این داستان تقدیم به شما
مفلس و تنها 25 سالگیم رو جشن گرفتم. با یه پیاله شراب که کف دستم گرفته بودم تا به اندازه ی حرارت تنم گرم شه که وقتی نون سوخاری برشته رو توش خیس می کنم و می زارم رو زبونم هیچی غیر از طعم نون و مزه ی شراب تو دهنم نباشه. بعد به زبونم فرصت بدم مستقیما” عصاره ي شرابو بگيره و از کوتاه ترین راه برسونه به مغزی که تشنه و خمار متظره…
وقتي مشروب رو تند سر می کشي الکلی که می ره تو شکمت از دیواره ی معده جذب سیاهرک هایی میشه که می برنش به کبد و از اونجا پخش تمام بدن میشه و هدر می ره. واسه همین مجبوري زیاد بخوري تا چیزی بفهمي که سر درد هم توش هست.
نصف گیلاس عرق گرم رو با قاشق چایخوری نوش جان کن، انگار یه بطر خورده باشی از پس میفتی. گرمي عرق مزه ي تندش رو هم مي گيره، این کشف ژاپني هاي ساکي خور يا عرق برنجه که از تندي يه چيزي تو مايه عرق خرماي خودمونه.
با تموم شدن پیاله منم از پس افتادم رو تخت. از سکرات لذت می بردم که زنگ در صدا داد. نمی خواستم درو باز کنم، نمی خوستم از عالم خودم بیام بیرون. زنگ تکرار شد. مجبور شدم درو باز کنم. ممد بود و خواهرش حمیده. از معدود دوستایی بودن که گاه و بی گاه می دیدمشون. همین طوری زده بود به سرشون که بیان به سگدونی من. خوشحال شدم. خيلي وقت بود نديده بودمشون. رفیق قديمي بوديم.
– فقط شراب دارم و نون و اگه گشنه تون باشه پنیر.
– همون اولی خوبه.
تا اون موقع از شرابی که خودم سالي یه دبه درست مي کردم نخورده بودن. براشون پیاله آوردم و وادارشون کردم طبق آداب بخورن، با نون یا بی نون، تو دهنشون یه کم نگهدارن بعد قورت بدن. فوری کله ها گرم شد.
ممد: عجب خوشمزه س، نه تلخه نه ترشه. گیرا هم هست.
حمیده: من مشروب خور نیستم، ولی می فهمم که خیلی عالیه. خارجیه؟ مال کجاست؟
– خودم درست مي کنم، غیر از این هم هیچ مشروبی نمی خورم.
یک ساعتی خوش و بش کردیم و با یه شیشه شراب از پیشم رفتن که مي دونستم همه شو ممد مي خوره.
دو سه روز بعد ممد بهم زنگ زد: به اونی که برام مشروب میاره نشون دادم پرسیدم همچین چیزی می تونه برام بیاره يا نه. چون اين يه بطري زود خلاص مي شد و رو نداشتم دوباره ازت بگيرم. يارو بعد از مزه کردن گفت که باید خارجی باشه، مال فرانسه یا ایتالیا. گرونه، مشتریش هم کمه. بهش گفتم که یه نفر هست که همین جا درست می کنه. گفت که اگه پشت بند داشته باشه لیتری چهل تومن مي خرم.
– نظرت چیه علی، بریم تو خطش؟
– پول می خواد، وانت می خواد و وسایل دیگه. جای وسیع هم می خواد که هیچ کدومشو ندارم.
– باغ ارثی که لواسون داریم خوبه؟ پول وسایلش هم با من.
– می دونی که ریسک داره.
– خب احتیاط می کنیم.
فرداش سه نفری تو راه لواسون بودیم. حمیده موافق نبود: اگه گیر بیفتیم بدبخت می شیم.
ممد: حالا بذار استاد یه نگاهی به مکان بندازه ببینیم اصلا” اونجا شدني هست یا نه.
– اگه حمیده که تو اون باغ باهات شریکه راضی نباشه من که نیستم.
بحث ادامه داشت تا رسیدیم. هزار متر باغ کج و کوله بود تو بافت قدیمی با ساختمونی که بهش نرسیده بودن: دوتا اتاق سر هم که می شد گفت یه سالن چهل متری با یه اتاق و آشپزخونه ی جدا و یه تراس مسقف.
گفتم: واسه ی شروع کافیه. می تونیم اینجا ماهی هزار لیتر شراب بریزیم. حساب کردم غیر از وسایل، لیتری حدود ده پونزده تومن برامون تموم می شه. قیمت فروش اگه سی -سي و پنج تومن باشه می کنه ماهی بيست ملیون، البته به شرطی که بتونی بفروشی. یه توزیع کننده شايد از پسش بر نیاد. قبل از همه ی اینا حمیده باید موافقت کنه. وگرنه با وجود بیکاری و مفلسی که يقه م رو گرفته من نیستم.
حمیده: نمی خوام جلوتون وایسم، از وقتی بابامون رفت داریم از ذخیره می خوریم، ما هم احتیاج داریم. فقط می ترسم. می دونین که اگه گیر بیفتیم همه چی مصادره می شه.
برگشتنی بحث بی نتیجه بین ممد و خواهرش ادامه داشت و من دخالتی نکردم. حرف فروختن باغ و سپرده کردن پولش هم مطرح شد. بی نتیجه از هم جدا شدیم.
فرداش خود حمیده تماس گرفت: دیگه مخالفتی ندارم، برین دنبال وسایل، فقط مواظب باشین.
بعدا” فهمیدم که به خاطر من رضایت داده، فکر کرده این تنها فرصتیه که باهاش می تونم گلیمم رو از آب بکشم. علاقه و احترامي که بهش داشتم بيشتر شد. وسايلي که لازم داشتيم دو مليون آب خورد. جمعا” پونصد کيلو کنسانتره انگور سفيد و سياه سفارش داديم که سه ملیون پولش شد. يارو کنجکاو بود که واسه چي مي خواهیم چون معلوم بود که واسه سانديس نيست.
گفتم: مگه واسه شما فرقي هم مي کنه؟
– غلظت کنسانتره ها کم و زياد داره، بايد ببينم کدومش به کارتون مي خوره.
– بالاترين غلظت رو مي خوام. در ضمن بايد نگهدارنده و ضد قارچ بهش نزده باشين.
يارو خنديد: از اولش مي دونستم واسه شراب مي خواي. موفق باشي، فقط سهم ما فراموش نشه. خيالت راحت، هيچي بهش نمي زنيم، واسه همين تو سردخونه است.
خوش و بش با فروشنده باعث شد يه مقداري تخفيف بگيريم که غنيمت بود. با 25 دبه ي 20 کيلويي رونه ي باغ شديم.
مايه ي مخمر رو گذاشتم تو چند ليتر کنسانتره ولرم تا عمل بياد. سه نوع شراب تو برنامه بود: قرمزِ خوني يعني مخلوط 50-50 انگور سياه و سفيد، ارغواني و طلايي يعني انگورسياه يا سفيد خالص.
500 ليتر آب تصويه شده به کنسانتره اضافه کرديم. مايه ي مخمر تو دبه ها ريختيم که در واقع همون دُرد شرابه که داشتم. انگور تازه که نباشه چند کيلو کشمش طبيعي يا مويز رو که تو آب خيس کني بعد از چند روز ميشه له کرد و با کنسانتره قاطي کرد و همون نتيجه رو گرفت. روزي يه دفعه بايد همش بزني تا قارچ هاي هوازي واست سرکه درست نکن.
ديگه کار اورژانسي نمونده بود غير از اين که مواظب باشيم حرارت محيط بين 20-25 درجه حفظ بشه. حرارت اگه بالا بره شراب بوي بد مي گيره. سرد هم که باشه مخمر عمل نمي کنه. نور محيط هم هرچه کمتر بهتر چون مخمر رو ضعيف مي کنه.
وسط 50 تا دبه که دو ماه بعد حدود سي مليون قيمتش بود نشستيم به خستگي در کردن و حرف زدن.
ممد: اين همه چيز رو از کجا بلدي؟
– آبا و اجدادي تو خونوادمون درست مي کردن، البته درباره ي روش هاي صنعتي توليد شراب هم خيلي تحقيق کردم. آزمايش هم کردم وگرنه جرئت نمي کردم با این همه کنسانتره ريسک کنم.
حميده: کار بعدي چيه؟
– هم زدن و تحمل دلشوره تا بعد از يک هفته بوي تخمير بلند بشه. از فردا اثاثم رو ميارم شبا همين جا مي خوابم.
ممد: منم مي رم دنبال وسایل.
حميده: من چه کار کنم؟
– مواظب باش از دلشوره نميرم. اگه من نبودم ممد به اين فکر نمي افتاد، مي دونم تو هم به خاطر من کوتاه اومدي. احساس مسئولیت می کنم.
حميده: کاشکي به جاي دبه خمره بود. خمره حال ديگه اي داره.
– اتفاقا” شرابش بهتر هم ميشه چون سفال حرارتو يکنواخت تر نگه مي داره. چندتا بزرگشو مي خريم واسه نگهداري شراب آماده. بايد فکر شيشه رنگي و چوب پنبه هم باشيم.
فرداش ممد رفت بازار واسه نمونه بطري و چوب پنبه. چون طول مي کشيد تا سفارش بديم و توليد کنن. يه وانت گرفتم اثاثمو بار زدم رفتم دنبال حميده. هيجان داشتيم. من بيشتر. قبل از شروع به کار يکي يه پياله شراب زديم. گرم شديم. دبه ها رو يکي يکي هم زديم. اثري از کپک يا گنديدگي نبود. خوشحال بودم. دست حميده رو گرفتم ملاقه ي چوبي رو بهش دادم: تو دهات ايتاليا رسمه که دوشيزه هاي باکره انگور رو با پا له مي کنن. مي گن شگون داره. با دستت به شرابمون شگون بده. انتظارشو نداشت. يه لبخندي زد: خرافاتي نيستم، چون تو مي گي چشم.
دبه ها رو با دقت و آرامش هم مي زد. موظب بود چکه نکنه. همين طور که از تماشاي کار کردنش لذت مي بردم گفتم: خرافه ي خرافه هم نيست. تو همين مراسم خيلي دخترا نامزد پيدا مي کنن و تو عروسي شون از همون شرابي که انگورش رو لگد کردن خورده مي شه.
آخرين دبه رو که هم مي زد گفتم: يه مقدار ازاولين شرابي که دستت بهش شگون داده نگه مي داريم واسه همچين روزي.
ملاقه رو که ازش مي گرفتم دستشو بوسيدم، اثر شراب اين جسارت رو بهم داده بود: باهام موافقي، مگه نه؟
پيشنهاد الفتي بود که با کنايه و در لفاف داده بودم تا بتونه راحت جواب بده، و اگر هم جوابش منفي بود برخورندگي نداشته باشه. چند لحظه اي که طول کشيد تا جواب بده خيلي طولاني و سنگين گذشت. شراب به حميده هم جراتي داده بود: فکر مي کني به اولين و آخرين دوست زندگيم مي تونم نه بگم؟ ولي اول بايد تکليف ممد روشن شه، نمي تونم کسي رو که تو اين سالهاي سخت جاي پدر و مادر رو برام پر کرده تها بذارم.
نشستيم لب تخت سفري که آورده بودم. دست به کمر هم انداختيم. سرش رو گذاشته بود رو شونه م. موها و صورتش رو نوازش مي کردم. دست آزادشو گذاشته بود رو زانوم و با قسمتي که از فرط کهنگي نخ نما شده بود بازي مي کرد. حرفي نمي زديم. روياي شيرين مشترکي رو تو ذهنمون مرور مي کرديم که نيازي به حرف نداشت.
با صداي ماشين ممد به خودمون اومديم. به طور ناخوآگاه، انگار که ديگه فرصت نشه، همديگه رو بغل کرديم و بوسيديم.
به استقبال ممد رفتيم بيرون. سه کارتن نمونه شيشه آورده بود. ضمن وارسي نمونه ها جريان خودمو حميده رو بهش گفتم.
– پدرسوخته ها، يه ساعت چشم منو دور ديدين؟
بعدش هردومون رو بوسيد و تبريک گفت.
من: قرار شده تا تکليف تو روشن نشده هيچ کاري نکنيم. بايد بجنبي تا بلايي سرت نياورديم.
اون شب ممد بهونه کرد که شهر کار داره و حتما” بايد بره. گفت که فردا هم مي ره دنبال سفارش بطري و چوبپنبه. به حميده اشاره کردم باهاش بره ولي ممد زير بار نرفت: اومدنت فايده نداره چون شب نمي رم خونه، مي رم پيش اصغر اينا، کارش دارم.
معلوم بود که نمي خواد اولين شب نامزدي ما سرخر باشه.
بعد از هم زدن دبه ها و شام پياله اي نوشیديم. بازو در بازو توی باغ قدم زدیم. توی تاریکی حل شده بودیم. صدای ریگها و برگهای خشک زیر پامون سکوت رو می شکست. پرسیدم: تو فکر می کنی داریم درست می ریم؟
– سرخوشیم، کشش شیرینی بینمون هست، ظاهرا” تو تاریکی هم می شه جلو رفت.
– اینایی که گفتی بیشتر کار شیمیِ طبیعته، منظورم یه چیزی غیر ایناست.
حمیده: حافظ که اِندِ این حرفاست اونورِ مستی و وصال چیزی نگفته.
– گفته، دنبالش هم رفته. راه حافظ کمال گراییه. مثل دونده ای که از جلو زدن از یه دونده ی ضعیف تر حال نمی کنه، می خواد طوری بدوه که خودش تندتر از اون نتونه. شعرش نهایتِ زیبائیه.
بازومو فشار داد و گفت: شاید منم کمال گرا به حساب بیام، چون تو رو انتخاب کردم.
تو تاریکی بوسیدمش، بوسه ای که نمی خواستیم تمومش کنیم. ولی با لبای چفت شده نمی شد حرف زد. گفتم: مثل اینکه لسان الغیب می گه تا از کله مون نپریده به قسمت دوم بپردازیم.
به ساختمون که برگشتیم پرید تو رختخواب و ملافه رو کشید رو سرش. فکر کردم از خجالته یا داره بازیگوشی درمیاره. از رو ملافه ناز و نوازشش کردم. دستم که به سینه هاش رسید یهو غلتی زد و دمر شد. مشت و مالش دادم. دستمو بردم زیر ملافه طرف صورتش. خیس اشک بود. ملافه رو زدم کنار: عزیزم، چت شده؟
– هيچي، معذرت می خوام، نمی دونم چرا یاد مادرم افتادم که هروقت می خواست لی لی به لالام بذاره می گفت: شربتِ تو حجله ت رو بخورم.
دوباره بغضش گرفت. طول کشید تا آروم شد. گفتم: باشه، اصلا” بهتر بود صبر مي کرديم تا خمره ها دورمونو بگيرن. به یاد مادرت که ميدوني واسه منم عزيزه شربت هم درست می کنیم. تا اون موقع شاید ممد هم طرفش رو پیدا کرده باشه.
همون جور با لباس تو بغل هم خوابیدیم، هر کدوم تو يه حالي. حميده با دلتنگي واسه مادري که دستش از دامنش کوتاه شده بود و پدري که سايه اش بالا سرش نبود. و من با پدر و مادری که داشتم ولي به علت اختلاف، عطاي زندگي راحت امروز و ارث و ميراث فردا رو به لقايش بخشيده بودم. شاید همين تشابه وضعيت، سريش رابطه ي ما بود.
بعد از یه هفته بوی تخمیر بلند شد. ديگه خطر از بين رفتن محصول نبود.
دیگه نذاشتم ممد شب بره شهر. طرف حمیده هم کمتر می رفتم که دوباره فيلش ياد هندوستان نکنه. سرگرمی هم براش زياد بود که تمیز کردن شیشه ها یکیش بود.
هر روز باید از هر دبه می چشیدیم ببینیم رسیده یا نه. معمولا” شراب تازه تا یکی دوماه هنوز گاز داره و طعم واقعیش معلوم نیست ولی به الکل سنج نمی تونه دروغ بگه. تخمیر شراب رو باید سر هفت درصد متوقف کنی تا الکل زیادی مزاحم طعم اصلی شراب نشه، یه کم قند طبیعی هم باقی بمونه واسه خنثا کردن ترشی. کار با اضافه کردن سوربات پتاسیم به اندازه ی دو قاشق چای خوری به ازای هر ده لیتر شراب دنبال مي شه تا مخمرها و میکرو ارگانیسم ها عقیم بشن و شراب در بهترین کیفیت “فریز” شه. روش بهترش فیلتر کردنه که دستگاه و فیلتر می خواد و هنوز نمي دونستيم چطور از خارج بياريم.
تو این فاصله اینقدر به ممد فشار آوردیم تا بالاخره یکی از روابطش رو جدي تر دنبال کرد و با طرف که اسمش رعنا بود جور شد. براشون تو خونه ی ممد جشنی گرفتیم. رعنا خیلی زود به جمع صمیمی ما پیوست. انصافا” ممد دختر خوبی گیرش اومده بود. خودش پسر با مرام و صبوری بود و اگه باهاش رفیق می شدی نمی تونستی دوستش نداشته باشی.
درست چهل روز بعد از استارت پروژه، نصف شراب زلال شده رو با تلمبه منتقل کردیم به خمره هایی که با زحمت آورده بودیم و دور سالن چیده بودیم. ده روز ديگه لازم بود تا گاز شراب بره و اگه هنوز چيزي هست ته نشين بشه تا برسيم به شراب کاملا” زلال و شفاف. در نهايت به چهار رنگ شراب ارغواني، خوني، صورتی و سفيد مي رسيديم هر کدوم سه جور: گس، ملس و شيرين همه با گيرايي مشابه يعني الکل 6-7 درصد.
بیست کارتن اول که معامله شد جشن گرفتیم. توی محوطه ی باز آتشی روشن کردیم. مزه ی شراب اون سه نفر کباب بود و مال من نون خشک تنوری. پرتو زرد-نارنجی شعله، رنگ و حالتی غریب به صورت همه داده بود. انگار با ماسک، رقص سر بکنی. به صورت حمیده خیره شده بودم. یه آن خنده و شادی می دیدم یه آن نگاه حیرون و وهم انگیز به تاریکی. با فروکش کردن شعله ی آتش بدل شدیم به سایه هایی که تو تاریکی دنبال روشنایی می گردن. دست حمیده رو گرفتم. اونم بی اختیار دست ممد رو گرفت. رعنا هم یه دستشو داد به ممد یه دستشو به من. انگار می خواستیم با لمس همدیگه تنهایی در ظلمات رو نفی کنیم. همون تنهایی که کشوندمون به اون باغ نیمه متروک تا اونجا باهاش مبارزه کنیم.
رعنا با صدایی ملکوتی شروع کرد به خوندن چیزی شبیه لالایی. اشک از چشمام سرازیر بود. زخمای کهنه سر باز کرده بودن. خوشحال بودم که تاریکه و کسی نمی بینه. خوندنش که تموم شد ممد بوسیدش. از حمیده خواستیم اونم چیزی بخونه. یه تیکه از تولدی دیگر فروغ رو دکلمه کرد: دستهايم را در باغچه مي کارم، سبز خواهم شد ميدانم و … گوشواري به دو گوشم مي آويزم از دو گيلاس سرخ همزاد …
من و ممد هم یه درمیون به راه خرابات حافظ رو خوندیم.
انگار روحمون به ته نشین کردن دلتنگی نیاز داشت. سبک و سرخوش به سالن برگشتیم. حس تنهایی رفته بود. ممد و رعنا تو اتاق، من و حمیده وسط خمره ها رختخواب انداختیم.
آخرین پلان مبارزه با تنهایی عشق بازی بود. درآمیختن روح و تن، بدنهایی که از حرارت اشتیاق می سوختند اما جز حرارت جانی شعله ورتر کنارشون نبود. حمیده نفس نفس می زد. سینه هاش بالا و پائین می رفت. نمی دونستم تماشا کنم یا صورتم رو بینشون بذارم. روی هم غلت می زدیم و آرام نداشتیم تا نیاز رسیدن به اوج کشوندمون به کام نهایی. همه ی فریادی که دلم می خواست از فرط خوشی بیرون بدم تبدیل شد به ناله ای بم که با ناله های زیر حمیده مثل کورالی کلیسایی بردمون به آرامشی بی انتها. آرامشی که همه ی عمر طلب می کردیم و تا صبح بارها و بارها باید تجربه ش می کردیم تا باورش کنیم و جزیی از وجودمون بشه.
روزها و هفته های بعد نویدبخش بود. سفارشات تازه پشت سر هم می رسید. وقت سر خاروندن نداشتیم. تولید شراب شیرین و ملس رو بیشتر کردیم چون بیشتر طالب داشت. خوش خوراک بود، خوراک مجالس بود، زن و مرد می خوردن، اونم نه مثل عرق یه استکان و دو استکان.
سال بعد تونستیم ساختمون باغو نوسازی کنیم، مناسب زندگی دو خانواده.
با همه ی ترس و لرزش، شغلی قشنگتر از این نمی تونستم ادشته باشم: با سرخوشی چیزی تولید می کنی که تو این وانفسایی که هست باعث سرخوشی یه آدمایی مثل خودت می شه.
نوشته: هفت خط روزگار
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید