این داستان تقدیم به شما

لبام از هم فاصله گرفتند. فرچه ی ریمل رو روی مژه های بالاییم کشیدم. دیر کرده بود ، باعث می‌شد بیشتر با صورتم ور برم و هی روی این مژه های بیچاره بکشم. به صورتم توی آینه عادت نداشتم ، حتی نمی دونستم این رنگ رژلب به رنگ پوست جدیدم میاد یا نه. همچنان لا‌ به لای موهای مشکیم چن تار سفیدی که از بچگی باهامن به چشم میومد ولی پیشنهادِ شیرین بود که فقط پایین موهاتو رنگ کن ، اینطوری مده! خودِ شیرین تازه از دوبی برگشته بود و توی کارش بهش اعتماد داشتم. دستشم سبک بود. بُرِس رژگونه رو برداشتم و برای بار چندم رو گونه ها و بینیم کشیدم. با صدای زنگ در برس رو جلوی آینه ول کردم و سمت در رفتم…

بعد از ۲ هفته ی لعنتی بالاخره سامانو نه از تو گوشی ، از نزدیک می‌دیدم. درو باز کردم و بدون هیچ مکثی بغلش کردم. همینو میخواستم ، همین بو، همین جسم ، همین روح. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم هیچ دستی منو بغل نکرده! ازش جدا شدم.
«الما!»
«سوپرایز!» گفتم و موهامو از پشتم جلوم آوردم و پشت گوشم زدم.
«این چیه؟»
قیافش جدی تر از اونی بود که بخوام ناز کنم یا شوخی کنم. یکم هول شدم.
«ام‌م‌م خوشگل شدم ؟»
«پوستت ، موهات….»
«از سفیدی خسته شدم ، موهامم برای تنوع بود.»
همینطور بی حرکت بهم نگاه می‌کرد. تاپ سفید تنم رو با پوست برنزم بیشتر دوس داشتم. دامن کوتاه پوشیده بودم ، بیشتر پوستم معلوم شه.
«سامااان»
«تا وقتی به رنگ قبلیت برنگردی ، نمی بینمت!»
قلبم یه ضربانُ رد کرد. نمی‌بینه؟
«سامان ، ۲ هفتس ندیدمت ، چی میگی؟»
منو کنار زد و با چمدونش وارد خونه شد. واسه سوپرایز که اجازه نمی‌گیرن آخه. دلتنگی این ۲ هفته بیشتر از اونی بود که بخوام محکم باشم. شکستم! اشک هام ریمل های چشممو ریختند.
«سامااان!»
حتی صداشم ازم دریغ می‌کرد. چمدون رو بغل در ول کرده بود و روی کاناپه نشسته بود. بغلش نشستم.
هیچ حسی ، هیچ حسی نداشت. دستشو گرفتم و باهاش اشکامو پاک کردم. حتی دستشم نمی‌کشید.
«سامان می‌خواستم سوپرایز شی…»
سرمو روی شونش گذاشتم ، برداشتم ، بهش نگاه کردم ، گونشو بوسیدم. هیچ هیچ هیچ! منو علناً نمیدید.
«۲ هفته ، ۲ هفته نبودی ، امروز این کارو نکن.»
مردمک چشمش جابه جا نمی‌شد.
 
«سامان غلط کردم.» گفتم و روی زمین ، پایین مبل نشستم. سرمو روی پاش گذاشتم ، باورم نمی‌شد. امروز رسیده بود ولی نمی‌تونستم باهاش باشم ، نمی تونستم صداشو بشنوم ، نمی‌تونستم تو وجودش غرق شم.
«سامان ، دارم می‌گم که ، غلط کردم ، گه خوردم اصن» حرف هامو لا به لای هق هق گریه‌هام می‌گفتم.
«اصن هرچی تو بگی»
بهش خیره شده بودم که چشاش منو دیدند. دلتنگیِ تو رفتاراش رو می‌تونست قایم کنه ولی چشماش هیچ وقت دروغ گو و پنهان کننده‌ی خوبی نبودند.
«تو صاحبِ منی ، صاحب قلب منی. می‌دونم اشتباه کردم ، حاضرم عواقبشو بپذیرم ولی فقط منو ببین.»
کف دستشو بوسیدم. بخاطر کندن پوست لبم ، چیزی از رژ لبم نمونده بود.
دهنشو باز کرد ، کلمات می‌خواستن خارج شن که دوباره بست. ۲ هفته ، ۱۴ روز ، ۱۶۸ ساعت ، ۱۰۰۸۰ دقیقه ، ۷۰۴۸۰۰ ثانیه بدونِ وجودش تو خونه ، کنارم گذشته بود. می‌شناختمش ، بیشتر از خودش. بیش‌تر از خودش که نه ولی می‌شناختمش.
طرف در رفتم. جلوی آینه ی جاکفشی موهامو ۳ قسمت کردم .قانون های بازی تو ذهنم مرور می‌شد.
قانون اول ، الما باید ارباب صداش بزنه.
قانون دوم ، فقط ارباب دستور میده و الما اجراش می‌کنه.
قانون سوم ، هربار برای شروع بازی ، الما باید موهاشو ببافه و جلوی اربابش روی زمین ، زانو بزنه.
قانون چهارم ، الما نباید حرف اضافی بزنه.
قانون پنجم ، الما نباید تو چشای ارباب نگاه کنه
قانون ششم ، الما نباید بدون اجازه به بدن ارباب دست بزنه…
 
 
قانون های بازی بیشتر از اونی بود که بخوام همشو به ترتیب تو ذهنم بیارم.
بافتم و با کش دورِ مچ ِدستم ، بستم. بافته ی موم قهوه ای بود ، دوسِش نداشتم. بدنم هم دوس نداشتم. از هرچی ، از هر کی که باعث دوری من از سامان یا سامان از من میشه بیزار بودم و هستم.
گوشواره های حلقه ایم رو از گوشم درآوردم. حدس میزدم چه قدر عصبانیه و چه قدر امشب می‌تونست …… .
گوشواره های نگینیِ توی سوراخ بالاییِ گوشم برق می‌زد. پایینِ چشمام سیاه بود. دوباره سمتش رفتم. کنار پاش ، روی زمین ، روی زانوهام نشستم و به زمین نگاه کردم.
«من آماده ام!»
صورتشو نمی‌تونستم ببینم ولی عکس العملش قابل حدس بود.
«قانون های بازی رو میدونی»
صداش … صداش… صداش…
میدونم.«بله» مکث کردم ، قانونِ اول، «بله ارباب»
صحنه های آخرین بار تو یک ثانیه از ذهنم عبور کردند.
«خوبه ، یادته…»
میتونم بازی کنم؟ نمیتونم! مگه توی ۳ ماه چقدر تغییر کردم ، چه قدر تغییر کرده؟ چه قدر قویتر شدم یا چه قدر ضعیف تر شدم. چشامو بستم. وجدانم با یه پوزخند جلوم ایستاده.

«که می خواستی سوپرایز کنی؟»
«وِلَم کُناااا»
«میتونی؟ آخرین بار رو که یادته؟»
با کشیده شدن موم پلکامو سریع بالا دادم.
«چشاتو نمی بندی کوچولو ، خب؟»
سرمو تکون دادم. ترسِ از تکرار گذشته نمی‌ذاشت توی حال رفتار کنم. سرم عقب تر کشیده شد.
«جواب؟»
«بله» سریع ادامه دادم «ارباب»
لمسم نمی‌کرد. کل گیرنده های حسی پوستم برای لمس پوستش آماده بودند، لحظه شماری می‌کردند .
«الما باید تنبیه شه.»
«بله ارباب»
«برای؟»
«برای اجازه نگرفتن برای رنگ کردن مو و سولاریم پوستم.»
«میتونی؟» سوالش برام عجیب بود. خارج از رولِ مستر بودنش بود.
«بله ارباب»
«روی پشتیِ کاناپه دولا شو.»
«بله ارباب»
لعنتی… حتی نمیخواست روی پاش باشم . ایستادن، موقع اسپنک بدترین بود ….
دولا شدم ، نوک انگشتای پام زمین رو حس می‌کردن. دامنم کوتاه تر از اونی بود که بخواد بدنمو بپوشونه.
«خوبه. ۱۰ ضربه با کمربند.»
برخورد دستشو بهم ازم دریغ می‌کرد. حتی لیاقت اینو نداشتم. ترس شدم. مردی بود که اعتماد تمام بهش داشتم. ولی اون “آخرین بار” بدجور منو از تجربه ی دوباره می‌ترسوند.
«بله ارباب»
 
با شنیدن صدای سگک کمربند ، چشامو بستم ، کف پامو جمع کردم.
حس بدی بود.حس اینکه تا چند لحظه ی دیگه اون خاطره ی لعنتی تکرار میشه بدترین بود.
ترسِ از درد یا ترسِ نبودِ عشق یا ترسِ فراموشی ، فراموشی اینکه این همون سامانِ منه!
وجدانم بهم نگاه میکنه:
«نمیشناسَمِت!»
«چی میگی تو؟»
«ترست …»
«کجا بودی وقتی عاشقِ این مرد شدم؟ هان؟»
«من….»
چشامو باز کردم. نذاشتم حرفشو تموم کنه.
«با هر ضربه میشمری»
«بله ارباب»
نفسمو حبس کردم. با اولین برخورد چرمش روی پوستم ، جلوی دهنمو گرفتم ولی اشکام ریختند.
«یک»
درد روحی ، یا درد جسمی ؟ هیچ کدوم! بیشتر اون “آخرین بار” تو ذهنم بود! عذاب ِبعدش ، تنهاییِ بعدش.
«دو»
حقم که بود ، نه بخاطرِ اجازه نگرفتن ، نه! بخاطرِ دلتنگیِ بیش از حد ، وابستگیِ بیش از حد.
«سه»
ناخودآگاه پاهام تکون میخوردند! انگار بدنم داشت مقاومت می‌کرد ولی روحم تسلیم بود. همون چیزی که ارباب می‌خواست.
«نشنیدم…صدای الما از ته چاه درمیاد…»
«سه» با تمام انرژیم داد زدم.
ضربه ی بعدی رو بلافاصله حس کردم.

 
لبام از هم باز نمیشدند. چهارِ لعنتی تو ذهنم بود. ولی گفتنش رو نمی‌تونستم. رمقی برام نمونده بود.
«چهار»
منتظر بودم .تمام انتظارم برای گفتن عدد ۵ بود. تمام حسم پشتم بود.
آره صدای ضربه شو شنیدم ولی سوزشی پشتم حس نکردم،عصبهای حسیم تمام قدرت مغزمو گرفته بودن و قادر به تحلیل موقعیت نبودم.
صدای خودمو شنیدم:
«پنج»
ضربه ششم تو راه بود،فقط چهار تا مونده…چهار…
هنوز درگیر این احساس بودم که شاید انقدر سر شدم که درد ضربه رو حس نکردم.شایدم انقدر درگیر افکارم بودم و مغزم پر بود که جایی دیگه برای تحلیل احساس درد نداشت.
صدای ضربه ششم رو شنیدم.
«شیش» از دهنم خارج شد.
صدای ضربه ی هفتم اومد.
«هفت»
صدارو تحلیل کردم…صدا از برخورد کمربندش با دسته کاناپه بود!نه از برخورد با پوست بدرنگِ من. فکر اینکه از دلش نیمده ادامه بده ، از دلش نیمده منو تو این حالت ببینه ، قلبمو درد آورد. انقدر عاشق بود که بخواد تو این موقعیت خودشو کنترل کنه ، حسشو….

 
بیشتر عذاب وجدان گرفتم . بیشتر حس کردم باید تنبیه می‌شدم.
گریه ی بی صدام صدا دار شد.
ضربه ی بعدی رو دوباره روی پوستم حس کردم. دردش بیشترین بود ولی حسی که “این من حقمه” ، دردشو کم می‌کرد.
«هشت»
صدای نفس های سامانو می‌شنیدم. انتظار برای برخورد بعدی کمربند به پوستم رو دوس نداشتم. مکثش عصبیم می‌کرد. انگار شک داشت یا شایدم میخواست تنش منو بیشتر کنه.سامان کدوم قصد رو داشت؟ ارباب کدوم قصد رو داشت….
«نُه» سوزش و درد بیشتر از حد تحملِ واقعیم بود ولی احساسِ گناهم نمی‌ذاشت از اون کلمه‌ی safe word ام استفاده کنم.
صدای ضربه ی دهم و صدای «ده» گفتنم رو با هم شنیدم.
کمربند روی زمین افتاد. تمام وزن بدنم روی شکمم بود. نباید تکون می‌خوردم تا زمانی که ارباب می‌گفت. حرفی نمی‌زد. انگار می‌خواست نبینمش ، انگار میخواست کمتر بفهممش.
«قیچی»
قیچی؟ چند ثانیه طول کشید تا بفهمم قیچی چیه! فک می‌کردم تموم شده ، مثه بقیه موقع ها منتظر بودم با بوسش اتمام بازی رو اعلام کنه.
«چن بار باید یه حرفُ بزنم؟ قیچی!»
 
پاهامو رو زمین گذاشتم. دامنم پایین اومد. با هر برخوردش به پوستم ، دلم میخواست جیغ بکشم. دلم میخواست دست بزنم ولی قانون بازی اینو نمیذاشت.حتی جرئت نداشتم از آینه به خودم نگاه کنم.
قیچی رو از روی میزتحریر برداشتم و سمت ارباب رفتم. فکر کردن به اینکه میخواد چی کار کنه عصبیم می‌کرد. ندونستن عصبیم میکرد.
قیچی رو دستش گرفت.
«بشین.»
«نمی‌تونم….»
«اینو نمیتونی ولی رنگ کردن رو خوب میتونی؟»
«ساماان….»
«بشین! بارِ دومه یه حرفُ دو بار میگم!»
روی زمین ، روی زانو هام نشستم. تمام سعیمو می‌کردم پوستِ کف پام به پشتم نخوره.
بافته ی موم عقب کشیده شد. بدونِ این که بخوام چشمام چشماشو دیدند. قلبم لرزید. چشماش حواسمو پرت کرده بودند. با صدای قیچی به خودم اومدم. موهای بافته شدم رو زمین افتاد.
«یادت میمونه که بدون اجازه ی من هیچ کاری ، هیچ کاری نکنی!»
«سامااان»
اشک هام بیشتر شدند ، شوریشونو بیشتر حس میکردم. موهام….. موهای بلندی که میبافتم…..
برای دفعه ی بعد چطوری موهامو ببافم…..
 
 
نوشته : دختر بدبخت

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *