این داستان تقدیم به شما

منو حمید تو پارک دنبال یه جای دنج میگشتیم. حميد يه کم عصبيه و کلا” فراري از شلوغي. از نظر حميد اگه سه نفر تو صف نونوايي باشن يعني شلوغ. یه کنجی پیدا کردیم که دور و برش درخت زیاد بود جای نشستنم داشت. نشستیم و تو حال خودمون بودیم که یه صداهایی شنیدیم: بیا عزیزم، کوچولوی من نترس کاریت ندارم…

کنجکاو شدیم. جهت صدا رو دنبال کردیم. اونطرف شمشاد ها تو یه محوطه نسبتا” باز یه آقایی نشسته بود و جلوش پرنده ها داشتن دونه میخوردن. هر از گاهی تو دفترش یه چیزی یادداشت میکرد ولی حواسش بیشتر به پرنده ها بود. بعضیاشون خیلی بهش نزدیک میشدن: هی، دم باریک، نوک قرمزي چرا نیومده؟ هی، نزنش، با تو هستم طوقي، به همتون میرسه. دست کرد تو پاکتی که کنارش بود: ببخشید، دونه تموم شده.
بازم یه چیزایی نوشت و تا وقتی بلند نشد چندتا پرنده ای که مونده بودن نرفتن: فردا بعد ازظهر می بینمتون خوشکلا.
وقتی وایساد چشمش به ما افتاد که از پشت شمشادها تماشاش ميکرديم.
– سلام، مي بينم که يه جفت مرغ عشق مراقب لشکر سليمون هستن.
حمید دستپاچه گفت: ببخشيد، منظوري نداشتيم.
– منظوري نداشتين؟ فقط اشياء بي منظور خلق شدن.
حميد گفت: به نظر نمياد شما از اونايي باشين که از بيکاري به پرنده ها دونه ميدن.
 
– البته فرقی با بقیه ندارم، فقط ميخوام ببينم ميتونیم اونقدر بهم نزديک شيم که يه روزي واسه خودم و نه دونه بيان پيشم.
از لاي شمشادها رد شديم رفتيم پيشش: سلام، من سهيلا و ايشون هم حميد. يعني شما ميگين حيوون ميتونه انگيزه اي بالاتر از غريزش داشته باشه؟
– بايد بتونه، چون تشخيص ميده که غذا رو من دارم بهش ميدم، همين جوري رو زمين نريخته. به نظرم پرنده ها هم ميتونن از غريزه عبور کنن، درست همونطور که شواليه حميد و پرنسس سهيلا براي نزديکتر شدن بهم به چيزي وراي غريزه نياز دارن.
از اينکه پرنسس خطاب شده بودم خوشم اومد، احساس کردم يه وجب قد کشيدم. مرد فهميده ای به نظر میرسید، خيلي هم راحت صميمي ميشد: ميتونيم با پروژه شما همکاري کنيم؟ البته تخصص ما در حد ارزن خريدنه.
– البته، فردا شما اونطرف، منم اينجا دونه ميريزيم ببينيم پرنده ها چکار ميکنن.
زودتر از اون رسيديم. حميد گفت: تو واقعا” از اين کار خوشت مياد؟
– پرنده هارو دوست دارم، در ضمن ميخوام ببينم اين کار تحقيقي که ميگن چطوريه. يارو کله داره، يه چيزي هم ياد ميگيريم.
آره، شخصیت جذابیه.
فرداش ما زودتر رسيده بوديم. صبر کردیم تا اومد. با حميد دست داد: سلام بر شواليه… با منم دست داد: سلام بر پرنسس. شما همينجا بشينين منم اونجا. دونه ميريزيم ببينيم چي پيش مياد…
 
به تدريج سر و کله پرندها پيدا شد که تقريبا” همه رفتن طرف اون. بيشتر دونه پاشيدم، فرق زیادي نکرد ولي وقتي دونه هاي اونطرف تموم شد کم کم پرنده ها اومدن طرف ما فقط يکي اونجا موند. با تنها پرنده باقيمانده که يه چيزي تو مايه قمري بود حرف زد: عشقم، پرنسس سياه چشم، از جنگل کاج چه خبر؟ پرنده پريد رو دسته نيمکت نزديک شونه آقاهه نشست يه نگاهي تو گوشش انداخت و بعد جیغ کشان پر کشيد تو آسمون.
رفتيم پيشش نشستيم. حميد گفت: تو اروپا پرنده ها از مردم نمي ترسن حتا تو دستشون دونه ميخورن.
– دونه ميخورن، ولی منظور من عبور از دونه خوردنه، اکثر آدما زندگيشون همون دونه ست. آدماي کمي چيزي غير اون ميخوان. اون ميناي وحشي يه کم از مرز دونه گذشته. پرنده ها احتیاط میکنن ولی ترس مال آدماست. خود تو از رفتن دنبال چيزي که ته دلت ميخواي ميترسي، واسه همين یه کم عصبي و شاید تندخو باشي.
– من چي ميخوام؟
– يه وقت که تنها بوديم بهت ميگم.
ازش پرسيدم: استاد شما خودت دنبال چي هستي؟
– من استاد نيستم، اسمم آرمانه.
به چشمام زل زد و گفت: دنبال مرغ و پرنده نيستم، دنبال سيمرغم. يعني آدمي که هدفش آب و نون نباشه.
روز بعد حميد تنها به ديدن آرمان رفت. وقتي برگشت خيلي سر حال بود. هرچي اصرار کردم نگفت بينشون چي گذشته. موقع رفتن گفت که شخصا” برام خيلي احترام قائله واسه همين ديگه مزاحمم نميشه تا هر دومون بتونيم انتخابهاي درستتري داشته باشيم. برام تعجب آور بود. ولی با خودم گفتم: اعصاب نداره فردا یه چیز دیگه میگه.
قطع رابطه با حميد کار سختي نبود. از طريق يکي از فاميلاي مشترک آشنا شده بوديم و هنوز وابستگي نداشتيم. لحظه شماري ميکردم تا آرمان رو ببينم و موضوع برام روشن بشه. در جوابم گفت: من بهش توصيه نکردم رابطه شو با تو قطع کنه، فقط گفتم بهتره بره دنبال اون چيزي که واقعا ميخواد.
– اون چي ميخواست که بابتش از من گذشت؟
– شايد اون نخواد تو بدوني، در ضمن گفتنش براي منم سخته و شنيدنش واسه تو هم سختتر.
– دارين منو کنجکاوتر ميکنين، ناسلامتي ما داشتيم ميرفتيم سمت ازدواج، حق دارم بدونم.
– ممکنه از من و اون متنفر بشي.
– قول ميدم نشم.
– پس براي عجيب ترين چيزي که ممکنه بشنوي آماده باش، البته بعد از اين که دوستاي من رفتن…

 
دقيقه شماري ميکردم دونه ها زودتر تموم شه و پرنده ها برن. آرمان خيلي عادي با پرنده هاش حرف ميزد و حضور و غياب و رفتارشون رو يادداشت ميکرد. همشون اسم داشتن، حتا اونايي که جديد بودن بلافاصله يه اسمي متناسب با ريخت يا رفتارشون پيدا ميکردن. بالاخره همشون رفتن، حتا اون چهارتايي که يه کم اضافه تر موندن.
– حميد يه همجنس بازه، اين برات کافيه؟
– باورم نميشه، برام کافي هم نيست.
– اون مفعوله، شايد غيرمفعول هم بشه، و من با اينکه اينکاره نيستم داوطلبانه بهش سرويس دادم تا راهي براي ترديد و خودخوري براش باقي نمونه و زودتر تکليفش با خودش روشن شه. به درستي کاري که کردم ترديد ندارم. حد اقل نتيجه ش اين که از تشکيل يه رابطه بي حاصل بين اون و تو جلوگيري شد.
– از اين کارت لذت هم بردي؟
– بله لذت بردم، ولي لذت از انجام کار درستی که کردم و نه لذت جنسي.
– برات احترامي قايل بودم.
– بهت برنخوره، اون احترامي که اگر من واقعيت رو پنهان ميکردم هنوز برقرار بود واسه من ارزشي نداره.
– شما با کسي که قرار بود شوهر من بشه رابطه جنسی داشتین و از کارتون دفاع هم ميکنين، مي خواين تاييد هم بکنم؟
– اين حق پرنسس سهيلاست که تائيد نکنه. تا اونجايي که به من مربوط ميشه شايد فقط يه عذرخواهي به حميد بدهکار باشم، گرچه خودشم نخواست از تو قايم کنم. اصلا اگه خودت بهش بگي که فلاني بابت دهن لقيش عذر خواسته يه لطفي در حقم کردي. حميد هم مصمم تر به راه خودش ميره.
وقتی دید دارم از ناراحتی ناخونامو میجوم گفت: ناراحت نباش، درکت ميکنم، تو بيشتر از اين ناراحتي که اين وسط هيچ کاره بودي، مدتي الاف پسري بودي که به درد شوهر بودن نميخورده و کاشف اين مسئله هم يه دوست اتفاقي بوده که عقلش پاره سنگ برميداره و با پرنده ها حرف ميزنه. اون مثل که ديونه یه سنگي تو چاه ميندازه رو بايد برعکس کنن و بگن: عاقلا سنگي رو ميندازن تو چاه تا يه ديونه درش بياره. پاشو پرنسس خشمها بريم يه چايي بخوريم، دهنم خشک شد بسکه حرف زدم.
 
دستمو گرفت تا از نيمکت بلند شم. نتونستم مقاومت کنم. توي راه کافه ي پارک پرسيدم: گرايش جنسي حميد رو از کجا فهميدي؟
– فکر ميکردم اينو خودت حدس زده باشي.
– اونقدرها که فکر ميکني باهوش نيستم.
– بهتره باشي چون ميخوام از حقوق شهرونديم استفاده کنم و به اين سوال جواب ندم.
توي راه برگشت به خونه ميخواستم براي اين سوال جوابي پيدا کنم ولي سوال ديگه اي جاي اونو گرفت: آرمان که ده پونزده سالي از من بزرگتره داره با خود من چکار ميکنه؟ نکنه اينا همش فيلم بوده واسه اينکه حميد رو از سر راه برداره؟ واضح بود که حميد هم مثل من تحت تاثير کاراکتر قوي اون قرار گرفته بود. خودشم گفت که آرمان شخصیت جذابی داره. آرمان با اطمينان حرف ميزد و در ايجاد رابطه و صميمي شدن توانايي داشت. قد بلند و گونه هاي استخواني مردانه ش بهش جذابيت خاصي ميداد. اينا واسه يه همجنس باز هم ميتونه جالب باشه؟ گمونم يافتم. حميد موقعي که بهش امر و نهي ميکردم بيشتر بهم نزديک ميشد. یعنی برخلاف اکثر مردا حمید به یه زوج آمر احتیاج داره نه یه همسر مطیع.
شب توي رختخواب گفتم بايد تکليفم رو واسه خودم روشن کنم، نبايد بازيچه بشم. بايد فاصله مو با آرمان حفظ کنم. عاشق ورزي و شوهريابي ممنوع! پس واسه چي ميخواي ببينيش؟ اه، هيچي بدتر از اين نيست که آدم خودش مچ خودشو بگيره. جهنم، چند روزي نميرم پارک. دلخور و در عين حال خوشحال از اينکه به خودم مسلط شده بودم کله مو فرو کردم تو بالش.
بعد ازظهر روز بعد کلاسم که تموم شد پاهام توي راه پارک بودن و سرم رينگ بوکس افکار ضدونقيض:
– به همين زودي وادادي؟ ميذاشتي اقلا” 24 ساعت بگذره.
– تو 24 ساعت چي عوض ميشه که بايد صبر ميکردم؟
– به خودت فرصت بيشتري ميدادي به اونم نشون ميدادي که ميتوني نري سراغش.
– قسمت دومش قبول ولي قسمت اولش اينجوري درست در مياد که منم اونو زير نظر بگيرم پس باید دورادور بپامش.
همونجايي که با حميد پيدا کرده بوديم موضع گرفتم. سرگرم پرنده هاش بود ولي هر از گاهي اطراف رو ميپاييد. چند دفعه هم به طرف شمشادهايي که پشتش قايم شده بودم نگاه کرد. پس منتظر بوده برم سراغش. خوب شد که نرفتم.
يه دفعه صداشو شنيدم: چشم سياه، اين جفتته؟ آره؟ تبريک. از جيبش کشمش در آورد تعارف پرنده کرد. چشم سياه اومد يه دونه برداشت برد گذاشت جلو جفتش. باورم نميشد، باورکردني نبود. بعد يه مشت کشمش ريخت جلوي 5-6 تا پرنده اي که اونجا بودن: بايد جشن بگيريم…
 
دفترشو مثل کلاه گذاشت سرش و شروع کرد به طرز مسخره اي رقصيدن. پرنده ها رفته بودن و آرمان هنوز ميرقصيد. بعد نشست، يه چيزهايي نوشت و با قر و قمبيل دور شد.
نه، آرمان نميتونست اون هيولاي نقشه کشي باشه که ذهن شکاک من خلق کرده بود. ولي چرا اين آدم که از جفت يابي دوتا پرنده اینقدر ذوقزده ميشه خودش مجرده؟ اين اولين سواليه که بايد ازش بپرسم.
دو روز ديگه دندون رو جگر گذاشتم و نرفتم پارک. روز سوم با نصفه پاکت ارزني که از دفعه قبل مونده بود رفتم.
– سلام، اين باقي مونده مشارکت من و حميد تو تحقيقات شماست.
– يعني اومدي فقط اين نصفه پاکت ارزن رو به من بدي؟
– نه، ميدونين که پرنده هار رو هم دوست دارم.
– آره، پرنده ها از پرنده بازها جالبترن… یه جا خوندم يه زندوني در مدت طولاني زندوني کشيدنش تو سلول انفرادي مهمترين حادثه اي که براش اتفاق ميفته نشستن يه پرنده کوچيک رو سوراخ پنجره سلولش براي چند لحظه بوده. ببين چطور نويسنده با همين يه صحنه عظمت هولناک تنهايي يه نفر رو نشون داده. آدما به اندازه همون زندوني تنهان.
– چرا ازدواج نکردي؟
– کردم، تجربه عبثي بود. کي گفته ازدواج آدمو از تنهايي در مياره؟
– يعني حضور يه آدم ديگه کشکه؟
– نه کشک نيست، ولي جواب تنهايي هم نيست. هرکسي بايد جاي خودشو تو این دنیا پيدا کنه وگرنه تنهايي ميون هزار تا آدم هم از ابين نميره، مثل نشستن بين هزار نفر تو سينما که هرکدوم تنهايي فيلم مي بينن.
– حضور من از اين تنهايي کم ميکنه؟
– پرنسس مهربان، حضور تو به من آرامش ميده، اين برام غنيمت بزرگیه.
موقع رفتن ازش خواستم دفتر ياددشتشو بهم بده بخونم. ميخواستم ببينم راجع به من چي نوشته. نوشته بود: غنچه اي که داره جلو چشمم باز ميشه… در دامنه قاف…
حميد بيشتر از اون احتياج به کمک داره…
خودم از هردو بيشتر…

 
بقيه ش راجع به پرنده ها بود با يه عالمه آمار و نمودار. تو دفترش يه جمله نوشتم: از قله قاف به خودت نگاه نکن، به هيچکس از بالا نگاه نکن تا دیگرون برات کوچک و حقير نشن و خودتو تنها نبینی.
وقتي دفتر رو بهش دادم نوشته مو با صداي بلند برام خوند و بعد بوسيدم: سيلي بجايي بود عزیزم.
و بعد از دقیقه ای کشدار سکوت: دیگه باید لونه سيمرغ رو نشونت بدم.
بردم به سمت توده اي سرو و کاج خزنده که مثل درختچه هاي تمشک توي هم گره خورده بودن. شاخه اي رو کنار زد و دالوني کوتاه باز شد: برو تو.
چار دست و پا جلو رفتم و کمي جلوتر به فضايي اتاقک مانند رسيدم که ميشد توش نشست. ميشد کمي بيرون رو ديد ولي از بيرون اون تو پيدا نبود.
– به آشيانه سيمرغ خوش آمدي. مدتها طول کشيد تا درستش کردم، براي استراحت و براي تماشاي بيرون بدون ديده شدن در خلوت.
پتوي کهنه اي از کیسه پلاستیکی بیرون آورد و روش نشستيم. دستمو گرفت: بهت افتخار ميکنم، منو ميپذيري؟
– دست انداختم گردنش و بوسيدمش. کنار هم دراز شديم و همديگه رو در آغوش کشيديم. در کشاکش عشق ورزی کم کم برهنه و برهنه تر شديم.
– بذار تماشات کنم قشنگترين پرنده من.
– به تماشاگر نيازي نيست، پرنده باز من…
لباش دهنمو بست، بالا تنه هامون در تماس باهم سرگرم تبادل نشئه آور گرمایی بودن که انگار از لحظه آفرينش انباشته شده بود. بازي و نوازش ظريفش با سينه هام بهم يادآوري کرد که زن بودن میتونه چقدر خوب باشه. عشق بازي با يه مرد ورزيده واقعا” به بهم لذت ميداد، لذتي در بستر امنيت و اعتماد، حسی که اگه نباشه همخوابگي با تجاوز، روسپيگري یا خودارضایی فرق زيادي نداره. بعدش نوبت پائين تنه ها بود که خودشونو از پوشش مزاحم خلاص کنن. آلت مردانه ش بزرگتر از اوني بود که انتظار داشتم ولی ازش نميترسيدم، نه به خاطر اينکه ميدونستم مجرايي که بچه ازش بيرون مياد پذيراي بزرگتر از اين هم هست، به خاطر اين که ميدونستم صاحبش به غريزه اش مسلطه. با آرامش خاطر ميتونستم از معاشقه با مردي قوي لذت ببرم و لازم نباشه به چيز نگران کننده اي فکر کنم. از لمس عضلات ورزيده اش لذت ميبردم و ارضا ميشدم. وقتي با تموم مردونگيش وارد بدنم شد درد و سوزشي که منتظرش بودم جاشو به حسي غرورانگيز داده بود. دستام دور گردنش و پاهام دور کمرش حلقه شدن تا حس رضايت و همدلي رو به آرمان منتقل کنن. از شل شدن پاهام و حالت بيحرکتي که داشتم فهميد که کامل ارضا شدم…
 
– فکر ميکنم براي روز اول کافي باشه.
به آرومي از روم بلند شد و به پشت دراز کشيد. به پهلو شدم، سرم رو بازوش بود. بدنمو بهش چسبوندم: عالي بود عزيزم.
– تا قله رفتيم سيمرغ تيزبال من.
بدون اينکه احتياج به بلند کردن سر داشته باشم درفش مردانه ش رو ميديدم که مغرورانه رو به آسمون در اهتزاز بود و خیال فرو افتادن نداشت.
– تو بارت رو زمين نذاشتي هنوز، بگو چکار کنم برات.
– لازم نيست هيچ کاري بکني، من راحتم.
– من راحت نيستم، بيا روم بخواب تا ارضا شي منم لذت ميبرم.
– عزيزم دنيا که آخر نشده، باشه دفعه بعد که آمادگي بدنت بيشر باشه و بتونيم طولاني تر عشقبازي کنيم، تو رختخواب و نه رو سنگ و کلوخ.
– اگه اينجوري ارضا نميشي پس بيا از پشت…
– اصلا” فکرش هم نکن.
– يعني من از حميد کمترم؟
– من با حميد هيچ کاري نکردم چون لازم نبود.
– پس چرا اون دروغا رو سر هم کردي؟
– چون ميخواستم در مورد حميد آگاهی قاطعی داشته باشی. به منم ورای مسایل جنس نگاه کنی و هر انتخابي داري مصممانه انجام بدي.
– ممکن بود همون جوری که خواسته بودی به حمید بگم، اونوقت چی میشد؟ یا ممکن بود ديگه نخوام ببينمت.
– به نظرم شخصیت ملایمت نمیذاشت دل حمید رو بسوزونی، اگر هم به هر علتی بهش میگفتی، که البته اینو پیش بینی نکرده بودم، بازم به روشن شدن واقعیت کمک میکرد چون قاعدتا” حمید راستش رو میگفت. آره، ممکن بود دیگه نیایی طرف من، ولي اگه ميومدي، که اومدی، ديگه يه پرنده معمولي نبودي سيمرغ من. به ريسکش مي ارزيد.
– یعنی تو این همه در مورد من فکر کردی و نقشه کشیدی؟
– آره عزیزم. البته من زور نمیزنم که فکر کنم، این فکرای سمج هستن که منو ول نمیکنن.
– منم یه اعترافی بکنم. یه بار اومدم از پشت شمشادا پائیدمت، دلم تنگ شده بود ولی نمیخواستم ضعیف دیده بشم. دیدم چه جوری به طرف شمشادا نگاه میکنی و اون رقص خنده دارت واسه پرنده ها…
– شاید باور نکنی، نمیدیدمت، ولی وجودتو حس میکردم.
خوابيدم روش، غرق بوسه ش کردم، محکم بغلش کردم. يعني اين رويا نيست؟ باورم نميشه…
 
کنارش نشستم. دلم ميخواست بدن و اندام مردونه شو لمس کنم و از وجودش در کنار خودم مطمئن شم. سينه شو نوازش دادم، با موهاش بازي کردم، دستمو به درفشي که هنوز در اهتزاز بود رسوندم. گرفتمش. گرم بود و نبض داشت. لمسش احساس قدرتي لذتبخش بهم داد. این همون تکه از بدنشه که تو وجود من بوده؟ مثل روح خودش بزرگ بود. اگه يه کم کلفت تر بود انگشتاي دستم دورش بهم نميرسيد. قالب دستي بود که خود بخود در امتدادش بالا و پايين ميرفت و هر بار تندتر و با فشار بيشتر. با ديدن چهره متبسمش فهميدم که دارم درست عمل ميکنم. طولي نکشيد که با فوران مايعي شيري رنگ و غليظ و ناله اي خفيف شبيه هموني که دقايقي پيش از حنجره خودم شنيده بودم نشون داد که کارم به نتيجه رسيده. لذتی بردم درست مثل این که خودم دوباره ارضا شده باشم.
از لونه سيمرغ دل نمي کندم. انگار ميخواستم با موندن تو خيمه درختي لذت رسیدن به قله رو تکرار کنم.
– نميخوام اين رويا تموم شه، همينجا بمونيم.
– عزيزم، هوا بزودي تاريک ميشه، نميشه شب اينجا موند، اگه دلواپست نميشن بريم خونه من.
– نه، دلواپس نمیشن، کافيه تلفن بزنم بگم شب ميرم پيش دوستم.
– پس بجنبیم که يه ثانيه هم هدر نره…

 
 
نوشته: بلوجاب

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *