود و شروع کرد به مکیدن. با این کارش من صدای آه و اوه کردنم بیشتر شد و بیشتر به خودم چسبوندمش. بدنمون تو هم قفل بود و برجستگی کیرش حتی از روی شلوار حس میکردم. آرمان آروم پایین تر رفت. دکمه شلوارم پایین کشید. شرتم ست سوتینم بود ولی تورش نازک تر بود و کسم تقریبا از زیرش معلوم بود. دستش به کسم کشید و با صدای دورگه مردونه اش گفت: اوه چقدر برجسته و خوش فرمه. با شیطنت پاهام جمع کردم که مثلا نبینه. بهم نگاه کرد. دستش گذاشت روی زانوهام و شروع کرد به لیس زدن و بوسیدن پاهام. انگشتاش روی رونم فشار میداد و زبونش بهشون میمالید. دوباره صدای آه و نالم بلند شد. دستش انداخت بین پاهام و پاهام باز کرد و سرش برد سمت کسم. از روی شرتم کسم بوس میکرد و لیس میزد. من تقریبا از لذت داشتم میمردم. سرش به کسم چسبوندم. با دستش شرتم کنار زد و به کسم نگاه کرد. کسم سفید و شیو کرده بود و وقتی تحریک میشدم چوچولم ی کم از لاش میزد بیرون. آهی از روی لذت کشید و زبونش چسبوند به کسم. من با صدای بلند آه میکشیدم. سرش دور کرد و شرتم کامل درآورد و دوباره مشغول خوردن شد. از کسم لیس زد تا به کونم رسید و سوراخ کونم خیس کرد و دوباره رفت سمت کسم. من نزدیک به ارضا شدن بودم که جلوش گرفتم. آروم رفتم پایین و مشغول باز کردن دکمه شلوارش شدم. یه شرت اسپرت سفید تنش بود و کیر برجسته اش از زیرش خودنمایی میکرد.
از روی شرتش شروع کردم به آروم گاز گرفتن کیرش. صدای آههای کوتاهش باعث میشد مطمئن بشم خوشش میاد. شرتش در آوردم و به کیرش نگاه کردم. تمیز بود و قهوه ای خوشرنگی داشت. سرش برجسته بود. نسبتا بلند بود ولی چیزی که خیلی به نظر میومد کلفت بودن کیرش بود. شروع کردم به خوردن کیرش. سرش تو دهنم گذاشتم و با زبون روی سرش میکشیدم بعد تا ته کیرش کردم تو دهنم و میک زدم. کیرش خوش طعم بود و بوی خوبی میداد. دستم دور کیرش که حالا حسابی خیس بود گذاشتم و بالا و پایین کشیدم و همزمان سر کیرشم تو دهنم بود و داشتم محکم براش ساک میزدم. صدای آه کوتاهش بهم میگفت که داره لذت میبره. کیرش رها کردم و خوابوندمش روی تخت و مشغول خوردن سینه ها و شکمش شدم و دوباره رفتم سراغ کیرش و حسابی براش خوردم. بلند شد و رو به روم ایستاد و کیرش گذاشت تو دهنم و عقب جلو کرد. دستای قوی و عضله ایش صورتم قاب گرفته بود و کیرش تقریبا میخورد به ته حلقم که باعث شد یکی دو دفعه عق بزنم ولی هر بار حریص تر به خوردن ادامه دادم. کیرش از دهنم کشید بیرون و اومد روم و دوباره مشغول خوردن سینه هام شد. با یه دستشم کسم میمالید و من آه میکشیدم. آهسته کنار گوشم گفت حشری من… دوست داری؟ خوبه که برات میمالم و میخورم؟ عاشق صدا و آه کشیدناتم… تو گوشم ناله کن… دیوونه ترم میکنی بهش نگاه کردم و گفتم با کیرت من بکن… خواهش میکنم… دوباره رفت پایین و مشغول خوردن کسم شد. کسم به قدری خیس بود که احساس میکردم بی وقفه داره آب ازش میاد بیرون. یه کم که کسم خورد اومد روم. بهم گفت پاهاتو باز کن… یه لحظه مضطرب شدم. دو سال هیچ رابطه ای نداشتم و یه لحظه ترسیدم درد داشته باشه. شاید نگاهم خوند چون دوباره تو گوشم گفت نترس عزیز دلم نمیذارم اذیت شی. خودم بهش چسبوندم و پاهام باز کردم. کیرش کشید به چوچولم و آروم کرد تو…
اولش یه کم سخت بود ولی اون در عین بالا بودن و شهوت داشتن با آرامش برخورد میکرد. کیرش آروم آروم هل میداد تو و من کم کم از درد داشتم میگذشتم و لذت میبردم. تا جایی که خودم کشیدم جلوتر که کیرش تا آخر بره تو. وقتی کامل رفت تو جفتمون آه بلندی کشیدیم. من کامل بغل کرد و گفت چقدر تنگی عزیز دلم. دستام انداختم دور گردنش و بوسیدمش…. با عشوه گفتم پس پاره ام کن…. یه دستش گذاشت روی سینه ام و شروع کرد به بوسیدنم. همزمان شروع کرد به عقب و جلو کردن.
وااای… چه قدر لذت بخش بود…. کمی درد داشتم که حس لذتم بیشتر میکرد…. صدای آه و اوهمون تو کل اتاق پیچیده بود. انگشتم کردم تو دهنش و کامل خیسش کرد و گذاشتم رو چوچولم و شروع کردم به مالیدن. لذتی که میبردم غیر قابل توصیف بود. آرمان بلند شد و دو طرف کمرم گرفت و محکم کیرش میزد تو کوسم. با انگشتش چوچولم میمالید… من فقط با لذت بهش گفتم دارم میشم آرمان. فشارش روی چوچولم کمی بیشتر کرد و ضربه هاش آروم تر و محکم تر…. من دیگه نفهمیدم جیغ کشیدم یا آه… فقط میدونستم هرگز تو زندگیم همچین ارضا شدنی رو تجربه نکرده بودم…. بدنم میلرزید… آرمان کیرش کشید بیرون و کنارم خوابید… با دستش کمرم ماساژ میداد و گردنم میبوسید تا آروم شدم. باز از نوازش موهام و خوردن گردنم شروع کرد و آروم آروم به سینه هام رسید و مشغول خوردنشون شد. من به پهلو خوابیدم و کیرش گرفتم و به کسم میمالیدم. اونم شروع کرد به مالیدن بیشتر کیرش به کس خیسم و دوباره از پهلو آروم کیرش کرد تو. کامل پشتم کردم بهش و به باسنم قوس دادم. کیرش تا ته میکرد تو کسم. گفتم: آخ آی… کسم…. بکن… بیشتر برو تو…. آه آه…. صداش شنیدم که میگفت: جونم عزیزم… میکنمت… کوست مال خودمه.
پام ببند کردم و دستش از بین پاهام رد کرد و گذاشت روی چوچولم. ضربه هاش بیشتر کرد و از سفتی بیش از اندازه کیرش فهمیدم که داره ارضا میشه. خودم بیشتر بهش چسبوندم که کیرش تا ته ته بره تو کسم و با دستم سینه امو مالیدم. این حرکتم وحشی ترش کرد و بعد از چند ضربه محکم صدای آه بلند.و طولانیشو شنیدم. کیرش در آورد و آبش ریخت روی پاهام و شکمم. چند لحظه ای به همون حالت موند و من صورت و بازوهاش نوازش کردم. چشماش باز کرد و بهم نگاه کرد. با دستم همه جای شکمم با آبش خیس کردم و انگشتم کشیدم به زبونم و با شیطنت نگاش کردم… لبخند زد و دستم بوسید. بلند شد و با دستمال کاغذی بدنمون تمیز کردیم. کنارم دراز کشید و گفت: بهترین سکس عمرم داشتم… میخوام که همیشه باشی…. برگشتم و به این جذاب دوست داشتنی نگاه کردم…. گفتم: به این آرامش، به این حس خوب واقعا نیاز داشتم… من بیشتر بغل کرد و گفت پس همیشه کنارم بمون که این حسای خوبت مال خودم باشه… بوسیدمش و چشمام بستم…. روزای خوب اومده بودن و من اینو به خوبی حس میکردم….
نوشته: جوجو زومبا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید