این داستان تقدیم به شما
سلام.
شهاب هستم.20 ساله از کبودرآهنگ همدان.الان 1سالی میشه که اینجا زندگی میکنیم.
پدرم خدابیامرز،ارتشی بود،ماموریت زیاد میرفت.نزدیک امتحانات نهایی بودم که خبر تصادفش تو جاده ی اصفهان رو برامون به تهران اوردن.
موندیم من و مادر و خواهر و برادرم با یه خونه اجاره ای و یه پراید له شده و یه مقدار خرت وپرت.بعد از خاکسپاری،مادرم تصمیم گرفت که با تموم شدن امتحانها بیایم کبودرآهنگ.چون هم مادرم اهل اینجا بود،هم خرجش کمتر بود.
اینجوری شد که اومدیم کبودرآهنگ…
علاوه بر کمکهای فامیل،مادرم خیاط خوبی هم بود و کار میکرد.
من هم مدرک پیش دانشگاهیم رو که گرفتم،رفتم مکانیکی.مادرم اول مخالفت کرد،اما وقتی از اوستام شنید که استعداد دارم،راضی شد.
خلاصه…
من که از ساعت 8 صبح تا 9 شب سرکار بودم.
داداشم سهراب و آجی دلارام هم سال دوم دبیرستان بودند.
5-6 ماه گذشت.یه شب که مثل همیشه،عین جنازه خوابیده بودم،با صدای جیغ مادرم از خواب پریدم.تا اومدم تکون بخورم،یه چی خورد تو سرم و بیهوش شدم.
وقتی به هوش اومدم،دیدم سهراب و دلارام،هرکدوم یه گوشه بیهوشن.چراغها روشن بود.6تا مرد سیاه پوش با نقاب تو خونه بودند.یکیشون بالای سر من،بقیه هم پیش مادرم کنار کمد مدارک و پولها.گیجی و سردرد نمیذاشت تکون بخورم.فقط ناله میکردم.مادرم هم گریه میکرد ولی تکون نمیخورد.
بعد از برداشتن آخرین دسته اسکناس و کارت عابر بانک و یادداشت رمزها.مادرم ازشون خواست که برن.یکیشون که چاقو دستش بود،گفت:بریم؟اینها واسه رفقاست ولی من به طلب یه چیز دیگه اومدم.مادرم گفت:دیگه چی میخوای؟یارو گفت:تو.
گریه ی مادرم قطع شد و گفت:بی شرف کثافت.تا خواست بزنه تو گوشش،زدن و بیهوشش کردن.منم یه تکون خوردم,یه فحش دادم که دوباره بیهوشم کردن.وقتی چشم باز کردم،دیدم
هیچی تن من و سهراب و دلارام نیست؛حتی یه شرت.یکی هم هنوز مراقبمون بود.شروع کردم به حرف زدن:آقا،لباسهای مارو چرا دراوردین؟الان اینا به هوش میان زشته.
_:رییس گفته.
تا اومدم بگم مادرم کجاست،صدای جیغش رو از آشپزخونه شنیدم.پریدم در اتاق رو واکردم اومدم تو هال،دیدم دستهای مادرم رو با طناب،به بالای چارچوب در آشپزخونه بستن.تا اومدم چیزی بگم،یارو که مراقبمون بود،دست انداخت دور گردنم و گفت:اگه میخوای همتون سالم بمونید،دخالت نکن.من هم،ساکت نشستم همونجا.چشمم به مادرم بود.زنی 35 ساله و استوار با موهای طلایی،صورت شاداب ولی غمگین،پوستی سفید و بلوری،در زیر پیراهن سبز مجلسی براق.
تا اونروز به مادرم دقت نکرده بودم.
واقعا زیبا بود.
یکی از اونها به طرفش اومد،میخواست زیپ پیرهنش رو از پشت بکشه و درش بیاره.مادرم دست و پا میزد و نمیذاشت.یارو هم،دست انداخت دور گردنش،با چاقو سرشونه های پیرهنش رو برید؛بعد،تو یه حرکت،زیپش رو تا ته اورد پایین.
پیرهنش افتاد.قبل از اینکه عکس العملی نشون بده،سوتین سفیدش رو هم در اوردن.
چشمم که به سینه های خوش فرم و پستونهای صورتیش افتاد،دیگه نتونستم پلک بزنم.مادرم که فهمیده بود،چرخید تا چشماش رو نبینم.یارو دوباره اومد.از پشت،دست گذاشت رو سینه هاش و خودش رو چسبوند بهش.دیگه دست و پا نمیزد.
یارو هم نامردی نکرد و شرت سفیدش رو هم کشید پایین.وای که چقدر باسنش قشنگ بود،انگار تراشیده شده بود.سفید و خوش فرم.
یارو که دید مادرم هنوز ساکته،سریع لخت شد و خودش رو چسبوند به باسنش.کیرش رو لای پاهاش،عقب و جلو میکرد.چند دقیقه طول کشید؛وقتی درش اورد،خیلی بزرگتر شده بود.با آب دهن،کیرش رو خیس کرد.با دست،باسنش رو باز کرد یه سوراخ ریز و صورتی،دیده میشد.با تمام قدرت،کرد توش.
مادرم به قدری بلند جیغ کشید که بقیه برای کمک،جلو اومدن ولی یارو که لخت بود،گفت جلو نیاید.این جندست.هیچیش نمیشه.
هر تکونی که میخوردم،دست مراقبه،رو شونم بود.داد زدم:مادر من جنده نیست.اون،از 15 سالگیش تا الان،به غیر از پدرم به هیچ مردی حتی نگاه نکرده.
یارو پرسید:قبل از 15 سالگی چی؟شادی خانوم
منم محسن.شناختی؟
همون که عاشقش بودی.
20 سال پیش،بی سر و صدا رفتی.ولی من فراموشت نکردم. وقتی هم که برگشتی،ننم رو فرستادم خواستگاری،قبول نکردی ولی بعدش که ننه رفیقم رو فرستادم ، قبول کردی؟!
نه،تو مادر جنده ای،بچه.
بی دلیل خشکم زد.
اونم ادامه داد:اصلا جلو چشمات،جندش میکنم.دیگی که واسه من نجوشه،میخوام سر سگ توش بجوشه.بچه ها، بازش کنید،بیاریدش.
تا چرخوندنش،ماتش شدم.علاوه بر سینه ها،حالا رون ها و کس صورتیش هم دیدم.همونقدر قشنگ و زیبا،به علاوه تازه تراشیده شده بودند.
محسن یکی از پشتی هامون رو دراز کرد کف هال.دراز کشید روش و گفت:بیاریدش.
مادرم رو انداختن روش.جوری که کیرش،صاف رفت توی کس قشنگش.به یکی از رفیقاش علامت داد.مادرم که دیگه انگار اصلا اینجا نبود،با فشاری که از طرف نفر دوم به باسنش اومد،جیغ کشید و به التماس افتاد.با هر التماس و زجه،فشار و سرعت،بیشتر میشد.نا خود آگاه،شق کردم.مادرم فهمید و روش و برگردوند.
محسن تا دید مادرم برگشت،بهم گفت:بیا جلو.کیرت رو بذار دهنش.گفتم:برو کسکش حرومزاده.با اشاره ی محسن،مراقب من،رفت سمت دلارام که هنوز بیهوش بود.اسلحه رو گذاشت رو حالت آماده.محسن گفت:هنوز هم همون حرفا رو میزنی.منم بدون هیچ حرفی،رفتم جلو.مادرم به هیچ وجه زیر بار نمیرفت.صورتش،رو به کیرم بود ولی دهنش رو باز نمیکرد تا اینکه اونیکه داشت میکرد تو کونش،چندتا چک محکم زد در کونش.تا اومد داد بزنه،محسن کیرم رو کرد تو دهنش.گردن مادرم رو گرفت و گفت.عاقل نباشی،دخترت هم جنده میکنم.اونم شروع کرد به ساک زدن،برای من.هر چند دقیقه یکبار،کسی که کونش رو میکرد عوض میشد.محسن هم ارضا شد و مادرم رو بلند کرد.کیرش رو اورد جلوی دهنش تا براش ساک بزنه.اونم شروع کرد.بقیه هم در حال دستمالی کردن و لمس بدنش بودند.2-3 دقیقه طول کشید تا دوباره شق کردند.دوباره محسن خوابید روی پشتی و مادرم رو خوابوند روی خودش ولی اینبار،هر دو،رو به سقف.
محسن از کون میکرد.
اون یکی از کس.
سومی با تمام قدرت،پستوناش رو به هم چسبونده بود.به زور،خشک-خشک کیرش رو بینشون عقب-جلو میکرد.
چهارمی و پنجمی هم،مجبورش کرده بودند که با دو تا دستاش براشون جق بزنه.
آخری هم که محافظ ما بود،گذاشته بود تو دهنش.
محسن تا منو دید،گفت:بیکار نمون.شروع کن به لیسیدن انگشتای پای مامانت.
گفتم چشم.
هر کدوم در گیر کار خودمون بودیم که یهو دیدم دلارام و سهراب،جلوی در اتاقن و دارن ما رو نگاه میکنن.محسن گفت هرکی شل کنه،حالش رو میگیرم.هیچی دیگه ادامه دادیم.اون دوتا هم بدون هیچ واکنشی ما رو تماشا میکردن.مادرم با حالت خفگی ناله میکرد،حتم دارم اگه دهنش خالی بود،صدای جیغش همه رو کر میکرد.چند دقیقه بعد،پاهای مامانم،تکون شدیدی خورد و ارضا شد.محسن که فهمیده بود گفت همینه؛ادامه بدید.دونه دونه،ارضا شدن،فقط موند محسن.بهم گفت کیرت رو بکن تو کسش.راه فراری نبود، کردم.
گفت تلمبه بزن.آروم آروم شروع کردم، که گفت:بفهم،میخوام بهت حال بدم.
گفتم:خفه شو.
محسن به یکی از رفیقاش گفت:این بچه پررو رو ببر با کمربند سیاهش کن.
مادرم،شروع کرد به جلو-عقب کردن خودش و به من گفت:هرچی میگه انجام بده.
محسن گفت:بگو چشم.
منم شروع کردم.کیرم کلفت بود ولی با اون 6 تا قابل مقایسه نبود.پس شروع کردم به محکم و سریع تلمبه زدن.صدای شلق شلق،به هم خوردن پشت رون مادرم و روی رون من،کل خونه رو پر کرده بود.به قدری لذت داشت که واسه چند ثانیه فراموش کردم مادرمه.
میترسیدم اتاق رو نگاه کنم،بچه ها هم منو نگاه کنن.پس کلا سرم پایین بود.
محسن فهمید ولی هیچی نگفت.بعد از چند دقیقه،هر سه تامون باهم ارضا شدیم و به دستور محسن،منم خالی کردم تو کسش.مادرم اهی کشید و وا رفت.
محسن،آروم گذاشتش زمین.بعد به سهراب و دلارام گفت بیاید جلو.
گفتم تو حرف زدی.کاری باهاشون نداشته باش.
گفت:درسته.ولی تو که حرف نزدی.خواهرت رو بکن.
التماس کردم که باکرست،دست بردار.
گفت:از کون بکنش.دلارام هم با اشاره ی دست محسن،رفت و چهار دست و پا،روی پشتی وایساد.منم رفتم.هرکاری کردم کیرم نرفت تو.محسن گفت:میکنی یا خودم بیام.منم شروع کردم به انگشت کردنش تا سوراخش،یکم گشاد بشه.یه انگشت خیس-دو انگشت خیس-سه تا رو دووم نمیوورد.آهش در میومد.
خلاصه
به هر زحمتی بود،رفت تو ولی میشه گفت،عقب-جلو نمیشد.به سهراب هم گفت بکن دهنش.اونم کرد تو دهنش.همینجوری که داشتم تلمبه میزدم،تازه فهمیدم که خواهرم چقدر بزرگ و زیبا شده.قد بلند،بدن لاغر،پوست سبزه،سینه هاش هم خوش فرم شده بود،حتی خوش فرم تر از سینه های مامان.
چند دقیقه ای طول کشید تا به اوج رسیدم.یک دفعه،محسن خیز برداشت به طرف ما.
سینه های دلارام رو که داشتن از زیر تکون میخوردم با دستانش گرفت و یه دستم کشید به کس خیسش که یهو نگاهش افتاد به مادرم که بیهوش بود و گفت:حیف که حرف زدم.همزمان با ارضا شدن من،مادرم هم به هوش اومد و ما رو دید ولی چیزی نگفت.
محسن گفت:خوب ما یواش یواش باید راه بیفتیم.حموم کجاست؟مادرم به حموم اشاره کرد.محسن گفت:اینجوری که نمیشه.خودت هم باید بیای.دستش رو گرفت و رفتن طرف حموم.بیچاره،راه که میرفت ازش منی میچکید.
از صورتش،موهاش،سینه هاش،کمرش،حتی پاهاش
دیگه خودت کس و کونش رو حساب کن.
وقتی که رسیدن جلوی در حموم،محسن داد زد:علی،اول تو.5 دقیقه ای بیرونی ها.
خلاصه هر 5 نفر،یه سری با مادر من حموم کردن ولی چرا یه دونه-یه دونه.حموم که بزرگ بود.
به هر حال نوبت محسن شد.اونم،من و سهراب و دلارام رو با خودش برد.مادرم رو با صابون،کفی کرد و خیلی محکم لیفش زد،طوری که پوست سفیدش،سرخ شده بود.به من و سهراب هم گفت که مشغول باشیم.بعد از چن دقیقه،عوض کردیم؛اون دلارام رو میشست،ما مادرمون رو.هر دفعه که رو سینه هاش،دست میکشید،کیرش بزرگتر میشد.تا بالاخره شق کرد.
یهو پرید طرف مامان که زیر دوش آب بود،از پشت،کرد تو کونش.با دستاش هم سینه هاش رو میمالید.شرمنده ام؛اما تماشای مادرم،با آن همه زیبایی که گفتم،زیر دوش آب،ایستاده در حال سکس،با صدای بلندی که ناشی از برخوردهای باسنش بود،در کنار نداهای شهوت آلودش مرا به اوج برد.دلارام فهمید و شروع کرد به جق زدن و ساک زدن برای من و سهراب.ما،با هم ارضا شدیم ولی چون سهراب تا اون لحظه ارضا نشده بود،منیش با سرعت و شدت،رفت تو چشم دلارام.که خدا رو شکر به خیر گذشت.با ارضا شدن من و سهراب،مادرم و محسن هم ارضا شدن.
خلاصه از حموم دراومدیم و لباس پوشیدیم و اومدیم تو هال.محسن،کارت ها و رمز ها رو از تو کیفش در آورد،نقدی ها رو داد به رفقاش و فرستادشون که برن.کارت ها رو هم گذاشت تو کمد،کلیدش هم داد دست من.زیر سماور رو روشن کرد،چایی دم کنه.همزمان داشت خونه رو مرتب میکرد ولی حرفی نمیزد.ما تو هال،کنار بخاری بودیم.کلی سوال تو ذهنم بود که از مادرم بپرسم:محسن کیه؟ 20 سال پیش،چی شده؟ اصلا اینا،چه جوری اومدن تو؟
ولی وقتش نبود.محسن چایی رو اورد.وقتی دید که مادرم نمیخوره گفت:تا نخوری نمیرم.مادرم هم وقتی دید جدیه،چایی رو خورد،با خوردن اون،محسن هم خورد.
بعد از چند لحظه،جفتشون،خون بالا اوردن و مردن.
حالا یک سال،از اون قضیه میگذره.خرج خونه رو من میدم.به رفتار سهراب با دلارام هم دقت میکنم.خدا رو شکر عاقلند.منم صداش رو در نیووردم.محسن رو تو حیاط خونه دفن کردم.مادرم رو هم با مرگ بر اثر بیماری،روانه ی بهشت زهرا کردم.خدا رو شکر،شهرمون کوچیکه.زیاد گیر نمیدن.
نوشته: بازمانده
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید