این داستان تقدیم به شما

بردگی رو دوست دارم.
ماشین تکون می خورد و نمی تونستم تعادلم رو حفظ کنم…
– یک مرد مغرور و قدرتمند رو تصور می کنم و قدرت بازو و ارادش رو که با تنبیه و تحقیر خوردم می کنه، حتی تصورش تحریک و خیسم میکنه.
نمی دونستم به کجا داریم میریم، با اینکه می دونستم آسمون بیرون هنوز روشنه، تنها چیزی که من میدیدم تاریکی بود…
– دوست دارم جلوی اربابم زانو بزنم، خم بشم و زمین زیر پاش رو بلیسم، اربابی وحشی و قدرتمند که اگه کوچکترین خطایی ازم سر بزنه تنبیهم می کنه، کتکم میزنه و تحقیرم می کنه.
سرما تیغ های ریزش رو توی پوستم فرو می کرد، به جز کمربند و بندهای چرمی که تا آخرین حد تنگ بسته بودمشون، فقط یه مانتوی بلند تا روی انگشت های پام تنم بود، یه شال بلند مشکی و حالا چشم بند مشکی روی چشمام…کفش مشکی با پاشنه‌ی بلند نوک تیز که حالا بعد از بارها تلوتلو خوردن و افتادن به راه رفتن باهاش عادت کرده بودم.
– تاحالا اربابی داشتی؟
– هرگز توی دنیای واقعی تجربه نکردم.
– تاحالا چطور نیاز خودت به این رابطه رو ارضاء کردی؟
– با فیلم، داستان، هرچیزی که می‌دیدم،می خوندم، یا توی ذهن خودم می ساختم.
دست هام پشت سرم بسته بود، نمی تونستم راحت بشینم، فلز به پوست مچم که از سرما بی حس شده بود فشار می اورد، می تونستم کبودیش رو وقتی بعد از این مسیر طولانی باز میشه تصور کنم.
– تاحالا چرا تجربه نکردی؟
– عاشق بودم، از طرفی به معشوقم وفادار بودم و نمی خواستم برده ی کس دیگه باشم، از طرف دیگه نمی خواستم رابطه ی بینمون به رابطه ی ارباب و برده تبدیل بشه.
– و حالا؟!
– اون رابطه خراب شده، ازعشق و امید و زندگی خالی شدم، تنها چیزی که می‌تونه زنده نگهم داره، زندگی کردن با فرمان و اراده ی کسی دیگست، کسی که تمام جسم و روحم اسیرش بشه،همونجور که در اختیار معشوقم بودم، اما اینبار نه به خاطر احساسم، بلکه به خاطر نیازم، نه با نیروی عشق، بلکه با قدرت ترس…
 
 
به مذهب، به هیچ مذهبی ایمان نداری؟
هیچ اعتقادی ندارم، آمادم که اربابم رو خدای خودم، صاحب جسم و روحم بدونم و یپرستم.آمادم که خودم رو قربانی شهوت و قدرت سرورم بکنم.
حس می کردم که از شهر خارج شدیم، هیاهوی شهر به صدای یکنواخت اتوبان تبدیل شده بود. باد سرد که وحشیانه سیلی به صورتم میزد،شدیدتر اما پاک تر شده بود.
از کی بردگی رو می‌خواستی؟
از بچگی یجورایی این تمایل رو داشتم، توی تنهایی خودم که بازی می کردم، تصور می کردم شلاق می خورم، موهامو می کشیدم، رنج می کشیدم و از این رنج خیالی لذت می بردم.وقتی که زنانگیم تازه شکفته بود، تصور می کردم که پستان های کوچیکم رو داغ می‌زنن، کبود می کنن، تنم رو روی زمین می کشیدم و جلوی سلطان خیالیم به زانو می‌افتادم.همیشه قهرمانی وحشی می خواستم تا قربانی خشم بی مهارش بشم…
به آدرسی که گفته بود، توی یه کوچه ی خلوت منتظر ایستاده بودم تا رسید، با یه بنز سیاه، از دور که ماشینو دیدم فهمیدم خودشه، دقیقاً روبه روم ایستاد، مردی پیاده شد، فکر می کردم خودشه، اربابم، سرورم، هیچوقت کوچکترین تصویری از خودش نشونم نداده بود، هیچ توضیحی در مورد ظاهرش نداده بود، با اینکه عکسای منو از کودکیم تا همون روز دیده بود، هر حرکتم، عکس های هر مهمونی که تا اون روز رفته بودم، عکس های لخت و سکسیم، از هر زاویه و فاصله ای…اما ارباب همیشه برای من مبهم بود، همیشه توی ذهنم تصویرش رو می ساختم،اما هیچ نظری از چهره ی حقیقیش نداشتم!
قبل از اینکه بتونم سرم رو بلند کنم با لحن محکم و صدایی خشن گفت: “بچرخ ” چرخیدم، “دستا” دستام رو پشت سرم گرفتم و خیلی سریع و دستبندی رو که نمی دونم از کجا ظاهر شده بود دور هر دو مچم محکم کرد. ” بشین،وسط، جم نمیخوری!” وسط نشستم، هیچ تصوری از محیط داخل ماشین نداشتم، فقط می دونستم از جایی باد سرد میاد!
و حالا،یهو توقف و سکوت، انگار دلهره جیرجیرک ها رو هم خفه کرده بود! چند لحظه بعد دستی بزرگ
و گرم بازوم رو چنگ زد، از ماشین بیرونم کشید و روی زمین یخزده پرت کرد…با اون مانتوی بلند و دست های بسته، به سختی خودم رو جمع کردم و سعی کردم روی پاهام بلند شم،اما کف پوتینش رو به سینم کوبید و باز پخش زمین شدم!
“فقط با دستور اربابت اجازه ی ایستادن داری،مفهومه سگ احمق؟”
“بله ارباب”
 
اینبار لگدش رو به کمرم کوبید، ” من اربابت نیستم ابله، اینجا فقط یه ارباب وجود داره و بقیه بهش خدمت می کنن،یکی مثل من پیشخدمت مخصوص میشه و یکی مثل تو یه حیوون دست آموز عوضی، به هر حال میتونی ماهارو مربی صدا کنی، ماییم که از شما سگای ولگرد خام، برده های به دردبخور می سازیم!”
تعجب کردم…”ماها” ؟!! یعنی چند نفر اونجا کار می کردن؟! تا اون موقع فقط با ارباب حرف زده بودم (یا حداقل اینجور فکر می‌کردم) و نمی دونستم کسای دیگه ای هم اونجا هستن!
موهامو کشید و سرمو بالا گرفت،
“فهمیدی حیوون؟”
“بله مربی”
قلادم رو که یک ماه بود دائم می بستم بند انداخت و روی سنگ های سرد دنبال خودش کشیدم…

از روابط جنسیت بگو.
اولین رابطه رو 20 سالگی داشتم، توی ماشینی غریبه، اولین لمس تن یک مرد، نگاهی داشت که برق شهوتش توی تاریکی می درخشید ، اولین لب، و اولین باری که دستام کیر مردی رو حس کرد…مردی که بعد از اون هیچوقت ندیدم. نفر بعد رو توی خونه دیدم، تن لختم رو رو لمس کرد و لیسید، توی حمام روی کاشی های خیس جلوش زانو زدم و کیرش رو توی دهنم فرو کرد، سومی دوستی بود که به خونش دعوتم کرد و کمی بعد کیرش توی دهنم بود بین سینه هام ضرب گرفته بود، بین پاهام که خیس شده بود فشرده میشد و بین لب های کسم بالا و پایین میرفت، بعدی شوهرم بود،کیر کلفتش رو تا ته حلقم فرو کرد، بکارتم رو گرفت، وقتی که گرمای مرطوب کسم نتونست ارضاش کنه، به عضلات سفت کونم حمله کرد، جیغ کشیدم اما عقب ننشست، سکس از عقب دردناک ترین تجربه ی سکسی عمرم بوده.
می دونی پاره کردن کونت به نسبت چیزی که به عنوان یک برده تجربه می کنی نوازش محسوب میشه؟!
میدونم و آمادگیش رو دارم.
-آخرین سکست با یه مرد کی بوده؟
6 ماه پیش.
-لز؟
-هیچوقت نداشتم.
با حیوون چطور؟
-هرگز.
آخرین خود ارضایی؟
دیشب بعد از چتم با شما!
گوش کن، اگر بخوای برده ی من بشی، بدنت تنها متعلق به منه، هیچ دستی نباید لمست کنه مگر به خواسته ی من، هیچ چشمی نباید به اندامت بیافته مگر با اجازه ی من. و مطلقا اجازه ی خودارضایی نداری، مگر اینکه من ازت بخوام. شهوتی شدنت دست خودته اما ارضا شدنت تحت کنترل منه. میتونی کس جندتو کنترل کنی؟
بله ارباب، برای برده ی شما شدن حاضرم هرکاری که بگین بکنم.
 
1 ماه توی خونه ی خودت حبس میشی، من کوچکترین حرکتت رو می بینم و میشنوم، اگه دستور دادم بیرون بری با لباسای مخصوصت میری که باید فردا بخری. اجازه ی هیچ حرف بیهوده ای با دیگران رو نداری. خانواده و دوست واسه من معنا نداره، تمام رابطه هات رو قطع می کنی، هر آشغالی رو باید از زندگیت دور بریزی و خودت رو فقط و فقط وقف اربابت کنی، تنها فکری که توی مغز پوکت داری باید راضی نگه داشتن اربابت باشه، جز این باشه جزای سختی می بینی، میفهمی؟
بله ارباب، به هیچ چیز و هیچ کس جز شما فکر نخواهم کرد…همین الانشم جز بزرگی شما هیچی دیگه فکرم رو مشغول نمی کنه…
خفه، از برده ای که زیاد حرف میزنه بدم میاد، فقط وقتی ازت سوالی میپرسم جواب میدی!
چشم ارباب.
برده ی من شدن درد و رنج زیادی داره، تحمل و تعهد می خواد، اما اگه بتونی دووم بیاری لذت ناب بردگی رو تجربه می کنی و افتخار زیادی داره برات. اگه میون راه نافرمانی کنی یا حس کنی یه گهی هستی و وجودت ارزش داره طرد میشی، میری هر طویله ای که میخوای، هر غلطی میخوای میکنی، اما دیگه راه برگشت نداری.اما اگه برده ی خوبی باشی پاداش میگیری. تا 1 ماه دوره ی آموزشیت تو خونه ی خودنه، بعد 1 ماه اگه هنوزم میخواستی به کلفتیت ادامه بدی میای خونه ی من، سگ خونگی میشی. بعد از این 1 ماه اگه پشیمون بشی باید تموم خسارت مالی و زمانی من رو جبران کنی و گورتو گم کنی. اگه سگ خونگی بشی هر سال و سالی فقط یک بار حق انتخاب بت داده میشه، میتونی خدمتت رو ادامه بدی یا بری دنبال زندگی آشغال خودت. پس خوب به تصمیمت فکر کن.
ارباب،من شکی ندارم، خواهش می کنم بزارید کلفتیتون رو بکنم،همه جسم و روح من متعلق به شماست.هرگز به دنبال راه فرار نخواهم بود…
 
آدرس یک پزشک رو بهم داد،گفت که باید سر ساعت 7 مطب باشم و لیستی از چیزایی که باید تا فردا شب می خریدم.آدرس دیگری هم بود که توی محله های پاین شهر بود، خیلی از چیزهایی رو که توی لیست بود باید از این مغازه می خریدم.
دکتر، به نظرم مرد خیلی متشخصی بود ، قد بلند، موهای جوگندمی و لبخند قشنگی داشت، خودم رو معرفی کردم و گفتم می خوام برده ی ارباب بزرگ شم، این رو درحالی که سرخ شده بودم و به من من افتاده بودم گفتم، هنوز به گفتنش اونم جلوی یه دکتر متشخص غریبه عادت ند
اشتم! دکتر لبخند زد، و ازم خواست روی تخت بشینم، سمت پنجره رفت و پرده رو کشید گفت که باید لباسام رو در بیارم تا بتونه کارش رو بکنه، عجیب بود، نمی دونستم این چجور آزمایشیه که باید کاملاً لخت شم براش! ارباب هیچی نگفته بود و میترسیدم…نکنه این در واقع آزمایش رفتارم باشه؟ مگه ارباب نگفته بود کسی جز به خواست خودش نباید لمسم کنه؟ اما خودش آدرس این دکتر رو داده بود…گیج بودم، باید چیکار می کردم؟!
برگشت، من هنوز هاج و واج سر جام ایستاده بودم، “من تمام روز وقت ندارما!” “آخه،اربابم…” بلند خندید، نگران اونی؟! چه برده ی سر به راهی،هنوز هیچی نشده!” باز خندید، ” بکن اون لباسارو، نترس خوشگل خانوم، بسپارش به من” چشمک زد و رفت سمت کمدش

 
 
با شک و دودلی دکمه های مانتوم رو باز کردم، شال و مانتوم رو روی چوب لباسی گذاشتم، برگشت و وسیله ای دستش بود که نمی دونستم چیه، زیرچشمی نگاهم کرد و گفت “اونارو هم باید در بیاری” ناچار بودم به حرفش گوش بدم، باید امروز این دکتر کارش رو هرچی که بود انجام میداد، این خواسته ی ارباب بود.
تاپ و شلوارم رو هم دراوردم و بعد شرت و سوتینم رو، نشستم روی تخت، دکتر دستگاه رو روی میز گذاشت، به ترازو اشاره کرد، وزن و قدم رو روی فرمی که دستش بود نوشت.به صندلی مخصوص معاینه اشاره کرد، نشستم، کف پاهام رو روی دسته ها ی صندلی گذاشتم، دکتر رون هام رو آروم نوازش کرد…”هوممم این بار انگار شکار خوبی کرده، خوش به حالش” چشمک زد بهم، عرق کرده بودم، هم خجالت می کشیدم، هم می ترسیدم و هم تحریک شده بودم…
دستکش پوشید و لب های کسم رو از هم باز کرد، کسمو که خیس دید باز لبخند به لبش نشست،”اگه اربابت بدونه جلوی من خودتو خیس کردی چیکارت میکنه؟!” ابروهاشو بالا انداخته بود و نگام میکرد، نمی دونم چه شکلی شده بودم اون لحظه،هرچه که بود اونو به خنده مینداخت! به دقت کسم رو نگاه کرد،زیرلب گفت”اوممم، مثل گوشت گوسفند تازه سالم و خوردنیه،حیف که زوده…” خیلی عصبی شده بودم، یه لحظه به فکرم رسید که منظورش از زود چیه؟! اما این کمترین دغدغه ی اون لحظه م بود!
وقتی که با انبر کسم رو باز میکرد، تقریباً با ترحم نگام میکرد، “چند وقته سکس نداشتی که اینقدر تنگ شده؟!” “6ماه” چشمام رو به سقف دوختم، تحمل نگاهش رو نداشتم.
معاینم کرد، چندتا آزمایش نوشت، گفت که حتماً باید همون روز انجام بدم، چونکه وقت تنگه! روبروم ایستاد،نفس هاش به صورتم میخورد، سینم رو توی دستش گرفت، دور پستان هام رو با انگشتش نوازش می کرد،نوک سینم رو نیشگون می گرفت…”دکتر،خواهش میکنم…” چشمام پر از اشک شده بود. دست چپش رو بین موهام فرو برد و سرم رو توی دست گرفت…واقعاً خوش قیافه بود، عطر خوب تنش مشامم رو پر کرده بود و گرمای نفس هاش نفسامو تند می کرد…”فکر کن دختر جون، میتونی پیش من بمونی، بجای اینکه خودت رو به اون هیولایی که هنوز ندیدی بفروشی، میتونی معشوقه ی من باشی، من زندگیت رو تامین می کنم، لذت و آسایشت رو تامین می کنم و تو منو تامین میکنی…این چیزی نیست که میخوای؟!”

 
 
حس امنیتی که از وجودش ساطع می شد یه لحظه مستم کرد، میخواستم بهش تکیه کنم و گرما و عطر تنش رو واسه خودم نگه دارم…اما نه الان وقت این فکرا نبود، تصمیم گرفته بودم بالاخره فانتزی های همه ی عمرم رو عملی کنم و باید روی حرفم می موندم…وای اگه ارباب میفهمید لخت تو بغل دکتر مورد اعتمادش آروم گرفتم چه بلایی سرم می اورد؟!
یهو روی پاهام ایستادم، دکتر رو کنار زدم، “نه من نمی تونم” “من باید کاری رو که ارباب خواسته انجام بدم و زود از اینجا برم، خواهش می کنم فقط کارتونو بکنید…”
خنده از لباش رفته بود، عصبانی بود، هلم داد و خوابوندم رو تخت، “همینو می خواستی؟!” ” باشه پس ببین سلطان عزیزت چه خوابی برات دیده!”
وسیله ای رو برداشت و چسبوند به سینم، مکش داشت، یه شیر دوش برقی، با کینه نگام می کرد و من با تعجب و ترس، نوک پستانم کاملا برآمده شده بود، چیزی شبیه گوش سوراخ کن برداشت و قبل از اینکه بفهمم چی میشه روی سر پستانم تنظیم و شلیک کرد، اینقدر به سرعت که وقت نکردم صدای جیغم رو خفه کنم!
“درد داره نه؟! اگه میدونستی درد یعنی چی خودت رو تو همچین چاهی نمینداختی!” اینارو با کینه و پوزخند می گفت…
شیردوش رو به سینه ی دیگم چسبوند، دستم رو گرفت و روی شیردوش گذاشت : “بگیرش!” شیردوشو گرفتم و به دستای دکتر خیره شده بودم، حتی دیدن سوزن ضخیمی که دستش بود تنم رو مورمور می کرد! سوزنی که یه سرش قلاب بود، سوزن رو از سوراخ پستانم رد کرد و پشتش رو با یه گلوله ی فلزی کوچیک محکم کرد، همین کار روی سینه ی دیگم تکرار شد، اینبار آمادگیشو داشتم و تونستم آروم نگاه کنم، دکتر یه ابروشو بالا انداخت “هومم واسه شروع خوبه!”
حالا نوک سینه هام با دو قلاب طلایی تزئین شده بود، سینم اون لحظه متورم بود اما بعداً که توی آینه نگاه می کردم یه جورایی قشنگ هم بود و البته خیلی سکسی!
دکتر کارش رو که تموم کرد وسایل رو برداشت و جمع کرد، گفت بهتره کمی استراحت کنم همونجا…اومد کنار تخت، آروم موهام رو نوازش می کرد، زیر لب می گفت “دختر بیچاره….” کمی بعد بلند شدم لباسام رو پوشیدم خم شدنم پستان هام رو می سوزوند، دکتر پشت میزش نشسته بود، رفتم نسخه رو برداشتم، توی کیفم گذاشتم، دکتر میز رو دور زد و کنارم رسید، کارت آزمایشگاه رو به دستم داد، دستش رو دور کمرم حلقه کرد، نگاهش داشت قلبم رو از جا می کند، لباش رو روی لبام گذاشت و خیس کرد لبامو…لبامو از هم وا کردم و بوسه ای رو باش شریک شدم که آخرین بوسه ی زندگیم به عنوان یک آدم آزاد محسوب می شد.
 
بعد از اون رفتم آزمایشگاه، چندتا آزمایش گرفتن، گفتن که نتیجه ها رو برای دکتر می فرستن، تاکسی گرفتم و رفتم سمت مغازه ای که ارباب آدرسش رو بهم داده بود، توی کوچه ای خلوت، خونه ها همه ویلایی و قدیمی بودن، اکثراٌ به نظرم متروک می اومدن! مغازه رو پیدا کردم، شبیه به یه مغازه ی چرم فروشی قدیمی بود، از کیف و کفش تا زین و افسار اسب پیدا میشد. پسر جوونی با هیکل درشت، موهای شلخته و لباسای قدیمی ازم پرسید “چی میخوای؟” لیست رو به دستش دادم، خنده ی زشتی کرد و گفت “اربابت کیه جنده؟” خودم رو جمع کردم و زیرلبی گفتم “ارباب بزرگ…” ” پس به گا رفتی بدبخت” باز بلند خندید و رفت تا وسایلم رو بیاره…قلاده، شلاق، دستبند، طناب، دو قلاب فلزی بزرگ، کمربند عجیبی که دو سگک روبروی هم داشت، و چند متر بند چرمی نسبتاً نازک، 2 کفش با پاشنه‌ی 10 سانت نوک تیز،جلوی یکی بسته و دیگری باز بود، و دستکش چرمی مشکی.
تصمیم گرفتم پارچه مشکی بگیرم و خودم لباسی رو که برای بیرون رفتن باید میپوشیدم بدوزم، پارچه باید تا جایی که بدن نما نباشه نازک می بود، مانتوی بلند مشکی و روبنده، دستکش و کفش پاشنه بلند مشکی. هیچ جای بدنم نباید دیده میشد و از هیچ محافظی در برابر سوز سرمای زمستون که هرروز هم بیشتر می شد نباید استفاده می کردم.
ارباب از اینکه می خواستم خودم لباسم رو بدوزم خوشش اومد، گفت شاید سگ به درد بخوری بشم، دستورهای لازم رو بهم داد که چجور باید لباس بپوشم، چجور غذا بخورم، چجور بخوابم، برنامه ی روزانه بهم داد، یه کارهایی رو هرروز باید انجام می دادم و بقیه ی برنامم رو همون روز بهم می گفت.
با دستور ارباب بدن و صورتم هرگز نباید موی اضافه می داشت، اما کسمو اجازه نداشم اصلاح کنم، ارباب گفته بود “هروقت و هرجور من بخوام پشمای کثیفت کنده میشه”

 
موهام بلند و حالت دار بود،ارباب از موهام خیلی خوشش اومده بود، گفت موی بلند برای یه یرده ی تازه کار خیلی مهمه.
رفتم حمام، خودم رو خشک کردم و لباس بردگیم رو تن کردم،2 بند چرمی رو از سگک عقب کمربند رد کردم،کمربند رو به کمرم بستم، خم شدم بندها رو جلو اوردم، از سگک جلو گذروندم و تا جایی که میشد سفت کشیدم، ارباب گفته بود اینقدر محکم باید بکشم که بندها بین لب های کسم فرو برن و محو شن. قلادم رو بستم، جوری که حلقش جلو باشه، 1 بند رو از قلاب ها ی دو پستانم رد کردم و به حلقه ی قلادم محکم گره دادم. اینجوری سینه هام از هم باز نمی شدو پایین نمی افتاد، خوش فرم میموند. کفشم رو پا کردم، کفشی که جلوش باز بود برای داخل خونه بود. موهام رو اجازه نداشتم جمع کنم، ارباب میگفت” هنوز سگ خونگی نشدی و این باید از ظاهرت پیدا یاشه”
 
ارباب گفت کسی رو می فرسته که خونم رو آماده کنه، من باید در رو باز می کردم، کنار در زانوزده مینشستم و سرم رو پایین نگه میداشتم تا بیاد خونم رو آماده کنه و بره. کارش یک ساعتی طول کشید، زانوها و گردنم درد گرفته بود، کف خونه‌م سرامیک بود و سرد…بعداٌ دیدم که مرد بخاری رو خاموش و گازش رو قطع کرده، از اون به بعد اجازه ی روشن کردنش رو نداشتم، توی نشیمن و آشپزخونه، حمام و دستشویی م دوربین گذاشته بود، در اتاق خوابم قفل شده بود، کلیدو هم با خودش برده بود، کلید خونه رو هم همینطور، در رو روی من قفل کرد و رفت؛ ارباب گفت برده نباید هیچ چیزی از خودش داشته باشه، باید از هر نظر تحت کنترل و اختیار اربابشه، برای تمام نیازهاش به ارباب محتاجه و هر قلپ آبی که از گلوی برده پایین میره از لطف و بزرگی اربابه. گفت تا زمانی که بردشم، خونه و تمام وسایلم به اون تعلق داره و البته مطمئنم کرد که هروقت بخوام آزاد شم همه چیز مثل روز اول بهم برمی گرده.
مرد فرستاده ی ارباب، دکوراسیون نشیمنم رو به کل تغییر داده بود، فرش و مبل ها جمع شده بود(حتماٌ تو اتاق گذاشته بود) یه سالن خالی و سرد با کف سنگی. از سقف دو قلاب آویزون بود. روی زمین، تو یه دایره دور تا دور قلاب ها شمع های سیاه گذاشته بود و یه فندک کنار یکی از شمع ها. رو به روی این دایره، دوربین و یک بلندگو. LCD م طرف دیگه ی اتاق بود لپتاپم که تا اون روز رابط من و ارباب بود روی میز کنار LCD بود و چندین و چند cd جدید که از عکس های روشون معلوم بود فیلم های پورن ان و چندتای دیگه که هیچ عکس و اسمی نداشتن.
 
اجازه ی دست زدن به cd هارو تا وقتی که بهم دستور داده نشده بود نداشتم، اجازه ی خارج شدن از محدوده ی دوربین ها رو نداشتم. جای خوابم روی سنگ، وسط همون شمع ها بود و خبری از پتو، بالشت و کلاٌ هرجور راحتی نبود.
قلاده،کفش، سینه بند و کس بندم رو در روز فقط یک بار نیم ساعت برای حمام و شیو کردن در می اوردم، به جز اون حق در اوردن و حتی شل کردنشون رو نداشتم. جای بندها روی تنم جوری حک شده بود که فکر نمی کردم هرگز پاک شه!
شب اول تا صبح خوابم نبرد، همه جای بدنم درد داشت و به این فکر می کردم که چی به سرم میاد از این به بعد…
صدای باز و بسته شدن در، حس کردم وارد فضای بسته شدیم، از سوز سرما کم شده بود و به جای سنگ های یخزده الان روی گلیمی زمخت کشیده می شدم، حس کردم که وارد آسانسور شدیم و پایین رفتیم، قبل از اینکه در آسانسور باز بشه مربی دست هام رو باز کرد، چشم بندم رو دراورد، قبل از اینکه بتونم چیزی ببینم درو باز کرد و با لگد پرتم کرد وسط یه سالن بزرگ.

 
نوشته: کونت مونت کیریستو

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *