این داستان تقدیم به شما
آیدا و سحر با نسبت دختر عمه و دختر دایی ده سال و چند ماه پیش در یک روز با منو برادرم نادر ازدواج کردن آیدا 24 ساله دختری در نهایت زیبایی با تناسب اندامی بی نظیر چشم ابروی مشگی بسیار خوش حالت، اما سحر دختری 17 ساله لاغر قد بلند و سفید کمر باریک اما معمولی بود هر چند باسنش گرد و زیبا بود اما رانها و پاهاش بهش نمی اومد سینه های نسبتا کوچک، پوست صورتش پر از جوشهای جوانی که زیبایی چشمهای رنگی و دهن و دماغ زیباشو گم کرده بود با گیسوان انبوه طلاییش به همه تن و اندامهایش پادشاهی میکرد که نادر عاشق موهاش شده بود.
خونه ما خانه باغی بزرگ موروثی بود پدرم وهر عمویم در گوشه ای خونه ای داشتند و بقیه باغ بین سه عمو و یک عمه تقسیم شده بود
پسر عمو ها تا متاهل بشن خونه ای از سهم پدرشان را میساختند همه هم بهم کمک میکردیم
منو نادرم بعد از عقد در ایام نامزدی که یک سال طول کشید خونه هایمان را به کمک پدر و حتی عموها و پسر عمو ها بصورت دوقلو چسب هم ساختیم و آماده سکونت شد
آیدا از بخت بد من چند ماه بعد از ازدواجمون مریض شد و روزبروز لاغر و نحیفتر شد تا پوست و استخوانی شده، بعلت غده بدخیم در رحمش با گذشت دو سال فوت کرد و بچه دار هم نشدیم پاک افسردگی گرفتم و مدتی گوشه گیر شدم و به بخت بدم گریستم .
مادرم بعد از مرگ همسرم به طول و عرض کوچه و خیابانِ فامیلها و غریبهها افتاد هر روز زنی برایم پیدا کرد و من قبول نکردم تا خسته شد منم که لیسانس معماری داشتم تو کار ساختمانی در شرکتی مشغول شدم و قید ازدواج را زدم ، هیچ زن یادختری به دلم ننشست اما تو خیابون و جمع با دیدن تن و بدن خوش استیل زنان بدجوری معذب میشدم، سکسی هم چه قبل از ازدواج چه بعدش با کسی نداشتم
تا جریانی که تعریف میکنم زندگیمو عوض کرد باید اعتراف کنم خوندن داستان های شهوتناک از رابطههای پنهانی با زنان متاهل و محارم و غیره خیلی چیزا یاد گرفتم
اعتماد نفسمو کامل باخته بودم تا با اتفاقاتی که در خانوادمون رخ داد از افسردگی به زندگی معمولی برگشتم.
داشتم از ازدواج خودمو آیدا و سحر و نادر تعریف میکردم
سحر قیافه اش کال بود و صورتش پر از جوش جوانی منو بقیهی فامیل مخصوصا مامان که مخالف بود همه به انتخاب نادر ایراد گرفتیم اما او گوش نداد و گفت علف باید به دهن بزی شیرین باشه ما عاشق همیم و وسلام
سحر مثل میوهی کالی بود که معلوم نبود برسه چه شکلی میشه، اندامهای بدنش انگار ست هم نبودند و بقول مامان خیلی کال بود یک سال از ازدواجشون گذشته بود شرکتی که نادر حسابدارش بود کار بزرگی در دبی گرفت خونهشون را قفل کردن و رفتن ساکن دوبی شدند قید ایرانو ما را زدن و دیگه به ایران نیومدن حتی برای مراسم درگذشت زنم آیدا که تلفنی تسلیت گفتن و هیچ سراغی از ما نکردن بجز تماسهای تلفنی کوتاه و مختصر ،تا اینکه سال قبل نادر برای انبارگردانی با تیمش میره کارگاهشون حین انبارگردانی از جرثقیل طبقات بالا جسمی رها و درجا نادر را از بین میبره جسدشو آوردن تهران
سرخاک برادرم نادر سحرو دیدم نخست نشناختم تا با گریه و زاری که میکرد فهمیدم سحره بقدری زیبا و جا افتاده شده بود مثل تک ستارهای بین اون همه فک و فامیل می درخشید همونجا در همون نگاه نخست که تسلیت گفتم توفانی در درون آغاز شد و علیرغم وضعیتی که پیش آمده بودو واقعا عزادار بودمو کمرم زیر این بار غم شکسته بود سحر را در آغوش خودم تصور کردم افکار شیطانی بر کفهی غم از دست دادن برادرم سنگینی کرد و صدایی در درونم فریاد میزد غصهمرگ نادرو نخور سحر را صاحب شووو عجب افکار پلیدی بود !!
یک دختر سه ساله هم داشت مادر سحر بغلش کرده بود و گوشه ای کز کرده بودند تا اونو دیدم از ته دل گریستمو دلم بدجوری سوخت غصه هام صد برابر شدن اما همان افکار رهایم نمیکرد!
سحر دیگه دوبی نرفت تو خونه خودشون ماندگار شد و سال نادر سررسید و مجلسی گرفتیمو تمام شدو مشگلات من آغاز !
طوریکه هر زمان سحر را میدیدم حالم دگرگون میشد و از تیغ نگاهش فرار میکردم نمیدونم چرا ؟!جرأت نمیکردم چهره به چهره بشم، انگار گناهکارش بودم! حتی در یک فضای جمعی سحر آنجا بود، دست و پایم را گم میکردم و میزدم بیرون، استرس میگرفتم قلبم میلرزید
حتی وقتی با دخترش شادی تو حیاط بازی میکردم استرس داشتم اما دور که میشدم فکر های با او بودن احاطهام میکرد با افکارم سرگرم میشدم بین سحر 17 سالهی قبلی و سحر 25 سالهی الآن، تفاوتهای معالفارق میدیدم متضاد هم، مثل شب و روز،
هجوم افکار وسوسه و اشتیاق، دگرگون و بیچاره ام میکرد، مثل روانی ها میشدم و تو فکر کردن به سحر احساس گناه میکردم، شادی دختر سحر را تو خونه میبردم اون ته باغ تاب بازی و الاکلنگ بازیش میدادم سیر که میشد میفرستادم خونه جرأت نمیکردم تا در خونشون برم دریکه ده متر با در خونم فاصله داشت!
تا دورهمی جمع میشدیم دلهره و دسپاچگی گریبانگیرم میشد روانی میشدم !
تصمیم گرفتم تا میشه خونه نیام تو محل کارم چند ماهی داخل کانکس زندگی کردم ، پروژمون تمام شد مجبور شدم برگردم خونه، همان خونه باغی که سحرم اونجا دیوار به دیوارم زندگی میکرد خونه ای با سایتی همیشه سرسبز،
با دیدن سحر باز استرس و دلشوره و احساس گناهی که نکرده بودم شروع میشد ! هر چه به خودم میگفتم آخه سحر دیگه آزاده یک زن بیوه است چرا باید نگاه کردن و حرف زدن با او برایم این همه سخت باشه؟! او به راحتی و بدون هیچ دلهرهای با من برخورد میکرد اما من عذاب وجدان میگرفتم، به افکاری که در پس هالهی نامرئی که از او ساخته بودم منقلبم میکرد
از طرفی این بی تفاوتی سحر هم به اضطرابم شدت میبخشید و نگرانی و دلهرمو دو چندان میکرد ، با شادی تو حیاط بازی میکردم بغلش میکردم وقت میگذراندم تا سحرو میدیدم حتی بازی با دخترشو حس تجاوز به حریم او تلقی میکردم ، در یک کلام روانی شده بودم!
به سایتهای مشاورهی ازدواج دوباره رفتم حتی پیش مشاوری مشهور در تهران رفتم و شرح دادم که، با دیدن زنی بیوه دارم داغون میشم چکار کنم؟! هر چه زور زدم به مشاور غریبه نتونستم بگم اون زن بیوهی داداشمه، توصیه هایی کرد و تاثیری نداشت که نداشت، به سایت شهوتناک بارها و بارها رفتم خوندن سرگذشت های نسبتا مشابه تسکینم میداد به رابطه های زنداداشها لینک می شدم اما بازم تا سحرو میدیدم انگار طلسم میشدم؟!
یک روز تابستانی سحر با دخترش شادی طبق معمول برنامهاش میرن پارکی سوار گردونهی فضایی میشن چندتاصندلی از گردونه در حداکثر سرعت بریده شده پرتاب میشن هر دو ساعد سحر خورد میشه مامان و بابام تازه به مشهد برای زیارت رفته بودن از بیمارستان زنگ زدن و ماجرا را سحر گریه کنان گفت با عجله رفتم بیمارستان دیدم شادی آسیب جدی ندیده اما هر دو دست سحر را از مچ تا آرنج گچ گرفتن، حال عمومیش خوب بود تا منو دید گریه کرد خودشو انداخت بغلم گفت خان داداش خدا به بچم رحم کرد نمردم از مادرشم یتیم بشه، من چه کار بدی کردم که اینجوری باید تاوان پس بدم خانداداش؟ اون از نادر اینم از خودم، ببین زلیل شدم،
نوازشش کردم دلداریش دادم گفتم تو هیچ تقصیری نداری ، خدا را شکر کن مثل من نشدی آیدا یادته چه زجری کشید؟ خوب که نبودی و ندیدی
ما را چشم زدن ، خیلیا توان دیدن اون همه خوشبختیمونو نداشتن بقول مامانتو مامانم دعا کردن طلسممان کردن این اتفاق صدقه و توان اون جادو جمبله اون عفریته است دیگه یقین پیدا کردم، دیدی صبح جلو منو تو و شادی سبز شد با چه انرژی کثیفی صبحمونو خراب کرد؟ میدونی کیه میگم ، گفت آره بخدا دیدی که گفتم خدا رحم کنه بدلم برات شده بود اتفاقی میفته!! گفتم نترس هیچیت نیست شجاع باش، تو بغلم آرام گرفت تکرار کردم و تاکید که چیزی نیست، جوونی یکی دو ماهه باز مثل اولت دستات خوب میشه، عجیب بود اون همه استرسم یهویی محو شده بود! بدون هیچ دغدغهای سحرو در آغوش کشیده دلداری میدادم؟؟؟؟؟! چهار ستون تنم استوار و جرأتم صد برابر شده بود !!!!!!!؟؟؟ سحر یک ریز تشکر میکرد و با گفتن خان داداش، انگار هر بار دنیایی از انرژی را به هیکلم تزریق میکرد! همهی اطرافیانم فکر میکردن من برادر سحرم،
شادی را بغل کردم و بوسیدم ترسیده بود، چند خراش کوچولو رو پیشونیش بود سحر گفت ببخش از کارت انداختم، مامان کیش بود بلیت برگشتش برای سه روز دیگه بود نتونست بیاد برای فردا ۱۲ اوکی شده عصرش میرسه زحمت به تو دادم ،
گفتم این چه حرفیه سحر جون تو تاج سرمی وظیفمه خیلی خوب کردی زنگ زدی، اگه خبرم نمیکردی ازت گله مند میشدم و ناراحت، هرگزم نمیبخشیدمت من داداشتم به من زنگ نزنی به کی باید زنگ بزنی؟!
باز افتاد بغلم گفتم مواظب دستات باش سحرجون
گفت تو گچه طوریش نمیشه بذار بتو تکیه کنم بذار حس کنم تنها نیستم تو را دارم خانوادتونو دارم بذار حس کنم شادی عمویی مثل کوهو پشتش داره بذار خالی بشم بذار پناهگاهم باشی خانداداش!
گفتم من دربست درخدمت توام، مثل کوه پشتتم بمن تکیه کن، هر کاری داشتی فقط اشاره کن، مدیونی مراعات کار و وقتمو کنی، اشک شوق تو چشمان هر دومون موج میزد دیگه نتونستم جلو بغضمو بگیرم با صدای خفهای گفتم آخخ نادر جاان نا مرد چرا کمرموشکستی ؟! چرا تنهامون گذاشتی؟ (انگار استارت خورده بودم و اون طلسم موهوم شکسته شده بود!!!) گفت خانداداش تو را خدا آتش زیر خاکسترو مشتعل نکن تو را خدا گذشته را زنده نکن میدونم مرگ برادر سخته منم بقدر خودم زجر کشیدم تو را جون شادی آرامشتو حفظ کن تو مردی باید واقعیتو قبول کنی نمیتونیم عوضش کنیم باید بپذیریم ! مرگ من ، جون سحر اشک نریز دلم داره کباب میشه ،
حالا سحر بود منو دلداری میداد
خانمی بطری آبی درشو باز کرد گفت بیا بخور پسرم خدا برادرتو بیامرزه خدا را شکر کن خانمش و بچشون سالمن و عمویی مثل تو را بالا سرشون دارن ، بیچاره فکر میکرد تازه داداشم مرده سحرم آسیب دیده آبو خوردم و از اون حال در اومدم
گفتم سحر میخای زنگ بزنم مامان؟ بلکه زودتر از مامانت برگرده؟ گفت نه تو را خدا اون بیچاره چند ماهه با باباجون دعوا و قهر و بهانه تا باباجونو راضی کرده برن زیارت اصلا زنگ نزنیا شنیدی؟ این یه دستوره از فرمانده سحر خخخخ
یهو انگار هیچ اتفاقی نیفتاده هاج و واج موندم!! یاد شعر رهی معیری در خصوص خلقت زن افتادم که همشو حفظ هستم !! گذر کردمو جاش نبود اشاره کنم تو ذهنم ابیاتی را گذرانم دیدم اون شاعر بز.رگ چه زیبا سروده.
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هرسوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی و دورویی
ز پشم گوسپندان پشم چیزش
به پودر واجبی کرده تمیزش
ولیکن زین همه وصف و کمالات
نصیب من شده یک بسته آلات
آه عجب شعری…. خوب بازگردیم به مستر پیس. داشتم میفرمودم…
پرسید تو خودت رفتی ؟؟! انگار از خواب بیدارم کنه ،
گفتم اطاعت فرمانده سحرجون چشم خخخ
حالش خیلی خوب و عادی بود انگار چیزی بهش نشده اما هردو دست آویزان گردنش بود ترخیص شد آوردمشون سوی خونه تو راه شام گرفتم گفتم شادی چی میخوره گفت عموجونش دخملم بزرگ شده مگه نمیدونی؟ مثل مامانو عمو جونش غذای آدم بزرگا را میخوره، مگه نه؟ شادی با اون زبان شیرینش گفت آله مامان جون از پشت صورت منو بعد مامانشو بوسید گفت عموجون خیلی دوشت دالم دوشم دالی؟ گفتم فدای دخملم بشم عموووجونم آره که دوست دارم عاشقتم عموووجونم ،گفت مامانمم دوش دالی ؟ گفتم آره مامانتم دوس دارم قد یه عالمه! گفت از من بیشتل؟ گفتم تو را خیلی خیلی زیااااد دوس دارم قد همهی دنیا و و و
همش شادی میگفت و من و سحر قربان صدقش میرفتیم، تا رسیدیم در رستورانی که خیلی معروفه غذا گرفتمو رفتیم خونه سحر،
اول غذای شادی جونمو کشیدم دادم خیلی عادی و بدون نقونوق خورد مثل ادم بزرگا رفت دنبال عروسکهاشو دونه دونه برام آورد یکی یکی اسماشونو گفت و نسبتهاشونم گفت یکیو که خیلی نازم بود سخنگو و راه میرفت گفت این خودم هستم یه پسرم آورد گفت این عمو تویی باشه خوب؟ گفتم باشه پرسیدم پس مامان کدامشه گشت یه عروسک باربی که بی شباهت به سحر نبود آورد گفت اینم مامانم گذاشت پیش منو گفت دستاش خوب شده عمو جونو اینجوری بغل کرده دستای باربی را انداخت به دور بدن عروسکی که من بودم ! گفتم پس دستای من کو؟ گفت اینم دستای عمووو جونم انداخت گردن مثلا مامانش!! اونقدر تو رویای شادی غرق شده بودم خودمو با سحر و خودش یک خانواده حس میکردم انگار از اول با سحر ازدواج کرده بودم! و شادی دختر منو سحره!؟؟! باور کنید دستام گرمای گردن سحرو حس میکرد و تو تنم دستای سحر را همونطوری که عروسک بغل کرده بود در پهلوهام حس میکردم!!! با نگاه سحر یهو بخودم اومدم دیدم سحر ساکت و خوشحال غرق گوش دادن و نگاه به منو شادیه تا دید، من انگار از رویا پریدم بیرون گفت دخترم منو عمو جونت گرسنمونه بازیاتو بذار بعد شام برو دست و روتو بشور بیا،
گفت باشه مامانی
میزو چیدم شامو آماده کردم اصلا به فکرم نرسیده بود نمیتونه قاشق دهنش ببره اصلا من دیگه انگار تو آسمونا بودم تو کرهی دیگری!! تا نشستیم به خوردن تازه متوجه شدم
صندلیمو عوض کردم سمت راست سحر نشستم غذا که چلو گردن گوسفندی بود قاشق اولو تا گذاشتم دهنش احساس خاصی همه وجودمو گرفت آخه سحر با ناز اون لبهای قلوه ای جمع و جور و زیباشو باز کرد دندونهای مرتب و سفیدش پیدا شد، زبان صورتی ناز و خوشرنگش چشامو اسیرش کرد و ترکیب رسیده و پخته اعضای صورتش تک تک جلو چشام اسکن شد محو تماشاش شدم انگار تا حالا ندیده بودمش! رفتم تو اعماقش چشام قفل چشای زیبای سبزش شد هر دو انگار تازه همو دیدیم!
سحر گفت کجایی؟! حواست به فرمان باشه چپ نکنییییم خخخخ قاشوقو برده بودم سمت بیرون صورتش!!! کردم دهنش، ایستادم تماشا از جویدن لقمهاش عشق کردم خیلی شجاع و با جرأت شده بودم! احساسمو نمیتونستم پنهان کنم انگار سحر میخورد مزشو من می کشیدم باور کنید انگار اون لقمه را همراش بلعیدم و با تمام کمال حسش واقعی بود سحرم رام و خیلی مشتاق چشاش به حرکاتم بود قاشق دومو دهنش گذاشتم قاشقارو عوض کردم تا خودمم بخورم لقمه دهنش بود نجویده خواست چیزی بگه فکر کردم پرید گلوش لیوان آبو زود پر کردم تا قورت داد گفت مگه از دهن من حالت بهم میخوره؟ گفتم نه
گفت با یک قاشق غذا بخوریم گفتم اخه تو شاید با دهنی من نخوری گفت نه دوس دارم حس خیلی خوبی میده.
گفتم چه بهتر بمنم حس خوبی میده
شالش سر خورده بود گیسوان انبوهش با باد پنکهی سقفی افشان میشد هوای پذیرایی گرم و شرجی شده بود هم کولر آبی کار میکرد هم پنکه سقفی شالش هی رو دستاش میخورد به ظرف غذا ،
گفت ناصر شالمو باز کن اذیت می شم میفته تو سفره!! نخستین بار بود اسممو گفت! بمن خانداداش میگفت!
شالشو ورداشتم
گفت میشه دکمه های مانتومم باز کنی نشستنی تنگه قلبمو میگیره مانتوش چسب تنش بود طوری که سینه هاش دکمه اولو و دومو میخواست بکنه
دکمه هاشو باز کردم دستام مثل بید میلرزیدن میخورد به سینه های سفت و داغش و بعد شکمش تا اون زیر گفت آخیش نفسم اومد جا مرسی
خدایا این رویاست یا واقعیت باورم نمیشد منی که ته آرزویم نگاه کردن به چهره و اندام سحر بود حالا تو انتهای واقعیت آرزوهایی که محال بود رسیده بودم!!
سحر از صبح هیچی نخورده بود گرسنش بود غذا هم بسیار لذیذ تا سیر شد منم سیر شدم از دو خوراک یکیشم نتونستیم دوتایی تمام کنیم گفت اینم بریز رو اون تو کابینت فلان ظرف شیشه ای بزرگ در دار را بیار بذار یخچال فردا ناهار میخوریم و و و…
خدا چه لذتی داشت این دستوراتش مثل زنو شوهر چند و چندین ساله بدون تعارف بمن دستور میداد! همه را با ذوق انجام دادم رفتم سراغ شادی،
شادی حالا چهارساله بود خیلی زود با من اوخت شده و با هم بازی میکردیم هر روز براش قاقالیلی میخریدم حالا دیگه تو خونشون زیر یک سقف بودیم میزو جمع کردم و شادی گفت عمو اسبم شو میخوام سوارت بشم منم خرش شدم گفتم عمو خر شده بیا خرتو سوار شو سحر خند اش سقفو ریخت گفت ناااااصرررر خدا بگم چکارت کنه نگووو بده بچه پیش همه میگه خخخخخخخ سواری دادم خنده و خوشحالیش درد سحرو یادش برده بود سحر گفت چه عشقی میکنه دخترم، عموجونشو مظلوم گیر اورده سواری میگیره
بسه خسته شدی ناصرجون! شام خوردی اذیت میشی
گفتم نه تا شادی نگه این خر تو طویلش نمیره خخخخ هردو خندیدم و دیگه سحر ریس رفت و غش کرد از خنده خودمم خودمو خر تصور کردم که دم دارمو گوشای بلند
گفتم ببین دممو گوشامووو نگااا چه گندن دیگه سحر نمیتونست حرف بزنه هی میگفت ناصر نگووو دارم میترکم دلدرد گرفتم دارم تصور میکنم خخخخخ صدا در میاوردم و لگد پرت میکردم اونقدر سواری دادم دیگه شادی انگار خسته شده بودو خوابش میاومد پشتم چرت میزد بزور میخندید
بغلش کردم لالایی گفتم زود تو بغلم خوابید جاشو سحر گفت کجاست مرتب کردمو خوابید
رفتم آشپزخونه ظرفارو پاک کردم گذاشتم تو ماشین ظرفشویی روشن کردمو سماور میجوشید چای را قبلا دم کرده بودم آماده بود دو استکان ریختم آوردم گفت من چطوری بخورم خخخ
گفتم سرد شد خودم میدم دیگه اوستا شدم نترس
چسبیدم بقلش انگار دیگه سالهاس با همیم گرمای باسنش چنان به تنم نشست !داغ و نرم تنمو به واکنش و موهای بدنمو سیخ سیخ کرد با کمی لرزش دستام چاییو دادم لبش و خورد
مال خودمو قبلا خورده بودم
گفتم تعریف کن ببینم چطوری افتادین؟
گفت چرخید و چرخیید پرت شدیم و تمااام خخخخخ
گفتم همین
گفت قراره اتفاقات بد گذشته را فراموش کنیم پسر خوووب خخخخ
حقا که رهی شعرش شاهکاره ! گفتم تسلییییم .
گفت فردا راستی جایی نرو کارشناس بیمه، تو بیمارستان گزارش گرفت گفت فردا یا پس فردا بریم پزشک قانونی تاییدیه اش را بگیریم بدیم بیمه برای دیه
ساعت نزدیک ۱۲ شد سحر گفت صبح خواب نمونی زود بریم تا برگردیم خونه با این حرفها یعنی برو خونت تا منم بخوابم! آماده شدم برم گفت خواب نمانیاا مامان شایدم تا ظهر برسه پشت در نمونه
گفتم باشه خواستم خدا حافظی کنم گفت ناصر مانتومو چطوری در بیارم؟!
انگار پله پله یادمون میاومد یه کارایی مونده نگاه کردم دیدم راهی نداره مگه آستیناشو پاره کنم گفت قیچی را از بغل چرخ خیاطی بیار بشکاف آستینش گشاد بود شایدم میشد درش اورد ولی ریسک نکردیم شکافتم هر چه کردم نشد دربیارم گفت از پشت باسنم بگیر بیار رو سرم اونجوری در بیار تا اوردم بالا کمر و نصفی از باسن سفید و تراش خورده و بی نظیرش ریخت بیرون کیرمو دیگه نشد کنترل کنم شلوار جینمو داشت پاره میکرد جالبه اونم نشد و از سرش نشد رد کنم مجبور شدم مانتوشو دو تیکه کنم یه تاپ آستین حلقه ای مشکی تنش بود سینه هاشو توی سوتین مشکی توری که پوست سینه های مرمرینشو انگار تو قفسه نشون می داد زیباتر کرده و تا نزدیک نصف بیشتر سینه هاش لخت بود و مثل مهتاب میدرخشیدند…
دوس داشتم ساعت حرکت نکنه فقط محو تماشای این تن و زیبایی های انداماش باشم آخه من بدبخت تا ازدواج کردم با زن مریضم یک روز خوش ندیدم و با مشتی پوست و استخوان سر کرده بودم تو خیابون زن و دخترایی که با باسن پر و سینه های برجسته را میدیدم آب دهنم راه میافتاد و داغون میشدم حالا سحر نیمه عریان جلوم در نزدیکترین فاصله اندامهایش را به رخم میکشید
دیدم سحر داره میخنده
گفتم چیه عزیزم ؟!
گفت موندم شلوارمو چطوری عوض کنم خخخخخخ
رو دار شده بودم گفتم اون دیگه قیچی نیاز نداره دو سوته درش میارمو یکی دیگه جاش میکنم خخخخ بگو کدامشو میخای کجاس بیارم
گفت بیا دنبالم رفتیم اتاق خواب کمدو باز کردم گفت اون گل منگولی را بیار راحته
تا دست زدم شلوار خونگیش بقدری نرم و لطیف بود احساس بی وزنی کردم گفتم چه نرمه از کجا خریدی گفت دبی از پشم یه نوع خرگوشه ضد حساسیت و نرم
مالیدم به صورتم انگار ابر اسمونی بود و یا پر نازک قو!
گفت دکمه شلوارمو باز کن زیپو بده پایین چشاتم ببند خخخ
وای خدای من داشتم چی میکردم شلوار سحر را داشتم در میآوردم !! باورش برام غیر ممکن بود!! چند لحظهی دیگه پایینتنشو یکجا لخت جلو چشام میدیدم!
تا خواستم باز کنم گفت ناصر چشاتو ببند شورتم ناجوره گفتم چشم مگه پارچه ای نیست؟ نکنه جنسش از طلقه؟! گفت دهاتی ست سوتینمه!! فهمیدم طوریه! گفتم نکنه اونجاتم انداختی قفس ؟! گفت چشاتو ببند گفتم پسر .. گفتم چشم ، چشامو بستم گفت بالا را نگاه کن خجالت میکشم گفتم چشششششم با حرکاتی شلوارشو کشیدم پایین گرمای باسن و رونهاش دستمو داغ کرد مگه تن زن هم اینقدر ظریف و داغ و زیبا میشه؟!! زود نشست رو تخت گفت یه پارچه ای بنداز جلوم گفتم چشام نمیبینه گفت باز کن دیگه پوشوندمش!! برگرد از کمد یه لباسی وردار بیار بنداز رو پاهام یه زیر پوشی را ورداشتم برگشتم انداختم رو لای دو پاش که سفت به هم چسبونده بود چیزی جز سفیدی رونهای صاف و شفافش و پف کردگی بام کسش معلوم نبود
شلوارو کردم پاش اما اینبار یه لحظه شورت مشگی جلو طوریشو دیدم که برگشت پشتش بمن شد شورتش لا باسنی بود شلوارشو کشیدم بالا
گفت آخیش راحت شدما حالا هر وقت خواستی برو من که خوابم نمیاد
گفتم منم خوابم نمیاد گفت شربت درست کن از خودمون پذیرایی کن
داشتم شربت اناناس بهم می زدم اومد بالای سرم گفتم چقدر آب بریزم شیشه اب دستم بود گفت یواش بریز تا بگم تا ریختم گفت بسه بسه بسه بسه عاااااخخخ
گفتم چی شد؟
گفت یه دردسر جدید واااای چکار کنم پاهاشو کوبید زمین گفتم شاشت میاد؟
گفت آره بردمش توالت معطل دستوراتش نشدم شلوارو اون شورتو از لای پاهاش کشیدم تا رو زانواش پایین گفتم بشین
😐
رفتم تو گفت تو دیگه همه جامو دیدی شلنگو بگیر جلومو بشوره نگاه نکن! گفتم نمیشه باید ببینم گرفتم رو کصش گفت عقب مونده با دستمال میشه پاکش کنی ببخشااا
گفتم باشه بذار از پشت اول آب بگیرم بعد با دستمال پاک کنم
گفت زود باش
رفتم پشتش خم شد حالا هم سوراخ کونشو میدیدم هم کسشو آب ولرمو گرفتم پاکش کرد با دستمال توالت تمیزش کردم سعی کردم دستم به اندام لختش نخوره نمیدونم چرا؟گفت مرسی بلند شد اول شورتشو کشیدم بالا گفت نگاه نکن خجالت میکشم گفتم چشم چشاشو نگاه کردم شورتشو کشیدم بالا و مرتبش کردم تا شلوارشو بکشم نگاهم افتاد رو کسش زود شلوارشو کشیدم بالا اونم مرتبش کردم اومدیم بیرون
سحر نفسی عمیق کشید و پرسید ناصر دوسم داری؟
گفتم سحر عاشقتم بگو بمیر بخدا دریغ نمیکنم
گفت منم عاشقتم
دوس داری با من چی کنی؟
گفتم آنچه تو را خوشحال کنه اونو دوس دارم
گفت سکس چی؟
گفتم سحر تو برام چنان مقدسی که حیفم میاد نیاز سر کوفت شده ام را در قالب سکس از تو جستجو کنمو برطرفش کنم هرگز بخودم اجازه نمیدم بر مبنای نیازم تو را همراه کنم
گفت اما من ساده و رک سکس با تو را رأس آرزو و کمال انتظارم میدونم، من هرزه ام؟! یعنی تو از سکس با من گریزانی؟! مریم،چطو به تو گیر ندادن؟
گفتم سحر این چه حرفیه ؟! تو اونقدر برام بزرگی و دست نیافتنی نمیتونم تو فکرم جات بدم. بذار چند بیت از خجند لنگرودی که یادم اومد رو برات بخونم که سحر با لنگه دمپایی زد تو دهنم منم کلا خجند رو فراموش کردم.
گفت چرا فلسفه میبافی.شعرتو بکن تو کونت! میکنی یا نه؟ رک بگو با سکس با من لذت میبری یا رفع نیاز میکنی؟!
گفتم لذت بردن ذرهی ناچیزی از اونهمه آنچه نمیتوانم توصیفش کنم است.
اگه بدونم هزار تا جون دارم با یک لخظه سکس با تو همهآن هزار جانم گرفته میشود لحظهای درنگ نمیکنم عاشق سکس با توام سحر…
که دیگه کلا قاطی کرد و دمپایی رو کرد تو خلقم منم خواستم بگم شلغم که از ترس دیگه چیزی نگفتم. فقط یاد یه شعر دیگه اوفتادم… اصلا ولش کن.
در آغوش کشیدمو ساعتها در بغل هم نجوای عاشقانه سرودیم و مثل نمک هیمالیا از نوک انگشتان پا تا تا نوک پستان هایش را بوسیدمو و لیسیدم گفت منوتو مال همیم دوس دارم نخستین سکسمون به انتخاب تو باشه من در اختیار توام توصیف سکسمون نیاز نیست شرح بدهم همینقدر بگویم که هرگز نمیشود باقلم آنرا روی کاغذ آورد تا صبح خوابی در چشمانمان نرفت زیبا ترین سکس ها را رمانتیک و فارغ از توان تعریف کردیم و حتی انتگرال سکسهایمان را هم محاسبه کردیم.
سحر باز پرسید منو چقدر دوست داری گفتم اونقدر زیاد که نمیتونم تصورشو بکنم من پرسیدم تو چی گفت اونقدر دوست دارم اگه بگی بمیر عاشقانه برات میمیرممنم گفتم بمیر ولی نمرد
گفت ناصر اگه موقعیتی پیش بیاد بین منو مامانت کدامو انتخاب میکنی. گفتم بستگی به کوس مامانم و مهارت در سکس داره که ناگهان دوباره همان دمپایی رو در حلق م فرو کرد اینهم نتیجه ی صداقت و راستگویی
گفتم مامان که سهله خودمو و خدا و هزارتا دارو ندارمو به یک تار موی تو نمیدم البته اونارو هم دوست دارم در حد فکر و گنجایش انسانها،
ولی تو را خارج از گنجایش معیارهای زمینی نمیتونم بگم چقدر،! میفهمی؟ گفت نه منهم گفتم از نفهمی مثل تو بعید نبود اوهم خندید و باز هم دمپایی رو…
پرسید دلت بچه میخوا؟
گفتم آره خیلی زیاد
دوس دارم بچمونو یا یک دوجین بچه هامونو بندازم مثل سگ توله دنبالم ببرمشون بازار هی همش هله هوله بخرم تو دعوام کنی مررررد حیا کن آبرومون تو محل رفت هی میگن سحر و ناصر هفتهای یک جفت بچه پس میندازن خخخخخخ خخخ هردو خندیدیم و سحر چند سیلی به پشتم زد گفت نگوو وحشت کردم یه گله بچه !!! منم تا حواسش پرت بود یه کف دست زدم زیر باسنش گفتم فداااات بشم عشقم دو تا بچه بسمونه نترس که سحر ناگهان کف دستم گوزید چقدر گرم و روغنی بود و از بویش نگم برات… وای وای
تو این حرف زدنا همش دستم رو سینه هاش بود سیر نمیشدم و با نوک سفت شده اش بازی بازی میکردم از مشت کردن تماشای اون همه ظرافت و زیبایی نهایت لذتمو میبردم و از جز جز اندامهای بی همتای خدادادیش و زیبایی سحرآمیزش با همهی وجودم لذت میبردمو در پوست خود نمیگنجیدم
اونقدر گفتیم و حرف زدیم تا عشقم خوابش برد و هردو در آغوش هم خوابیدیم و تا ساعتی از ظهر هم گذشته خواب موندیم اگر صدای زیبای شادی نبود معلوم نبود کی بیدار شیم
شلوارشو بدون شورت تنش کردم با بوسیدن لبهای باد کرده و زیبای کسش شلوارشو مرتب کردم گفت بریم صورتمو اب بزن مسواکم برام بزن گفتم چشم براش انجام دادم همش تو بغلم بود و کیرم از خوشحالی لذت تن نرمش تمام قد بیدار
ناهارمون اماده بود از رییسی به خاطر ناهار تشکر کردیم گفتم برم میوه و تنقلاتم بخرم مامان جون اومد نگه دامادش تو فکر مهمون عزیزش نبوده
بوسش کردم دخترمم سوار کردم نیمساعتی شد با دستان پر اومدیم خونه ساعت ۴:۳۰ هم رد شده بود ناهار عشق کوچولومونو دادم ناهار منو سحر تعریفی بود به طرز عجیبی خوردیم وااای منو این همه خوشبختی ؟! محاله محاله…
قاشق اول را که دادم دهنش تا نصفه نجویده لبمو بردم رو لبش بزور دهنشو با زبونم باز کردم نصف لقمشو کشیدم دهنم وای خداااااا چه لذتی لیسی به لباش زدم دومین لقمه را هم همینجوری سومی را گفت اول تو من بعد حمله کنم به لبات مثل گربهملوس کمین نشست اما تیز چنگال اومد رو لبم دهنمو با زبانش باز کرد هی غذامونو تو دهن هم عوض کردیم زبانمونو تو دهن هم کردیم بیش از یک ساعت شایدم بیشتر ناهارمون طول کشید تازه نصف موندهی شبو خوردیم نوبت به دوغ رسید گفتم بیا دهههههن بازش کرد لیوانو گذاشتم لبش گفتم قورتش ندی مال منو نگهدار لپاش باد کرد لب به لب شدیم بیشتر دوغو ریخت تو دهنم نوشیدم سحر هم همینجوری یک پارچ دوغو تا ته خوردیم چه مزه ای که فقط اونایی که عاشق واقعی همند میدونن من چی میگم نوبت بازی با شادی رسید هر دو باهاش بازی کردیم شادی از لذت عشق منو مامانش خونه را گذاشته بود سرش اونقدر مشغول شدیم مامان جون یادمون رفت
مامانجونم (مامان سحر) عصر ساعت ۷:۳۰ بود رسید ناهارو گفتم که خورده بودیم برای او عصرانه آوردم ناهارشو تو هواپیما خورده بود سحر به مامانش گفت یه چیز بگم بدت نمیاد؟ گفت بگو تا چه باشه
گفت منو ناصر ازدواج کردیم بابا مامانش مشهده منتظریم بیان تو هم هستی میریم محضر وقتم گرفتیم (چشمکی زد ثبت میکنیم و عروسی خیلی زیبایی هم قراره بگیریم نظرت چیه؟
چه سوپرایزی شدم من !!! از ذوقم سر از پا نشناختم منی که خجل بودم پا شدم عاشقانه چنان لبی از سحر بوسیدم و پشت سر هم چششاشو گونه و پیشونی و همه صورتو پشت دستای گچ گرفتشو بوسه باران کردم که مامانجون قند تو دلش اب شد
گفت مبارکه بسیار کار پسندیدهای کردین کی بهتر از ناصر شادی جون هم دیگه حس بی پدری نمیکنه عمو از قدیم گفتن مثل پدره
ناصر جان بتو هم تبریک میگم که این همه پاکی نذاشتی ناموست ورد زبانها بشه قسمتتون این بوده شما دو تا به هم برسین حتمن سحر گفته چه کسایی خواستگارشن، به همه نه گفته پس تو را زیر سر داشته!
شیطونا چه ماهرانه عمل کردین ؟!
باور میکنم مامانتم تا الان نمیدونسته شما مدتهاس تصمیم گرفتین زیر یک سقف یک زندگی عاشقانه را آغاز کنید آفریییین
سحر از خواستگاراش نگفته بود بعدا گفت از جمله پسر عموی جوانم پرهام که از من جوون تر مجرد و پسر با شخصیت و کارمند عالیرتبه بانک بود دهها نفر دیگه که همشون سرشون به تنشون میارزید
سحر اعتراف کرد از سر خاک نادر دلش در گرو من بوده حتی اعتراف کرد قبل از عروسیشم منو میخواسته و عاشقم بوده اما نادر اونو پسندید من آیدا را منم رک گفتم تو سن و سالت کم بود و چهره ات ناپخته راستشو بخوای اصلن بتو فکر نمیکردم اما تا سرخاک نادر دیدمت عقل و هوشم از سر پریدو دیونت شدم
خلاصه بابا مامان تا رسیدن نذاشتم گرد مسافرتشونو بتکونن گفتم زن مورد علاقمو پیدا کردم باهاش ازدواجم کردم مامان هاج واج موند سحر پیشم بود دست انداختم گردنش گفتم اینم عروست مامان و بابا اشک شوق ریختن و گفتن اینم معجزه امام رضا !!!
گفتم مامان آخه امام رضا کجا بود که نذاره دستای عشقم و شیشه عمرم نشکنه این تصمیمو منو سحر گرفتیم چه ربطی به امام رضا داره گوزوووو
الان که اینو نوشتم پسر چهارماهه مون تو شکم سحر روز بروز داره بزرگ و بزرگتر میشه تا رنگ زیبا تری به زندگیمون بده شادی هم منتظره داداششو بغل کنه و هی قسم به جون داداشش بخوره و پز بده.
شاید ایراد بگیرید چرا اسرار زندگی و زنمو نوشتم این سرگذشتمونه سحر خونده اوکی کرده نهاییش کردم و اینجا منتشر میشه
سحر هم با راهنمایی من مدتهاست داستانهای این سایت را میخونه مخصوصا سکسهای زنداداش با برادر شوهر ها را باید اعتراف کنم خوندن داستانهای این سایت منو نیمچه جرأتی داد تا به سحر فکر کنم تا این همه خوشبخت شدم. صمد خوشبخت می شود.
بدرود
شربت اناناس از تهران.
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید