این داستان تقدیم به شما
خستگی مراسم عروسی و کلی رقصیدن و جنب و جوش، وقتی با گرمای هوا همراه باشه، نتیجه اش یک حمله آریتمی قلبی میشه! ضربانم بالای 150 بود و سعی کردم یک گوشه بشینم و خودمو آروم کنم ولی رنگ و روی سفید و لرزش لبها منو لو داد. همه نگران دورم جمع شدند.
دستشو گذاشت روی کاروتید گردنم و شروع کرد ماساژ دادن. «سعی کن محکم سرفه کنی!»
چند تا سرفه کردم و اونم ماساژ کاروتید را ادامه داد. ضربان قلبم بهتر شد. تشکر کردم. نمی شناختمش. تیپ و لباسش قدیمی بود. خیلی لاغر و نه چندان زیبا. چشماش می درخشید.
-الو؟
+بفرمایید؟
– من شیدا هستم. دیشب که حالتون بد شد پیشتون بودم. شماره شما رو از خانم سعیدی گرفتم. بهترین؟
+ بله. خیلی ممنون. خوبم.
– چند وقته دچار حمله آریتمی میشید؟
+ قبلا هر چند ماه یکبار ولی الان تقریبا هفته ای دو سه بار.
– دفعه بعد دچار حمله شدی سعی کن یک نوار قلب بگیری و بیاری که ببینم. من متخصص قلب هستم.
دورادور می شناختمش. تازه تخصص قلبشو گرفته بود و برای طرح رفته بود شهرستان. از آشناهای خانوادگی بود. همه از رفتار و اخلاق و تبحرش در پزشکی تعریف می کردند.
هفته بعد موقع حمله آریتمی نزدیک بیمارستان آتیه بودم و سریع رفتم و نوار قلبی گرفتم. آدرس مطبشو پیدا کردم و بعد گرفتن وقت ویزیت رفتم پیشش. برخورد خیلی گرمی داشت و ضمن انجام اکوی قلبی تو مطبش، فهمیدم که خواهرش منشی مطب است. بهم گفت که مشکل قلبم چیه و پیش کدوم دکتر باید یک جراحی تقریبا ساده به نام EPS Ablation انجام بدم.
یکسال بعد جراحی تصمیم گرفتم برای چک آپ برم پیشش. زنگ زدم مطب و ضمن معرفی خودم از منشی وقت گرفتم. قرار شد آخر وقت ساعت 9 برم مطب. دسته گلی تهیه کردم و رفتم مطب. در حال خوش و بش با خواهرش بودم که پیرمردی با پسرش از اتاق دکتر بیرون اومدن. رفتم پیش خانم دکتر و بعد دست دادن و کلی احوالپرسی و تشکر بابت تشخیص خوبش، ازم خواست برای معاینه پیراهنمو بزنم بالا.
دستش سردی خاصی داشت که وقتی به تنم میخورد مورمور میشدم. گفتم« خانم دکتر کمخونی دارید که اینقدر دستتون سرده؟»
– اولا من شیدام نه خانم دکتر! دوما یکم سردمه! دریچه کولر صاف میخوره به صندلی من.
+ خب جهت پره هارو عوض کنید.
– مردی نیست که انجام بده. ما دو تا دختریم.
+ من فنی نیستم ولی دیگه این کاری نداره. بعد معاینه براتون انجام میدم.
هر شش ماه برای چک آپ میرفتم پیشش و همیشه هم آخر وقت. اغلب نیمساعتی هم گپ می زدیم. هیچوقت پیش من روسری سرش نبود و خیلی عادی برخورد میکرد ولی هیچ رفتار خارج از قاعده ای نداشت. هر دفعه از خواهرش میخواست که ازم نوار قلب بگیره و خوشبختانه موردی هم نبود. دفعه آخر بهش گفتم که چند وقتیه احساس تنگی نفس دارم. شروع کرد معاینه و گوش دادن صدای قلب و ریه. دستش گرم بود. حتی می تونم بگم داغ بود.
– رعایت نمی کنی! چند بار بهت بگم که باید از تهران بری؟ هوای تهران اصلا برات خوب نیست.
+ نمی تونم. دلبستگی هایی تو تهران دارم.
– مهمتر از سلامتی؟
+ شاید.
– برو رو تخت بخواب که ازت نوار قلب بگیرم.
با تعجب نگاهش کردم. همیشه خواهرش این کارو انجام می داد. پیراهن و جورابها رو درآوردم. ژل رو زد به دست و پا و سینه ام و الکترودها رو وصل کرد. موقع کار دستگاه با دقت تنمو نگاه می کرد. کارش که تموم شد با دستمال کاغذی ژل را از سینه ام پاک کرد. رفتارش خیلی عجیب بود.
«اوضاع خوبه؟ قلبم مشکلی داره؟»
جواب نداد. سرش پایین بود و لبش را می جوید. نگران شدم. دستمو بردم سمت صورتش. سرشو آورد بالا. چهره همیشه آرومش بهم ریخته بود. نگرانتر شدم. دستمو گرفت و اون نیم قدم فاصله بینمون را طی کرد و اومد چسبید بهم. قبل این که چیزی بتونم بگم شروع کرد بوسیدنم. ناشیانه و غریزی. با ولع تمام و در حال ناله کردن و بریده بریده چیزی گفتن.
شانه اش را گرفتم و یکم ازش فاصله گرفتم. «شیدا؟»
– هیچی نگو. هیچی نگو فرهاد. خواهش میکنم.
دوباره اومد تو آغوشم و شروع کرد بوسیدن. طاقتم تموم شد. کنترل اوضاع رو دست گرفتم و سعی کردم با لبام بهش بفهمونم چطور باید ببوسه. باهوش بود. کم کم ریتم بوسیدن و چرخش لبها و زبون دستش اومد. تو بغلم گم بود. در حین بوسیدن دستمو گذاشتم روی پستان راستش. به نظر می اومد خیلی کوچیکه. لبمو مجکم گاز گرفت. با هر مالش پستونش بیشتر و بیشتر پیچ و تاب میخورد. شروع کردم بوییدن و بوسیدن بناگوش و گردنش. دستاشو روی بالاتنه برهنه ام می کشید و محکم فشار میداد. رو همون تخت باریک نوار قلب خوابوندمش و در حین باز کردن مانتو، می بوسیدمش. زیر مانتو تاپ سفیدی پوشیده بود که سرخی شدید گرد
ن و سینه اش را آشکارتر میکرد. دستمو بردم سمت پایین تنه. موقع لمس شکمش، عضلاتش می پرید و به سختی نفس نفس میزد. دستمو کردم تو شلوارش و از روی شورت کسشو مالیدم. یه دفعه آروم شد. دیگه تقلا نمی کرد. ساعدشو گذاشت را صورتش. دکمه شلوار رو باز کردم و شلوار و شورت را کشیدم پایین. رانهای نحیفی داشت و کسش خیلی کوچولو و غنچه ای بود. انگار چند روز پیش اصلاح کرده بود چون موها جوونه زده بودن. من هنوز کنار تخت، با بالاتنه لخت ایستاده بودم. دست گذاشتم روی کسش و چند بار با ملایمت از بالا تا پایین کشیدم. مطلقا تکون نمی خورد. تمام بدنش در حالت انقباض حداکثری بود. سرمو خم کردم و با زبون شروع به لیسیدن رانها کردم. پوست تنش خیلی سفید نبود. ولی نرمی و لطافت دخترهای کم سن را داشت. وقتی زبونم خورد به کلیتوریسش، لگنشو از زمین بالا آورد و خودشو مالید به دهنم. شاید 10 تا لیس هم نزده بودم که تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن و پیچ و تاب خوردن. تو همون حالت محکم نگهش داشتم تا رعشه های لذت ارگاسم تموم بشه. همونطوری تو بغلم موند. شاید ده دقیقه هیچ حرکتی نکردیم. وقتی بالاخره از آغوشش بیرون اومدم دیدم چند قطره اشک رو صورتش ریخته و با چشمهایی کاملا خالی و مبهوت به فضای بالای سرش نگاه میکنه.
پیرهنم را پوشیدم و از اتاق زدم بیرون. خواهرش با لبخند احمقانه ای در حال جمع و جور کردن مدارک پزشکی روی میز بود. ویزیت را دادم و زدم بیرون. باد سرد اسفند ماه که به صورتم خورد انگار از بهت دراومدم. سر کوچه آب پرتقالی خریدم و در حال مزه مزه کردنش، خاطرات اون 10 دقیقه جادویی را نشخوار کردم.
نوشته: پیرببر
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید