این داستان تقدیم به شما
من یه دختر 29 ساله ام که با پدر مادرم زندگی میکنم.برادر کوچیکترم ازدواج کرده ولی من با وجود اینکه چند تا خاستگار خوب هم داشتم هنوز مجرد موندم.آزادی کامل دارم.قد نسبتن بلند.هیکل توپ چون همیشه ورزش میکنم.دماغم عملیه.موهامم بلوند کردم.یه مدت بود همش تو کارام سر در گم بودم.دلم میخواست یکم از آینده ام بدونم.به پیشگویی اعتقاد دارم ولی تا بحال امتحانش نکرده بودم.به پیشنهاد یکی از دوستانم رفتم پیش یه فردی که فالمو بگیره.زنگ زدم گفتم از طرف فلانی اومدم کمی با مکث درب باز شد.از پله ها رفتم بالا.جای عجیب غریبی بود.رو درودیوار پر از چیزای عجق وجق بود یه صدای خشدار زنونه گفت بیا تو عزیزم وارد اتاق شدم.تقریبن تاریک بود.بوی اود محوطه رو اشباح کرده بود.تعداد زیادی هم شمع در حال سوختن بود.یه زن مو مشکی گندم گون نشسته بود رو صندلی خیره شده بود به چشمام.دماغش نیاز به جراحی پلاستیک داشت.یه خال گنده هم زیر چونه اش بود.زیر پاشش یه مار گنده چمباتمه زده بود.با دیدنش جیغ کشیدم.گفت نترس! هیچ خطری نداره.بفرما بشین.
سلام کردم با احتیاط نشستم رو صندلی روبروییش.چشماش آدمو هیپنوتیز میکرد.سعی میکردم زیاد بهشون دقت نکنم.وحشت و کنجکاوی تمام وجودمو فرا گرفته بود…
زنه فالگیر: از دکور اینجا خوشت میاد؟
من: بله…بله… ولی یکم عجیب غریبه!
زنه فالگیر:ها ها ها آره همه همینو میگن.حالا چه نوع فالی میخوای عزیزم؟
من: فال قهوه لطفن
زنه فالگیر: خیلی هم عالی.الناز جوون قهوه مخصوص بیار
چند دقیقه بعد یه دختر نوجوون با یه سینی حاوی دو فنجون قهوه اومد داخل اتاق.سینه هاش نسبت به سن کمش خیلی بزرگتر بود که نشون میداد حسابی دسمالی شده.خوشگلی چهره اش با قرمزی رژ لب و سیاهی مداد دورچشم چند برابر شده بود.یه دامن خیلی کوتاه پاش کرده بود وقتی خم شد فنجون قهوه رو بذاره رو میزعصلی شورت نارنجی رنگش یه لحظه مشخص شد.زن فالگیر باشیطنت دستشو از پشت برد زیر دامن دخترک و شومبولشو انگولک کرد.معلوم شد این دسمالهیا کار کی بوده.دخترک با خجالت یواشکی نگام کرد کرد ببینه متوجه این صحنه شدم یا نه منم خودمو زدم به اون راه.
دخترک: چیز دیگه ایی لازم ندارید؟
زنه فالگیر: چرا تورو لازم داریم. میخوایم با قهوه مون بخوریمت
چشام برق زد.بدجنسیه ولی نمیدونم چرا بیشتر از اینکه بدونم تو اون اتاق چه خبره کنجکاو بودم ببینم زیر دامن دخترک چه خبره!
زنه فالگیر یه دست به باسن دخترک کشید و گفت مرسی الناز جون و یه چشمک پر معنا بهش زد.الناز لبخند مرموزی زد و از صحنه خارج شد.
زنه فالگیر تعریف النازو کرد که چقدر دختر شیرین و خوش مزه اییه ولی احساس میکنم با منظور میگفت.بعدش کمی درمورد تیپمو اینکه چه بدن ورزیده ایی دارم صحبت کرد و کلی هندونه گذاشت زیر بغلم.میگفت تو با این چهره خوشگل هیکل سکسیت چطوری تا الان مجرد موندی آخه! فالت باید خوندنی باشه.سپس یه نگاه به فنجونم کرد گفت :ای بابا هیچی توش باقی نذاشتی که گلم!اولین بارته؟ با شرمساری گفتم ای وای ببخشید اصلن حواسم نبود.
زنه فالگیر: حواست کجاست شیطون؟ نکنه داری به زیر دامن الناز فکر میکنی؟
یهو جا خوردم! از کجا فهمید! مثل اینکه واقعن جادوگره! منمن کردم و با هم خندیدیم
زنه فالگیر: حق داری کوفتی واقعن شیرینه من که هرچقدر میخورمش سیر نمیشم.
شوخی یا جدی بودنشو نمیشد تشخیص داد.ولی احساس کردم دارم شهوتی میشم.
زنه فالگیر: قهوه رو بیخیال بذار برات کف خونی کنم!خیلی روشنتره!
من: باشه
زنه فالگیر: تو چپ دستی پس دسته چپتو بده ببینم
من: ( با تعجب) از کجا فهمیدید؟
زنه فالگیر: دیگه دیگه
دستمو بهش دادم آستین مانتومو زد بالا بیشتر داشت با دستم ور میرفت تا اینکه فال بگیره
صندلیشو بهم نزدیک کرده بود هر از چند گاهی ساعدمو لمس میکرد و با دستم بازی میکرد
زنه فالگیر: بخت بلندی داری.تو کارهات موفقی.یه مدته سردرگم شدی و نمیدونی چیکار کنی.خاطر خواه زیاد داری ولی خیلیا هم بهت حسودی میکنن.یه گردنبند بهت میدم که تورو از حسد محافظت کنه.البته حق دارن به چنین زیبارویی با این بدن سکسی حسادت کنن.استرس داری؟
من: نه یعنی آره یخورده
دستشو گذاشت رو قلبم که تند تند میزد گفت آروم باش عزیز دلم اینجا رو مثل خونه خودت بدون.بعد سینمو مشت کرد و فشار داد
نمیدونم بخاطر اون قهوه بود یا بخاطر حرفا و رفتارای زنه ولی بدجوری شهوتی شده بودم وقتی سینمو فشار داد خودمو وا دادم…
فشارش تبدیل به مالش شد.دست دیگشم اومد به کمکش.دو دستی داشت سینه هامو میمالید.منم انگارلال شده بودم فقط نگاش میکردم.دکمه های بالایی مانتومو باز کرد از یقه ی تاپم یکی از سینه هامو آورد بیرون و گذاشت تو دهنش اولین آه ازم بلند شد.گفت جوووون و شروع کرد به مکیدن.نوک سینه ام تو دهنش داشت مکیده میشد.زل زده بودم به چهره زشتش.آخه چطوری راضی شدم؟!
نوک سینه ام زده بود بیرون.دستشو برد پایین دکمه شلوارمو باز کرد.دستشو گرفتم.دستمو زد کنار زیپ شلوارمو کشید پایین سعی کردم زیپمو ببندم اجازه نداد ناگهان دستشو برد تو شورتم!
موچ دستشو گرفتم خواستم دستشو بکشم بیرون .شروع کرد به مالیدن کسم! همزمان سینه ام رو میمکید و کسمو مالش میداد.موچش رو ول کردم دستمو گذاشتم رو دستش که داخل شورتم بود شروع کرده بود به انگشت کردن
آه میکشیدمو و مثل کرم رو صندلی وول میخوردم.گردنمو لیس میزد گوشمو زبون میکشید دوباره سینمو میمکید
دستشو آورد بیرون.رو زانو نشست پایین صندلی شلوارمو داد پایین.مات و مبهوت بدون اینکه حرفی بزنم نگاش میکردم.میخواست شورتمم بکشه پایین ولی دو دستی نگه داشتم اجازه ندادم بیاره پایین.دلم نمیخواست کسمو ببینه.وقتی مقاومت منو دید بیکار ننشست.گوشه ی شورتمو داد کنار یه کوچولو کسم زد بیرون سریع دهنشو گذاشت روش.آه کشیدم.یطرف کسم تو دهنش بود میک میزدش.یخورده بیشتر شورتمو زد کنار کسمو کامل کرد تو دهنش.با انگشتش شورتمو کنار نگه داشته بود و داشت کسمو میخورد.منم اه میکشیدمو ناله میکردم.زبونشو انداخت تو سوراخ کسم فشار داد داخل چوچولمو محکم میک میزد و لابلاش زمزمه میکرد جون جووون اوم اووووم انگشت وسطی و انگشت اشارشو از پایین کرد تو جلو عقب برد من جیغ میکشیدم و ناله میکردم..
یه لحظه یاد الناز افتادم که احتمالن هر روز داره این بلا سرش میاد و این زنیکه با کس نقلیه الناز چه کارایی میکنه تو همین لحظه چشام بسته شد و به ارگاسم رسیدم.آبم از لابلای انگشتش میچکید بیرون.شورتم افتضاح شده بود.یکم دیگه خوردش چند تا بوسه زد.شورتمو مرتب کرد.زیپمو کشید بالا.من سینمو بردم تو لباسم.بلند شد دکمه مانتومو بست منم دکمه شلوارمو بستم.
با لبخند موزیانه ایی لب و لوچشو پاک کرد و گفت هم فالتو خوندم هم زالتو خوردم!
من که هنوز از اتفاقی که افتاده بود تو شوک بودم خودمو مرتب کردم و گفتم: نمیدونم چی بگم
زنه فالگیرخندید و رفت از تو کمد یه گردنبند برداشت انداخت دور گردنم و گفت اینو همیشه همراهت کن تا از کینه و حسد در امان باشی.
من: ممنونم
زنه فالگیر: (چشمک) بازم بیا پیشم
من: (لبخند) حتمن!
موقع حساب کتاب با الناز پرو شده بودم سعی میکردم زیر دامنشو نگاه کنم…
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید