این داستان تقدیم به شما
زنگ تلفن، حوري نازينني رو که توي خواب دم صبحي حريف عشق بازي من بود در هم پيچيد و تبديل کرد به پتوي مچاله شده اي زير شکمم. توي دلم ليچاري حواله گراهام بل کردم و با نگاهي به ساعت که چيزي بين 9 و 10 را نشان ميداد گوشي را برداشتم به تصور اين که مشتري است و سفارشي دارد: الو، بفرمائيد.
– حسين آقا بدادم برس که بدبخت شدم، آواره شدم.
صداي دختري بود که هنوز شک داشتم کيه.
– ببخشيد، شما؟
– منم، مارال، دختر عباس کلاله اي، شناختي؟
– آره، شناختم، چي شده مارال خانم؟
– ننم من رو فروخته به يه پير کفتاري که پول شیره و تریاکش رو جور کنه، منم از خونه فرار کردم حالا نميدونم چه خاکی به سرم بریزم. تو رو خدا يه راهي جلوم بزار، ميام تهرون کلفتي، رختشوري، هر کاري باشه ميکنم ولي تن به اين پيرسگ نميدم. اگه راهی پیدا نکنم خودمو ميندازم جلو ماشين.
– اينقدر جدي بود که واقعا” نگران شدم. گفتم: ميخواي با پدرت صحبت کنم شايد…
حرفمو قطع کرد: پدرم هيچکاري نميکنه، نميتونه، مگه نديدي، تو خونه ما ننم همه کاره است، همچي به اسم اونه. جون هرکي که دوست داري روم رو زمين ننداز.
پرسيدم: خب، الان کجايي؟
– گنبد، نزديک يه مسافربري.
– خب، برو دوتا بليت تهرون بگير به اسم پدرت، وقتي سوار شدي اگه از پدرت پرسيدن بگو مريضه وسط راه سوار ميشه. نگو از کلاله اومدي. بگو از تهرون اومدي. در ضمن بپرس ماشين ساعت چند ميرسه ترمينال بهم خبر بده بيام دنبالت.
– چشم، حسين آقا، الهي خدا زن و بچه ات رو سالم نگهداره….
گوشي را گذاشتم و مثل مجسمه نشستم لب تخت نگران از اين که چي پيش مياد.
سابقه ماجرا از اين قرار بود که من به عنوان تنها وارث خانواده شغل پدرم رو که خريد و فروش زعفرون بود دنبال کرده بودم. با وانتم ميرفتم خراسون از دست اول زعفرون ميخريدم ميومدم تهرون بسته بندي ميکردم به مغازه ها مفروختم. وضعم خوب بود چون طمع نداشتم و به سود کم قانع بودم. تو يکي از اين سفرها وانتم بعد از جنگل گلستان نزديک جايي به اسم کلاله خراب شد. کنار جاده يه بقالي بود که از صاحبش سراغ تعميرگاه گرفتم. عاقله مردي خوش سيما بود به اسم عباس. گفت: اينجا تعميرگاه نيست، بايد بري گنبد، الانم ديره و جايي باز نيست، ميمونه واسه فردا، امشب هم ميتونين مهمون ما باشين.
– گفتم: خیلی ممنون، نه، مزاحم نميشم، شب تو ماشين ميخوابم، صبح ميرم گنبد.
– نمیشه، اينجا امن نيست، جنگله، کمکت میکنم ماشينو بياري تو حياط تا فردا بری دنبال تعمیرش.
تسليم شدم، چون وافعا” ميترسيدم، حدود يک کيلو زعفرون خريده بودم که به نصيحت پدرم هميشه زير کيسه هاي کشمش و کشک و اين جور چيزا که از دهات ميخريدم جا سازي ميکردم. ماشين رو هل داديم تا داخل حياط. مقداري کشک و کشمش براشون بردم. زن عباس لاغر و دراز بود با دندانهاي زرد بدشکل. از شوهرش پيرتر بود بعدا” فهمیدم که باباش به زور پول انداخته به عباس آقا که یک زابلیِ ساده و فقیر بوده. اما دخترشون مارال که آن موقع شايد 16 سالش بود يک چيزي بود که هرچي بگم حق مطلب رو ادا نميکنه. چشماي سياه و درشتش تا عمق وجود آدم نفوذ ميکرد. لب برگشته به طرف بالا با دندونهای سفیدی که تو صورت برنزه ش برق میزد خیلی هوس انگيز بود. نُک سينه های بی محافظش از پشت پيرهن چشمک ميزدن. مارال هم مثل اکثر غيرشهريا از سوتين، که اون روزا اسمش پستون بند يا کرست بود استفاده نمیکرد. خودم رو کنترل ميکردم که به صورت و يقه پیرهنش خيره نشم. وقتي عباس آقا از زن و بچه ام پرسيد عمدا” دروغ گفتم چون ميدونستم غيرشهريا تو خونشون با مرد عزب مشکل دارن. بعد از شام مطابق عادت روستایی زود خوابیدیم اما تمام شب تصوير چشمها، لبها و سينه هاي مارال از شبکيه چشمام پاک نشد و نذاشت درست بخوابم.
فرداش ماشين رو به گنبد بکسل کرديم و بالا سرش موندم تا کلاجش درست شد. از گنبد سه جفت دمپايي خريدم که بابت قدرداني بهشون هديه دادم. کوچيکتره قرمز بود و يه گل صورتي پلاستيکي هم داشت که قاعدتا” ميفتاد به مارال. ديده بودم چطوري در حالي که يه دسته هيزم رو سرش بود پا برهنه مثل بز از تپه منتهي به جنگل تو سرازيري ميدويد بدون نگراني از افتادن. سينه هاش بالا و پايين ميپريدن انگار ميخواستن پيرهنش رو پاره کنن بيان بيرون. از اون به بعد هر وقت ميرفتم خريدِ زعفرون برگشتني با دست پر سري ميزدم کلاله. گاهي هم شب ميموندم. هدفم ديدن مارال بود. رفاقتمون بیشتر شده بود، مارال هم مرا عمو صدا میکرد. وقتی میپرسیدم حالت خوبه جواب میداد “ها، خوبه”. مرده این ها گفتناش بودم ولي هيچ راهي براي رسيدن به مارال نداشتم.
اون موقع زندگي سکسي من با زناي توراهي بود. زنهايي که اکثرا” بيوه بودند یا شوهراشون لاابالی و معتاد بودن و خرجی خونه رو نمیدادن. این زنای بینوا بعد از غروب ميومدن نزديک قهوه خونه هايي که پاتق راننده هاي کاميون بود، با يکي طي ميکردن و معمولا” بعد از شامي و احيانا” عرقي، توي اتاق بار کاميون يا روي تخت سفري جايي دنج کارشون رو انجام ميدادن. بعد با يه کاميون ديگه به همين ترتيب بر مي گشتن خونه شون که هيچکي غير خودشون بلد نبود. منم بعضی وقتا که وانتم بار نداشت يکي رو سوار مي کردم. راستش خيلي مي چسبيد، عشقبازی زیر چادر وانت هيجان خاصي داشت، نباید زیاد سر و صدا میکردیم، اونام فاحشه حرفه اي نبودن، اگه باهاشون خوب تا ميکردي باهات اياغ ميشدن و خودشون هم حالم ميکردن. ميشد يه رابطه ي خودموني دوطرفه. من که با دل و جون پول ميدادم.
برگرديم به ماجراي مارال فراري از خونه. به موقع رفتم ترمينال. تا من رو ديد لبخندي دويد توي صورت رنگ پريده و هراسونش.
– سلام عمو، ببخش تو زحمت افتادي، بخدا چاره اي نداشتم، همچي که کاري پيدا کنم زحمت رو کم ميکنم.
گفتم که اصلا” مزاحم نيست و ساکش رو از دستش گرفتم. ناخوداگاه طوري آستين کت و بازم رو محکم گرفت که انگار داره ميفته و بايد به يه جايي چنگ بزنه. از لباي خشکش معلوم بود از صبح چيز زيادي نخورده. وقتي رفتيم چلوکبابي يه راست رفت طرف دستشويي. معلوم شد طفلک از ترس تا تهرون از اتوبوس پياده نشده. اينقدر گرسنه بود که غذاشو با اشتها تا ته خورد در حالي که منم داشتم با چشمام اونو ميخوردم و البته برعکس اون سیر نمیشدم. سوار ماشين شديم. توضيح داد که با چه زرنگي شناسنامه خودشو گير آورده و يه مقدار از پولي که مادرش بابت شيربها گرفته بوده کش رفته. بجاي اينکه سر و صدا راه بندازه و با ازدواج مخالفت کنه، مادره رو خام کرده و نقشه کشيده. حتا شماره تلفن من رو هم از دفتر تلفن کنده که يه وقت ردشو نگيرن. الحق که با هوش بود.
هنوز زود بود بريم خونه. یه کم نگران در و همسايه هاي فضول بودم، گرچه رفت و آمد کارگر زن برا بسته بندی زعفرون رو دیده بودن. در ضمن فکر میکردم دروغ زن وبچه رو چطوری راست و ریس کنم. اگه اعتمادش رو از دست میدادم کارم سخت میشد. اين بود که با ماشين گشتي زديم تا از شهر بازي سر در آورديم. يک دور چرخ و فلک سوار شديم. تماشای منظره شهر از اون بالا جالب بود و خیال انگیز. موقع برگشتن به خونه اينقدر خسته بود که چشماش افتاد رو هم خوابش برد. سرش يه ور خم شد و افتاد رو شونه ام. حس خوبي داشتم. چادرش رو هم ديگه برداشته بود. ترکمنها خیلی کم چادر سر میکنن. مارال هم برا اين که سنش معلوم نشه چادر سر کرده بود. حالا فرصتي بود تا از نزدیک سينه هاي قشنگش رو ببينم. هرچی نگاهم تو یقه اش پایینتر میرفت سینه ها شیری تر میشدن. اما تو اون موقعیت هم نميتونستم سیر نگاه کنم چون بايد رانندگي ميکردم.
خونه که رسيديم با صداي بهم خوردن در پارکينگ بيدار شد. اين طرف و اون طرف دنبال اثري از خانواده گشت. وقتي چيزي نديد پرسيد: پس خانم و بچه ها کجان؟
– من زن و بچه ندارم، به پدر و مادرت راستش رو نگفتم چون ميدونستم با مرد مجرد راحت نيستن. مخصوصا” با داشتن دختر خوشکلي مثل تو. به هرحال اگه ناراحتي ميتونم برات تو يه پانسيوني يا محل مناسبي اتاق بگيرم.
در حالي که با شنيدن دختر خوشکل رنگش قرمز شده بود گفت: حسين آقا من غلط بکنم ناراحت باشم، اگه تو بدادم نرسيده بودي تا الان يه بلايي سرم اومده بود. تا زنده باشم منت به من داري.
– نه، هيچ منتي نيست… اون اتاق رو برات آماده کردم. کليد هم روشه، شب ميتوني از داخل قفلش کني. اونم دستشويي و حموم. آبش گرمه، اگه خواستي استفاده کن.
– دستت درد نکنه. فقط برام دنبال کار باش، هر کاري که بشه خوبه. میخوام زودتر زحمت کم کنم.
– فعلا” استراحت مي کنيم. فردا خيلي کار داريم.
نشستيم جلوي تلويزيون ولي فکرم جاي ديگه بود. رابطه ي من و مارال چه جور رابطه اي ميتونست باشه؟ اون ميخواست از مخمصه اي که افتاده بود توش خلاص بشه. از نظر مارال من فقط يه کسي بودم که ميتونستم کمکش کنم. درعوض من هميشه اون رو به صورت يه سوژه جنسي ديده بودم، در حد معشوقه موقت و نه دوست يا همسر دايمي. هيچوقت مارال رو به عنوان يه آدم زحمتکش که برا خودش کسي هست و آرزوهايي داره نديده بودم. در عمل تو ذهن من اون فقط يه گزينه دلچسب تر در مقایسه با زناي تو راهي بود. از خودم بدم اومد، مخصوصا” وقتی نگاه معصومش رو دیدم که محو مستندی از حیات وحش بود و بچه میمونی رو نشون میداد که به مادرش چسبیده. همون جا تصمیم گرفتم دست از پا خطا نکنم مگه خودش بهم علاقه ای نشون بده.
ساعتی بعد برای خواب آماده شدیم. مارال رفت تو اتاقش و درش رو هم نبست. یعنی اینقدر از طرف من خیالش راحته؟
میتونم بگم با دلی آروم خوابیدم وچیزی نفهمیدم تا صبح که با صدای ظریف مارال از خواب بیدار شدم.
– حسین آقا، صبحانه آماده ست!
سفره چیده شده بود با نون بربری تازه.
– نون تازه از کجا اومده؟ مگه رفتی بیرون؟
– ها، نباید میرفتم؟ دلواپس من نباش حسین آقا، نره گاوم حریف مارال نمیشه، بچه جنگلم.
– آخه همسایه های فضول…
– خب مگه چیه، کارگر حسین آقا مگه شاخ و دم داره؟
در جوابش فقط خندیدم، در عالم ساده او پلیدی جایی نداشت. واقعا” داشتم خاطرخواهش میشدم. بعد از صبحانه رفتیم خرید چون لباس درست و حسابی نداشت. رنگهای تند رو بیشتر دوست داشت، شاید با اونا به قوم و قبیله اش وصل میشد. دایم نظر من رو می پرسید اما من فقط در مورد جنس و مرغوبیت نظر میدادم. اصلا” نذاشت پول بدم. از هزار تومنی خرج میکرد که از مادرش کش رفته بود: قسمتی از شیربهاش که اون موقع معادل بالاترین حقوقی بود که یه کارمند میتونست فکرشو بکنه. خرید لباس زیر سختم بود. از مغازه فرستادمش بیرون و هرچی به عقل ناقصم میرسید دستپاچه سفارش دادم: زیرپیرن توری، جوراب و سوتین و یه بسته شورت رنگارنگ.
نفهمیدم چطوری پولشو دادم اومدم بیرون. بعدش راضیش کردم بریم آرایشگاه. تاکید کردم موهاش کوتا نشه. خانومه پرسید: اپیلاسیون هم لازم داره؟ مارال هاج و واج نگاه میکرد. گفتم: اشکالی نداره. دو ساعت بعد که رفتم دنبالش با یه حوری روبرو شدم که کم مونده بود بغلش کنم ببوسمش. تو ماشین گفت: بسوزه پدر این آریش، آتشم زدن.
– عیب نداره، تازه معلوم شد چه قدر قشنگتر از اونی هستی که نشون میدادی. از حالا باید چار چشمی مواظبت باشم.
سرخ شد. کمی به سکوت گذشت. گفتم باید به پدرت زنگ بزنیم از نگرونی درش بیاریم. بهش میگیم، یعنی خودت میگی، یه جایی کارِ نگهداری از یه زن سالمند گرفتی و پولشونم به موقع پس میدی. گفت: باشه، ولی نه حالا، بذار چند روزی تقاص پس بدن. میدونم منو نمیخوان، مگه برا کلفتی و شیربها.
– ولی پدرت…
– اونم باید چوب بی عرضگیش رو بخوره.
برا نهار خواستم ببرمش چلوکبابی که مخالفت کرد: با این سر و ضع راحت نیستم، ولخرجی هم نکنیم بهتره.
– هر چی تو بگی خانم زیبا.
– اه، هی اینه مگو، یه طوری میشم، خودمو گم میکنم.
توی دلم گفتم قربون اون یه طوری شدنت برم.
نیمرویی که خوردیم خیلی چسبید. ساعت چهار بعد ازظهر بود. گفت: باید خودمو بشورم، جونم میسوزه.
– از لباسهای تازت بپوش ببینیم چیزایی که هول هولکی خریدیم اندازه هست یا نه.
دل تو دلم نبود تو لباس نو ببینمش و دیدم: یه تی شرت سفید با دامن شکلاتی که یه کم بالای زانوش بود. یه فرشته. اولین بار بود که پاهاشو میدیدم. مطابق معمول سوتنین نبسته بود. نتونستم جلو خودمو بگیرم. با ژستی که میخوام بغلش کنم رفتم طرفش. اومد طرفم و آروم بغلم کرد. موهای خیسش گردنم رو خنک کرد. عطرش مستم کرد. بدون این که اراده کرده باشم از دهنم پرید: این مارال منه…
– مارال کنیزته.
– چراغ خونمه.
نمیدونم چقدر تو بغل هم بودیم و کی رفتیم رو مبل کنار هم نشستیم. دستاشو گرفته بودم. به چشمای نمناک هم زل زده بودیم.
– زن من میشی؟
– همین حالام زنتم، کی از تو بهتر.
– بی عقد و عروسی؟
– دلم باید گواهی بده که داده، عقد و عروسیم اگه لازم شد، به وقتش.
لبامون به هم چسبید. دستام رو بازوهاش بود. متعجب از این که بازوهای به این نرمی چطور یه بز چهل کیلویی رو راحت از زمین بلند میکردن. هنوز دل نداشتم تو عشقبازی از این جلوتر برم. فکر کردم نباید عجله کنم.
– باید شیرینی بخرم امشب جشن بگیریم، یه جشن حسابی درخور بانو مارال. رقص بلدی؟
– تا شب یاد میگیرم.
بساط زعفرون رو پهن کردم و با حوصله یادش دادم چطور با ترازو کار کنه. مواظب باشه زعفرون زیادی خورد نشه، همیشه هم یه ذره بیشتر از وزنی که رو بسته نوشته بذاره.
– یه ماه که کار کنی پول شیربهایی که کش رفتی در میاد. این کار رو معمولا” خودم میکنم یا کارگر میگیرم. اینجوری بهش ندا دادم که تو خونه بیکار نیست و سرش گرمه.
– من عاشق کارم.
رفت تو فکر.
– فقط دلم برا بزم تنگ میشه. از بچگی شیرش دادم تا بزرگ شد.
– حیاط بزرگه، یکی میگیریم.
شب جشن گرفتیم. شیرینی با شرابی که مارال فقط لبی از اون تر کرد.
– میخوام هشیار هشیار باشم، نمیخوام چرتم بگیره.
برام رقصید. با پیرهنی یقه باز. یعنی فهمیده بود چقدر عاشق سینه هاشم؟ رقص بلد نبود. غریزی خودش رو پیچ و تاب میداد. وقتی چرخ میزد دامنش مثل چتر باز میشد و پر و پای خوش تراشش که یک ذره هم چربی اضافی نداشت تا بالای شورت قرمزی که پوشیده بود بیرون میفتاد. رقصید و رقصید. لپاش گل انداخته بود و گردنش از عرق برق میزد. بلند شدم بغلش کردم و ناشیانه کمی باهم رقصیدیم.
– خیس عرق شدی عزیزم.
– ولی خسته نشدم.
– بریم با هم یه دوش بگیریم.
– هرچی تو بخوای.
دست انداختم زیر کپلش بلندش کردم. سنگین تر از اونی بود که فکر میکردم و تلوتلو خورون رسیدیم حموم. آروم آروم دکمه های پیرهنش رو باز کردم. دامنش رو هم در آوردم. مثل مجسمه ونوس بی حرکت بود. پیرهن و شلوار خودمو در آوردم.
– بیا زیر دوش، فقط مواظب باش موهات خیس نشه…
چه خیال خامی. توی بغل هم بودیم و آب ولرم تن و بدن ملتهبمون رو نوازش میداد. سینه های نوک کرده ش رو پوست تنم بازی عشق رو شروع کرده بودن. دوش رو بستم و شرو کردم به صابون مالی تنش تا رسیدم به سینه هاش. دستای صابونیم روشون حرکت میکرد. چشماشو بشته بود و سعی میکرد جلوی ناله های غریزی رو بگیره. احساس کردم سست شده ممکنه بیفته. یه دستمو تکیه گاه پشتش کردم. کم کم رفتم پایین لمبراشو ماساژ دادم. اون یکی دستمم رفته بود تو شورتش رو تپه ونوس و پایین تر سرگرم بزرگترین کشف عمرش بود. شورتشو در آوردم گفتم: تو منو نمیشوری؟
– رو ندارم، اگرم داشته باشم جونشو ندارم. تو تمیزی، دیگه وقتشه خودمونو آب بکشیم.
شورتمو که در آوردم آلت سیخ شده م قایم کردنی نبود. یه کم خجالت کشیدم. فهمید. با خنده روشو برگردوند. صابونو از تنمون شستیم و خشک کردیم و رفتیم اتاق مارال که رختخوابش نو بود. دور اول عشقبازی شتابزده و هیجانی بود ولی دورای بعد آرومتر و دلچسبتر. تا جون داشتیم عشقبازی کردیم. آفتاب زده بود که تو بغل هم خوابمون برد.
نوشته: bj
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید