این داستان تقدیم به شما
الان بیست سالی هست که با احمد ازدواج کردیم .من کارمند بانک هستم و اون معاون یه شرکت بزرگ
احمد از روز اولم بخاطر تحصیلات بالا و سوابق زیادی که داشت پستهای بالایی داشت .قد بلند چهارشونه و خوش تیپ و واقعا مرموز من توی این بیست سال هنوز سر از کارش در نیاوردم روابط سیاسی اجتماعی فوق العاده که بیشتر از این نمیتونم در موردش توضیح بدم وقتی عقد کردیم با میتسوبیشی سفیدش که اون موقع داشت منو برد شمال اونجا برام یه چیزی رو گفت که اگر خودش ارومم نکرده بود همون شب ترکش میکردم و فردا صبحش درخواست طلاق میدادم …
کیرشو درآورد و گفت این بخاطر مجروحیت تو جنگ ناقصه راست میشه ولی دکترا گفتن طبیعی نمیتونی بچه دار بشی باید تحت نظر پزشک و به شکل غیر طبیعی تولید مثل کنی . بعدش هم گفت من فقط یه بچه میخوام و بخاطر اون تا اون طرف دنیا هم میرم .همین هم شد چند سالی کم وبیش سکس داشتیم و از طریق یه کلینیک تو آلمان حامله شدم البته با نطفه خود احمد . تنها بچمون یه پسره که الان چهارده سالشه .تعریف از خودم نکنم من واقعا جذاب و سکسی ام و اگر ببینید میگید اینو کی میکنه . البته بخاطر موقعیت کاری احمد و نفوذ فراوانش هیچکس از همکاران جرات کوچکترین برخورد در این زمینه رو نداشتن وندارن ولی خب منم از سی سالگی به اینطرف بخاطر مشکل و ناتوانی شوهرم کمبود سکس رو به خوبی احساس میکردم ومیکنم . از آلمان چندتا دیلدو با اندازه های مختلف و کاربردهای مختلف خودش برام خرید از اینکه آدم فهمیده ایه واقعا خوشحالم و بخاطر همین شعور و فهمش دوستش دارم ولی واقعا برام خسته کننده و تکراری شد یه جایی دیگه و کم آوردم .احمد که متوجه حال و روز من شده بود یه جمعه که رفته بودیم سد برای تفریح بهم گفت متاسفانه من برای کار باید دو سال برم خارج از کشور و شاید طی دوسال اصلا نتونم بیام و هر کاری هم کردم نتونستم کاری کنم که تو و احسان رو با خودم ببرم اون موقع احسان نه سالش بود ومن سی سالم من که واقعا شکه شده بودم دردی به درد دیگه ام اضافه شد .خونه خوب ماشین خوب پسر واقعا خوش تیپ و ماه واز همه مهمتر شوهر مهربون و آقا ولی یه درد داشتم که اونم شد دوتا بعد چند روز احمد چمدانها رو بست و عازم سفر شد و حتی اجازه نداد به کسی بگیم ویا تا فرودگاه هم بدرقه اش کنیم .
شب خداحافظی کرد و رفت وقتی رفت تقریبا نیم ساعت نشده بود که تماس گرفت و گفت مهناز من یه پاکت برات گذاشتم داخل کشو میز اتاق کارم لطفا اونو صبح که بیدار شدی بردار و به نامه ای که برات گذاشتم عمل کن و ازم قول گرفت و قسمم داد که مو به مو به حرفها و نوشته اش عمل کنم منم بهش قول دادم . یکی دو روز گذشته بود که یادم افتاد برم سراغ پاکت وقتی بازش کردم مقدار قبل توجهی اوراق بهادار و چک رمز دار و وجه نقد همراه مقدار زیادی هم ارزهای مختلف بود شاید جمعا حدود یک میلیارد میشد . که برام مهم نبود . نوشته بود همه مال من و احسانه و به صلاح دید خودم مصرف کنم کلی هم کاغذهای مختلف دیگه بود همراه عقدنامه و یه نامه دستنویس وقتی خوندم از حال رفتم و بعد نیم ساعت دیگه به هوش اومدم .داخل نامه نوشته بود که منو غیابا طلاق داده و با اون همه پول هم خواسته به نوعی جبران مهریه رو کنه . نوشته بود من ماموریت مهمی میرم که شاید برنگردم طی این سالها من از نعمت سکس طبیعی محروم بودم و این مدت که اون نیست فرصتیه که اگر بخوام بتونم شرعا و قانونی ازش استفاده کنم .خلاصه چند وقتی اصلا حال خوشی نداشتم و احمد هم هیچ رد پایی از خودش نذاشته بود . یه روز تعطیلی که نسبتا حال بهتری داشتم به این وقایع فکر میکردم و پازل بهم ریخته رو تو ذهن خودم تکمیل کردم مطمن شدم که احمد به شکلی خواسته که منم مدتی از زندگی خودم لذت ببرم . به مرور خودم رو بیشتر قانع کردم و نهایتا تصمیم گرفتم که یک شریک جنسی برای خودم پیدا کنم شرایط رو سنجیدم و جمع بندی رسیدم که حالا که هیچکس از اوضاع و احوال من خبر نداره پس بهتره که بازم کسی چیزی ندونه . یه آپارتمان نزدیک شعبه محل کارم خریدم جای شیک ودنجی بود تقریبا جزو طبقات آخر یه ساختمان چهارده طبقه بود از نظر موقعیت برام واقعا عالی بود برنامه کلاس و پرستار و معلم خصوصی،احسان رو ردیف کردم . همه چیز مرتب و حساب شده بود فقط موند سوژه .
همه افراد قابل اطمینان اطرافم رو بررسی کردم مورد دلخواه من زیاد بود ولی هرکس یه مسئله ای داشت یکی متاهل بود یکی سنش بالا بود یکی دهن لق بود خلاصه به نتیجه نهایی نرسیده بودم که یک روز از سرکار که برمی گشتم سرراه یه سرباز رو دیدم داره جلو ماشینها دست تکون میده ولی چون اونجا مسیر تاکسی خور نبود کسی هم نگه نمی داشت یه لحظه خیلی به دلم نشست زدم رو ترمز دنده عقب گرفتم و جلوش نگه داشتم گفتم سرکار کجا تشریف میبری با لهجه آذری گفت میخوام برم پادگان آدرس محل خدمتش رو ازش پرسیدم تازه از آموزشی و مرخصی بعد آموزشی اومده بوده بره خودش رو پادگان معرفی کنه تا محل خدمتش تقریبا یکساعت راه بود و این بنده خدا به خاطر غریب بودن بلد نبوده از کجا باید بره تو راه ازش اسم و آدرس و خلاصه تموم اطلاعاتش رو درآوردم تنها پسر یه خانواده روستایی از سمت اردبیل بود سفید و قدبلند و خوشتیپ و خیلی هم ساده و خجالتی گفت پدرم کارگره و اگر سنش چهار پنج سال بالاتر بود من معاف کفالت میشدم ولی خب قسمت نشد .بخاطر جهیزیه خواهرام خیلی دست پدرم خالیه کاش میشد که میرفتم نزدیک خونه خدمت میکردم تا کمک خرج پدرم باشم خلاصه بعد کلی خانم دکتر گفتن و ابراز محبت و آمرزش اموات بخاطر رساندنش تا پادگان موقع پیاده شدنش بهش گفتم علی من شاید بتونم کمکی بهت بکنم منتها مشخصات و تلفن محل خدمتت رو میخوام که پیدات کنم ولی متاسفانه اون تازه روز اولی بود که داشت میرفت و هیچی نداشت که بهم بده ناچار شماره همراهم رو بهش دادم تا بلافاصله شماره محل خدمتش رو بعد بدست آوردن بهم بده .تو راه که داشتم برمی گشتم خونه تصمیمم رو نهایی کردم هرجور بود باید علی رو بدست میآوردم فرداش بهم از باجه زنگ زد و آدرس گروهان و تلفن محل خدمتش رو داد و گفت اگر کاری می تونید برام بکنید واقعا نیاز دارم ازش پرسیدم که میتونه بعد ساعت کاری بیاد بیرون پادگان وگفت چون افتاده اداری مشکلی نداره و هرروز بعد ساعت اداری آزاده و تازه همون اول کار هم بهش چهار روز مرخصی دادن که نمیتونه بره چون پول کافی برای رفت و برگشت و کرایه اتوبوس رو نداره بهش گفتم عصر بهم زنگ بزنه تا ببینمش خلاصه عصر کلی باهم گشتیم و دیگه حالا حتی آدرس دقیق خونه و اسم تموم خانواده فامیلشم داشتم .
حالا دیگه مونده بود که کامل از صحت حرف هاش مزمن بشم بار سفر رو بستم و به بهانه سرعین که نزدیکشونه باهم رفتیم اردبیل اونجا مطمن شدم که حتی یک کلمه هم دروغ نگفته بعد از برگشتن از سفر یک روز عصر رفتم سراغش و اوردمش آپارتمان خودم که تازه خریده بودم براش یه موبایل خریدم و کلی لباس برند مارک دار که واقعا هم بهش میومد کلید از آپارتمان بهش دادم و براش مقداری خوراکی داخل ساید ربختم . علی که از اینهمه رسیدگی شاخ درآورده بود گفت خانم دکتر من راضی به اینهمه زحمت شما نیستم .چجوری من این خوبی شمارو جبران کنم بلافاصله تو بغل گرفتمش و گفتم فقط منو تو بغلت داشته باشی جبران کردی علی جون .بدنش یخ زده بود خجالت کشیده بود و تو معذورات گیرافتاده بود نشوندمش رو مبل داخل هال و گفتم بشین تا برات یه چیزی بیارم جون بگیری داری پس می افتی سریع از تو یخچال یه کم جگر و قلوه گوسفندی رو کباب کردم و با یه مقدار. مخلفات آوردم براش خودم لقمه گرفتم و دادم خورد همین که میخورد بهش گفتم من وضعیتم جوریه که میخوام یکی دوسال مال تو باشم حیوونکی هنگ کرده بود . خلاصه بعد یکی دوروز دوزاریش افتاد که خدا بهش گفته روله . تصمیم گرفتم برای بار اول شب اینکار رو بکنم . با پرستار احسان صحبت کردم که یک شب رو پیشش بمونه لذت سکس شبانه رو خیلی دوست دارم علی الخصوص وقتی با گرما و نور خورشید تو بغل شریک جنسی خودت بیدار بشی .علی برام یه شریک جنسی عالی بود ولی عشقم نبود احمد جاش تو قلب من سند شش،دونگ داشت .
الان مثل کسی که همیشه روزه بوده و هیچ روزه ای از روزههاش باطل،نشده و بخاطر سفر باید قضا کنه شده بودم هم لذت خوردن روزه وهم سختی عادت به روزه داری ولی چاره نبود و باید تا ته کار میرفتم شب جمعه ترتیب همه کارها داده شده بود صیغه هم خونده بودیم تو یه دفتر ولی ثبتش نکردم محض احتیاط آزمایش سلامتی هم ازش گرفتم . علی رو به بهانه خرید فرستادم بیرون ساعت ده ونیم شب دقیقا بیست پنجم آبان نود و یک بود هوا یه کم سرد بود و بارون میومد برای یکی از معدود دفعات عمرم یه سیگار مارلبورو از کیفم درآوردم و از پنجره رو به بیرون شروع به کشیدن کردم محوطه ورودی ساختمان کاملا روشن بود و همه ورود وخروجها رو می دیدم بخاطر کاری که داشتم میکردم هم هیجان داشتم هم بغض تو گلوم بود آهنگ خیانت رو از چاووشی گذاشته بودم و باهاش سیگارمو کشیدم چند قطره اشک خود به خود از گوشه چشمام جاری شد کلا حس شهوت درون من از بین رفته بود ولی اهمیتی ندادم لباس خواب زیبایی رو گرفته بودم پوشیدم آرایش ملایمی کردم و منتظر شدم تا شوهرم بیاد شوهری که دقیقا ده سال از من کوچکتر بود چهار ماه ونیم از رفتن احمد گذشته بود علی کلید رو تو مغزی قفل درب ضد سرقت آپارتمان چرخاند و در باز شد بیچاره دهنش باز مونده بود در و بست و خریدها رو روی اپن آشپزخونه گذاشت رو مبل نشست واقعا بچه مثبت بود دستش رو گرفتم مثل یه بره دنبالم تا اتاق خواب اومد تو نور آبی و قرمز اتاق خواب دستامو دو از دوطرف گردنش قفل کردم و لبهامو بدونه کوچکترین حرفی روی لبهاش گذاشتم کم کم اونم به خودش اومد ولی کاملا ناشی بود زبونمو داخل دهانش دادم وزبونش رو مکیدم شهوت توی من بیدار شده بود وتوی اون کاملا فوران میکرد با بدن قویش من رو تو اغوشش گرفت و گذاشت روی تخت و خوابید روی من و همینطوری لباسهایش رو یکی یکی درآورد وقتی دستمو روی کیرش گذاشتم فهمیدم تو انتخابم درست عمل کردم…
اینقدر ترشحات کسم زیاد بود که نتونستم جلوی خودمو بگیرم و همینطور که کیرش تو دستم بود هدایتش کردم توی کسم کیرش همچون پیچی که داخل رولپلاک بچرخونی تمام شیارها و خوان های داخل کسمو طی میکرد و فرو میرفت علی که دیگه حیاش کمتر از چند دقیقه قبلش شده بود مثل کاری که دور طعمه حلقه بزنه منو تو آغوش گرفته بود و منو تو خودش بلعیده بود زبونمو یه لحظه هم رها نمیکرد و با دوتا دستهاش موهامو نوازش میکرد نوازشی که واقعا داشت تبدیل به خشونت میشد با چندتا تلمبه پی درپی مایعی داغ رو تو کسم خالی کرد و نعره کنان منو تو خودش میکشید و همچون شیری غران روی من ابراز مالکیت میکرد به جرات برای اولین بار احساس کردم که بدنم طی چند دقیقه کوتاه همچون پر کاهی شده بعد از شاید بیست دقیقه وقتی علی از تو آغوشم بلند شد تا بره دستشویی و چراغ اتاق رو روشن کرد نگاه کردم روی تخت و دیدم به اندازه نقشه چین در کره زمین ملحفه روی تخت خیسه خیسه علی که رفت حموم کنم پشت سرش رفتم توی حموم هم طاقت نیاوردیم و یکبار دیگه سکس کردیم اون شب سه بار تا ساعت چهار صبح سکس کردیم و بعد نماز صبح خوابیدیم صبح بارون قشنگی میومد که از خواب بیدار شدیم فرداش جمعه بود هم من تعطیل بودم هم علی نمی خواست بره پادگان دلم هوای احسان رو کرد . بعد خوردن صبحانه بلافاصله رفتم خونه و تا شب با احسان بودم احساس میکردم توی همین یه شب از پسرم دور شدم با اینکه ده سالش بود ولی متوجه رفتار غیر عادی من شده بود و کاملا سوال پیچم میکرد .خدا میدونه احمد چقدر دلش برای احسان تنگ شده بود و اون داره با این دلتنگی چکار میکنه تو اون هفته یکی دوبار دیگه با علی بودم و سکسهای خوبی داشتیم مثلا از بانک برای علی 50 میلیون وام قرص الحسنه جور کردم و ازطریق یکی از مشتریان براش یه کار توی یه نمایندگی خودرو کار پیدا کردم حقوقش عالی بود برای علی که پاره وقت میرفت سرکار پول رو فرستاد برای خانواده خودش،هم حالا هم جای خوبی کار میکرد هم خونه داشت هم مشکل خانواده رو حل کرده بود در کل راضی بود چون کار تعمیر ماشینهای خارجی رو یا می گرفت به آینده اش امیدوار بودم که البته ثمربخش هم شد بعد یکسال و سه ماه که باهم بودیم کم کم خسته شدم و احساس کردم که باید این رابطه رو تموم کنم علی هم داشت خدمتش تموم میشد یه مقدار کسر خدمت داشت که بهش کمک میکرد که زودتر بره سراغ کارش
دیگه یه اوستا کار شده بود اون مقدار که از قسط وام رو بهم داده بود بعلاوه یه مقدار دیگه براش توی یکی از شهرهای اطراف خونشون یه خونه مناسب خریدم که هم یه مغازه خوب داشت هم خونه نوساز نقلی داشت تقریبا وسایل و ابزار کارش رو هم براش تهیه کردم یه تابلو واقعا حرفه ای هم به سلیقه خودم برای مغازه اش نصب کردیم تمام وسایل آپارتمان رو هم که دیگه بهشون نیازی نداشتم برای خونش بردیم و روز آخر هم که دیگه مغازه آماده راه اندازی بود بعد افتتاح مغازه با هم رفتیم یه جا خارج از شهر زمستون بود و سرد دم عید بود خوبی اومده بود تو برفها کلی با هم شوخی کردیم و سربه سر هم گذاشتیم و از همونجا هم دیگه به هم نامحرم شدیم من اومدم خونه علی هم رفت سر کارش اوایل روز تولد خودم بود هفت تیر شنبه اول صبحم بود دیدم یه شماره غریبه افتاده گوشیم معمولا موبایلم سرکار رو بی صداست دوباره که زنگ زد گوشیم دستم بود و داشتم چکش میکردم تماس که برقرار شد احمد با یه لحن جدی گفت الوووو مهناز خانم گفتم بفرمائید سرورم احمد گفت اگه منو به غلامی میپذیرید لطف کنید تشریف بیارید دفتر خونه قدیمی .
هرگز سوالی از من درباره اون دوسال نپرسید و حسابی نکشیده تابحال… عاشقانه و خالصانه دوستش دارم و از اون یکسال و نیم وعلی هم اصلا پشیمون نیستم …
نوشته: مهناز
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید