این داستان تقدیم به شما
شاید این ماجرایی که میگم برای خیلی ها خنده بار یا مسخره بیاد اما یه واقعیته که اتفاق افتاده و چیزیه که شده…
***
من پریسا هستم 24 سالمه و این داستان برای گذشته هستش وقتی که 12 سالم بود و پنجم ابتدایی بودم. من اون زمان تپل بودم و شکم چه عرض کنم رون و باسنمم بزرگ بودپوستمم سفیده چشم ابرو مشکی ام.توی مدرسه ما یه بوفه بزرگ بود که پسره سریدار مدرسه توش وامیساد و خوراکی میفروخت و گاهی هم خانمه سرایدار وامیساد اونجا.توی حیاط مدرسه همه شلوغ کاری میکردیم خوراکی میخریدیم و من همیشه پایه های همیشگی بوفه بودم و عاشق شیرین عسل بودم.همه چی عادی بود تا اون وسوسه لعنتی که باعث این اتفاق شوم شد،شلوغ بود و همه هول میدادن جلوی بوفه من شیرین عسلمو برداشتم میخواستم پولشو بدم که اینقدر شلوغ بود منو رد کردن و از صف خارج شدم.کم بود دستم گیر کنه لای نرده ها…
پولشو نتونستم بدم و خوراکیمو خوردم.یه شیطنتی اومد تو ذهنم که باز هم میشه یواشکی برداشت و پولشو نداد.از اون روز میرفتم پی شیرین عسل که دم نرده بود و دست راحت میرسید،روزها گذشت و گذشت تا اینکه یک روز زنگ ورزش بود و من بخاطر تپل بودنم بازی نمیکردم فقط مینشستم یه گوشه،تنها کار ورزشیم این بود که بلوز و شلوار گرمکن تنم کنم تا نمره کم نکنه،چشمم خورد به بوفه که کسی نیست توش و درش بازه،وسوسه شدم یه چی هی تو گوشم میگفت برو بردار،استرس داشتم بلند شدم رفتم نزذیک دیدم کسی حواسش بهم نیست یواش رفتم داخل بوفه تا دوسه تا شیرین عسل برداشتم یهو یکی دستمو گرفت وای خدا قلبم وایساد برگشتم دیدم صادق پسره سریداره که گفت به به پس تو از اینا کش میرفتی اره؟ بغضم ترکید گریه کردم یواش گفتم عمو صادق تورو خدا ببخشید منو غلط کردم،گفت نه باید ببرمت پیش خانم مدیر.
من التماس میکردم که نه بدبخت میشم هر کاری بگی میکنم عمو صادق،نشسته بودم زمین تا مثلا بلندم نکنه ببره پیش خانم یزدانی،یه نگاهی بهم کرد و بدنمو آنالیز کرد گفت شرط داره،گفتم قبول هر چی باشه،گفت ولت می کنم برو بیرون.من میرم داخل مدرسه طبقه زیر زمین اتاق شفاژ خونه و تو پشت سرم بیا اون جا.گفتم چرا.گفت بیا کمک کن لوله ها رو تمیز کنم.منم قبول کردم
ولم کرد رفتم بیرون اونم رفت.بعد یکی دودقیقه رفتم پایین سالن ها خلوت بود و همه سرکلاس هاشون بودن،رفتم داخل شفاژ خونه صادق درو بست گفت بیا اینور
رفتم پشت مشتا تنها بودیم صدای این وسایلا زیاد بود،اومد پیشم دستمو گرفت گفت اگر میخوای به مدیر نگم باید اونجاتو نشونم بدی با سینتو،من تعجب کردم گفتم چی؟؟؟؟ گفت همینی که گفتم.دستش و برد رو سینم منو بغل کرد.وای باورم نمیشد گفتم نه ولم کن گریم گرفت،گفت پس باید فردا پدرمادرتو بیاری برای دزدی که میکردی تا الان،لال شدم اونم دست انداخت زیر لباسم و داشت بلوزمو درمیآورد،هی دستش و رد میکردم اما ولکن نبود،گفت هیچکس نمیفهمه نترس،یهو گرم کنمو کشید پایین پاهام لخت شد شرتمو دید،میخواستم شلوارو بکشم پایین که گفت تکون بخوری دارم برات،دستشو برد رو کسم و رونمو میمالید،اولین نفری بود که داشت بدنمو لمس میکرد،لپمو بوس میکرد میگفت اسمت چیه تپلی،گفتم پریسا،گفت تا حالا از این کارا کردی؟گفتم نه .گفت پس الان یاد میگیری،سینمو که خیلی کوچیک بود درآ ورد لیس میزد،دستش و رو کونم برده بود هی لپای کونمو میمالید،گفتم عمو تورو خدا بس کن میترسم،گفت نترس زود میری…
یهو شرتمو کشید پایین اشکم درومده بود گفتم نه دیگه شرتمو نکش پایین اما گوش نکرد،کسمو دست میزد میگفت جون چه تمیزه،برگردوند منو کونمو بوس میکرد میگفت چه کون بزرگی داری بچه،منم لال بودم.فهمید داره شلوار خودشو درمیاره گفتم عمو صادق چکار داری میکنی،یهو کیرشو دیدم سیخ شده قرمز جلومه،وحشت کردم،گفت اینو باید بخوابونی وگرنه دزدیت لو می ره،هرکاری کرد بخورم کیرشو نخوردم،گفت پس وایسا کونتو بده سمت من،ففط گریه میکردم ،کونمو باز میکرد تف میزد انگشتش و سوراخم میمالید یهو کرد توم دردم گرفت گفتم توروخدا ولم کن،گفت صبر کن،انگشتو میکرد تو کونم منم درد میکشیدم منو کشوند توی بغلش لپمو بوس میکرد و هی میگفت خوشگل خانم نترس بین خودمون می مونه و کلی چیزای دیگه که رام شدم و راضی شدم که فقط کارشو سریع بکنه بزاره برم،انگشتش بدجوری درد میاورد کونمو اونم هی انگشت شو توی سوراخم میچرخوند بهش هر طوری شده فهموندم که خیلی دردم میاد،لبمو محکم بوسید انگشتش و درآورد نشست پشتم تف انداخت روی سوراخم و زبونش و حس کردم که تند تند لیس میزنه و خنکیش هنوز یادمه،دروغ نمیتونم بگم اما خوشم اومد یه حس جالبی داشت کیرشو گرفته بود دستش جق میزد واقعا کیرش میترسوند منو،من ساکت بودم و شل کرده بودم وقتی زبونش و فشار میداد توم موهام سیخ میشد،بلند شد گفت یکم خم شو کونتو دولا کن سمت من،منم کردم یهو انگشتش و باز کرد توم تا خاستم سفت کنم کونمو بدم جلو نزاشت…
لپمو بوسید گفت تحمل کن زود تموم شه،منم گفتم باشه،لباسمو باز کرد نتونستم مانعش شم سینمو گرفت دستش،توی مشتش جا میشد وقتی فشار میداد تمام بدنم میلرزید،یهو حس درد بیشتری کردم دو انگشتی کرد پشتم و عقب جلو کرد میسوخت اما ساکت موندم هق هق میکردم سبنمو کرد دهنش وای وقتی میک میزد تمام بدنم لرزه می گرفت کیرشو میدیدم سیخ و دراز لای پاش بود توی ذهنم تصور میکردم چقدر بزرگه من چطور اینو تحمل کنم آخه؟نکنه پاره شم؟ بابام بفهمه چی میشه؟
توی این فکرا بودم که سینمو ول کرد انگشتش هم دراورد گفت وقت کمه سریع تموم کنم بریم،رفت پشتم باز کلی تف ریخت کونمو خیس کرد سر کیرشو گذاشت دم سوراخم،،من قلبم میزد استرس داشتم یهو فشار داد منو بغل کرد تا خاستم جیغ بزنم دهنمو گرفت وای چقدر درد داشت سوراخم حس میکردم که داره باز میشه،اشکم درومد یهو نمیدونم چی شد از بس لیز شد کله کیرش رفت داخل،گریم گرفت گفت تحمل کن زودتموم میشه،آ آروم آروم عقب جلو میکرد با اون دستش کسمو تند تند میمالید،کسم حس خوبی داشت اما کونم نه،دهنمو آ روم ول کرد گفتم عمو بخدا درد داره بسه،گفت زودتموم میشه بزار یکم باز شه حال میده،تلمبه میزد کیرش هی بیشتر میرفت داخل،طوری کسمو میمالید که نمیتونستم ممانعت کنم،یکم که گذشت از درده گریه آور کم شد،سرمو خم کرده بودم دستمو برده بودم پشتم هولش میدادم عقب تا حداقا کیرش کمتر بره توم اما بی فایده بود،بدنم شل شده بود تحمل میکردم …
شدید دستشو هی رو لپ کونم میکشید میمالید حس عجیبی بود سوراخم باز شده بود رفت و آمد کیرشو حس میکردم،کسم خیس شده بود نمیتونستم خودمو سفت کنم اونم هی تلمبه میزد تا جایی که تخمشو حس میکرد میخورد به کسم،اشکام میومد دست خودم نبود کسم خیلی حال میداد بهم قلقلک شدید داشتم یهویی سر شدم قشنگ گفت جونم به دختر ه نازم ،خجالت میکشیدم اونم دستشو برداشت کمرمو گرفت تند تر تلمبه میزد هی خم میشد لبمو می گرفت می بوسید،دیگه حرفی نداشتم بزنم خجالت میکشیدم،بعد دوسه دقیقه گردنم و گرفت لبمو با لبش گرفت چسبید بهم تند تند میکرد دلم میخواست جیغ بزنم روده هام آ آتیش گرفته بود آبش اومد حس عجیبی بود کیرش بزرگ کوچیک میشد انگار هی فشار میداد تا ته داخلم کرده بود…
لبمو ول کرد سرمو انداختم پایین،کیرشو درآورد از کونم یهو گریم دوباره درومد کونم درد میکرد،کلی باهام صحبت کرد گفت بشین کونتو خالی کن بعد برو.گفتم نه نمیخواد فقط بزار برم،شلوار و شرتمو تنم کردم لباسمم درست کردم اشکمو پاک کرد یواشکی فرستاد رفتم داخل حیاط،راه که میرفتم کونم دردش بیشتر میشد،تا یه هفته شب و روز عذاب وجدان داشتم که چرا اینکارو کردم،از ترسم به هیچکس نگفتم،توی مدرسه سر بوفه از دیدن صادق هم خجالت میکشیدم اما اون میخندید و چندین بار حتی پول نگرفت،آخرهای سال بود که صادق یبار دیگه منو دید گفت میای؟ من بدو بدو فرار کردم…
***
سال بعدش هم ما خونمون عوض شد رفتیم جای دیگه اما اون روز عجیب و فراموش نکردم
نوشته: پریسا ص
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید