این داستان تقدیم به شما
شالم دور گردنم افتاده بود. با حلقه ی توی دستم بازی میکردم. پای چپمُ روی پای راستم انداخته بودم. عقب ، جلو ، عقب ، جلو … با نفس های کنترل شدم ، سعی میکردم تنش و استرسِ توی بدنم رو پنهان کنم. چرا استرس داشتم؟ چرا هربار که به حرفش گوش نمیدادم ، عذاب وجدان روحمو میخورد. زود تر از خودش از ماشین پیاده شده بودم که تا ماشینُ پارک کنه، یکم وقت برای فکر کردن به جوابایی که می خواستم حینِ دعوا شدن بدم ، بخرم. چشمامو میبندم. وجدانم دست به سینه نگام میکنه:
«چیه؟»
«گفته بودم دیگه دخالت نمیکنم»
«پس چرا اینطوری نگام میکنی؟»
«چون خودت میدونی کارِ درست و کارِ غلط کدومه!»
«یعنی من توئم؟»
«شاید..»
«ولی من ازت متنفرم. »
با اومدن صدای آسانسور ، چشمامو باز کردم. در پشتِ کاناپه بود. بسته شد. فکر اینکه محکم بسته شده یا محکم بستَتِش ، منو میترسوند. سوییچ روی اوپن سر خورد.
«مگه نگفته بودم نرو؟ » خب ، شروع شد. گفته بود ولی وقتی دلیلی برای کاری نمیاره ، لجم میگیره.
«حرف بزن.»
«گفته بودی ولی…»
«ولی حرف من برات بی ارزش تر از این حرفاست.»
«نه!»
«حرف های خودت هم برات ارزشی ندارن.»
«ساماان!»
«ظهر پای تلفن به من چی گفتی؟»
لعنتی…«مجبوری گفتم که…»
«چی گفتی؟»
«گفتم نمیرم ولی چون تو …»
«دیدی حرفتُ زیر پا گذاشتی و برای…»
نذاشتم ادامه بده. «تو گفتی نمی تونم برم درصورتیکه چیزی نیست که تو بذاری یا نذاری!»
زیادی تند رفتم. خط وسط ابرو هاش عمیق تر شد. انگشتاش لای موهای مشکی کوتاهش بالا پایین رفت. نزدیک کاناپه شد. زیادی نزدیک . ایستادم و خیلی طبیعی عقب عقب رفتم. سمتم اومد و بین دیوار و سامان گیر کردم.
«اول اینکه وسط حرف من نمیپری! دوم اینکه تو مالِ منی ، پس اینکه جایی بری یا نری کاملا به من ربط داره.»
هوای بازدمش ، نزدیکی صورتش ، لحن صداش جنگ رو ناعادلانه میکرد.
«دلیل اینکه نباید میرفتم رو نمیفهمم»
«چون من گفته بودم.»
«خب چرا؟»
«چون من میگم و تو هم باید گوش کنی!»
موهامو هم زمان پشت گوشم زد. میدونه این کار چقدر آرومم میکنه.
«این همه عصبانیت؟»
«برای اینکه بهم گفتی نمی ری و رفتی! وقتی قول یه کاریو میدی و زیرش میزنی ، عصبیم میکنه.»
این قسمت ، کاملا حق با اون بود ، قیافه ی حق به جانبم رو کاملا میشناخت. حرفی نمیزدم ، مشخص بود که حرفی ندارم.
«میدونی که به کنترل کردنت نیاز دارم.»
درکش نمیکردم ولی همینطوری پذیرفته بودمش، همینطوری با همین شخصیت عاشقش شده بودم.
«میدونی که چقدر عاشقتم.»
با یکم جلوتر بردن سرم ، لبام به لب هاش رسیدند. یه بوسه ی کوتاهِ ۳ ثانیه ای تمام عشقمو بهش ثابت میکرد. تو چشام زول زد:
«می خوامت ، همین الآن!»
«خستگی و عصبانیت؟»
«دقیقا به همین ۲ تا نیاز دارم»
خواستن من تو این حالت عصبیش رو دوس داشتم . بعضی موقع ها بعد از اینطور رفتار کردنش ، فکرم مشغول میشه که هنوز دوسم داره یا نه ولی بعد از این حرفاش ، مطمئن میشم عشقش هنوز هست.
با صدای آیفون ، جو بهم ریخت. سامان خیلی سریع سمتش رفت و
«بله؟»«…» «عجله داشتم ، ببخشید الان میام.» همسایه پایینی بود.
«ماشین رو به تخمی ترین حالت ممکن پارک کردم ، نمیتونه خارج شه.»
اعصاب خوردیش و لحن جدیش مثل لبخندا و قهقه های یهوییش جذاب بود. سوییچ رو برداشت و رفت.
خیلی سریع مانتو و شال کِرِم رنگِ دورِ گردنمُ درآوردم. تاپ و جینمو روی کاناپه انداختم. کش موهامو کشیدم و سرمو تکون دادم تا موهای بازم حالت بگیره. شورت و سوتین سفیدم روی پارکت قهوه ای رنگ زمین بیشتر به چش میومد. بَرِش داشتم ، رو مبل انداختم و سمت اتاق خواب رفتم.
روی زمین پاهامو زیرم جمع کردم. صدای ضربان قلبمو میشنیدم ، منم می خواستمش ، همین الآن! حالت عصبیش بیشتر جذبم میکرد ، بیشتر دلم می خواست حسش کنم. نفس های عمیقم هم اکسیژن رو بیشتر به سلول هام میرسوند هم عطرشو توی اتاق بیشتر حس میکردم. درِ ورودی بسته شد. صدای قدم هاش رو تا اتاق خواب دنبال میکردم. چشم تو چشم شدیم. خجالتی بودم ولی بهم گفته بود خجالت معنی نمیده ولی باز هم ازینکه لخت روی زمین جلوش بودم خجالت کشیدم و چشمو ازش دزدیدم. به زمین خیره شدم. جلو اومد. با دستش چونمو به بالا هول داد. «به من نگاه می کنی» به چشمای قهوه ای تیرش نگاه کردم…
«جواب؟»
«به چشمات نگاه میکنم.»
دولا شد و درِ گوشم زمزمه کرد ،«دخترِ خوب.» . هوای بازدمش موهای ریخته شده روی گوشمو قلقلک داد ، سرمو یه طرف کج کردم. خندید ، با دیدن دندونای سفیدش طمعم برای بوسیدنش بیشتر شد. خندشو بوسیدم.
«پاشو. » بدون تردید ایستادم. «امشب من میگم چی کار میکنیم ، نه تو!»
سرمو به معنی بله تکون دادم. «الما؟»
«بله؟»
«بهم جواب بده.»
«تو میگی چی کار کنم امشب.»
نوک انگشتاش فاصله ی بین شونم تا آرنجمو طی میکردند.
«رو تخت دراز بکش.» یخیِ لحاف روی تخت روی بدنم بی تاثیر بود. با شال مشکی رنگی که گوشه ی اتاق افتاده بود ، چشمو بست. بسته شدن چشمامو دوس نداشتم ، چون نمی دیدمش و ندیدنش باعث میشد حسمو نسبت بهش فراموش کنم. دوباره من موندم و تاریکیِ پشت پلک چشمم.
دستش روی سینه های برهنم حرکت میکرد ، سفت شدن نوکشونو حس میکردم ، خیلی آروم با حرکت انگشتاش ، حساس تر شدن پوستمو حس میکردم. دستشو سمت کسم برد و شروع به چرخش کرد ، تمام حواسم به حس لامسه تبدیل شده بودند ، نالهی بلندی کشیدم ، دست دیگشو سمت لبم برد و تا نوک سینه ام کشوند، چرخشش تند تر شد ، تمام انرژیم میخواست آزاد بشه که دستشو برداشت.
«سامااان!»
«ششش»
نمیدیدمش ، ولی روی تنم حسش نمیکردم. حس بلاتکلیفی منو میکُشت. تو این فکر بودم که دوباره دستشو همونجا حس کردم ، دوباره آه بلندی کشیدم .روز سختی رو داشتم ، واقعا انرژی زیادی برای هم آغوشی نداشتم ولی دوس داشتم زود تر رها بشم ، نزدیک شده بودم ، اون بالا بودم ، نفسمو حبس کردم که دوباره دستشو برداشت.
«ساماان ، چی کار میکنی؟»
«چی شده؟ اذیت میشی؟»
«سامان ، نمی تونم بیشتر از این»
دستشو دوباره سمت کسم برد ، حرکت انگشتاش تندتر شده بود ، شال رو از روی چشام برداشتم ، تار میدیدم. دستش که روی تخت بود و تمام تکیش رو همون بود رو محکم فشار دادم ، تمام نورون هام برای آزادی التماس می کردن که دستشو برداشت.
«ساماان»
«می بینی چقدر بده … قولِ یه چیزیو بدی و انجامش ندی!»
حالا فهمیدم این بازی ای که درمیورد درباره چیه. باورم نمیشد.
«من واقعا منظورم این نبود…»
«آدم رو ببری اون بالا و پرت کنی پایین ، می بینی چقدر زجرآوره؟»
روی تخت نشستم ، به چشماش زول زدم ، این عشق نبود ،انتقام بود. پوستم سردتر شد ،با دستام سعی کردم بدن برهنمو بپوشونم. مچ دستمو گرفت.
«چی کار میکنی؟»
«میخوام تنها باشم.»
«الما ، من …»
«هیچی نگو ، فقط بذار فردا حرف بزنیم.»
«من زیاده روی کردم ، ببخشید» نزدیک شد و پوست روی دستمو بوسید.
«سامان ، الآن فقط می خوام خودم باشم.» بیشتر از این نتونستم بغضمو نگه دارم ، اشکام ریختند. از اتاق خارج شدم و مستقیم سمت حمام رفتم ، درو برخلاف همیشه قفل کردم ، خودمو تو آینه دیدم ، چقدر احساس خورد شدن میکردم ، چقدر احساس اشتباه بودن میکردم. وجدانم بهم گفته بود که دیگه خودم میدونم چی خوبه ، چی بد ولی دونستن من کافی نبود. گریمو نگه داشتم و با باز شدن دوش آب با صدای بلند رها کردم…
نوشته: کوس خیس
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید