این داستان تقدیم به شما
زد و تو بیست سالگیِ ما بابابزرگم ،پدر مامانم ، یکی از زمین های مسخرهی گهیش رو فروخت و حسابی پولدار شد.داییم سریع یکی از زمین های خالی تک افتاده و در انتظار ویلا شدن، وسط ردیف ویلاهای اطراف کرج رو خرید و دِ برو که رفتی.ویلا رو بردن بالا و ساختن و حسابی ردیفش کردن.محیط صددرصد تضمینی برای عشق و حال و خایه باد دادن در تعطیلات.خیلی قشنگ بود . باید میدیدی.نبینی ضرر میکنی.سر خیلی هارو همینطوری گول مالیدم و بردم اونجا ساعتها دعا و عبادت کردیم.مرتبا هم به انرژی های کائنات متوصل میشدیم.خورشید بزرگ،نیروی در جهان سرشار ، بنیهی انسان در میان کائنات و یک ردیف دیگه از این کسشعرا که حسابی از یوگایی ها یاد گرفته بودم ….
عجب جایی بود.مخصوص بالا دادن لنگ ها و تا دسته جا کردن انرژی بی انتهای انسان در انسانی دیگر.حتی یکی دوتا پسر رو هم برده بودم اونجا.از اونهایی که کونشون میخارید ولی باید در موقعیت قرار میگرفتند.انسان بنا به موقعیت تعریف میشه و میزد و همیشه در موقعیت مطابق میلم تعریف میشدند.دمشون گرم.زن ها سینههاشون رو که زیر درختهای آلبالو لخت میکردند دیگه با اینکه به سینه هاشون بگی«پستان» احساس گاو بودن نمیکردند.پسرها همون موقع وقتی تواستخر بی کران تو دِل حیاط از روی لمبرهای نرم و گوشتیشون آبمثل شعری بی پایان میسُرید تصمیم میگرفتند مثل کوسه ماهی های حشری به شکار کیرماهیِ من که توی آب استخر شناور بود و داشت تن و بدنش آب میخورد و هردقیقه گنده تر میشد بیان .بعد شرتها کنار میرفتن.و سوراخ نرم و گرم و شیطونشون کیر من رو میمکید تو خودش.
سوراخ کونشون مثل هزاران حفرهی ناشناس توی کهکشان بود،ولی کهکشانی از آب ، شناور تو استخر، به دنبال فضاپیمایی که تا ته سیاهی رو بجوره.خلاصه از همه این زبون بازی ها که بگذریم دقایق پایاین عشق و حال تو باغ با تپوندن کیر توی سوراخ های انسانیت در همسرایی آواز کائنات سپری میشد ، روی طول موج گاییدن از امواج انرژی جهان؛روح بشریت که بین من و سوژه ها حسابی در تب و تاب بود.تمام هموغمش هم لخت و پَتی کردن ما بود.دیگه هرکدوم از ما اعضای طایفه اگر خارج از روزهای جمع شدنهمگانی اون طرفها پیدامون میشد همه میدونستن چه خبره . حتی زن ها . بکن بکن های همیشهگی.دِ بزن. یکجور قرارداد همهگانی بود که با سکوت امضا شده بود و با تکثیر کلید بین تک تکافراد خانواده تایید شده بود.همه چیز دقیق و سر برنامه تا اینکه…
تا اینکه یکی از همین روزهایی که داشتم وانمود میکردم که حشری نیستم و نمیخوام مخ فلان دختر رو بزنم و همه چیز،حتی گفتوگوی طولانی بین من و زن همسایهامون دربارهی پردهی بکارت ناشی از آزاد بودن گفتمان سکس و از اینجور کسشعراست موبایلم زنگخورد و خالهم گفت که کلید باغ رو لازم داره.گفت همکارهاشو برا شام و جشن وتشکیلات میخواد ببره اونجا.مناسبتش هم خیلی تخمی بود.تقریبا یک دسته از کلمات قانع کننده بود که معنیای نداشت.مطلقا.خلاصه کلید رو از ما گرفت.سرکوچه ماشینش ترمز میخی کرد و من مثل فنر پریدم پایین و کلید رو رد کردم بهش.دوتا بوق و مقادیری قربون صدقه و گردن لخت و چاک سینه هم ضمیمه ی دیدارمون شد.سینههای تپلش داشت چاکبین دکمه هارو پارهمیکرد که بزنه بیرون . تپلی شده بود . بهش ساخته بود پولداری .ممنونم خاله جان . موهای پرکلاغیتو که میریزی روی شونههات و به تخمت هم نیست که این حجم از جذابیت امکان داره باعث بالارفتن آمار طلاق در مردان جوان و رشد صعودی خودکشی در همه اقشار جامعه بشه حتی از قبل هم بیشتر میخوامت . کُست و سر و سینه ات در باد بادا دلبرا.
بین لحاف شوری افتاد و با تصویر چاک سینه و زنهای دیگه یک رویای دم دستی سکسی ساختم و شهوت رو از سرم گذروندمش و حسابی با مشتم کیرماهی جون رو نرمش دادم. سه روز بعد از از دست دادن کلیدم با کلی التماس و خایه مالی کلید اصلی رو،شاه کلید رو از سیاهیِ شکوتردید بابابزرگم به هرگونه مرد جوان، بیرون کشیدم و با رفیقم رفتیم که بریم باغ و بالاخره برای یکبار هم شده به باغ ادای احترام کنیم و به سلامتی جوانی و شور و شوق و موفقیت های آتی در مسیر پرپیچوخم زندگی لیوانی از شراب پر کنیم و شکم و کلهامون رو از گُه انگورها مملو کنیم و وقتی مثل خیک پر از گندآب شدیم بیافتیم به جون هم حسابی همو به باد فحش و نقد بگیریم و خصومتهامون رو صیقل بدیم.تنفر همیشهگی توی دوستهای صمیمی رو.
بطری های شراب رو گذاشتیم تو ماشین و مثل کارآگاها با درنظر گرفتن موقعیت مکانی ماشین های گشت و تعقیب و گریز رسیدیم پشت در باغ . کلید انداختم.چرخوندم.درقفل بود.زبونه چرخید.باز چرخید ولی درباز نشد!!!یک فشار کوچیکی دادم ولی نه.مطلقا باز نمیشد.قلاب گرفتیم و همینطور که خوارمادر افراد ناشناسی رو کیر میدادم از در وَرچریدم بالا. پنج ماشین که یکیش فقط برام آشنا بود توی حیاط وسط گل و بلبل پارک بودند .ماشین خالهم نزدیک استخر . باقی خیلی با آرامش و ملاحظه کنارهم پارک شده بودند.صدا زدم.دوباره و چندباره.هیچکس.نمیدونم چرا به تخمم نبود.نمیدونستم الان باید چیکار کنم.ولی برنامهای هم برای ندونستن هم نداشتم.خلاصه تصمیم گرفتم نگران بشم و برم سروگوشی آب بدم.از هیچی که بهتر بود.تا دلتون هم بخواد دلایل خوبی تراشیدم.غرق شدن همهگانی توی استخر.خودکشی با گاز بصورت دسته جمعی ناشی از یکسری دلمردهگی مسخرهی مخصوص پولدارها.خلاصه هرچیزی که باعث بشه از در چارچنگولی بالا برم و اون سمت توی حیاط با کنجکاوی به ساختمون نزدیک بشم و از ماجرا سردر بیارم.
به رفیم گفتم همینجا بمون سیگاری بکش تا بیام.دیگه کسی رو صدا نزدم.یکجورایی راضی بودم.دوست داشتم مُچ بگیرم.هرچی بیشتر بدونی بهتره.از هرکسی.خلاصه رسیدم لب استخر.کسی تو ماشین ها نبود.همه خالی.درختها آرام نفس میکشیدند.آب تو استخر خیلی راحت لمیده بود و حتی یکیدوتا سنجاقک تخمی هم اون اطرافمیرقصیدند . همینطور که نزدیکتر میشدم صدایی مثل تپش قلب وقتی از گوشی دکترها گوش میکنی از ساختمون شنیده میشد.انگار ساختمون قلب داشت و با تپشهای پر باس خودش میلرزید.خلاصه انگار بیرون از ساختمون سالن یکجور کنسرت موسیقی خصوصی واساده بودم.دیگه مطمئن بودم داخل مهمونیه.اونم حسابیِ حسابی . ولی آخه چندروز مهمونی؟ سه روز؟ سه روز پشت سرهم مهمونی؟ چرا آخه؟ اینقدر بیکار بودید؟ چرا صدای کسی در نیومده بود؟ خونه زندگی نداشتید؟ بابابزرگم نفهمیده بود؟ واعجبا.از پلهها رفتم بالا.همون لحظه فهمیدم تو این سالن کوچیک پایینیه خبری نیست.هرچی هست سالن بالاییه است.بالانشینهای بی دردورنج . روهوا .دوبس دوبس. پریدم تو سالن پایینی.مطمئن بودم اگه کسی ببینتم نهایتش دست به سرم میکنن و دُمم رو میذارم رو کولم و میرم بیرون.مجلس خصوصیه بههرحال. نهایتش خالهم میاومد پایین ردم میکرد میرفتم. ته تهش دلخوری کوچیکی بود که با بهونهی اینکه «نگران شدم» ردیفش میکردم و خلاص.
اول رفتم آشپزخونه . بعد سریع توی شکاف بین یخچال و کابینت قایم شدم.برای همین گوشه ،همین کُنج اومده بودم انگار.کنارم تو کشوی کابینت کاردوچنگالهاوقاشق ها و توی کشوی پایین تری چکش و آچار و تو در چسبیده به دیوار وسایل اسب سواری نوی استفاده نشده ی داییم گذاشته بود.نمیدیدمشون.اما حضور گهی سرد و تاریکشون رو حس میکردم.خوابیده بودند انگار.بالا چه خبر بود؟ترسیده بودم؟ معلومه.اما ته دلم معلومنبود برای چی دل به حال خودم میسوزوندم.انگار میدونستم قرار حسابی بگا برم.اما یکمی اینور اونور کردم و خودمو و دل خودمو راضی کردم که «خبری نیست» . اشتباه میکردم.خبری بود.هیچوقت به اندازه ی کافی بدبین نبودم.باید میبودم.مخصوصا همون روز فهمیدم که باید میبودم.بااون افکار احمقانهی دل خوش کنک پاشدم یواش یواش قوس پله هارو بالا رفتم.بالا که میرسیدی یک راهرویتنگ بود.یک در با پنجرهی چهارخونهی شیشه ای به سبک قدیمی و شیشه رنگی که به سالن باز میشد.خیالم راحت بود که مگر شانس کیریم بگام بده و همون موقع بالا رفتنم یکی بیاد بیرون و من رو ببینه . وگرنه خبری نبود . پشت در نموندم.سریع رفتم پشت دیوار قایم شدم.بعد سرک کشیدم.یکجشن معمولی.یک عدهای نشسته بودند و میوه میخوردند.یکی دونفر میرقصیدند.
خالهام هم یکی از لباس مهمونیهاشو پوشیده بود و یکگوشه ای با لیوان شرابی در دست با یک خانمدیگهای داشتن کلهی همو با حرف میخوردند.حالم گرفته شد .مسخره بود.ولی فهمیدم انتظار چیز وحشتناکی رو داشتم.این اتفاق معمولی کنجکاویمو ارضا نکرده بود.سرخورده و بدگمان به خودم یکمی اونجا وقت گذروندم. جشن باقی رو دید میزدم.همهش همین بود.یک ردیف کلمهی حوصله سربر هم برای توصیف حالم کافی نبود.اما یکهو خالم اون زنیکه رو ول کرد و اومد سمت در سالن و تا اومدم بجنبم به خودم رسیده بود.نمیدونم،هنوزهم دقیقا نمی فهمم چی باعث شد بجای فرار کردن یا دوتا یکیپله هاروپایین پریدن، درِ سالن رو باز کنم و بپرم وسط جشن.با یکجهش تو سالن بودم . مثل یک برنامهی سوپرایز مسخره .خالهم لیوانش توی دستهاش شکست وجیغ کشید و چشمهای شهلای بهشتیش از کاسه زد بیرون .انگار یکی بهش تیر زده باشه.یکهو حتی موسیقی هم ایستاد.همه یکهو جیغ کشیدند.حتی خودمم جیغ کشیدم.یکی پاشد کسی رو صدا زد . خاله ام دستش رو گرفت و دوید طرف آشپزخونه . دونفر همدیگه رو چک زدند . خودمم ریدم تو شلوارم . یکمی هم شاشیدم به خودم . یکی سرش رو با دو دست گرفت و از پنجره پرید بیرون . قیامت شد . حتی شاید یکی دوجا هم آتیش گرفت . اُرگ که مطمعنم رفت تو جعبهش و نوازنده اش هم درجا غیب شد . خیلی تخمی بود خلاصه .
یکهو چیزی رو دیدم که چشم های کوفتیم تمام مدت اون رو ندیده بود.گوشهی سالن پشت سر یک عدهای دیگه دو نفر روی زمین مشغول بودند.اونهم نه مشغولِ درست.وحشیانه. اون صحنه مثل یک تصویر سه بعدی از انسان های اولیه بود، بدویت ناب وخالص یک گوشه از تصویر آدمهای مدرن.ولی چرا باقی بی تفاوت بودند؟ چهخبر بود؟ اون دو نفر هم که یکیش منشی دفتر خدمات ارتباطی خیابون شریعتی بود و مرد داستان هم یکی از بُکنهای درست حسابی،سکس رو استپ کرده و منتظر بودند تکلیف من مشخص بشه.حتی کمی طلبکارهم بودند .مجلس خصوصی بود به هرحال.خالهم حتی نپرسید که اونجا چیکار میکنم . حتی بعدهاهم به کسی نگفت.فقط توی بیمارستان بالاسرم که اومده بود تهدیدم کرد که باقیمونده ی سالممغزم رو هم به فنا میده اگه یک کلام،فقط یککلام درمورد چیزهایی که دیدم حرف بزنم.سگ حرف گوش کنش شده بودم . دیگه چیکارشمیشد کرد …
چشمهامو تو سیاهی باز کردم.زیر بینیم دقیق زیر نوک بینیم بو شاش میاومد . نمیدونم چرا همهجا بو شاش میاومد .از بیرون صدای حرف زدن میاومد.چه حرف زدنیهم.دستپام بسته بود.اول از همه چیز متوجه این شدم.به بغل،پهلو،افتاده بودم توی اتاقی تاریک.کمد رخت خوابها بود.موبایلم زیر تنم تو جیب شلوارم ویزویز میکرد.رفیقم بود مطمئنا .ساعت چند بود؟ چه شد اصلا؟ چطور از صحنه ی سالن جاخورده از حضور من بهاینجا رسیدم؟ همیشه تو زندگیم تو بدترین موقعیت ها ، تو جاهایی بودم که نباید میبودم. این دیگه مشخص بود . هیچ وقت هم آدم نمیشدم . بابام میگفت همیشه، که یکروزی بالاخره کنجکاوی تو کونم میکنه بدبختی رو. خلاصه کمی تکون دادم خودمو . محال بود بتونم سرپا شم.مثل بستهی ارسالی پُست بسته بودندم.تو اتاقکیمخصوص بی نامونشان ها .بی کس و کارها.کم اهمیتها.خلاصه بدبختها. تقریبا داشتم آرزوی مردن میکردم.حتی پیش خودم فکرکردم اینقدر زور بزنم که تمام رگهای بدنم جربخوره و بمیرم.حتی سعی کردم دستمو به دهانم نزدیک کنم که رگمو بجوَم و خودمو خلاص کنم . تحمل این بسته بودن و نفهمیدن رو نداشتم.داشتم از داخل تحلیل میرفتم.از بیرون صدای آه و ناله هم میاومد .
کمی بعد صدای فحش و چیزهای خشن تر.مثل صدای ترکه،بریده شدن هوا با صدای هووووپ و بعد صدای نالهی زن و مرد باهم. تو همون حالت بودم که خوابی که مدتها پیش دیده بودم رو یادم اومد. دقیق انگار تو سرم یکی فیلم رو پلی کرده بود.تو تاریکی و تو زندان ذهنم و تو اون بی دستوپایی کاری جز تماشای فیلم ذهنیمنموند برام.صداهای آهوناله هم دیگه خسته کننده بود .یادآوری خوابم مطمئنم کرد که تمام عمرم کِرم مواجه شدن با صحنههایی رو داشتم که سر جام میخکوبم کنند.انگار تا بیست سالگی برای دیدن همچه صحنهای زور زده بودم.برای تا مقعد احساس بدبختی کردن.کون لقش. تو رویام پیرزنه توی خیابون ایستاده و لاغره .خشک . انگار تماما از استخون. چادر مشکی با گل های زرد ریز روی دوشش انداخته. قیافهی جهنمیش از همینجا هم پیداست ولی کرمم میگیره و میرم طرفش.به هشدارهای آدم های پشت سریم توجهی نمیکنم.همینطوریش هم نیم ساعت پیش رو داشتم باهاشون جروبحث میکردم.یکیشون شاید مادرم بود نمیدونم . خلاصه پیرزن اهریمنی میاد جلو. از پیرزنها متنفرم.هیچوقت از پیرزنها خوشم نیومد.
خلاصه اومد جلو و بعد درکسری از ثانیه تبدیل به پیرزن چادرپوش صورت سوختهی لاستیکی با چشم های آتشینِ پرواز کن شد.بهش گفتم توچی هستی؟ میخندید.لاغر مردنی و ریقو بودا ولی خب یجوری جولوش پا سست کرده بودم. چیزی توی دلم رو از بین میبرد.اگه اون چیز ته دلم خالی نمیشد مطمعنا پامیشدم دوتا آبدارشو تو صورت لاستیکیش میزدم.ولی چیزی منو به افتادن و خیره شدن توی چشم هاش وامیداشت.حتی کمی زیبا بود.چشم های آتشین . خفاشی بود جای سر.تکان میخورد.پشت سری هام هیچی نمیگفتن.شاید فرار کرده بودند.در غروب روزی پاییزی بر کمرگاه چمن زاری افتاده بودم و موجودی اهریمنی بر من خیمه زده بود.شاید مجذوب همین زیبایی شده بودم. قدرت حرکت رو ازم صلب میکرد.هرچه داشتم خیرهگی.ترس.ناامیدی و دهشت بود.باور وجودداشتن اهریمن به شکل بیرونی. شدیدا خیره کننده بود . فیلم ذهنیم تموم شده بود که فیلم واقعی بیرونی شروع شد.درِ کمد باز شد و یکی با نفرت هرچه تمام تر من رو مثل یکبسته یونجه ی آماده برا گاو ها پرت کرد وسط سالن.صدای شکستن دندههامو شنیدم.داغون بودم.تواون حال خون ریزی و بیچارگی خالم داشت با سه نفر حسابی حال میکردند.
یکجوری پرت شده بودم تو دل سالن که صورت دربوداغونم طرفِ تصویر روبهروم باشه.تصویر از بین رفتن همهچیز. صدام زد که «کونی بی عرضهتماشا کن.احمقِ خر.ببین چطور میگان منو.کسکش.نگاه کن مادرجنده.مادرتم اینجاست.سرتو بچرخونی کل بنی بشر رو اینجا میبینی» بعد یکهو یکی از کیرهای کلفت بیکار رفت تو دهنش و مشغول شد.دیگه تمامبود.چشمهامو بستم تا اگه شد بمیرم.نمیخواستم تمام بنی بشر رو مشغول ترتیب همو دادن ببینم .بعد باز دیگه بیدار نشدم. تا تو بیمارستان که چهرهی خندان خالهم دوباره به صورتم نزدیک شد و غرق در بوسهم کرد و بعد زیر گوشم رو ماچ کرد و بعد کلمات اهریمنیش رو تو گوشم ریخت. تهدید کرد.خایهام چسبید زیر گلوم.مادرم نشسته بود گوشهی اتاق و داشت غصهی عالموآدم رو میخورد.تکی. پدرمنگران از پنجره بیرون رو نگاه میکرد.خلاصه همه جمع بودند.رفیق صمیمیم هم اونجا بود. بمگفت که باید احتیاط کنم از این به بعد تو زندگی.پله ها خطرناکند رفیق.از این حرفها.
بعد وقتی خالهمبلند شد که بره رفیقمو صدا زد و باهم رفتن بیرون.چند دقیقه بعد رفیق صمیمی تو درگاهی اتاق ایستاده بود و با نفرتی که باخودش داخل اتاق آورده بود منو نگاه میکرد.تمام وجودش رو اهریمنپر کرده بود ناکِس. خدا میدونه مادروپدرم چی فکر میکردند حالا. دوباره چشم هامو بستم تا اگه شد بمیرم.آرزویمرگ.حسابی باندپیچی بودم و تمام تنم کوفته بود.خیلی کوفته.انگاراستخون نداشتم توی بدنم.تصویرها فراموشم شده بود. کرمم گرفته بود بدونم رفیقم چی بهش گفتن. ولی چشم هامو بستم.تنها کاری که از دستم برمیاومد. بعد صدای هووپ مرتبا تو وسط فکرهام میخورد .به شلاق اسب سواری داییم فکر میکردم که دوباره بی هوش شدم.به کفلهای اسب،به یال رقصان اسبها تو چمنزار،درهها و حتی جنگل ها هم فکر کردم و بعد حتی کمی خوابشون رو دیدم . همه چیز داشت به گا میرفت…
نوشته: تاتاشی کایوگا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید