این داستان تقدیم به شما
رفت که یه چیز خنک بیاره …
آخه پیاده روی از فلکه نمازی تا پارامونت تشنمون کرده بود…
اولین بار بود که رفتم خونه ی یکی غیر از فامیل … وارد اتاقش که میشی سمت “چپ” ، کمد دیواری رو میبینی که روش یه پوستر سیاه و سفید از بت هوون و کنارش چند تا کاغذ که روشون با دستخط تحریری لاتین نوشته شده … توی کمد لباس هاشو به قشنگی یه بوتیک آویزون کرده … زیرشون یه جعبه ی سنتور هست و کنارش یه سه تار به دیوار تکیه داده … با این که ۱۰ ماهه با همیم ولی هنوز نفهمیده بودم که موسیقی هم کار میکنه …
سمت راست … عه !!! … بهرام … علی سورنا … حصین … مثل اینکه اشتباه کردم (ولی نکرده کسی این اشتباه رو مثل من ) … دوباره برگشتم تو کمد دیواریش رو نگاه کردم … آره ، درست دیده بودم … سنتور و سه تار و بت هوون …
چجوری آخه ؟! قاعدتا طرف دارای این دو گروه نباید از هم خوششون بیاد اما علیرضا هر دو گروه رو توی خودش تا حدی پرورش داده بود که پوستر هاشون رو به دیوار زده بود …
اصلا به اون پسر شر و شور مدرسه نمیخورد که اینجور روحیه ای داشتخ باشه …
توی طاقچه ی اتاقش چیزی حدود ۱۲ تا گلدون کاکتوس داشت … این به سمت “راست” اتاقش میاد …
روی میز تحریر چوبیش رو که نگاه میکنی ، چند تا ذغال شکسته … دوسه تا کُنته … کف دریا و یه کاغد که روش یه طراحی از یه چهره ی نیمه کارس …نه دیگه … این اصلا امکان نداره … یه پسر چقدر میتونه انقد با احساس باشه که بشینه و وقت بذاره برای کشیدن چهره یه پس دیگه … چرا آخه !! … این همه خوبی توی یه نفر ؟؟… چهره ی منو میکشیده … از شلوغی میزش و ذغال های شکسته میشد فهمید که داشته عجله ای کار میکرده … اینا به سمت “چپ ” اناقش میاد …
و تختش که وسط اتاق بود و تاجش به دیوار پنجره تکیه داده بود … وقتی دوتا بلاشت رو روش دیدم ناخودآگاه یه لبخند قشنگ روی لب هام نشست …
گوشیش رو دیدم …
کاری رو که ازش متنفر بودم رو داشتم انجام میدادم … دارم کانتکت هاشو نگاه میکنم … آخه چند وقته که شور گذشته رو نداره … چیزی دستگیرم نشد … رفتم تلگرام … چت اول من بودم بعدش داداشش و بعدشم خواهرش … رفتم اینستا … واتساپ … تو هیچکدوم چیزی نبود …
صدای پاش رو شنیدم …
آب آلبالو … سر حال اومدم …
-: میبینم که ساز هم میزنی داداشی ؟!
-: اِی ، یه تق و توقی میکنیم …
-: کدومشو بهت میزنی ؟
-: سه تار ، البته به پای سنتور شمو نمیرسه …
-: اختیار داری آقو ، بیار ببینیم چیکاره ای …
رو تختش نشسته بودم و لیوان شربت دستم بود … چهارپایه مخصوص سه تارش رو گذاشت جلوم و شروع کرد …
آهنگ مور علاقم … الهه ناز …
ملودی رو زد و شروع کرد به خوندن … بااااز ، ای الهه ناز ، با دل من بسااااز …
منم بهش ملحق شدم … اول شُک شد ولی بعدش لبخند زد و چشمشو بست و ادامه داد …
از یه جایی به بعد صداشو نمیشنیدم … فقط حرکت لب هاشو میدیدم … یه گرمای خاصی درست وسط سینم شروع کرد به گُر گرفتن … نمیتونستم چشم هامو ازش بر دارم … لیوانو کنار گذاشتم و بلند شدم … متوجه بلند شدنم شد و چشماشو باز کرد اما باز لبخند زد و چشم هاشو بست …
رفتم پشت سرش … دست هامو از روی شونه هاش رد کردم و روی سینش قفل کردم … مزاحم نواختنش نبودم … سرم رو نزدیک کردمو یه بوسه از گونش گرفتم … چشم هاشو باز نکرد … از نزدیک که نگاهش کردم متوجه شدم مژه هاش خیسه … یه مدت که گذشت یه قطره اشک از چشم “راست”ش غلتید روی گونش …
نفهمیدم دارم چیکار میکنم … اشکش رو که دیدم اختیارمو از دست دادم … دستامو باز کردم و اشکشو پاک کردم و رفتم جلوش دو زانو نشستم … بهت زده داشتم نگاهش میکردم … هنوز چشم هاش بسته بود …
همیشه این اعتمادش بهم آرامش میده …
آخرای آهنگ رو نتونست درست تموم کنه … بهضش ترکید … سازشو جوری انداخت کنار که سیم هاش در رفت … خودشو پرت کرد بغلم … بد جوری هق هق میکرد … تا اون روز پسری رو ندیده بودم که اینجوری گریه کنه … دست “چپ”م پشت کمرش رود و دست “راست”م پشت سرش رو نوازش میکرد … نمیتونستم چیزی بگم … بغضم داشت میترکید … چند تا نفس عمیق کشیدم … گذاشتم گریش تموم شه …
تو تمام این مدت یه کلمه هم بینمون رد و بدل نشد … منو محکم به خودش فشار میداد …
گریه رو تموم کرد … سرش رو از رو شونم برداشت … صورتش کامل خیس بود … زل زده بود به چشمام … برای بوسه اومد جلو اما یه دفه مکث کرد … تو چشم هاش تردید رو میدیدم اما دلیلش رو درک نمیکردم …
یکی دو ثانیه ای به هم زل زده بودیم … انگار کل هستی از حرکت ایستاده بود و داشت مارو تماشا میکرد … زمان نمیگذشت … نمیتونستم چند ثانیه آینده رو پیش بینی کنم … میبوسید و عشق بازی هامون شروع میشد یا بر میگشت و عذر خواهی میکرد ؟؟ …
طعم لب هاش فرق داشت … از همیشه بیشتر به دلم نشست … هنوز دلیل اون حس رو نفهمیدم و نتونستم کلمه ای براش پیدا کنم …
از هم جدا شدیم … دو تامون دو زانو جلو هم نشسته بودیم … دستامو گرفته بود و داشت نگاهم میکرد … صورتش هنوز خیس بود … با پشت انگشت هام صورتشو پاک کردم …
-: خوبی علی ؟
-: الان آره
-: چیزی شده ؟ “اگه کاری از دستم بر میومد و نگفتی مدیونی ”
-: بعدا میفهمی عزیزم
اینو گفت و بغلم کرد و کشوندم روی تخت … به پهلو “راست”ش خوابید و منم سرم رو گذاشتم روی دست “راست”ش و به پهلو “چپ”م خوابدیم … دست “چپ”ش رو گذاشت رو پهلوم و من دست “راست”مو گذاشتم روی گونش و پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و چشم هامو بستم …
داشتم به چند لحظه پیش فکر میکردم … به گریه ی علیرضا … یعنی چی شده که انقدر این مرد رو بی تحمل کرده ؟… من کاری رو انجام دادم یا کاری رو انجام ندادم ؟ …
……..
اولین شب جدا از خانواده … به خاطر تعدد رفت و آمدم با علیرضا خانواده میشناختنش و بهش احترام میذاشتن … همین دست منو توی رابطه ام باهاش باز گذاشت …
یک ساعتی میشه که بیدار شدم اما به خودم اجازه نمیدم که خوابش رو به هم بزنم … آخه داره لبخند میزنه … همین برام بسه … یه دست و یه پاش رو انداخته روم و دستم زیر سرشه …
وقتی نگاهش میکنم ناخوداگاه لبخند میزنم … اون همه مردونگی و مروت و انصاف موقع خواب تبدیل میشه به یک جور معصومیت کودکانه توی صورتش …
یک ساعتی میشه که بیدارم … به خودمون فکر میکنم … به دیشب … به دوره ی جدیدی که توی رابطه ی من و علیرضا شروع شده …
بالاخره با هم یکی شدیم … بهترین حسی بود که توی این چند ماه داشتم … بهتره بگم بهترین حسی بود که توی عمرم داشتم … حس رسیدن به مقصد … یکی شدن با دلدار … وصال با معشوق …
باز انصاف … نمیشه گفت که دیشب کی ناخدا بود و کی کشتی …
دست “راست”ش رو دورم انداخته بود و پای “راست”ش رو بین پاهام گذاشته بود … پیشونی ها متصل به هم … مردُمک به مردمک … چشمام رو بستم … به طعم چشمه ی حیات عادت کردم اما هر دفه که اون رو میچشم برام تازس … دوباره منو زنده میکنه و امید رو وارد کالبد خشک من میکنه … دوباره منو سر شار از علیرضام میکنه …
فرهنگ … فرهنگ برهنگی ای که برعکس حداد ، علیرضا اون رو از صفر تا صد از بره … اولویت توی البسه … طریقه ی در آوردن … شیوه ی نمایش و دلبری …
هر دو کاملا عریان بودیم … یه بغل دراز کشیدم و دستمو تکیه گاه سرم کردم … با کف دستم “ضمختی” عضلات ناجی خودم رو به همراه “لطافت” پوستش احساس میکردم … پستی و بلندی عضلات شکمش … یه دستشو از زیر بغلم رد کرد … در حالی که نگاه هامون به هم گره خورده بود دستشو کرد توی مو هام و شروع کرد به نوارش کردن … چند دقیقه ای میگذشت که یرم رو به سمت خودش کشید و با کمک دست دیگش منو کامل کشید روی خودش …
این لطافت … این استحکام … این گرما … این احساس … همه رو با تک تک سلول هام حس میکنم …
یه دستش توی گودی کمرم بود و دست دیگش پشت سرم … دوباره شروع به نوشیدن از سرچشمه ی آب حیات کردم … چند دقیقه ای ادامه دادم و وقتی که کاملا سیراب شدم سرم رو آروم کنار سرش گذاشتم …
چشماش باز بود … همون اشک همیشگی که به چشم هاش “روشنی خاص علیرضا” رو میبخشه رو توی چشماش میدیدم … به سقف خیره شده بود …
چطور ممکنه آخه … اگه فکرش درگیره و داره به چیزی فکر میکنه پس چجوری دست هاش با این ظرافت روی تنم میرقصن ؟ … چطور میتونه انقد با من …
رشته ی فکرم گسسته میشه …
-: سلام ، کی بیدار شدی ؟
-: سلااااام ، تازه بیدار شدم … ساعت خواب آقو …
یه بوسه از گونم میگیره و بر میگرده به پشتش دراز میکشه …
-: خستم کردی خب
-: آخی بمیرم ، ببخشید
-: وایسا ببینم … چجوری من خستم اما تو نیستی ؟؟ مساوی بودیم که !
-: خخخخخ ، من تو رو میبینم خستگیم در میره … پاشو برو تو آیینه خودتو ببین تا حالت جا بیاد …
روی تخت میشینه … هنوز دوتامون برهنه ایم … بر میگرده سمتمو و خم میشه و یه بوسه از پیشونیم میگیره و میره سمت حمام اتاقش …
کم کم دارم زندگی کردن رو یاد میگیرم … کم کم دارم میفهمم که چرا میگن آدم موجود اجتماعیه …
لباسم رو میپوشم و به تاج تختش تکیه میدم و منتظر میمونم تا بیاد بیرون …
دوباره میرم تو فکر … به در حمام خیره شدم … هنوز معمای دیروز رو حل نکردم …
یعنی دلیل اون اشک ها چی بوده ؟ … من خطایی کردم ؟ … چی انقد ناراحتش کرده ؟ …
درسته که تا امروز جز و بحث زیاد داشتیم اما همشون عادی بودن و به تعبیری ” نمک زندگی ” … توی این چند ماه هیچ وقت دل هم دیگه رو نشکوندیم …
یعنی چی شده ؟…
گفت که بعدا میفهمم …
پس حتما میفهمم ! …
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید