این داستان تقدیم به شما
نميخواي بري سر کار؟
نميخواي به وضعت سر و ساموني بدي؟
تا کي ميخواي تو سلولت خودتو با کتاب و سيگار حبس کني؟
هرچي ديرتر شروع کني سخت تره ها.
تقريبا” هر روز با اين گلوله ها تيربارون ميشدم، با چشم بسته یا باز تو رختخواب، به جرم بیکاری.
به تنگ اومده بودم. فشار که ميرفت بالا ميزدم بيرون: يکي دو ساعت تو کافه يا پارک، بعدش همون آش و همون کاسه. تا بالاخره موقعيت خوبي جور شد. يه دوست نزديک دوره دانشگاه خبر داد که پدرش تو رودهن يه کارگاه پلاستيک سازي براش راه انداخته که دستش بند شه ولي اون برنامه هاي ديگه اي داره و بهم پيشنهاد کرد که به صورت پورسانتي کارگاه رو تحويل بگيرم. يعني کار سفارش گيري و فروش با پدرش که خودش يه کارخونه تو جاده مخصوص کرج داشت، اداره کارگاه رودهن با من.
درسته که فني خوندم، ولي از پلاستيک و دستگاهاش هیچی نمیدونم.
مسئله اي نيست، دو سه ماهه ياد ميگيري. اولش هم کسي ازت توقعي نداره. کسي هم تو کارت دخالت نميکنه.
از اين قسمتش خوشم اومد. از غرغر و سرکوفت هرروزه هم خلاص ميشدم. قرارداد بسته شد. رفت و آمد هرروزه از تهران به رودهن بدون وسيله عملي نبود. بابام مجبور شد يه ماشين دست دوم برام بخره. غنيمتي بود.
کارگاه دوتا اکسترودر داشت که مخصوص محصولات ممتد مثل لوله و نوار و مفتول پلاستيک طراحي شدن. دوره يادگيري زود گذشت. اکسترودر دستگاه هيجان انگيزيه. يه بند مثل دستگاه ماکاروني ازش رشته پلاستيک بيرون مياد. آدمو جذب میکنه. روال کار اينجوري بود که يه سفارشي ميومد مثلا” واسه چسب حرارتي. يه مدت فشرده کار ميکردم تا جنس تحويل مشتري بشه، بعد بايد صبر ميکردم تا سفارش جديد.
بيشتر وقتا تنها بودم و اگه سفارش کوچيک بود همه کارها رو خودم انجام ميدادم. براي سفارشاي بزرگتر کارگر موقت ميگرفتم که بسته به نوع کار، زن بود يا مرد. پيدا کردن کارگر زن، که انصافا” خيلي بهتر از مردا کار ميکنن، آسون نبود. بايد تو ايستگاه اتوبوس، بقالي و نونواييهاي رودهن آگهي مي چسبوندم و صبر ميکردم تا زنگ بزنن، مشخصاتشون رو يادداشت و از بينشون انتخاب کنم. خم و چم اين کارها رو پدر دوستم يادم داد.
يه دفه که نيرو واسه بسته بندي ميخواستم دوتا دختر دانشجو هم زنگ زدن. فوري قبولشون کردم، چون کارم شمارش و بسته بندي ني نوشابه بود که هم دقت و ظرافت ميخواد هم رعايت بهداشت که کارگراي محلي با همش مشکل داشتن.
دخترا که اومدن تفاوتشون با کارگراي محلي واضح بود. با همديگه هم فرق داشتن. يکيشون، زهره، بيشتر راجع به مزد و ساعت کار و اين جور چيزا ميپرسيد، اون يکي، شيرين سوالاي بي ربط: فرم و رنگ اين ني ها رو شما تعيين ميکنين؟ اينجا رو خودتون تنهايي اداره ميکنين؟ ميتونستم بفهمم اولي دنبال پوليه که بهش احتياج داره و دومي همراهش اومده بيشتر براي کنجکاوي. عملا” بازده زهره دو برابر شيرين بود که وقت و بي وقت ميومد بالا سر دستگاه ببينه چطوري کار ميکنه. هر دوشون دختراي جذابي بودن. زهره با وجود لباس کم قيمتي که تنش بود زيبايي معصومانه اي داشت، برعکسِ شيرينِ خوش لباس که يه جور سرکشي تو رفتارش بود. تو ذهنم يه رقابت بينشون بود: بعضي وقتا فکر ميکردم زهره بهتره، بعضي وقتا شيرين.
روز دومي که اومدن سر کار، از قضا دستگاه ايراد پيدا کرده بود و داشتم تو “پرابلم شوت” کاتالوگ دنبال راه حل ميگشتم که شیرین اومد بالا سرم.
کمک ميخواين؟
نميدونم چشه، خودبخود قطع ميکنه، کاتالوگش هم انگليسيه، اونقده هم ريز که آدم کور ميشه.
من چشمام سالمه، انگيسي هم بلدم، ميخواين يه نگاهي بدازم.
اعتماد به نفس دختري که فقط دو روز از آشنائيمون ميگذشت حيرت انگيز بود. کاتالوگ رو دادم بهش، همه موارد رو ترجمه کرد و چک کردم و بالاخره معلوم شد يکي از فيلترا بايد تعويض بشه. البته دير يازود خودم مشکل رو پيدا ميکردم ولي اين که يه دختر جذاب از لحاظ شخصيتي تو اين کار همراهيم کرده بود احساس خوبي بهم ميداد. دختر راحتي بود، بي رودرواسي هرچي ميخواست ميگفت يا ميپرسيد. خوش رو بود ولي جلف نبود. زهره هم دختر خوبي بود، فقط کم حرف ميزد، در حد نياز: جعبه خالي از کجا بيارم؟ چسب تموم شده و … ولي معلوم بود به دقت دوستش ومنو زير نظر داره.
کار به روز سوم کشيد. از بچه ها خواهش کردم تا هر ساعتي که ميتونن بمونن تا کار تموم شه چون فرداش موعد تحويل سفارش بود.
تا قبل از 11 شب که در خوابگاه قفل ميشه ميتونيم بمونيم.
خيلي هم ممنون، فکر کنم تا 8 و 9 تموم شه، شما رو هم خودم ميرسونم خوابگاه. شام هم رستوران مهمون من.
کار توليد تموم شده بود و حالا سه تايي دور ميز، بسته بندي ميکرديم.
شيرين: زن و بچه تون شاکي نميشن نصفه شب ميرين خونه يا اصلا” شب نميرين؟
داشت آمارمو ميگرفت؟
نه، چون ازدواج نکردم، شايدم هيچوقت نکنم.
زهره: مگه ميشه آدم تا آخر عمر مجرد بمونه؟ خونواده اگه ضررش بيشتر از منفعتش بود حتما” تا حالا برچيده شده بود.
شيرين رو به زهره: خب، بعضي ها شايد طرفدار بازار آزاد باشن.
زهره کمي رنگ به رنگ شد ولي چيزي نگفت.
منظورتو از بازار آزاد نمي فهمم، ولي به روابط آزادانه، البته با يه اصولي، اعتقاد دارم.
زهره: يعني آدم ميتونه با هرکي دلش خواست رابطه داشته باشه و بگه اين طبق اصول منه؟
یه رابطه اگه به کسي ضرري نزنه چه ايرادي داره؟ ازدواج هم يه رابطه س، فقط دنگ و فنگش بيشتره، واسه همين باهاش مشکل دارم.
شيرين: اينا همش حرفه، با يکي هستي، دوستش هم داري ولي يهو يکي ديگه از راه ميرسه و از اون بيشتر خوشت مياد، اينو ول ميکني ميري دنبال اون. واقعيت همينه، يه اصل هم بيشتر نداره: هرچي دلم خواست!
خب، رابطه قويتر مياد جاي رابطه ضعيفتر رو ميگيره، طرف مقابل هم ميتونه همين کارو بکنه.
زهره: بله، آقا بي دردسر با يکي ديگه ميره درحاليکه زنه بايد سماق بمکه، شايد تا آخر عمر. اينجوري زنا که بدبخت ميشن هيچي، نسل بشرم منقرض ميشه.
شيرين: مسئله من اينه که چي ميتونه دو نفرو کنار هم نگهداره؟ عقدنامه که امتحانشو داده. عشق؟ اين عشق چيه که هيچ قانون و قاعده اي نداره، معلوم نيست چطور مياد چطور ميره. اگه زنا مجبور به تحمل نبودن از بنياد خانواده همين مخروبه هم نمونده بود.
بحث گره خورده بود. واسه ختمش گفتم: عقل من يکي که جواب نميده، نميدونم…
شيرين حرفمو قطع کرد: ببخشيد، اصلا” مسئله عقل و دونستن نيست. آدم دنبال احساسش ميره، به نداي دلش گوش ميکنه…
بعد دستي که رو پيشونيش بود ول شد تو هوا. انگار يه چيزي رو بخواد از سرش دور کنه.
با صدايي که به اندازه قبل انرژي نداشت ادامه داد: … خيلي وقتام احساس گولش ميزنه، چشمشو به واقعيتي ميبنده و از همونجا ضربه ميخوره.
ميشد حدس زد تجربه تلخي داشته که ناخواسته غير مستقيم بيان شده. با سکوتم باهاش همدردي کردم. زهره سکوت نکرد: شيرين…
همين يه کلمه رو گفت ولي با يه لحني به اندازه يه دنيا همدردي و شفقت. شيرين با نوک انگشت گوشه چشماشو ماليد، انگار بخواد جلوي اشکش رو بگيره. با لبخند گفت: ببخش شمس تبريزي من، باديگارد روح من، دست خودم نبود…
فهميدم رابطه اين دو دوختر که عقايدشون زمين تا آسمون فرق داره چقدر نزديک و صميمانه ست. زهره برغم عقايد سنتيش با انسانيتش شيرين غيرسنتي و آزادمرام رو مريد خودش کرده بود. بشدت مواظب و متکي به هم بودن.
موسيقي بدون کلامي که از ضبط پخش ميشد به جاي هممون حرف زد تا خوش خوش کار جمع شد و زديم بيرون واسه شام. قبل از بيرون رفتن هرکدوم تو دستشويي به سر و ضع خودشون رسیدن و الحق چقده فرق کردن. از اينکه بعد از مدتها با دو تا دخترهمسن و سال خودم بودم خوشحال بودم. هر دوشون دوست داشتني بودن. نگام روي صورتاشون حرکت ميکرد تا خودش رو از زيبايي و اکسير جنس مخالف سير کنه. هر دوشون الکترونيک ميخوندن تو دانشگاه آزاد رودهن. دستمزد کارشونو که گذاشته بودم تو پاکت بهشون دادم. زهره فوري شمرد و گفت: اين که خيلي زياده: مال شيرينم همينقده؟
آره.
با خنده گفت: معلومه کاسب نيستين، عادل هم نيستين. من دوبرابر اون کارکردم.
شيرين خانم برام ترجمه هم کرد. درضمن ميدونم که اگه باهات نمي اومد، تو هم نمي اومدي. زدن زير خنده. پول غذا رو خواستن دونگي حساب شه:
معلومه که وضعت خيلي بهتر از ما نيست که بتوني اينقده ولخرجي کني…
زير بار نرفتم: من يه قولي دادم.
تسليم!
تا به خوابگاه برسيم حرف زيادي رد و بدل نشد. فقط زهره گفت: اگه بازم کاري بود خبر کنين، حتما” ميام.
با باديگارد ديگه…
من از اون باديگاردترم.
با خنده از هم جدا شديم.
برگشتم کارگاه، جمع و جور کردم که برگردم تهران. نتونستم، حرارت اون دستاي لطيف هنوز به دستم بود. تصميم گرفتم تو کارگاه بخوابم و نرم خونه که نشئه اين لحظات خوش رو از سرم بپرونن. با خودم که تنها شدم احساس ضعف کردم. به نظرم انزوا و دوري از محيط دانشگاه اينقدر زير فشارم گذاشته بود که تا اين حد محتاج رابطه با جنس مخالف شده بودم. تو دوره دانشگاه با کسي رابطه عميق بهم نزده بودم، تک و توک رابطه اي که داشتم سطحي بود يا موقت. ولي حالا هم شيرين رو ميخواستم هم زهره رو دوست داشتم: به عنوان دوست، معشوقه يا شريک زندگي؟ نقشه اي تو سرم نبود.
از فرداش خدا خدا ميکردم زودتر يه سفارشي تو همون مايه برسه تا بهانه اي داشته باشم واسه تماس. يک هفته گذشت و از سفارش خبري نشد. بي طاقت شدم، تصميم گرفتم زنگ بزنم. به کدومشون؟ به شيرين که فکر ميکردم باهام راحتتره يا به زهره که همه جا با شيرين بود؟ آخرش به شيرين زنگ زدم.
سلام شيرين خانم.
سلام، حالتون خوبه؟ دوباره کار جور شده؟
لحنش غيردوستانه نبود ولي گرمايي هم نداشت.
نه، فقط دلم تنگ شده بود گفتم چند کلمه اي حرف بزنيم.
ممنون، بهتره روراست باشيم. ببين، حرف بزنيم يعني آخرش ميخواي من دوست دخترت بشم. من باهات هيچ مشکلي ندارم، ولي با عرض معذرت نميتونم، هنوز از زميني که خوردم بلند نشدم، پس بهتره …
حرفشو قطع کردم: ببين من نه دنبال معشوقه هستم، نه چيزي مثل اون. فقط تنهام و هيچ آدم حسابي دور و برم نيست، تو و زهره، که واسه اونم به اندازه تو احترام قائلم، تنها آدماي با ارزشي هستين که اين چند وقته ديدم. نميخوام اين دوستي بميره. ميدونم که هيچکدومتون تنهايي نمياين پيش من.
به زهره هم زنگ زدي؟
نه، چون فکر کردم با شما راحتتر ميتونم حرف بزنم.
اشتباه کردي، زهره عملا” بهتر از من رابطه برقرار ميکنه چون بيشتر از من به خودش مطمئنه.
يعني به زهره زنگ بزنم؟
همچه چيزي گفتم؟
يه جورايي، باشه زنگ ميزنم به شمس تبريزي، تا مولانا رو راضي کنه!
فکر ميکردم با اين حرفهائي که زدم نرمتر شده باشه. بلافاصله زنگ زدم به زهره: عين حرفايي که بين من و شيرين رد و بدل شده بود تکرار کردم. دعوتشون کردم به ديداري هرجا که خودشون بخوان.
مسئله اي نيست، وجدانم ميگه با آدمي که فقط عقايدش یه کم اشکال داره سر و کله بزن شايد نتيجه داشته. باشه، يه کاري ميکنم.
پس شيرين چي؟
چند وقته حالش خوب نيست، شايد بياد، شايدم نه.
خوشحال از اين که تونسته بودم رابطه با زهره و شيرين رو بدون نياز به بهانه کار جلو ببرم، خداحافظي کردم.
روز بعد تلفن کرد و قرار شد صبح جمعه برم دنبالش که بريم کوه. نپرسيدم شيرين هم مياد يا نه، ترسيدم بهش بربخوره.
تا صبح جمعه به اندازه هزارتا سناريو خيالات بافتم. سر وقت رسيدم جلو خوابگاه. هر دوتاشون بودن که با دوتا دختر ديگه حرف ميزدن. اومدن طرف ماشين. مريم جلونشست کوله شم انداخت رو صندلي عقب. شيرين با لبخند گفت: خوش بگذره، بدون باديگارد. دلم ميخواست بيام، حيف که نميتونم.
خودمو از تک و تا ننداختم: فرصت زياده، دفعه بعد اميدوارم بتوني.
اميدوارم.
اين گزينه تو هيچکوم از سناريوهام نبود. غافلگير شده بودم.
خب، کجا بريم؟
اين دور بر همش کوه و تپه ست. از فشم و لواسون بگير که يه کم دورترن تا جاجرود که نزديکتره.
بريم يه جا که رودخونه و درخت هم باشه.
همشون اينارو دارن…
يه جايي که طبيعتش بکرتر باشه.
آهار چطوره؟ اونور اوشان.
خوبه، فقط قبل از غروب بايد خوابگاه باشم.
رفتیم طرف جاده لشکرک. عجله اي نبود. رانندگي آروم امکان تمرکز بهتري ميداد. سکوت کردم تا خودش سر حرفو باز کنه. بالاخره به حرف اومد: برام عجيبه که يه پسر همزمان بخواد با دو نفر دوست باشه.
خوب مي بيني که پيش اومده. شما با هم فرق دارین ولی يه چيزي بين شما مشترکه: شخصیت و انسانیت. همين از شما دوتا يه آهنرباي قوي درست کرده. خب منم آهنم ديگه.
من که نمی فهمم.
هیچی قابل پیش بینی نیست. مثلا” خودم فکر میکردم روحیاتم با شیرین جورتره ولی میبینی که داره یه جور دیگه پیش میره. روابط با زمان غربالگری میشه، تغیر میکنه، هر کدوم یه جوری جلو میره. به طرفین بستگی داره. ممکنه در حد یه دوستی ساده بمونه يا جلوتر بره.
من اهل دوست پسر بازی نیستم.
خوبه که رک و راست حرفتو میزنی ولی آینده رو کسی نمیتونه پیش بینی کنه. از خودت بگو، چه برنامه ای داری؟
کار و استقلال مالی، مشغول شدن به یه هنری مثل نقاشی یا مجسمه سازی، ازدواج با یکی که آدم باشه و این برنامه ها رو بهم نزنه.
خوبه، من تو کار و فعالیت هنری میتونم کمکت کنم، ابزار کارو میشناسم و میتونم با هزینه کم جورش کنم. اصلا” بدون رابطه کافی قبل از زندگی مشترک نمیشه از چيزي مطمئن بود. میدونم موافق نیستی، ولی من اعتقاد دارم تا فاز سکسی طی نشه طرفین نمی تونن برداشت درستی از همدیگه داشته باشن، هاله سکس چشم آدمو میبنده. البته سر و کله زدن تو کار و مسایل روزمره هم مهمه. اه، چقدر حرف زدم!
اون درخت تکی چقدر قشنگه، نگهدار یه عکس بگیرم.
به درخت نزدیک شدیم، چندتا سار پرکشیدن. ازش عکس گرفت. ازم خواست از خودش با درخت عکس بگیرم. سوار ماشین که شدیم گفتم: منم که داخل آدم نبودم که تو عکس باشم…
خب میخواستی بگی.
منظورم عکس دونفری بود، عکس تکی به چه دردم میخوره؟
لطفا” تند نرو، ما هنوز دوتا آدم جدا از هم هستيم. لابد انتظار داشتی تو عکس دست گردن هم حلقه کنیم؟
جوابی نداشتم، ولی جواب روشنی گرفتم: همه حرفایی که زده بودیم یه سانتم فاصله مون رو کم نکرده بود. دوتا سیب از کوله در آورد و یکیش رو داد بهم. شروع کرد به گاز زدن. من فقط سیب رو بو میکردم و رفتم تو داستان آدم و حوا و قضیه شیطان و ميوه ممنوع. از این که از نسل آدم از نتيجه کار شیطان یعنی عشق و رابطه جنسی کیف میکنه ولی لعنتش میکنه خندم گرفت.
به چی میخندی؟
داستان رو گفتم. اونم خندید و گفت: لابد فکر میکنی به این داستانا اعتقاد دارم؟ نه، همش فقط همون غریزه است که هرکی یه لفت و لعابی بهش داده.
مهم اینه که با غريزه ت چطور کنار بیای. اونوقت بهت میگن حیون، عقب مونده یا متمدن. من میخوام متمدن باشم.
خیلی از کارای وحشانه هم به اسم تمدن انجام میشه.
به قول شیرین آدم دنبال احساسش میره، ما هم بیخود وقتمنو با حرف تلف میکنیم. اگه دو نفر از هم خوششون بياد يا نياد از رفتاريه که مي بينن، نه حرف و ادعا. بايد از فرصتی که پیش اومده لذت ببریم. زمان باید کار خودشو بکنه.
دیگه رسیده بودیم به مقصد. ماشینو پارک کردم. تو سربالایی راه افتادیم.
جای خوب و خلوتیه، همونیه که میخواستم.
کوله رو ازش گرفتم و گفتم که نباید عجله کنیم، نبايد تند بریم وگرنه زود خسته میشیم. فایده ای نداشت، میخواست انرژیش رو زودتر تخلیه کنه. نیم ساعت هم نشد که به نفس نفس افتادیم.
دیگه نمیتونم، یه جا بشینیم.
بعدش دیگه نمیتونیم بالا بریم ها، برگشتنمون هم سخت میشه.
فایده نداشت. یه جای مناسب ولو شدیم و افتادیم به جون ساندویچا. بعدش اون دراز کشید و منم گفتم یه گشت کوچولو همین اطراف میزنم. وقتی برگشتم دیدم چشماش بسته است. صداش کردم، خواب خواب بود. بیدارش نکردم، محو تماشا شدم. خیلی زیباتر به نظرم اومد. سینه هاش با نفس کشیدنش بالا و پائین میرفت. دلم میخواست نوازشش کنم و ببوسمش. ازش عکس گرفتم. همونجوری نشستم تا بیدار شد.
کی خوابم برد؟ چرا بیدارم نکردی؟
حیفم اومد، در ضمن سیر تماشات کردم. تو خواب خیلی خوشکلتر بودی، اونقدر که میخواستم…
با خنده گفت: پسره هیز! فلاسک و لیوانا رو در بیار یه چایی بخوریم.
تا من چایی میریزم اگه کاری داری میتونی بری اون پشت، دید نداره.
یه نگاهی بهم انداخت که انگار از خط قرمز رد شدم. وقتی از تو کوله چیزی بیش از دستمال کاغدی با خودش برد حدس زدم طفلک پریود هم هست. خوب راه نمی رفت، ماهیچه هاش گرفته بود. چایی که خوردیم گفت: قبل از چایی یه جمله رو ناتموم گذاشتی، نمیخوای بقیه شو بگی؟
میترسم خط قرمز باشه.
خط قرمز پنهان کاریه!
خب، میخواستم نازت کنم…
دیگه؟
لپت گل انداخته بود… فکر بوسه هم کردم. اشتباه نکن، اصلا” سکسی نبود. در مقابل زیبایی معصومانه که تو خواب فرصت نمایش پیدا میکنه نقطه ضعف دارم. اگه بازم پیش بیاد شاید جلو خودمو نگیرم.
بهتره بگیری، دوست ندارم تو خواب کسی باهام کاری بکنه.
برگشتیم سر جامون. دوربینشو برداشت که بره عکس بگیره. باهاش نرفتم، احتیاج به تمرکز داشتم. باید تصمیم میگرفتم. باید سیبی رو که فقط بوش کرده بودم گاز میزدم. دراز کشیدم و با رویاهام تنها شدم. یه وقت چشامو باز کردم دیدم بالا سرم نشسته: خور خورت دنیارو برداشته. پا شو برگردیم.
وسایل رو جمع کردیم و افتادیم تو سرازیری. ماهیچه های پاش گرفته بود و درد داشت.
هرچی گفتم که گوش نکردی. اگه درد داری قدم کوتاه بردار، وگرنه مجبور میشم کولت کنم.
چشم آقای دکتر.
متشکرم سرکار خانم لجباز. حیف که دوستت دارم وگرنه همینارم نمیگفتم تا بیشتر درد بکشی.
متاسفانه یه خورده خرم، اگه عاقل بودم که الان اینجا نبودم.
اگه بهت بر نمیخوره وزنتو بنداز رو بازوم که به پاهات فشار نیاد وگرنه دردش دوسه روز طول میکشه.
بازومو گرفت و چسبیده بهم ادامه دادیم.
رام کردن زن سرکش رو خوندی؟
آره، محشره.
الان تو نقش اون دختره میبینمت.
-لابد خودتم تو نقش اون نجیب زاده.
اگه این زبونو نداشتی چی میشد.
الان تو رختخواب بودم نه تو کوه و بیابون با یه پسر سمج.
با همون دستی که بازوشو گرفته بودم به پهلوش فشاری دادم و بیشتر به خودم چسبوندمش، گفتم: اینارو برا شیرین هم تعریف میکنی؟
چرا که نه، فکر میکنی فقط از بدخلقیش بود که نیومد؟ بيشتر خواسته مثلا” راحت باشم.
الان راحتی؟
نه، پاهام درد میکنه، ضعفم دارم، یکی هم باهامه که داره از موقعیت سوء استفاده میکنه.
یه کاری نکن راست راسکی برم تو نقش اون نجیب زاده ها؟
مثل اینکه یادت رفته اون شاهزاده به دختره دست نزد تا خودش راضی شه.
بزار برسیم پایین، اونوقت بهت میگم بلبل زبونی چه هزینه ای داره.
با همین شوخیا و کرکری خوندنا بالاخره رسیدیم به ماشین. هنوز ساعت یک هم نشده بود.
تا میتونی پاهاتو ماساژ بده که دوباره نگيره.
اصلا” حالشو ندارم.
میخوای من بمالمشون؟
دیگه پر رو نشو.
اذیت میشی ها؟
شروع کرد به مالیدن پاهاش. بخاری ماشینم روشن کردم که گرما کمکش کنه. داشت دوباره خوابش ميبرد که به خوابگاه رسیدیم. گفتم: به من که خوش گذشت.
از تو داشبرد یه تیکه نخ پیدا کردم.
دست چپتو بیار جلو.
نخ رو گره زدم به انگشت حلقه ش: این علامت اینه که از الان به کسی غیر از تو فکر نمیکنم. البته اگه بندازیش دور هم به کس دیگه ای فکر نمی کنم، فقط دلم میشکنه.
یه نگاهی به نخ دور انگشتش انداخت، یه نگاهی به من. معلوم بود داره با خودش کلنجار میره جواب ناجور نده. با لحن ملایمی گفت: سر جمع به منم خوش گذشت. این نخم فقط تعهد خودت به خودته. فکر میکنم مردا باید به انگشت خودشون نخ کلفتتری ببندن.
دست چپشو گرفتم آروم به لبم نزدیک کردم و بوسیدم. دستشو نکشید. گفتم: تو کارخونه نخ کلفت تر دارم، نگران نباش. فردا بهت زنگ میزنم، وای به حالت اگه با پاهات بدرفتاری کرده باشی، اونا دیگه فقط پاهای تو نیستن.
این پاهای نامرد که منو تو هچل انداختن مال خودمن و میدونم چطور ادبشون کنم.
لبخندی زد و لنگان لنگان از پله های خوابگاه بالا رفت. بالای پله ها برام دست تکون داد و مثل یک رویای ناتمام پشت در تموم شد.
تو کارگاه که تنها شدم به خودم فحش دادم، نباید اینقده جلو میرفتم. با خودم گفتم یا رابطه کامل رو قبول میکنه یا نه. این خط قرمز منه. آره، دوستی باید بدون شرط باشه وگرنه فقط یه معامله است که توش بالاخره سر یکی کلا میره و زندگی زهرمار میشه.
عکسی که از زهره گرفته بودم ریختم رو کامپیوتر. یه سیاه و سفید کمرنگ ازش درست کردم تا بعدا” رو مقوای رنگ شده چاپ کنم. تو اتاقی که انبار وسایل و مواد بود جا باز کردم که بشه به عنوان آتلیه هم ازش استفاده. یه سری قلم مو، رنگ آکریلیک، مقوا، اره، سوهان و چیزای دیگه که تو کارگاه نداشتیم خریدم. قلم گرونش فقط یه تیکه الوار کاج روسی بود که 200 هزار چوب آب خورد. از مقوا یه برش آسه در آوردم، با رنگای شاد زمینه ابر و بادی درست کردم. تهران که رسیدم عکس زهره رو روش چاب گرفتم. استادانه نبود ولی خیال انگیز بود.
صبح بهش زنگ زدم.
سلام، خوبی، پاهات چطورن؟
همه چی خوبه، داریم صبحانه میخوریم.
خب چی گفتین؟
دعوام کرد، پارتی داری دیگه…
منم باید دعوا کنه، نباید نخ به انگشتت میبستم، بازش کن.
چرا؟
تعهد کورکورانه، دوستی آزادانه رو از روال طبیعی دور میکنه. دوستی ما هنوز به جایی نرسیده. یه سورپریز هم برات دارم، هر وقت تونستی بیا کارگاه تا ببینیش.
تنها یا با پارتیت؟
شیرینم بیار، خصوصی نیست.
بدجنس، خوب بلدی نقشه بکشی ها! باشه، بهت زنگ میزنم.
بعد ازظهر اومدن. بردمشون تو آتلیه.
چشماتونو ببندین تا چراغو روشن کنم. حالا باز کنین.
وای، این منم؟ بد جنس، نگفتی که نقاشی هم بلدی؟
نقاشی بلد نیستم، اینم هر کسی میتونه. خب، این یه آتلیه است که اگه بخواین میتونین ازش استفاده کنین. میتونم کلید بهتون بدم که هر وقت خواستین بیاین، چه من باشم چه نباشم.
زهزه دهنش وا موند، یه چرخی زد، وسایل رو امتحان کرد، یه نگاهی به شیرین کرد، وقتی لبخندشو دید با اره ای که تو دستش بود اومد طرفم. آویزون شد بهم: مرسی، دوست بدجنس!
دستی به پشتش زدم: قابلی نداشت، میشه اون اره رو بزاری کنار؟
وسایل مال کارگاهه، مواد مصرفی موجود هدیه است، از این به بعدش با خودتونه. هر وسیله ای که نمی دونین چطور کار میکنه بپرسین. از همین حالام میتونین مشغول شین. خب، من یه دستگاه خراب دارم که باید تعمیرش کنم پس دیگه خودتون میدونین.
شیرین گفت: من کار با چوب رو دوست دارم ولی بلد نیستم.
میتونم کار با اره و سوهان و غیره رو یادت بدم. قسمت هنریشو، نه بلدم و نه فکر میکنم یاد دادنی باشه. برای شروع یه برش دو سانتی از این کاج روسی ببر. فقط مواظب دستت باش. اگر کمکی لازم بود من اینجام.
مرسی.
سرگرم کار خودم شدم، برگشته بودم سر خونه اول. دوباره شیرین و زهره برام فقط همون فرقای اول رو داشتن: شیرین فکرش به من نزدیکتر بود، با زهره یه کم از نظر عاطفی جلوتر بودم، همین. از آتلیه صدای کروکر خنده و خرخر اره میومد. تلفنم زنگ خورد. به دفتر تهران احضار شدم واسه یه سفارش جدید. بهشون گفتم که حدود سه ساعت طول میکشه. گفتن میمونن.
وقتی برگشتم داشتن قهوه میخوردن، واسه منم ریختن. شیرین یه مربع کج و کوله بریده بود و زهره رو کاغذ گراف یه طرح آبستره شروع کرده بود که خیلی هم مبتدی نبود. تشویقشون کردم. تکه چوبو بستم به گیره. به شیرین نشون دادم چطور با سوهان صافش کنه.
زهره: باید برم، بابام قراره برام یه چیزایی بیاره.
شیرین: من باید اینو تموم کنم، تازه دستم گرم شده.
زهره: خب، تو بمون.
من میرسونمت، با پدرت هم آشنا میشم.
تو راه بهم گفت: ازت بدم نمیاد، ولی نمیتونم جوری که تو میخوای باهات ادامه بدم، برام غیر ممکنه. ولی بهت احترام میزارم.
باشه، زور که نیست.
با چشمای اشکی خداحافظی کرد: دیگه نیا دنبالم، برام سخته.
به شیرین گفتی…
دلشو نداشتم، خودت بگو.
بهم ریخته برگشتم کارگاه. اونقده داغون که شیرین فوری فهمید.
حرفتون شد؟
نه، آب پاکی رو ریخت رو دستم. گفت دیگه نرم دنبالش.
چرا؟
گفت که نمیتونه روابط بی قید و شرط رو قبول کنه. درحال که به نظرم دوستی واقعی فقط اونجوری معلوم میشه. نمیتونم اشتباهی که بقیه میکنن تکرار کنم.
بزار باهاش حرف بزنم.
میل خودته، فقط از طرف من نباشه.
مربع چوبی رو برداشتم: خب، می بینم که از پسش بر اومدی. چندتا برش دیگه بزنی قلقش میاد دستت. و ادامه دادم: لابد تو رو هم دیگه نمی بینم.
تصمیم سختیه. کسی تقصیرکار نیست، آدما با هم فرق دارن… ولی بخاطر کار چوب شاید بیام.
این تابلو و این طرح نیمه کاره رو براش ببر. نمیتونم نگاشون کنم، دلم میگیره. این مربع چوبی رو هم میتونی ببری.
دلم میخواد این یکی بمونه، من که تصمیمی نگرفتم.
رسوندمش خوابگاه. گفتم: دیگه بهتون زنگ نمیزنم ولی در کارگاه همیشه بازه، هم به روی زهره هم به روی تو.
مرسی.
بعد از مدتها مشروب سیری خوردم، تو سلول خودم، تنها با یک کلمه تو سرم: چرا. فقط ته امیدی به شیرین داشتم که یه خالی برای خاله گذاشته بود.
خوشبختانه سفارش نسبتا” خوبی داشتم و سرم گرم بود. بعد از چند روز زهره بهم زنگ زد: از تابلو و طرح که واسم فرستادی ممنون. با شیرین فقط مونده گیسای همدیگه رو بکشیم. نه زور اون میرسه که منو هل بده طرف تو نه من میتونم قانعش کنم که بخاطر من به تو و خودش ظلم نکنه. اینه که یه سر میاییم آتلیه، ولی من فقط نقش بازی میکنم.
ولی من نقش بازی نمیکنم، نه برای تو نه برای هیچکس. پشت دستمو داغ کردم.
امروز یا فردا میاییم.
وقتی اومدن شیرین با لحن پیروزمندانه گفت: دیدی اومدیم؟
خوشحالم، هرچند میدونم زهره بخاطر تو اومده، تو بخاطر اون. همینم خوبه، معلوم میشه انسانیت هنوز نمرده، همین برام کافیه.
زهره یه نگاهی بهم کرد یعنی که زهرتو ریختی. شیرین گفت: یه پای همین انسانیت خودتی، دیگه خرابش نکن.
نمیخوام چیزی رو خراب کنم، ولی نمیتونم تو تاریکی راه برم. خب، برین سر کارتون، هر کاری که دلتون میخواد، اگه چیزی خواستین با کمال میل در خدمتم.
بعد از دو ساعتی براشون چای بردم. شیرین یه برش دیگه زده بود که بهتر از قبلی بود. تشویقش کردم.
همینو با سوهان تبدیل کن به یه دایره یا بیضی یا هر شکلی که دوست داری.
زهره با رنگ خودشو سرگرم کرده بود، معلوم بود فقط میخواد وقت بگذره. نظری ندادم. فقط خواهش کردم آخر کار قلمارو بزاره تو تینر.
شیرین گفت: شام مهمون من.
گفتم: نمیتونم بیام بیرون، نمیشه دستگاه رو خاموش کرد. اگه بخواهین باید تلفنی سفارش بدیم بیارن، البته نیمرو یا نون و پنیرهم میتونیم بخوریم.
شیرین: زهره، تو چی میگی؟
نظری ندارم، شاید قبل از شام برم ولی تو بمون.
شیرین با نگاه ازم خواست که چیزی بگم.
رو به زهره گفتم: اگه بمونی خوشحال میشم ولی اگه خواستی بری بگو تاکسی بگیرم وگرنه باید پیاده برگردی.
ممنون، هوا خوبه میخوام پیاده برم.
من قول شام دادم، سرش هم هستم سه تا پیتزا سفارش بدیم خوبه؟
زهره: واسه پیتزا دلم لک زده، سهم منو بیار خوابگاه.
شیرین: خیلی بدی.
زهره: اینقدر بهم فشار نیار، نمی تونم.
با چشمای اشکی رفت…
شیرین، باهاش برو گناه داره.
شورشو دراورده، من که دیگه نمیدونم چکار کنم، شاید تنهایی براش بهتر باشه.
دیگه لازم نبود تو دستگاه مواد بریزم. پیتزا که رسید یه کم شراب آوردم سر سفره.
من مشروب لازمم، بهت تعارف نمیکنم ولی اگه خواستی هرقدر بخوای هست، خودم درست کردم، خیلی هم بد نیست.
کی گفته من نمیخورم، خیلی خوبم میخورم، تا کور شود هرآنکه نتواند دید.
از فاز تلخ وارد فاز شیرین شدیم. اولین لیوان رو به سلامتیش سرکشیدم. پا به پام اومد. از ته دل می خندیدیم و به روزگار بد و بیراه میگفتیم و دل خنک میکردیم. شراب رومونو باز کرده بود، دو تا پیتزا مثل برق خورده شد.
من هنوز گشنمه.
من تشنه هم هستم.
پیتزای زهره هم خورده شد. بطری اول ته کشید. کله هامون حسابی گرم شده بود.
کی حالا میتونه این تل پلاستیکو جمع کنه؟
پیتزای زهره رو چکار کنیم، قول دادم براش ببرم.
یکی دیگه سفارش میدیم.
میخوام بمونم کمکت کنم این ريسه هارو رو جمع کنیم.
حوصله شو ندارم، فردا کارگر میگیرم.
نه، میمونم، دلم میخواد بمونم.
یعنی نمیری خوابگاه؟
گور پدر خواب و خوابگاه، پیتزا رو هم با پیک میفرستیم. حالا که کله م گرمه میخوام همه چی رو فراموش کنم. میخوام مغرمو بشورم.
بلند شدم، به سبکي روح. رو به ستاره هايي که از پنجره بلند کارکاه نگاهمون ميکردن و سرشون داد زدم: به چی نگاه میکنین؟ این شیرینه، يه پري شکسته دل، منم خسرو، پادشاه این دنیای پلاستیکی، یه سوخته دل ديگه، به چي زل زدين؟ منتظرين از غصه بمیریم؟ کور خوندین. ما دست همو میگیریم، به ریش غصه ها میخندیم. می بینی پری بانو، هيچي نميگن، انگار ما اصلا نيستيم.
دست همو میگیریم، پس هستیم. اي خسرو خوبان، بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم!
فلک را سقف بشکافيم
طرحی نو دراندازیم
دست در دست دور توده ریسه های پلاستیکی، به سرخی آتش آتشکده ای مقدس، چرخ میزدیم و میخوندیم:
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
یک دست جام باده و یک دست زلف یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
ضبط صوت ناله بم ویلون سلی پخش میکرد: موسیقی افلاک، آواز کائنات. سر در گریبان هم میرقصیدیم، مثل بچه ای در آغوش مادر.
بگرد تا بگردیم
کاش دامن تنم بود، رقص با دامن یه چیز دیگه س
تو فقط بخواه شاهدخت من.
مثل برق یه کلاف ریسه رو به رشته هایی قد دامن بریدم، به یه نوار پهن چسبوندم، یه نوار دیگه هم روش و بستم به کمرش.
اینم دامن، به سبک بومیان گینه.
چه معجزه قشنگی.
معجزه تویی با تصمیم قشنگی که گرفتی. حالا بچرخ تا فلک یاد بگیره چرخیدن یعنی چی.
روی ریسه ها نشستم به تماشا. رقصید، برای من، فقط برای من، نرم و لغزان، شرابه های داممنش تو هوا موج میزد و منو با خودش میبرد به ناکجا آباد. خودشم تو این دنیا نبود، شتابش بیشتر و بیشتر و چرخشش تندتر و تندتر شد. سرش گیج رفت، خودشو انداخت روم.
بگیر منو تا نرفتم به فنا.
بغلش کردم، یه تیکه آتیش بود. موهاش ریخته بود رو صورتم.
هر جا بری بهت چسبیدم.
محکم بغلم کرد: چسب من قویتره!
باورت دارم.
روی کومه ریسه ها غلت زدیم و بهم پیچیدیم. لبامون همیگه رو پیدا کردن. تو گوشم نجوا کرد: ما داریم چکار میکنیم؟
داریم به گمشده مون میرسیم.
یعنی هنوز نرسیدیم؟
نه هنوز، ما فقط به هم پناه آوردیم، باید از این گردنه رد شیم.
پا شد وایساد، پشت به من. پیرهنشو در آورد، بعد شلوارشو. برگشت طرفم.
من آمادم، رد شیم، همین الان.
منم پیرهن و شلوارمو در آوردم. بدنای نیمه لختمون به طرف هم کشیده شدن. دوباره افتادیم رو ریسه هایی که هنوز گرم بودن. سیر عشقبازی کردیم. دستامون زیر سر هم بود و به سقف تیره خیره شده بودیم. از گردنه رد شده بودیم؟ گفتم: ما با هم دوستیم، مگه نه؟
شک داری مگه؟
چطور میشه به آینده مطمئن بود؟ تو خودت…
پاشو ریسه ها رو جمع کنیم، اینجوری معلوم میشه کی با کی دوسته.
بلند شدم، دستشو گرفتم، بلندش کردم. براندازش کردم. از پنجه پاش اومدم بالا، تا رونایی که زیر دامنِ رشته ای پیدا و ناپیدا بودن. به سینه هاش که رسیدم دستاشو گرفت جلوش: چشم چرونی ممنوع!
چشم چرونی نمیکنم، دارم اونطرف سکس دنبال دوستم میگردم.
پیداش کردی؟
آره، بزار ببوسمش.
باشه بعد از کار.
پیرهنشو پوشید و رفت که چایی درست کنه: شرو ع کن تا بیام.
یه ساعتی کار کردیم تا همه کلافا رفتن تو کیسه.
دیگه چیزی نیست که روش بخوابیم.
میخوام یه پیشنهادی بکنم. میخوام پیشت بمونم، اون اتاقو بهم میدی؟
دستشو گرفتم گذاشتم رو قلبم: اتاقت آماده ست دلبر من، امیدوارم لیاقتشو داشته باشم.
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید