این داستان تقدیم به شما
این داستان مال قدیمه… اون موقع ها نه موبایل بود و نه اینترنت… و نه کسی تا سن 17 18 میدونست سکس چیه… منم استثنا نبودم و توی 18 سالگی هیچ آشنایی با سکس نداشتم و حتی میتونم بگم ازش میترسیدم…
***
ما ساکن یکی از شهرستانهای اطراف شیراز داشتیم ولی یه خونه هم از قدیم توی شیراز داشتیم که این اواخر داده بودیم دست مستاجر… خونه دو تا اتاق تو در تو داشت با یه هال و یک راه پله که به کوچه وصل میشد… دقیقا روبروی راه پله یه اتاق دیگه بود که وسائل خودمون رو توش ریخته بودیم و درش قفل بود و مستاجر از بقیه خونه استفاده میکرد
داستان از اونجایی شروع شد که من دانشگاه شیراز قبول شدم و پدرم تصمیم گرفت اون اتاق رو واسه من مرتب کنه… با مستاجر صحبت کرد و رضایتشو جلب کرد و من و مستاجرمون هم خونه شدیم… برنامه اینجوری بود که صبحونه و ناهار شام منم مستاجر بده… ظاهرا بابام واسه آسایش من حسابی خرج کرده بود ولی فکرشم نمیکرد تا این حد آسایش منو فراهم کنه
مستاجرمون یه زن و شوهر جوون مذهبی بودن که مرده هر روز صبح تا بعدازظهر سر کار میرفت و زنش هم یه خانوم چادری خونه دار بود
روز اولی که اومدم خونه بابام منو بهشون معرفی کرد و رفت… زندگی توی خونه ای که دو نفر دیگه اون طرفش زندگی میکردن برام عجیب بود واسه همین هر وقت صدای پا می اومد سریع میپریدم از زیر در نگاه میکردم ببینم چه خبره… بعضی وقتا مرده با شلوار راحتی و زیر پیرهن میومد میرفت تو آشپزخونه… بعضی وقتا هم زنه با چادر سفید میومد و رد میشد… از جایی که اتاق من بود در حموم هم دیده میشد… همینطور یه اتاق تویی که نشیمنشون بود هم با فاصله بیشتری قرار داشت که میتونستم ببینمش
بگذریم… همه چیز خیلی طبیعی بود تا فردا صبح… صدای در اومد… زن همسایه بود… صبحانه مو پشت در گذاشته بود… من خوابالو پاشدم رفتم در رو باز کردم… دیدم خانوم توی آشپزخونه وایساده و چادرش رو انداخته دور کمرش… یه سرفه کردم اونم چادرشو سرش کرد… بعدم رفتم دستشویی… از دستشویی که برگشتم دوباره چادرشو افتاده بود و تا صدای در اومد چادرشو سرش کرد… انگار چادرش به اندازه شب سفت و سخت نبود… رفتم تو اتاق و شروع کردم به صبحانه خوردم… هر از گاهی میومدم و از زیر در دید میزدم که چادرشو روی دستگیره در آویزون کرده و با یه تیپ سکسی با یه دامن کوتاه قرمز و جوراب شلواری مشکلی و یه پیرهن آستین کوتاه سفید داشت آشپزی میکرد… من تا اون موقع سکس نداشتم و خیلی هم اطلاعی در موردش نداشتم… ولی از دیدن این صحنه ها خیلی هیجان زده میشدم… چند ساعتی گذشت تا من برای اولین کلاسم راهی دانشگاه شدم…
در اتاق رو که باز کردم و با لباس بیرون اومدم بیرون خانم همسایه توی آشپزخونه بود… برگشت و با یه نگاهی که انگار از رفتن من ناراحت شده بود به سمت در آشپزخونه اومد و در رو بست… منم که خجالتی بودم زود زدم بیرون… ولی دائما به فکر صحنه هایی که دیده بودم دوست داشتم که زودتر برگردم خونه
وقتی برگشتم خونه شوهرش خونه بود و زن خونه با یه حجاب سفت و سخت توی آشپزخونه بود… آقاهه هم خیلی سریع اومد با من سلام کرد و یه ده دیقه ای همونطوری سر پا مخ منو کار گرفت… توی همون ده دیقه خانوم همسایه اومد و از پشت شوهرش رد شد و رفت تو اتاق و قبل از اینکه کاملا از دید من کنار بره چادرشو از سرش برداشت… کمی با عشوه اینطرف اونطرف رو نگاه کرد و بعد رفت تو اتاق پشت دیوار… اینکارش انقدر منو هیجان زده کرد که تا ساعتها داشتم از زیر در بیرونو نگاه میکردم… بعدم که رفتم خوابیدم… وقتی بیدار شدم کسی نبود… رفتم توی آشپزخونه و چای دم کردم… دائما میرفتم از جاهایی که زن همسایه واسه من عشوه گری میکرد موقعیت در اتاق خودمو چک میکردم… خیلی هیجان داشتم… ساعت ده شب من توی اتاقم بودم که برگشتن… من از اتاق بیرون اومدم و سلام کردم… بعدش گفتم اجازه بدین من ظرفا رو بشورم… مرد همسایه اجازه نداد و خانومش هم گفت که خودم میشورم…
مرد همسایه رفت توی دستشویی و زن همسایه رفت توی اتاق خودشون ولی همونطوری که ته اتاق بود شروع کرد به در اوردن لباساش… در واقع داشت جلوی من استریپ تیز میکرد… من رفتم سمت در اتاق خودم… در حالیکه مات و مبهوت بودم و از تماشای اون صحنه ها حسابی تحریک شدم… خانوم همسایه اول چادر و مانتو بعدم تاپ و شلوارشو در اورد… بعدم برگشت یه نگاهی به من کرد و با عشوه رفت که لباس راحتی بپوشه… منم که حسابی کپ کرده بودم رفتم تو اتاقم و چسبیدم به زیر در… ولی اون شب دیگه زن همسایه رو ندیدم
کل شب به اون صحنه ها فکر میکردم و داشتم دیوونه میشدم… فردا صبح زن همسایه اومد در زد… با هیجان از جام پا شدم… سینی صبحانه گذاشته بود پشت در و داشت میرفت… بدون چادر… با یه تاپ آستین حلقه ای… دامن کوتاه… بدون جوراب… چشمام گرد شده بود… کپ کرده بودم… وایسادم و نگاش کردم… رفت رسید تا در آشپزخونه… با یه مهارت خاصی برگشت و با دیدن من چادرش رو از دسته در آشپزخونه برداشت و با آرامش سرش کرد… منم رفتم تو اتاق و شروع به صبحانه خوردن کردم… تنها کاری که با اون خجالت و هیجانم از دستم بر اومد این بود که در اتاقو نبندم… ترفندم تا حدودی جواب داد و زن همسایه یهو لای در ظاهر شد… گفت: چیزی نمیخوای؟ دلم میخواست بگم: چرا… تو رو میخوام… ولی روم نشد
گفت: انگار یه چیزی میخوای
نگاش کردم… داشتم از استرس میمردم… چادرش باز بود و خودشو چسبونده بود به چهارچوب در طوری که یه ممه ش بدجوری قلمبه شده بود… گفت: میخوای بگو… راحت باش گفتم: نه مرسی گفت: امروز کلاس داری؟ گفتم: آره گفت: تشکیل میشه… گفتم دیروز که تشکیل شد گفت همه اومده بودن اول سالی؟ گفتم: نه… خلوت بود کلاس گفت میخوای امروز نری؟ گفتم: چیکار کنم؟ گفت نمیدونم… استراحت کن
لال شده بودم… نمیدونستم چی بگم… اونم که فهمید من استرس دارم یه نگاه پرمعنی کرد و با یه لبخند پشتشو کرد و رفت… من بی دلیل پا شدم و دنبالش تا لای در رفتم… دیدمش که داره از در دور میشه… چادرشو گرفته بود دستش… فهمید من اومدم پشت سرش… برگشت… برای اولین بار بدون رعایت کردن حجابش داشت چشم توی چشم نگاهم میکرد… گفت: چی شده؟ گفتم هیچی… گفت: چیزی میخوای؟ گفتم: نه… گفت واسه چی اینجا وایسادی؟ گفتم همینطوری گفت صبونه تو خوردی؟ گفتم آره گفت بیام جمع کنم؟ گفتم خودم جمع میکنم… اومد سمت اتاق… از کنار من رد شد… با یه لبخند منو نگاه کرد و رفت توی اتاق و حسابی دولا شد تا سینی رو از روی زمین برداره… و اینجا بود که برای اولین بار توی زندگیم چشمم به جمال کس روشن شد… مشخص بود که عمدا شرت نپوشیده…. با یه لبخند ملیح سینی رو برداشت و از کنارم رد شد و رفت بیرون… به شکل واضحی موقع بیرون رفتن دستشو کشید روی کیرم… ولی من عکس العملی نشون ندادم
اومدم تو اتاق… نمیدونستم چیکار کنم… بال بال میزدم… اینور اونور میرفتم… یه عالمه نقشه های عجیب و غریب کشیدم… تصور کنید که اون موقع ها چقدر بچه بودم و با اینکه طرف همه جوره میخواست بده روم نمیشد سر صحبت رو باهاش باز کنم… بهترین نقشه ای که به ذهنم رسید رو عملی کردم… یه حوله برداشتم و رفتم حموم… لای در رو کاملا باز گذاشتم… در حموم کنار آشپزخونه بود و کاملا مشرف به هال خونه بود… رفتم تو و کاملا لخت شدم… رفتم زیر دوش… از گوشه چشم دیدم که یکی دو بار اومد رد شد… ولی سعی کردم توجه نکنم…. شروع کردم خودمو کف مالی کردن… سر و صورتمو یه طوری کف زدم که مجبور باشم چشمامو ببندم… ولی همونطوری که چشمامو فشار میدادم زیر چشمی هم نگاه میکردم… همینطور که داشتم تنمو کف مالی میکردم دیدم که سایه ش افتاده لای در حموم… خیلی واضح وایساده بود منو نگاه میکرد… حسابی تحریک شدم و کیرم راست شد… شروع کردم به مالیدن کیرم… یکی دو بار گوشه چشمی دیدم که دامنشو داده بالا داره کسشو میماله… دلم میخواست بیاد تو و همدیگه رو بشوریم و با هم عشقبازی کنیم ولی اینکارو نکرد… کلی طولش دادم ولی روم نشد برم سمتش و کاری باهاش بکنم… بعد از مدتی متوجه شدم دیگه لای در نیست… منم خودمو آب کشیدم… خودمو خشک کردم ولی عمدا لباسامو نپوشیدم… فقط حوله مو پیچیدم دور کون و کیرم و لباسامو گرفتم دستم و رفتم از حموم بیرون… دور و بر رو نگاه کردم ولی نبود… رفتم سمت اتاق که از پشت صدام کرد… عافیت باشه… برگشتم نگاش کردم… چادرش رو همینجوری انداخته بود رو سرش… خودمو جمع و جور کردم و گفتم ببخشید… سعی کردم سریعتر برم تو اتاق… گفت اشکال نداره… نزدیکای اتاق که شدم صبرش سر اومد… گفت: میگم… برگشتم گفتم: جانم؟ با مکث گفت: میخوای ماساژت بدم؟ گفتم: زحمتتون میشه… خنده ی بلندی کرد و اومد سمت اتاق… منم خندیدم و رفتم تو… اومد دستشو گذاشت پشتم و با هم رفتیم توی اتاق… گفت برو دمر بخواب… گفتم لباسامو نپوشم؟ خندید و گفت: نه لازم نیست
همونطوری رفتم دراز کشیدم… رفت روغن اورد و کنارم نشست… روغن رو ریخت روی پشتم و شروع کرد به مالیدن… یه ده دیقه ای داشت پشت کمر و پاهامو میمالید… یه طوری هم نشسته بود که ساق یکی از پاهاش کاملا چسبیده بود به دست من… منم خیلی یواش با پاهاش بازی میکردم…. بعد از ده دیقه گفت برگرد… روم نمیشد برگردم چون کاملا راست بودم… ولی برگشتم… اونم به کیر راست شده م نگاه کرد و لبخند زد… بعد در حالیکه داشت سینه هامو میمالید چشم تو چشم شدیم… من داشتم حال میکردم و چشمامو نیمه باز میکردم و اون خیلی یواش و زیر لب میگفت جوووون… چند دیقه بعد دستش کم کم وارد فضای زیر حوله شد… پشمامو نوازش کرد و کم کم دستشو رسوند به کیرم که داشت از شدت انفجار میترکید… حوله رو زد کنار و شروع کرد کیرمو مالوندن… منم دیگه روم باز شد و کاملا داشتم کونشو میمالوندم… چند ثانیه بعد دولا شد و کیرمو کرد توی دهنش… منم شروع کردم به مالیدن سوراخ کس و کونش… حسابی داشت ساک میزد برام… بعد از چند دیقه اومد روم نشست و کسشو روی کیرم گذاشت و آروم گذاشت کیرم بره توی کسش و بعدم شروع کرد واسه م تلمبه زدن… منم که حسابی داشتم حال میکردم و خیلی زود داشتم ارضا میشدم که خانوم همسایه از روم بلند شد و شروع کرد برام جق زدن… منم بعد از چند دیقه ارضا شدم و آبم ریخت روی شکم خودم… خانوم همسایه کنار من دراز کشید در حالیکه با کیرم و آب کیر روی شکمم بازی میکرد اسممو گفت… منم تازه یادم افتاد اسمشو بپرسم
اون روز دو بار دیگه خانوم همسایه رو کردم… و از فرداش تا حدود دو سه ماه هر روزی که کلاس نداشتم تقریبا از صبح تا غروب یه ضرب سکس میکردیم… رکوردمون به شونزده بار رسیده بود… خیلی زود رابطه مون انقدر صمیمی شده بود که صبح پا میشدم و در حالیکه داشت آشپزی میکرد یا اتو میکشید میرفتم کنارش شرتشو میکشیدم پایین و میکردمش… اونم عاشق این بود که بدون توجه به من کارشو بکنه تا وقتی من ارضا شم و خودم شرتشو بکشم بالا و برم…. منم میرفتم و نیم ساعت نشده دوباره میومدم و شروع میکردم به کردن…
تا دو سال بعد که گند کارامون کم کم درومد من هر روز روزی چند بار میکردمش… حتی وقتایی که پریود بود میومد و با دهن و لاپا و دست آبمو می اورد… از خاطره های خاصی که باهاش دارم اینه که تقریبا بعد از هفت هشت ماه از رابطه مون یکی از دوستاشو برام اورد و من دو تایی کردمشون… دوستش خیلی حال کرده بود… چند بار دیگه هم اومد و من کردمش ولی بعد از مدتی غیبش زد… توی سال دوم رابطه مون از من خواست یکی از دوستامو ببرم خونه… منم به یکی از دوستام گفتم و اونم اومد… شب پیشم موند… خانوم همسایه با شوهرش رد شد… دوستم از زیر در نگاه کرد و تیپ چادریشو دید… باورش نمیشد این بخواد اینطوری بده… ولی فردا صبح وقتی که لنگای خانوم همسایه رو داده بود بالا و در حالیکه به شدت داشت تلمبه میزد با لبخند به من نگاه کرد و گفت… واااااای باورم نمیشه دارم اون خانوم دیشبیه رو میکنم… دوستم تقریبا هر هفته میومد و خانوم همسایه رو دو تایی میکردیم… البته اون خیلی حرفه ای میکرد و من بلد نبودم مثل اون بکنم… من بیشتر وقتا خجالت میکشیدم و کیرم میخوابید… ولی اون یه ضرب کیرش راست بود و حسابی میکردش… ما یه پوزیشنی داشتیم که دوست من خانوم همسایه رو از کس میکرد و من جلوی دوستم کرده بودم توی دهن خانوم همسایه… از همون بار اول که این پوزیشنو گرفتیم دوستم با شوخی دست میمالید به کون من… راستش این باعث میشد که من بیشتر تحریک بشم و کیرم نخوابه… واسه همین بهش اجازه دادم و اون هم جری شد و کم کم کارمون به اونجایی رسید که اون در حالیکه داشت میکرد یه بند انگشتشم میکرد توی کون من… منم چون تحریک میشدم بهش چیزی نمیگفتم… دیوث خیلی حال کرده بود با این حرکت…
هر از گاهی به من گفت بیا بزار دهنش تا اینکه منو انگشت کنه… زن همسایه هم تا حدودی از این رابطه ی ما بو برده بود ولی باورش نمیشد تا اینکه یه روز عمدا دستشو گذاشت روی کون من دست دوستمو که توی کون من بود حس کرد… همون روز وقتی داشتم میکردمش دوستم از پشت به من چسبید و کیرشو مالید به کونم… منم هم خجالت میکشیدم هم حال میداد واسه همین اجازه دادم انقدر لای پام بماله تا ارضا شه… زن همسایه هم از دیدن این صحنه چشاش گرد شده بود… بعد از اون جریان رابطه من و زن و همسایه و دوستم سه تایی شده بود… دوستم میومد شب پیش من… شب تا صبح حسابی لاپای من میذاشت… بعدم صبح زن همسایه رو میکرد و همزمان منم انگشت میکرد یا لاپام میذاشت… بعدم انقد این قضیه پیش رفت که من و دوستم دعوام شد و دوستم یه کم دیوونه بازی در اورد که باعث شد مرد همسایه شک کنه و خیلی زود خونه شو از اونجا جابجا کنه… بابای منم خونه رو اجاره داد به دوستای دانشجوی تهرانیم که البته همه شون پسر بودن… اون دوستمم هر از گاهی می اومد یه شب پیش من میموند و میرفت… همین دیگه… من داستانای سکسی زیاد دارم اگه ازتون انرژی بگیرم میام بازم براتون مینویسم…
نوشته: کون باقالی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید