این داستان تقدیم به شما
سلام.من مریم هستم.شونزده سالمه.سال آخر دیپلم هستم.خانواده ما شیش نفره است و ما چهارتا خواهریم که دوتا خواهر بزرگ دارم.یکیشون بیست و هشت سالشه و اون یکی دوسال از خواهر بزرگم کوچیکتره.
من و مژده هم یکسال باهم تفاوت سنی داریم و مژده کلاس دهم هست.
***
داماد بزرگمون یه جوریه و من از پارسال که ازش چشم چرونی دیدم،ازش نفرت پیدا کردم.پارسال اومده بودن خونه ما و سعید(داماد بزرگه)رفت کولر رو سرویس کنه و مژده که زیاد هم درس خون نبود،زیاد با سعید جور بود.پارسال،بوی سوز از داخل کولر میومد که مامان هی سعید رو صدا میکرد که سعید جواب نمیداد.مامان بهم گفت برم بگم بهش.منم توی خودم بودم آروم رفتم بالا دیدم صدا خنده مژده میاد.آهسته از درب پشت بام خم شدم سمت کولر که باورم نمیشد،سر سعید توی دامن مژده بود و مژده هم با دستاش سر سعید رو فشار میداد و میخندید.البته من میدونستم مژده دوست پسر داره ولی سعید رو باورم نمیشد.بعدم مژده روی جا کولری خم شد و از داخل کولر با مامان حرف میزد که برای بار اول کیر راست راستی میدیدم که از پشت چسبید به مژده.حالم داشت بهم میخورد و اومدم پایین.از طرفی حسین،شوهر خواهر دومی ام خیلی پسر خوب و مومن بود.هر چند که با خواهرم مشکل داشتن.ولی خیلی پسر خوب و سنگینی بود.من همیشه فکر میکردم کاش شوهرم مثل حسین بشه. مامانم اینا روی حسین قسم میخوردن.خونه حسین اینا توی آپارتمان کنار ما بود…
فصل امتحانات بود.استاد فیزیک ما خیلی بد بود و من از درس فیزیک عقب افتاده بودم.خواهرم(زن حسین) پرستاره.حسین مهندس مکانیکه و به مامان گفتم ازش بخواد دو روز قبل امتحان کمکم کنه.حسین قبول کرد.عصر آجیم رفت بیمارستان و حسین اومد خونه ما برای شام.منم از شانس بدم،شلوار لی،لای پام رو سوزونده بود و عصبی شده بودم.شرت بدتر اذیت میکرد برا همین عصر شرتم رو درآورده بودم.آخه رونهای تپل و کون برجسته ای دارم.حسین توی اتاق داشت فیزیک بام کار میکرد که مژده هی اذیت میکرد.سر شام مامان سر مژده داد زد و بهم گفت وسایلت رو بردار و برو خونه آجیت که هم حسین بات کار کنه هم بتونی تا دیروقت بخونی وگرنه مژده نه خودش میخونه،نه میذاره تو بخونی.ساعت ده بود با حسین رفتم خونه شون.وقتی وارد خونه شدیم و خودمو با حسین تنها دیدم،یه لحظه خودمو جای خواهرم فرض کردم که وقتی حسین و آجی میان خونه چکار میکنن…یه لحظه یاد اون صحنه لخت سعید اومد جلو چشمم و یه نگاه کردم به حسین ولی هرچی سعی کردم تصور کنم مال حسین چطوره،نتونستم.خلاصه حسین وسایل رو گذاشت توی پذیرایی و شروع کردیم درس خوندن….
قرار گذاشته بودم حتما شلوار بپوشم برم اونجا که راحت تر باشم ولی گفتم تازه لاپام داره خوب میشه،ولش کن،چادر میپیچم به خودم.یه میز کوتاه داشت سعید آوردش و شروع به تمرین کردیم….حسین هم خسته بود و روی یه آرنج تکیه داده بود به حالت درازکش….میدیدم حسین مثل اول درس دادن انگار درست حواسش جمع نیست و میگفتم از خستگیه.وقتی داشت مسایل منو صحیح میکرد یه لحظه نگاه چشماش کردم…..واااااااای،اون لحظه داشتم میمردم از خجالت.تازه فهمیدم چرا حواسش نبوده،….،من روی یه زانو نشسته بودم و اصلا حواسم به دامنم نبود که از هم باز شده و وقتی خط نگاه حسین رو دیدم فهمیدم لاپام مشخصه.نمیتونستم سریع خودمو جمع و جور کنم.اما یواش اینکارو کردم که دیدم حسین پاشد رفت سمت دستشویی.توی رفتن،جلوش پف کرده بود.منم نفسم بند اومده بود از خجالت.اومد از دستشویی و اینبار نشست کنارم….
نمیدونم چرا بعد چند دقیقه،ناخوداگاه باز پاهام رو بحالت قبل روی دو زانو قرار دادم نشستم که دیدم حسین خیس عرق شده و یواش یواش دوباره روبروم دراز کشید….لاپام داغ شد مخصوصا وقتی شلوارک حسین رو میدیدم که باد کرده….هم استرس داشتم هم یه ترس خیلی کم هم حس آتیش گرفتگی داشتم.ساعت دو شده بود….شروع کردیم به حرف زدن از عروسی دخترخاله ام و دعوای توی عروسیش و حسین چایی آورد و ازین فاز در اومدیم.یه لحظه یه فکری به ذهنم خورد….دلم میخواست یه اتفاقی بیفته….ولی نمیدونستم چکار کنم.دیدم یهو گردن حسین گرفت….بهش گفتم صبر کن بلدم ماساژ بدم گردنت رو….مال بابا رو ماساژ میدم….حسین اصرار که نمیخواد،منم از دهنم پرید که خسیس خوبه کسی نگفته بهت ماساژش بدی….خندید خوابید.نشستم روی کمرش و گردنش رو ماساژ دادم….یهو دیدم گفت بلدی پیشونیمو ماساژ بدی؟؟؟؟برگشت روی کمرش خوابید و دیدم رفت تا آشپزخونه و اومد.اول نفهمیدم چرا…
ولی وقتی به کمر خوابید،اول خم شدم ماساژ بدم دیدم با صدا لرزون گفت بشین.وقتی نشستم،حس کردم قلمبه تر شده جلوش و اول میترسیدم درست بشینم،بعد خوشم اومد.نشستم….دیدم نفس نفس میزنه….بهم گفت بیا موهامو ماساژ بده،روی زانوهام بلند شدم و وقتی به حالت اول برگشتم و نشستم،یهو مثل برق گرفته ها پریدم بالا،حسین چشماشو بسته بود،از کنجکاوی خم شدم ببینم چی بود خورد لاپام اینقدر داغ بود،دامنم رو زدم یکم بالا و سرم رو خم کردم،وااای یه چیزی مثل مال سعید دیدم از شلوارکش بیرونه…..ترسیدم و ننشستم دیگه ولی میخورد بهم.پاشدم و نگاه نکردم به شلوارک حسین و رفتم آب بخورم و زیر چشمی دیدم حسین زود برگشت که نبینمش.داشتم برمیگشتم از آشپزخونه دیدم حسین با قیافه بهم ریخته گفت شبخوش و رفت توی اتاقش.من نشستم پای میز و نمیدونستم کارم درست بود یا نه….هم ترسیدم هم از خودم دلخور بودم که نکنه حسین ترسیده ازم….دیگه داشتم شروع به درس خوندن میکردم که حسین اومد از اتاقش بیرون،اومد گفت مریم…..گفتم بله….دیدم دستمو گرفت و دنبال خودش منو کشوند سمت اتاق….
جا خورده بودم…..رفتیم توی اتاق و اشاره کرد بشینم روی تخت.تا نشستم،روبروم روی زمین نشست یهو مچ دوتا پامو گرفت آورد بالا که تعادلم از دستم رفت با کمر افتادم روی تخت و گیج بودم که دیدم باز لاپام داغ شد،سرمو آوردم بالا دیدم داره با زبون لاپامو لیس میزنه.چندبار سرش رو از زیر دامن دادم عقب که باز لیس میزد.دیگه کاری نکردم.دیدم سرش رو آورد بیرون و بهش گفتم حسین،من بهت اطمینان کردم….دیدم داره بلند میشه.تا ایستاد روبروم دیدم یه کیر بقول مژده جلو صورتمه….رفتم عقب که اومد باز روبرو دهنم گذاشت و گفتم حالم بد میشه…میخوام برم خونه….دیدم تاپ و دامنم رو درآورد،بدم نمیومد ولی گریه ام گرفته بود که نمیدونم چراااااااا…دیدم کیرشو لاپام گذاشت یهو عجیب ترین حس زندگیمو تجربه کردم.این حس رو چندبار دیگه داشتم و اونم هی روی کونم میخوابید.روغن زیتون زد بهم که یهو با درد ولی یکم حس عجیب که نمیشه گفت لذت بود یا نبود،کیرشو از پشت داخل حس کردم تا یهو داخل پشتم داغ داغ شد و حسین بلند شد.از خجالت روم نمیشد از اتاق بیام بیرون که اومد و بردم حمام ….اون شب گذشت.
الان چهارماه ازون موضوع میگذره و من همیشه از پشت سکس دارم ولی مژده از جلو با سعید سکس میکنه.صدبار بهش گفتم اینکارو نکنه ولی میگه سعید گوش نمیده.به حسین گفتم سعید میکنه مژده رو…..یه چیزی گفته که بدجور فکرم مشغول شده…..میگه من میدونستم اون هیزه.میگفت زنش حامله بود و بیمارستان بوده و حسین مامان رو برده در خونه لباسا بچه و دفترچه رو بیاره که گفت مامانت اومد پایین بعد بیست دقیقه که دیده مامان گریه کرده و با دستش،کمر شلوارش رو نگه داشته بود.حسین گفت شک کردم ولی وقتی راه افتادم مامان به حسین گفته دفترچه تامین اجتماعی رو یادش رفته.حسین برگشته و به مامان گفته برید بیارید که مامان با اته پته گفته خودت برو….گفت رفتم بالا در آپارتمان باز شد دیدم رخت خواب توی پذیرایی پهن بوده و چهار پنج تا دستمال کاغذی افتاده بوده و گفت سعید با شرت کشی پاش بود که وقتی حسین دیده،هی خواسته از چشم حسین دور شه.حتی گفت یه لنگه کفش مامانت هم دم آپارتمان بوده.گفت دادم مامانت،هی زیر زبونی فحش میداده….
حسین گفت مریم فکر کنم زوری مامانت رو برده بخوابونه.دقیقا از همون موقع دیگه مامان کمک خواهرم نرفت خونه اش و مژده که سوم راهنمایی بوده میرفته.از همون وقت هم شروع کرده کردن مژده.حسین هم کلی بهم چیز گفته که نباید باش تنها بشم.کوسم دیگه به زبون عادت کرده و میترسم شوهر کنم و برام نخوره..حسین میگه شوهر کنی من دیگه نمیام پیشت.منم فعلا قصد ادامه تحصیل دارم.بار اول سکس من،تجاوز بوده ولی تجاوز ی که دوس داشتم و خوشم اومد…
نوشته: مریم کیر دوست
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید