این داستان تقدیم به شما
سلام .من الان بیست و سه سالمه داستان برمیگرده به تقریبا چهارده سالگیم….
***
من یه پسر سفید با کون بزرگ که از بچگی همه توو کفم بودن البته چن نفر هم موفق شدن بکنن منو اما همیشه لاپایی.من با سه تا خواهر از خودم بزرگتر و مادرم توو شهرستان زندگی میکنیم پدرم از مادرم جدا شده ما اون وقتا فکر میکردیم اشکال از پدرمون بوده اما بعدا فهمیدم قضیه چیه.مادرم یه زن بسیار حشری که حتی از ماها خجالت نمیکشید و علنن دوستشو میورد خونه شاید فکر کنید عجیبه اما چون از ابتدا اینطور بود برامون عادی بود خواهرام یکی یکی خیلی زود شوهر رفتن منم تا چشم وا کردم دیدم با بکنهای مامانم دارم زندگی میکنم مامانم سی و هفت اینا بود ولی خدایی خوب مونده بود یه زن سفید گوشتی. از جندگیه مامانم همین بس که یه بار خودم دیدم نون خشکی رو اورده بود توو انباری خونه که مثلا خرت و پرتارو بخره منم رفتم نگاه کنم انقدر جلوی من تابلو بازی دراورد که مرده مونده بود خایه نمیکرد کاری بکنه جلوی من…
اومدم بیرون خیالش راحت بشه بعد یواشکی برگشتم دیدم میگه حاج خانوم اینا ارزش ندارن اصلا مامانم که چادرشو انداخته بودو بایه تاپ و شلوار دولا شده بود داشت خرت و پرتارو جابجا میکرد هی میگفت اینا بابا اینا خوبه اما مرده محوه تن سفید و کون قلمبه مامانم شده بود زبونش بند اومده بود مامانم هی میرفت سمت مرده خودشو میزد بهش میگفت اینا هم هست بردار ببر که دیدم یه ان کیر مردرو از روو شلوار گرفت و بغلش کرد مرده هم مامانمو بغل کردو بوسید توو بغله هم بودن که مامانم جدا شد زانو زد زیپ شلوار پارچه ای مرده رو واکرد کیرشو دراورد یه کیره کوچیکه سیاهی داشت کرد توو دهنش مرده چنگ زد توو موهای مامانم یه مقدار که براش خورد ابش اومد مامانم گفت ای بابا تو هم که خراب کردی مرده سریع زیپشو کشید بالا که بره منم سریع رفتم.ازین اتفاقا زیاد میوفتاد جلوی خونمون یه فضای سبز بود جوونای محل میشستن اونجا دمه ظهر مامانم میومد همیشه اونجا دنباله من اما یه نیم ساعتی با بچه محلا لاس میزد
یکی بود به نام اکبر خیلی عوضی بود یه چنباری منو به بهونه های مختلف برده بود خونه خالی کرده بود خیلی دورو ور مامانم میپلکید یه بار که مامانم اومده بود دنبالم ازشون سوال کرد کی میتونه انتن تلوزیون تنظیم کنه اکبر پرید گفت من بلدم مامانم گفت بیا بی زحمت بریم برا مارو درست کن حرکت کردن که برن منم رفتم پشت سرشون توو خونه تا رفتن توو اتاق مامانم مهلت نداد سریع چسبید به کیره اکبر و براش خورد کیر اکبر بزرگ بود دیده بودمش قبلا مامانم بلند شد لباسشو دراورد خوابید پاهاشو داد بالا گفت بیا اکبرم سریع رفت روو کار اه و ناله مامانم بلند شد اما یه دقیقه هم نشد اکبر ارضا شد پاشد واساد مامانم گفت اون دستمالو بده من اکبرم کشید بالا رفت بیرون.
همیشه پیش خودم فک میکردم مامانم مریضی داره که انقدر تشنه کیره همیشه اما بزرگ که شدم فهمیدم خیلی هات بوده و هیشکی نمیتونسته ارضاش کنه.بعضی وقتا اکبر میومد خونمون اما مامانم تحویلش نمیگرفت یا بعضی وقتا که حشرش میزد بالا و کسی پیدا نمیشد میومد اکبرو به یه بهونه ای میبرد توو خونه.یه بنگاهی سر کوچمون بود خیلی ادم مذهبی و مومنی بود البته به ظاهر یه بار به من گفت برو بگو حاجی سیدی بیار خونمون یه متر بزنه یه قیمت بگیریم منم رفتم دمه بنگاه صداش کردم وقتی رسیدیم خونه مامانم با یه چادر رنگی اومد توو حیاط به من گفت بدو برو نونوایی نون نداریم منم فهمیدم جریان چیه رفتم توو کمین مامانم شروع کرد صحبت کردن که اره محله بدی شده میخام بفروشم برم که حاجی سیدی گفت خانم بازار کساده خرید فروش نیست مامانم میگفت حاجی جون قربونت برم شما اگه بخای هرکاری میکنی منم مثه خانمه خودتم فکر کن از خجالتت در میام حاجی سیدی هم تسبیح بدست داشت التماس مامانمو نگاه میکرد که دعوتش کرد به یه چایی .پشتشو کرد که بره سمت اشپز خونه چادرش افتادو کون لامصب زد بیرون حاجی هنگ کرد مامانم با عشوه برگشت گفت اوا خاک به سرم حاجی شرمنده چادرو ورداشت گرفت دستش و دوید رفت توو اشپزخونه حاجی هم که دید داستان از چه قراره
رفت دنبالشو توو اشپزخونه از پشت بغلش کرد سرش برد سمت گوش و گردن مامانم یه مقدار دمه گوشش نجوا کرد بعد شروع کرد خوردن لاله گوشش مامانم دیگه توو اسمونا بود حاجی یه دستی کشید به تن مامانم شلوارو و شرت مامانمو کشید پایین کیر خودشم از توو زیپ شلوارش دراورد خوب کیری داشت با اون سنش سرشو خیس کردو گذاشت توو کس مامانم شروع کرد تلمبه زدن ضربه میزد پدرسگ کاملا مامانمو تسخیر کرده بود مامانم هم از خدا میخاست همچین کیری رو که سیرابش کنه مامانمو برگردوند خوابوند کفه اشپزخونه خودشم خوابید روش مامانم داشت میمرد از لذت که صداش مشخص بود چقدر داره حال میکنه گفت حاجی بزن بزن بزن دارم دیوونه میشم وااااای که یهو نفسای مامانم به شماره افتاد جیغ زد اومد اومد حاجی هم که انگار کرگدنه همچین میکرد دلم سوخت واسه مامانم اخراش بود دیگه ابشو با لذت و صدای بلند خالی کرد توو کس مامانم و یه اهی کشید مامانم هم دستشو انداخت دوره گردن حاجی و لباشو خورد.موقع رفتن گفت حاجی دورت بگردم وجودت میارزه به صدتا جوون…
نوشته: پسر یه جنده
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید