این داستان تقدیم به شما

یاسمن ساعت ۴ کنسل کرده بود. نیم ساعت به آخرین نفر مونده بود. اولین بار بود با ایمان این ساعت روز جلسه داشتم. با فکر کردن به اسمش لبخندمو توی انعکاس صورتم روی پنجره دیدم.

پاییز تهران رو دوس دارم. درختای لخت ، برگای آواره ، آسمون گرفته… ۳ماهی میشد می‌شناختمش . روز اول امانو یادمه ، انگار دیروز بود ، ۳ ساعت و نیم با بغض از احساسات نداشتش می‌گفت ، از اینکه بی احساس شناخته می‌شه ، از حس تنهاییش می‌گفت.
یک سال ازش کوچیک تر بودم ، ۱۰ سانت ازم بلندتر بود.
 
در خیلی محکم باز شد.
« ایمان؟! »
با کلی بادکنک صورتی و سرخابی ، وارد اتاقم شد. با دیدنش شوکه شدم ، با دیدنم شوکه شد.
« تو سیگار می‌کشی؟ »
حس دختر ۵ ساله ای رو داشتم که مچشو وقتی داشته از ظرف ، شکلات برمی داشته گرفتن. بدون توجه به سیگار روشن توی دستم ، جواب دادم :
« شاید »
درو بست ، دقیقا نمی دونستم چرا سارا رو استخدام کردم.
« خانوم کسرایی کجان؟ »
« نبود ، فک کنم دسشویی هست »
سیگار توی دستمو روی لبه ی بیرونی پنجره فشار دادم ، خم شد ، خاموش شد . توی سطل انداختم و پنجره رو بستم.
« آقای خسروی ، ۲۰ دقیقه زود رسیدین! » خودمو جمع و جور کردم.
« خانوم زارع ، سیگار کشیدن یه دکتر توی مطبش فک نکنم صحیح باشه . » لبخندشو به زور به یه خط صاف تبدیل می‌کرد. نخ بادکنک ها هنوز توی دستش بود.
 
« جریان اینا چیه؟ »
« گفته بودی بادکنک دوس داری ، گفته بودم خوشحال شم ، خوشحالت می‌کنم . »
با حرفش ، قلبم آب شد. آخرین بار کی همچین حسیو بهم داده بود؟ ناخودآگاه خندیدم ، ناخودآگاه با صدای بلند گریه کردم . نخ بادکنک هارو ول کرد ، خودشونو به سقف اتاق چسبوندند.
« دنیا ، خوبی؟ »
« نمی دونم! »
تردید کرد اما جلوتر اومد و بغلم کرد. دستای مردونش دورم حلقه شده بودند، عطرشو نفس می‌کشیدم ، تو این ۳ ماه اولین بار بود از جنگیدن با احساساتم خسته می‌شدم. از همون جلسه ی اول ، از همون جمله ی اول ، از همون نگاه اولش می دونستم می خوامش.
آروم شدم ، مثه همون دختر ۵ ساله ای که بعد از کلی گریه ، عروسکشو بغل می‌کنه و آروم می‌شه.
سرمو از روی سینش بلند کردم و به چشماش نگاه کردم ، مهربونی توش موج می‌زد. خودمو ازش جدا کردم و سعی کردم وانمود کنم اتفاقی نیفتاده.
« حالا ، چرا انقدر خوشحالی؟ »
« هم خونم برگشت! »
می‌دونستم خیلی تنهاست ولی نمی‌دونستم انقدر زیاد که با برگشتن هم خونه ی شلختش انقدر خوشحال شه ، البته شلخته توصیف شدن اون به خاطر وسواس ایمان هم می‌تونست باشه. حس کنجکاویم برای دیدن هم خونش بیشتر شد. هر بار جلوی خودشو برای صحبت از هم خونش می‌گرفت. حتی اسمش هم نمی دونستم.
« خوشحالم که خوشحالی! »
« کنسل کنیم بریم بیرون ؟»
طرف بادکنک ها رفتم، یکیشونو پایین کشیدم.
« ایمان ، مرسی از اینهمه بادکنک »
لبخندش صورتشو جذاب تر کرد. « اگه خوشحالی ، پس اون گریه هه چی بود؟ »
« وقته توئه حرف بزنی ، نه من »
« میگم که بریم بیرون »
« اول اینکه من با مریضام بیرون نمیام! دوم اینکه پس بادکنک هام چی؟ »
خیلی جدی طرفم اومد ، نخ یکیشونو باز کرد و هلیوم توشو نفس کشید.
« خانوم دکتر زارع ۲۹ ساله نمی تونه از بادکنک های صورتیش دل بکنه! »
صداش به طرز مسخره ای بچه شد. خندیدم.

 
« یکی دیگه باید برام بخری! »
نخ هارو شمردم ، ۱۹ تا شدند. با قهقه ای که زد ، مطمئن شدم که واقعا خوشحاله.
« ۱۹ تای دیگه داری هنوز دنیا خانوم! »
سوار ماشین شدیم.
« کجا بریم؟ »
« یه جای نزدیک ، از تو ماشین بودن تو این ترافیک حالم بد میشه. »
« بریم “سبوس” ؟ »
« بریم»
دستشو سمتم آورد و کمربندمو برام بست . « هیچکس تو ماشین من بدون کمربند نمیشینه»
ناخودآگاه اشک هایی که سر تعریف کردن تصادفش و از دست دادن خواهرش ریخته بود ، جلوی چشمم اومد. متنفرم انقدر ازش میدونم و انقدر ازم نمیدونه.
ترافیک پارک‌وی مثل همیشه رو اعصابم بود.
« بگو ببینم »
« چیو ؟ »
« گریه برا چی بود ؟ »
«واقعا می خوای بدونی؟ »
« دنیا ، تو دوست منی ، بعدش می‌شی دکترم »
حرفش قشنگ بود ، به کار بردن واژه ی “دوست” رو دوس داشتم.
« آخرین بار که یه مرد همچین حسیو بهم داد ، ۳ سال پیش بود. »
« الآن کجاست؟ »
« ۲ سال پیش نامزدیم باهاش به هم خورد. گفته بود زیادی درگیر مشکلات دیگرانم ، زیادی مشکلات خودمو نمی بینم ، زیادی درگیر کارمم. »
خاطرات تلخم با علیرضا و خداحافظیش باهام ، روحمو سرد کرد.
ماشینو پارک کرد ، « بریم که دارم از گشنگی میمیرم! »

 
سبوس مثه همیشه ، شبای وسط هفته ، نه شلوغ بود ، نه خلوت. میز خالیو انتخاب کردم و نشستیم. گارسون مردی با شلوار جین و پیراهن مردونه ی جین که زیرش تیشرت مشکی رنگ پوشیده بود ، سر میزمون ایستاد. ایمان به من نگاه کرد ، « چی میخوری؟ »
« نمی دونم! »
بدون توجه به جوابم ، رو به گارسون حرفشو ادامه داد: « ۲ تا هالومی برگر ، یه سالاد سبز و ۲ تا آب »
گارسون میزو ترک کرد.
« ببین دنیا ، می دونم گذشتن از کسی که خیلی دوسش داری ، حتی بعد از کلی سال سخته ولی تو نباید به خاطر یه مرد ، کل زندگیت تنها بمونی. تو هیچ وقت درونتو بروز نمی‌دی ، بریز بیرون ، بذار بقیه بفهمنت ، کمکت کنن حل کنی خودتو ، مشکلاتتو . »
حرفاش درست بود. هیچ کسِ هیچ کس تو این دنیا، دنیای درونی منو نمی شناخت ، حتی خودم از شناختنش طفره می‌رفتم. ترس اینکه دنیای اصلی یه شخصیت بد داشته باشه ، نمی‌ذاشت بیشتر بشناسمش و سراغش برم.
« حق با توئه ولی… »
« ولی؟ »
« ولی باید لنزمو دربیارم ، چشام می‌سوزه. »
از چشم غرش خوشم نیمد. دستمو ضدعفونی کردم و بعد از یه عملیات سخت(!) درش آوردم.
« راحت شدی؟ »
« نه »
«چرا ؟ » تار می‌دیدمش.
« چون نمی بینمت. » عینکمو زدم ، خندید. « پس کور هم هستی؟ »
« خودتی! از آقای هم خونه بگو. »
« قهر کرده بود. میدونستم برمی‌گرده ولی نگرانش بودم. البته با من که نه ، بیشتر با خودش قهر کرده بود. جای خالیشو خیلی حس می‌کردم. »
وقتی اینطور راجع به آدما حرف می‌زد ، اعتمادم روش بیشتر می‌شد.
 
« اومده میگه آمادگیشو ندارم رو یه تخت بخوابیم .»
تو فکر معنی جمله ی عجیبش بودم که با دیدن خندش « دوسِت دارم ایمان » از دهنم خارج شد. خندش محو شد. جمله ای که گفته بود نمی‌ذاشت روی حالت صورتش تمرکز کنم.
« نه ، نه ، نه ، این درست نیست. »
« می‌دونم تو مریض منی و این اشتباهه و من …»
« نه ، نه . من گی ام! »
بدون توجه به موقعیت، اول خوشحال شدم ، حالا جملش که چرا روی یه تخت می خوابیدند ، معنی می‌داد. ولی بعدش به خودم اومدم. این همون ایمان منه ، ایمان من ، ایمانی که من دوسش دارم ، گِی ؟!
پس اون حرفا ، رفتارا ، بغض کردم ، بادکنک ها…
لعنتی بادکنک ها…. همینطور بی حرکت بهش نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم می‌شناختمش ولی نه ، این ایمانی که تو ذهنم بود با واقعیت زمین تا آسمون فرق می‌کرد.
« دنیا …»
هفتمین بار بود از زن بودنم بدم میومد.
اولین بار وقتی بودکه بهم گفتن برای راه رفتن تو خابونای تهران باید مانتو و روسری سر کنم.
دومین بار زمانی بود که تو دانشگاه بین من و یه پسر هم رشتم تفاوت قائل شدند.
سومین بار وقتی بود که یه مرد توی مطب خودم ، زیر سقف خودم بدون تمایل من ، لمسم کرد.
چهارمین بار ، وقتی بود که وسط اتوبان ماشینم خراب شد.
پنجمین بار وقتی بود که به خاطر مانتوی جلو باز و موهای بیرون از شالم ، جنده خطاب شدم.
ششمین بار ، وقتی علیرضا ترکم کرد و احساسات زنونم رو زیر پا له کرد.
و حالا برای بار هفتم از زن بودنم بدم میاد. دستامو گرفت.
« من باید زودتر بهت میگفتم ، اصلا حواسم نبود. »

 
فکر اینکه این دستا یکی دیگرو بغل می‌کنن ، فکر اینکه اون هم خونه ی لعنتیش تو آغوشش میره ، عصبیم می‌کرد. ازش متنفر بودم ، اولین بار بود ندیده از کسی متنفر می‌شدم. برای آخرین بار ، بهش نگاه کردم و سعی کردم تو ذهنم ازش عکس بگیرم. دلم می‌خواست مثل همون بادکنک ها رها بشم.
« ایمان ، لطفا دیگه به من زنگ نزن ، مرسی از همه چیز ، خداحافظی »
بدون اینکه برای جوابش صبر کنم ، کیفمو برداشتم و رفتم.
 
نوشته: ‌دختر حشری

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *