این داستان تقدیم به شما

سلام.من مهرداد هستم و میخوام اتفاقی که چند روزپیش برام اتفاق افتادو براتون تعریف کنم…
***
من الان 39 سالمه و چند سال پیش با امیر که هم همکار بودیم و هم صمیمی رابطه خانوادگیمون شروع شد.خانمم زهرا زود با سحر خانم همکارم صمیمی شدند و بیشتر وقتا که منو امیر سرکار بودیم اونا با هم بودن وبیرون میرفتن.سحر یه زن خوش اندام . زیبایی بود که خیلی راحت بود و خونه ما که میومدن راحت بود و بدون روسری و با تاپ شلوار وخونه خودشون که میرفتیم که دیگه راحتتر بود.
اونقد باهم صمیمی شده بودیم که راحت با هم شوخی میکردیم.
دو سال گذشت تا اینکه امیر کاراش برا پناهنده شدن به خارج اوکی شد و یک ماه دیگه باید میرفتن.تو این یه ماه مشغول اماده شدن برا رفتن بودن و یه روز من قرار بود برم سمت خونشون که یه وسیله ای رو بیارم برا خانمم.زنگ درو زدم وسحر از پشت ایفون گفت بیا داخل.رفتم تو دیدم تنهاست و یه حوله تنپوش تنشه.معلوم بود تازه از حموم اومده بود بیرون.گفت امیر رفته دنبال یه کاری و الان میاد و عذرخواهی کرد که خونه ریختوپاشه ونمیتونه پذیرایی کنه.
منم گفتم ناراحتیم که دارین میرین و دلمون براتون تنگ میشه و اونم گفت که تو این دو سال غیر از خوبی چیزی از ما ندیده و منو مثل برادرش دوس داشته و از حجب و حیام تعریف میکرد…
 
همزمان که داشت وسیله رو برداره بهم بده بند حوله که تنش بود باز میشه یهو برق از کلم پرید و همونطور که نگاش میکردم اونم سریع خودشو و جمع کرد و منم که بدجور حشری شده بودم بهش گفتم من دیگه برم راحت باش.گفت ببخشین.الان میرم سریع لباس میپوشم و میام مشخصه زیاد خجالت میکشین.منم گفتم نه تو این دو سال همیشه لباس راحت میپوشیدی و منم به چشم خواهری بهت نگاه میکردم.
یه باره دستامو گرفت و گفت اره تو این مدت حواسم بهت بود و کمتر مردی مثل تو پیدا میشه .منم وسیله رو ازش گرفتم و خداحافظی کردم.امیر و سحر رفتند خارجو و بعد از رفتنشون بود که تازه فهمیدم که چه احساسی نسبت به سحر دارم و و همیشه لباس پوشیدن و اندام سحر و خصوصا اون روز که با حوله دیدمش تو ذهنم بود.و اینکه سحر همیشه با من راحت بود و شرم و حیاییه بیش از اندازه من اجازه نمیداد به اون نزدیک بشم.هرچه بیشتر میگذشت بیشتر افسوس میخوردم که چرا از موقعیتهای زیادی که برام پیش اومده بود و سحرم بی میل نبود استفاده نکردم.رابطه با سحر برام تبدیل به یه ارزو شده بود.

 
تا اینکه بعداز دو سال امیر و سحر تصمیم گرفتن برا یک ماه بیان ایران برا سرزدن.اما یه باره اومدن امیر کنسل شد و سحر تنهایی اومد.بعد از اینکه یه هفته پیش خانوادش بود قرار شد برا دو سه روز هم بیا دخونه ما.تو این مدت همش تو فکرش بودم و اینکه هرجوریه باید به ارزوم برسم.بالاخره سحرخانوم اومدن خونه ما.خوشکلتر و سرحالتر شده بود و بعد از کلی روبوسی با خانمم با منم کلی گرم گرفت و مطابق معمول با لباس راحتی اما این بار خیلی راحتتر اومد نشست رو مبل.تو اون رووز من کامل محو سحر بودمو واونم فهمیده بود و میدونست که من هنوز همون مهرداد خجالتیم .بعد از شامم کلی باهم صحبت کردیم و اون تعریف کردن از اروپا و تشویق ما برا گرفتن اقامت.خلاصه اون شب سحر و خانمم تا صبح بیدار بودن و منم خوابیم.فرداش که از سر کار برگشتم اومدم داخل خونه یهو دیم سحر از حموم داره میاد بیرون و یه حوله تنپوشم تنشه.خانمم تو اشپزخونه بود.سحر یهوویی بند حوله که باز بود و بست و یه نگاه به من کرد و خندیدو یواش گفت یاد دوسال پیش افتادی مهرداد خجالتی خودم.خلاصه اون شب اونقد هوسی و گیج شده بودم که نمیدونم کی گذشت .حوالی ساعت یازده بود که خانمم گفت من و سحر خیلی خوابمون میاد و میریم بخوابیم تو هم هر وقت خوابت اومد بخواب.بعد از چهل دقیقه داشتم فوتبال میدیدم که سحر از اتاق با لباس خواب اومد بیرون و رفت سراغ یخچال.منم که شرم وحیا بیش از اندازم داشت دییونم میکرد گیج و منگ نگاه تلویزیون میکردم که یهو سحر صدام زد مهرداد قرص مسکن دارین تو یخچال.منم رفتم سمتش که براش پیدا کنم.سحر رو به یخچال بو وای خدای من یه باره ازخود بیخود شدمو و قلبم تندتند میزد.اندام و باسن سحر واون لباس نازکش داشت منو دیوونه میکرد .کنترلمو از دست داده بودم همینطور که سحر هنوز پشتش به من بود منم دستمو بردم سمت جایی که قرص بود که یه باره از پشت چسپیدم به سحر.سحرم که متوجه نفسهای تند تند و حال من شده بود دستشو گذاشت رو دستمو ونگه داشت .کیرم که بدجور بلند شده بود چسپیده بود به باسنش.دستمو محکم فشار دادو اون یکی دستمو گذاشت رو نوک سینش.منم که دیگه داشتم میمردم از شهوت وفک کردم دارم خواب میبینم گردنش بوسیدم و گفتم سحرجان منو ببخش دست خودم نبود و زهراهم ممکنه بیدار بشه.یه باره برگشت و بغلم کرد وگفت زهراجونو قرص خواب بهش دادم و الان تو عالم هپروته.الان فقط من و توایم.گفت بالاخره دارم به ارزوم میرسم و تو الان مال منی.منم بهش گفتم منم همین حسو دارم و همزمان که داشتم لباشو میخوردم کف اشپزخونه خوابوندمش و مثل دییونه ها لباسشو کندمو بدنو و سینه هاشو میخوردم.

 
گفت دییونه عجله نکن تا صح مال توام و همزمان شلوارمو کشید پایینو و گفت که چند ساله منتظر چنیین صحنه ای بوده وتعریف کرد که زهرا زیاد پز کیر منو پیشش میداده واز کلفتییش براش تعریف کرده بود.اینو بگم که کیرمن 18 سانت و خیلی کلفته و زهرا هم که اوایل ازدواجمون به این خاطر زیاد اذیت شده بود همه رو برا دوست صمیمیش تعریف کرده بود.
سحرم که مثل من حشری شده بود کیر منو کرده بود تا ته حلقشو و اونقد برام ساک زد که کیرم داشت میترکید.منم خوابوندمش و شورتشو کشیم پایین و کسشو شروع کردم خوردن و لیس زدن.همزمان دستمم رو باسن خوش فرمش بود که یه عمر بود دیوونم کرده بود.و دستمو میبردم لا کونشو و انگشت میکشیدم به سوراخش.نالش پیچیده بود .دوباره لباشو خوردم بهش گفتم بیا بریم رو مبلمان که میخوام دق دلی چند سالمو روت خالی کنم.یه سرم رفتم جایی که زهرا خوابیده.دیدم تا زهرا بییهوشه و هرچی تکونش میدم تکون نمیخوره.برگشتم سمت سحر و دوباره شروع کردم خوردن کسش و اونم میگفت زود باش اون کیر گندتو بکن توم .منم کلاهک کیرم یه مقار مالوندم به کس خیسشو وتا نصفه کردم توش که جیغش رفت اسمون و با انگشتاش پشتمو چنگ میزد.یه مقدار که تلمبه زدم تا دسته کیرمو کردم توش .وای چقد تنگ بود برام.همزمان لباش و زبونشو میخوردم نزدیک بود ابم بیاد که کیمو دراوردمو دوباره کسشو خوردمو اینبار به حالت دمر کیرمو تا ته کردم تو کسشو و تند تند میکردمش و سینه ها شو هم تو دستام بود که یه باره لرزید و ناله کرد و ارضا شد منم همزمان کیرمو دراوردمو ابمو ریختم رو باسنشو با انگشتم رو سوراخه کونش کشیدم و کردم توش.
 
سحر بیحال افتاده بود رو مبل و منم لباشو خوردم.اون گفت دیییونه بدجور بهم حال دادی تا صبح باید بکنیم.منم که انگشتم تو کونش بود گفتم خودتو اماده کن که خیلی وقته تو حسرت کونتم.بعد رفتیم تو اون یکی اتاق و همزمان که رو رخت و خواب دراز کشیده بودیم اونم از خودشو و امیر و شرایط اونجا میگفت یه نیم ساعتی گذشت و سحرکه بغلم بود و داشت حرف میزد منم دستم رفت سمت باتسنش و یه باره حرفشو قطع کردم و سریع برگردوندمش و با زبون رفتم سوراخ کونش.اونم که میدونست که دوباره دییونه شدم گفت تا حالا فقط دو سه بار امیر از عقب اونم نصف نیمه کرده توم.اما تو راحت باش اما اروم.منم که گوشم بدهکار نبود با وازلین یه انگشتی و دو انگشتی میچرخوندم تو کونشوسحرم که دوباره حشرش زده بودبالا و کامل خودشو دراختیارم گذاشته بود.منم که دیگه طاقت نداشتم کلاهک کیرمو کردم تو کونش و همزمان که کسشو میمالوندم سرکیرمو دم سوراخ کونش عقب و جلو میکردم.بعد دیدم سحر مثل خودم تو اسموناست تا نصفه کیرمو به زور کردم توش که چنان جیغی زد که خودم ترسیدم.همونطور بدون حرکت روش دراز کشیدم کیرمو ثابت توش نگه داشتم و شروع کردم گردنشو خوردنو و گفتم عزیزم اگه اذیتی درش بیارم .گفت نه بکن ببینم چطور زهرا این اندازه با ولع میگفت مهرداد تا ته میکنه تو کونم…

 
همونطور که اون داشت تعریف میکرد منم یواش یواش تلمبه میزدم و اونم ناله میکرد.کسشو میمالوندمو و اونم نزدیک ارضا شدن بود و خودشو برام قمبل کرده بود منم فرصتو غنیمت شمردم و تا ته کردم تو کونشو و تند تند تلمبه میزدم و اونم ناله میزد و پتو کرده بود دهنش .منم اب سر کیرم جمع شده بود و داشت سر کیرم میترکید و هر وقت تو کون تنگ سحر عقبو جلو میشد اینگار دنیارو بهم داده بودن.داشتم ارضا میشدم .سینه ها سحرو گرفته بودم میچلوندم و اونم با دستش کسشو میمالید.تند تند میکردم تا اینکه ابم با شدت ریخت تو کونش.همونجا نگه داشتم دستمو کردم تو کس سحر و اونم تند تند چوچولشو مالوند تا ارضا شد.و بیحال بیحال شد منم کیرمو تو کونش دراوردمو یه بوس باسنشو کردم.بهش گفتم مرسی که منو به ارزوم رسوندی…

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *