این داستان تقدیم به شما

سلام
اسم من امیر میخوام ماجرای خودم و زن دایی سمانه رو براتون بگم اول از خودم بگم ٢۵سالمه قد ١٧۴ کیرم هم متوسط و زن داییم هم ٢٩سال قد حدود ١۶۵ـ١٧۰هیکل هم تووپ
ماجرا بر میگرده پنج سال پیش عید…
***
از قبل ماجرا براتون بگم
ما اصالتا اهل شیراز هستیم چون خونمون یه شهر دیگس معمولا بعضی از اقوام که میان یه مدت میمونن
یه سال حدود تابستون بود دابیم با زنش اومدن خونه ی ما من از وقتی که زن داییم رو دیده بودم خیلی دوست داشتم بکنمش چون یه کون بزرگ داشت سینه هاش هم عالی بود
ولی به نظر من زن داییم هم مشکل داشت به نظرم یکم جنده میخورد
نظر من اینه که البته نظر اکثریا تو خانوادمون این بود که داییم این زنو یه جا کرده بچه دار شده مجبور شده بگیرتش چون حدود هفت ما بعد عروسیشون بچشون به دنیا اومد…

 
خلاصه زن دایی اینا اومدن خونه من هی میدیدم زن داییم بعضی وقتا حرفایی جلوم میزنه خودم خجالت میکشیدم من تو اون تابستون کلا عاشق این زن دایی شدم صورت سفید وتو دل برو ونازی هم داشت آخه
قضیه من برا اینکه مصمم شدم بکنمش این بود من رومبل نشسته بودم تویه عالم دیگه بودم کیرم هم یکم شق شده بود یهو زن دایم نشست پیشم گفت بیدار شده من یه لحظه جا خوردم گفتم کی گفت جوجوت وای من هم خندم گرفته بود به خاطر این کلمه ش هم خجالت کشیدم تو اون مدت که اومدن خونه ی ما چون اتاق من اتاق خوبی بود بالجبار اتاقمو (توسط مامانم مجبور شدم)دادم به داییم اینا یه روز که همه خواب بودن زن داییم رفته بود حموم دیدم صدا میکنه ایمان(شوهرش)من رفتم پشت در گفتم خوابه گفت یه لحظه وایسا حوله بگیرم دور خودم بیا این اب رو ولرم کن نمیتونم وایی با این حرفش کلا کیرم شق کرد در حمومو باز کرد وای تا چشم خورد بهش یه جوری شدم چون اولین باری بود اینقد لخت بود چون حوله تا یکمی پایین تر از زانو هاش بود و زیر بغلش یکمی از سینه هاش معلوم بود من به زور جلو خودمو گرفتم ابو درست کردم و یه خواهش کرد و رفتم بیرون من دیگه تقریبا مطمعا شده بودم زن داییم از قبل نامزدی با دایی ایمان رابطه داشته ـ چون یکم بی حیا بود زن دایی خلاصه میگفتم وقتی از حموم اومدم بیرون دیگه شق شق کرده بودم سریع رفتم تو اتاق داییم اینا هیشکی نبود چون تو حال خواب بودن یه جفت از جورابای زن داییم رو برداشتم رفتم تو دسشوی کشیدم رو کیرم وجق زدم خلاصه داییم اینا وقتی رفتن من برگشتم تو اتاق خودم یه ماهی گذشت من یکی از وسایلمو گم کرد زیر تختو با دقت گشتم تا یه کیف زیر تخته یادم افتاد که داییم اینا زنگ زدن گفته بودن بکی از کیفامونو اونجا نبردیم ولی ما هرچی گشتیم ندیدیم چون زیر تخت ربخت و پاش بود کسی ندیدش وقتی من دیدمش سریع درشو باز کردم دیدم وسایل زن داییو دایی توشه من برداشتمشون کل این مدت باهاشون جق میزدم

 
خلاصه دیگه زمان موعود فرا رسید داییم اینا دوباره که عید شد اومدن به مشهد خونمون ولی خانواده ی ما رفتن شیراز دایی اینا اومدن خونه پیش من ـ منم از خدام بود داییم چون یکی از دوستاش خونشون مشهد بود گفت من میرم یه سری بهش بزنم بچه داییم هم خوابیده بود ساعت هفت شب بود نیم ساعت بعد رفتن دایی دیدم زن دایی با یه لباس راحت اومد کنارم نشست کاملا معلوم بود لباس زیر نداره چون نوک سینش معلوم بود وایی من نمیدونم واقعا تو اون صحنه ها دووم اوردم ـ من دیگه کم کم سر صحبت رو باز کردم و باهاش حرف زدم همش حرف های مفت ولی یه حرف خوب زدم اونم این بود که ازش پرسیدم تو و دایی چطور اشنا شدین اونم گفت من اون دوست دختر دوس پسر بودیم و تو دانشگاه اولین بار دیدمش و این حرفا دیگه جسارتم بیشتر شده بود و این حرفا که داییم زنگ زد دارم میام گفت امیر چیزی نمیخوای بگیرم من گفتم نه وقتی قطع کردم پرسید کی بود من گفتم دایی دیدم زن دایی با عجله رفت تو اتاق خودشو زد به خواب من هیچی نگفتم فردا ظهر پسر داییم میگفت منو باید ببرید پارک ابی و این حرفا نمیدونم این پسر یه وجبی پارک آبی برا چیش بود من خوشحال بودم چون پار آبی مردونه بود و زنا نمیرفتن این دفعه دیگه چون با جسارت تر بودم به خودم گفتم امروز میکنمش داییم ادرسو گرفت تا اونو ببره پارک دیگه وقتی حرکت کردن من رفتم تو فکر که چهجوری سر صحبتو باز کنم ک یاد اون کیف که جا گذاشتن افتادم سریع رفتم وسایل کیفو خالی کردم رفتم پیش زن دایی در حالی که لباسا تو دستم بود گفتم اینم لباسایی که جاگذاشتید اون گفت مگه مامانت نگفت که اینجا نیست گفتم بعد یه ماه پیداشون کردیم گفت پس چرا چیزی نگفتی منم خنده ی ملیحی زدم و دیگه جراتشو پیدا کرده بودم گفتم من اینا رو برداشتم که شخصا بدمش به شما سمانه جون وقتی رفتم لباسا رو بهش بدم گفتم اگه میشه یه یادگاری بده من از اینا اون خندید گفت شیطون برا چیته من دیگه تحمل نیاوردم سریع ازش لب گرفتم یه لحظه اون تعجب کردو هیچ کاری نکرد
 
بعدبا من همراهی کرد من میدونستم که اهل این کاراست چون اونشب بهم گفته بود که قبل دایی تو بایکی دوتا پسر دیگه دوست بودم من هم بخاطر این حرفش دیگه مطمئن بودم و به خاطر راحت بودنش با من خلاصه درحین لب گرفتن لختش کردم
وایی چه سینه هایی داشت
نوکشون قهوه ای بودن با دیدن این صحنه رفتم سراغ سینه هاش و شروع به خوردنش کردم
بعد کیرمو در اوردم گفتم بخورش اون گفت نه بدم میاد اما با یکی دوتا اصرار قبول کرد وقتی برام ساک میزد کاملا معلوم بود بار اولش نیست و به قولی یه پا استاده من گفتم ای کلک تو یه پا استادی تو ساک زدن اونم خندید بعد شروع کردم به درآوردن ساپورتش وایی این صحنه از زن دایی بعیدبود با این سنی که داشت یه شورت عروسکی پاش بود خیلی قشنگ بود سریع شورتشو در اوردم شروع به خوردن کسش کردم بعد اروم کیرمو گذاشتم رو کسش فشار دادم تو خیلی حال داد اون لحظه حاظر نیستم اون لحظه رو با هیچی عوض کنم بعد یکم تلمبه زدم اونم نالش دراومده بود بعد گفتم میخوام بکنم تو کونت بدون درنگ گفت بیا مال خودت جوجو رو بکن توش وقتی سر کیرمو گزاشتم روکونش با یکم تف زدم رفت تو تنگ بود ولی نه زیاد معلوم بود یکی دوباری کون داده بعد گفتم دایی چه کون جولوش بوده چرا نکرده زیاد اون گفت داییت اصلا کونمو نکرده اینا کاره دوست پسرمه گفتم حالا اون چرا نکرده نگو داییم شک کرده باهاش کات کرده وای من دیگه کاملا مطمئن شدم که این جندس

 
من در این حینی که تلمبه میزدم زن دایی هم ناله میکرد چون تا ته فشار میدادم تو همینجوری با کسش بازی میکردم اون هی میگفت قربون کیرت من حشری تر میشدم یه لحظه احساس کردم که ابم میخواد بیاد منم گفتم سمی جون ابو بریزم کجا گفت همونجا خالیش کن من نامردی نکردم و تا اخرش رو ریختم توش بدنم دیگه جون نداشت کسش رو براش خوردم تا ابش اومد اونم بی جون شد بعد یه چن دیقه که داشتم با با سینه هاش بازی میکردم گفت خاک بر سر من که به جای تو به اون دوس پسر احمق میدادم البته اینم گفت که دایییت بکن بهتریه خلاصه وقتی داییم اینا میخواستن برن زن داییم گفت برو زیر تختو نگاه کن عیدیمو گذاشتم منم نگاه کردم دیدم هموم شرت قشنگش اونجاست از اون موقع به بعد من زن دایی خیلی باهم سکس داشتیم منم هنوز اون شرت رو دارم
و حالا وقتی پیش هم نیستیم با هم سکس چت میکنیم…
 
نوشته: جانکی جانک

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *