این داستان تقدیم به شما
سلام دوستان من اسمم امير٢٥ اصلا اهل داستان نويسي نيستم يعني بلد نيستم ولي دوس داشتم يه خاطره كوتاه از خودم واستون تعريف كنم….
***
راستش چند وقت بود يه حسي درونم به وجود اومده بود كه دوس داشتم تجربه يه بار دادن حس كنم علتش نميدونم شايد بيشتر به خاطر اين بود بدنم خيلي كم مو و سفيد بود مخصوصا باسنم كه بعضي وقت خودم تو حموم واسش راست ميكردم اما نه جراتش داشتم نه اينكه به خاطر ابروم نميتونستم خودم قانع كنم ولي اگه مثلا شرايطش پيش ميومد كه يه نفر غريبه كه نه بشناسمش نه ديگه ببينمش رو پيدا ميكردم خيلي دوست داشتم حس يه بار كون دادن تجربه كنم كه اونم به خاطر شهرستان كوچيك ما نميشد بگذريم خلاصه اين قضيه گذشت تا دوران سربازي كه اون موقع ولع م واسه دادن بيشتر بود چون تو يكي از استان هاي مرزي كشور بودم كه خيلي با استان ما فاصله داشت هميشه تو فكر اين قضيه بودم اما بازنميتونستم خودم قانع كنم تا اينكه پادگان ما از شهر فاصله داشت يه بار كه مرخصي تو شهري رفته بودم تو راه برگشت تو ميني بوس كه اتفاقا اصلا اونروز به اين قضيه فكر نميكردم يه اقاي ميانسال و باشخصيت كنار من نشست تو راه سر صحبت باز كرد كه بچه كجايي و چند ماه خدمتي …..از اين حرفا يه كم كه گرم گرفت مسير جاده ما از تو باغ هاي زيادي ميگذشت گفت من باغي دارم اينجا گهكاهي ميام سر ميزنم الانم دارم ميرم سر باغ اگه دوس داري ميتوني بياي هم يه تفريح بكني هم با خودت ميوه ببري وقتي حرف ميزد دستش ميزاشت رو ران من يه نگاه حشري مانتد مينداخت خلاصه من گفتم ممنون بايد برگردم پادگان نميتونم كه اون اصرار كرد كه يه روز حتما برم تو مهمون مايي از اين حرفا شماره ش بهم داد گفت هروقت دوس داشتي بياي بهم زنگ بزن اون پياد شد خداحافظي گرم انشالله ببينمت رفت منم رفتم پادگان….تو پادگان همش به اون مرد فكر ميكردم كه اگه اين اهلش باشه هموني بود كه من دنبالش بودم چند روز گذشت فكر اون مرد و رفتن به باغش تو مخم افتاده بود از يه لحاظ دلهره داشتم كه برم يا نرم حشرم زياد ميشد واسه رفتن ……
خلاصه يه روز ديگه خودم قانع كردم يا الان يا هيچوقت ديگه اين فكر دادن از ذهنم بيرون كنم رفتم سمت كيوكس تلفن با لرز و دلهره عجيبي شمارهش گرفتم وقتي برداشت خواستم قطع كنم كه خودم معرفي كردم اونم خوشحال شد گفت من بعدظهر ميام باغ اگه ميتوني مرخصي شهري بگيري بيا همون جايي كه پياده شد كنار تابلو خلاصه من گفتم ساعت ٣اونجام ……برگه مرحصي شهري گرفتم قبلش رفتم تو حمام پادگان يه دوش گرفتم قشنك خودم شيو كردم هر چند كه من باسنم و رانم مو نداشتن اما خودم صاف كردم…از پادگان كه زدم بيرون هيجان خاصي داشتم همش تو دلم خالي ميشد سوار ماشين شدم چند بار ميخواستم پياده شم نرم ،،،تو اين فكرها بودم كه رسيدم كنار تابلو پياده شدم اونم از قبل اومده بود سلام احوال پرسي گرم راه افتاديم سمت باغش كه از باغ هاي ديگه ميگذشت بهار بود عجب هوا سكوت خلوتي داشت اونجا راستش هنوز هيچكدوممون از حسمون يا اينكه اصلا قرار بود اتفاقي بيفته چيزي نگفته بوديم كه به باغش رسيدم جاي دنج و ارومي بود يه اتاق كوچيك داشت كه رفتيم نشستيم اونجا بعد اون چاي اورد خلاصه چون من چيزي نگفته بودم اونم اصلا حرفي در مورد سكس يا…نميزد يه نيم ساعت كه گذشت هر دو حرفي نداشتيم يه جور خجالت و حيا بود كاملا سكوت بود منم اصلا به روي خودم نمياوردم چون اولين بارم بود برام سخت بود كه اون سكوت شكست گفت خيالت راحت جاي امن و ارومي هيچ كسي نمياد دهنم خشك شده بود چي بگم يه ميوه خوردم گفتم خوب چكار كنيم حوصلمون سر رفت اونم چون من هنوز به روي خودم نياورده بودم گفت نميدونم ميخواي بريم تو باغ قدم بزنيم روش نشد چيزي بگه كه منم گفتم بريم كار سخت شد چون از اتاقك اومديم بيرون ميدونم جفتمون دل تو دلمون نبود اما مشكل از شروع كردن بود چون نه اون تونست حرف داش بزنه نه من شايد چون اونم زياد اينكاره نبود و خيلي باشخصيت و متانت بود
رفتيم تو باغ قدم زدن من كه از حشر داشتم ميمردم اگه ايندفه كه انقد نزديك شده بودم نميشد ديگه خودم نميبخشيدم زيونم هم قفل شده بود كه سر حرف باز كنم اونم ديگه يواش يواش داشت بيخيال ميشد تا اينكه به سراغ يه درخت هلو رفتيم من ميخواستم يه ميوه بچينم اونم همينطور من اروم خودم كشوندم جلوي اون يعني كونم مماس كردم با كيرش بالاخره ندا رو دادم اونم به بهانه كندن يه ميوه از پشت چسبيد بهم وقتي كاملا بهم چسبيد كاملا داغ شده بود بالاخره يه كير رو باسن هاي نرمم حس كردم جالب بود هيچ نميگفتيم اخ خيلي لذت داشت اون لحظه ديگه كاملا بغلش بودم كه در گوشم گفت خوشت مياد منم گفتم اره خيلي گفت خب زودتر بگو يه بوس ازم كرد گفت بريم تو اتاق نكنه كسي ما رو ببينه شهوت و حشر تمام وجودم گرفته بود ديگه به هيچي فك نميكردم جز لذت وقتي رفتيم تو اتاق در بست كفت الان يه حالي بهت ميدم يادگاري عزيزم من خوابوند رو يه تشك كهنه خودش دكمه هاي پيراهنم باز كرد گفت جونم واسه اينه سينه هاي سفيد از سينه زنم سفيدتر يادمه دقيقا اينو گفت شروع كرد به خوردن ليس زدن سينه هام منم مست شهوت بودم انقد حشرم بالا بود داغ بودم كه كاملا در اختيارش بودم شلوارم در اورد باور نميكرد كه همچين گوشت سفيد خوشگلي رو داره فتح ميكنه
تمام بدنم ميمكيد ليس ميزن گفت چه جوري دوس داري من گفتم دمر بيفتم بخواب روم كيرت بذار لاي باسنم به همون شكل خوابيد روم از پشت گردنم ميمكيد از حواهش كردم كه هيچ حركتي نكنه فقط بخوابه روم واي چه حس لذت بخش بود چقد همچين لحظه اي رو تو ذهنم بارها تجسم ميكردم كه اتفاقا بيشتر دوس داشتم يه نفر سن بالا باشه چند دقيقه گذشت گفت اماده اي بكنم راستش چون تا اون لحظه نداده بودم زياد از اينكه كيرش بكننه تو كونم راضي نبودم مخصوصا اينكه كيري هم دراز بود گفت اونجوري بيشر حال ميده قبول كردم اونم شروع كرد اول با انگشت با سوراخم بازي ميكرد بعد رفت يه ذره روغن مايع خوراكي اورد و به كير كون من زد خيلي دلهره داشتم كه بلايي سرم بياد كه اون استادانه شروع كرد به كردن من اروم اروم كيرش ميفرستاد تو كونم كه تا به خودم اومدم تا ته كرده بود تو خيلي دردم گرفت اما يه كم كه تو كونم نگه ش داشت داشتم لذت ميبردم سفتي داغي كيرش رو حس ميكردم يواش يواش شروع كرد به تلمبه زدن كونم داشت ميسوخت وفتي كه داشت اوضا ميشد ازم پرسيد بريزم داخل يا بيرون هنوز جواب ندادم كه داغي مني ش تو كونم احساس كردم كارمون كه تموم شد گفت هر وقت دوس داشتي دوباره بهم زنگ بزن اما من ديگه هي وقت بهش زنگ نزدم هر چند چند بار هوس كردم اما عذاب وجدان ميگرفتم تا اينكه سربازي تموم شد باور كنيد اين اولين و اخرين بار بود هر چند كه خيلي وقت ها خواستم دوباره مزه كنم اما …
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید