این داستان تقدیم به شما
هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی خاطراتم از قوه مخیله من بیشتر باشه چون که من بیشتر اوقات در گذشته زندگی میکنم ، بعضیاشون منو قوی میکنن و بعضیاشون منو ضعیف میکنن و هرگز منو شکست نمیدن ، توی این دوره های آخر حس کردم باید خاطراتم رو دوباره مرور کنم و باید اونارو روی کاغذ بنویسم تا با هم مطالعه شون کنیم شاید شما اونهارو به شکل دیگه دیدید و شاید از آنها عبرت گرفتید و شاید آنها رو رد کردید منم باید بار سنگین این خاطرات رو دوش مداد و آینده ام بزارم …
***
اسمم خالد هست در حین گذر از سن پانزده سالگی در شهر کوچکی همراه با پدرم منصور که پنجاه و سه سالش بود و مادرم نادیه که چهل و سه سالشه زندگی میکنیم وضع مالی ما خیلی خوبه چون که پدرم یه شرکت پخش مواد غذایی داشت که با برادرش عادل شریکه . مادرم با اینکه سنش زیاده خیلی زیبا بود طوری که با یه نگاه دل و عقل اسیر خودش میکرد وقتی چشمام به موهای سیاهش در شب مهتابی میفته ، لباس حریری هندی که توی لطافت و نرمی رقیبی نداره از روی شونهاش تا نافش مثل امواج دریا حرکت میکرد و اون چشمای سبزش که تمام رنگای بهار با خودش داشت .
خلاصه مثل نمونه زنده لفینوس اله زیبایی نزد افریقایها بود علاوه بر اینا صدای دلنشین ، خوش کلام ، شخصیت قوی و نگاه سحر آمیزیز و مسحری داشت حتی بعضی از مردم شهر بهش لقب فاتح و قهر کننده مردا رو بهش داده بودن .
ما زندگی آروم و معمولی داشتیم و مادرم خیلی به پدرم احترام میگذاشت خیلی هم به من میرسید پدرم هم هرچی میخواست براش مهیا میکرد فکر میکنم خیلی از نظر عاطفی و سکس راضیش میکرد . مادرم تو زندگی چیزی کم نداشت جز یه چیز که براش راه حلی پیدا نکرده بود اونم عموم بود
عموی من خیلی جون بود و ازدواج نکرده بود و در بخش از ویلای ما زندگی میکرد پدرم مثل پسرش ازش مراقب میکرد و خیلی بهش اطمینان داشت طوری که پدرم کارای شرکت و مراقب از ما ( بعضی مواقع ) رو به عموم میسپرد . پدرم به دلیل زیبایی بیش اندازه مادرم و حساسیتی که روش داد همیشه به نگاههای مردم توجه میکرد ولی هرگز شک نمی کرد که عموم برای یه لحظه بخواد به مادرم نگاه و فکر بد بکنه .
این همون چیزیه که مادرم تو زندگیش کم داشت و توی سکوت نگهش میداشت چون نمیتونست به همسرش بگه که برادر کوچیکش باهاش لاس میزنه و هر وقت فرصت داشته باشه بهش حرفای عاشقانه و سکسی میگه گاهی هم جرات میکنه رو جاهای حساس بدنش دست میکشید یا از پشت محکم بقلش میکرد در حالیکه با دستای قویش پستوناشو فشار میداد . مادرم یه خصلت پنهانی داشت که ننوشتمش و خودم ازش خبر نداشتم ……مادرم تا سرحد جنون شهوتی بود و سعی میکرد این حسو کنترل کنه و کسی ازش با خبر نشه .
تلاش میکرد عمومو از اون چیزی که تو سرشه منصرف کنه ولی عموم هر روز اشتیاق و علاقش به مادرم بیشتر میشد عموم براش مثل آتیشی بود که نمیتونست در مقابلش مقاومت کنه چون عموم مطمئن بود که مادرم نمیتونه به پدرم بگه که برادرش بهش تعرض میکنه چون باعث از هم پاشیده شدن خانواده میشه و در نهایت با تجربه عموم از زنا و شهوت مادرم میدونست مادرم درآخر تسلیم عشقش میشه فقط باید صبر کنه . مادرم خوب میدونست اگه امروز از عادل فرار کنه فردا و پس فردایی هم هست چون اون با ما توی یه خونه زندگی میکنه پس فکر کرد و تصمیم گرفت…….باید باهاش روبه رو بشم ….. و باهاش صحبت کنه تا اونو از کارش منصرف کنه ، منتظر شد تا یه فرصت خوب پیش بیاد و باهاش صحبت کنه
ظهر یکی از روزای هفته بابام به مادرم زنگ زد گفت به خاطر کارای شرکت دیر میاد خونه چون داره یه بار برای یکی از کشورهای همسایه میفرسته و حضورش ضروریه و شاید تا نیمه شب نیاد و عادل داره به خونه میاد تا یکم استراحت کنه تا بعد برگرده شرکت ….. حس کرد که این فرصت مناسبیه
خیلی ترس و استرس داشت که میخواد وارد یه دعوا بشه و به درد رنجاش پایان بده . زود رفت و یکی از لباسایی که خیلی کمتر بدنشو نشون میداد پوشید ولی فایده ای نداشت چون هیچ چیز نمیتونه زیبایی چشماش و آتیش او لباشو ، بزرگی سینهاشو مخفی کنه
لباساشو پوشید رفت تو پذیرایی نشست منتظرش موند ، همین که عادل امد قبل از اینکه بزاره سلام کنه بهش گفت :
عادل بیا میخوام یخورده باهات صحبت کنم
بهش نگاه کردم زیبایش دیونم میکرد … شما دستور بده بفرما
نزدیکش شدم کنار صندلیش نشستم
ای کاش میدونستی من خیلی رکم هر چی تو دلمه رو به زبون میارم
عادل چیزی که بینمونه عاقلانه نیست و تو باید رعایت کنی من زن برادرتم به خدا تو رو مثل پسرم دوست داره من و خالد تو رو دست داریم و من تو رو مثل برادرم میدونم عادل باید عاقل باشی به این رفتارت ادامه نده، تو کوچیک نیستی و تمام چیزایی که خوشکل ترین دخترا رو مجزوبت کنه رو داری تازه من از تو بزرگترم و برای تو حرام هستم .به برادرت فکر نکردی ، به من یا خالد فکر نکردی ، فکر نکردی اگه برادرت بفهمه تو با من چکار میکنی چه بلایی سرت میاره اگه یه بار بیاد و تو رو در حین ….نمیدونم دوست داری زن برادرت خیانتکار باشه و با کی …با تو عادل …بهم جواب بده
همه جا رو سکوت گرفته بود عادل با نارحتی سرش رو به سمت زمین خم کرد مادرم هم دستاشو رو صورتش گذاشته بود گریه میکرد تا اینکه عموم سکوت روشکست
نادیه تو فکر میکنی من حیونم ، تمام چیزایی که گفتی من هر روز هر لحظه بهشون فکر میکنم من ناراحتتیتو حس میکنم میدونم این رفتارمن یعنی تعرض به تو ولی نمیدونی که من خیلی دوست دارم تو میگی میتونم تمام دخترای دنیا رو داشته باشم ولی من فقط تو رو تو دنیام دارم تو هم نمیتونی جلوی عشقم به تو رو بگیری نادیه تو هوایی هستی که نفسش میکنم تو خون تو رگامی من زندم چون دوستت دارم تو رو جلوی چشمام میبینم و خوابتو میبینم من میدونم نمیتونی دوستم داشته باشی و احساسمو درک کنی میدونم نمیتونی نیازمو برطرف کنی منم آدم طماعی نیستم همین که دستاتو میگیرم ، نگاهت ، لبخندت برام کافیه دروغگوم اگه بگم بهت نیاز ندارم من ازت یه عشق افلاطنونی نمی خوام عشق یعنی بهم رسید دوتا عاشق و با هم به آرمش برسن ، عشق یعنی روح و بدن من میدونم عشقم ناقصه چون عشقم یک طرفه است
نادیه بهت قول میدم که دیگه هیچ وقت نارحتت نکنم و مزاحمت نشم و بهت نزدیک نشم ولی فقط یه چیز ازت میخوام ….. اینکه از دور منو دوست داشته باشی …..میشه از یکی متنفرباشی و بدونی او شخص تا سر حد مرگ دوست داره ؟؟ نادیه بهم بگو…
نادیه هنوز سرشو بین دستاش گذاشته بود و به عادل گوش میداد ولی چیزی که عادل نمیدونست این بود که حرفاش یکی پس از دیگری مثل تیر آتشین از گوش نادیه وارد میشدن ودر بدنش منتشر میشد و باعث میشد نتونه تکون بخوره
بله لحظه مواجهه با عادل به لحظه فروپاشی و ضعف تبدیل شده بود مادرم تمام برج ها و قلعه هاش ریخته بودن و دوست داشت خودشو تو بقل عادل بندازه بزاره هر کاری میخواد با بدنش بکنه هرچی اون بخواد هرچی مادرم آرزوشو داره
عادل با صدای خفه و بغض دار رو به مادرم کرد گفت چرا ساکتی
سرشو آروم بلند کرد توی چشماش نگاه کرد اشکی از چشمای عموم سرازیر شد که تمام حواس مادرمو برد و با دستش اشکشو پاک کرد با صدای خفه گفت :
عادل تو داری گریه میکنی نمیدونم باید چی بهت بگم ، خواهش میکنم ، بهم رحم کن ، برای چی عادل
عادل دست مادرمو درحالی که اشکشو پاک میکرد گرفت و با شوق عشق شروع به بوسیدن دستش کرد
با عشقت نادیه با عشقت بدون تو نمیتونم زنده بمونم تو تمام چیزی هستی که من میخوام
مادرم با اون یکی دستش سر عادل رو گرفت و موهاشو نوازش میکرد
تورو خدا عادل کافیه ، نمیتونم تحمل کنم
عادل زانو زد بهش نزدیک شد سرشو گذاشت رو پاهاش بغلش میکرد بوسش میکرد و سرشو به سینه هاش فشار میداد سرش رو بلند کرد و شروع به خوردن سینهای مادرم کرد وحشیانه بوسشون میکرد و اینجا بود که قل و زنجیر ساحره عصیان پاره شد تا تسلیم پادشاه شهوت و عشق بشه ، امیر خماری و شهوت ، سلطان سکس که فاتح سرزمین های دیگر بوده .
نادیه به سختی نفس میکشید و به آه ناله افتاده بود دستای عادل که رو روناش بود رو گرفت و اونا رو روی سینه هاش برد و بادستش روی دست عادل فشار میاورد و به آه ناله افتاده بود عادل با دستش کونشو گرفت و از روی لباس اونو میمالوند شروع به خوردن گردنش کرد و مادرم با اون لب میگرفت مادرم که شهوت کورش کرده بود با صدای آهسته گفت :
عادل ….. یه کاری کن … دیگه نمیتونم تحمل کنم … خواهش میکنم … میخوام منو ببوسی … عادل ….. این کافی نیست ….. میخوام یه کار دیگه بکنی … عادل …. عادل….
یه مدت طولانی با هم لب میگرفتن و با زبون هم بازی میکردن میخوردن در یه لحظه اونا روی زمین دراز کشیده بودن مادرم بالای عادل بود دیگه میدونست راه فراری نیست و باید تسلیم بشه و از چیزی که داره اتفاق میفته لذت ببره درحالی که مادرم روی عادل بود ، عادل شروع به باز کردن دکمه های پیراهنش کرد و شروع به لمس کردن بدن سفید مادرم کرد بدنی که همیشه آرزشوداشته و در خواب و خیال با اون ارضا میشده کرست مادرمو باز کرد و خیلی آروم اون رو روی زمین خوابوند درحالی که میبوسیدش آروم آروم لباس مادرمو رو در می آورد وقتی عادل سینه ها و باستن مادرمو دیدی مات و مبهوت مونده بود
باور نمی کنم دارم خواب میبینم باور نمی کنم تو الان تو بقل منی بهم بگو که من خواب نمی بینم عشقم – من بقلتم عزیزم عادل بسه دیگه من فقط مال توم هر کاری که می خوای با من بکن عشقم دیگه نمیتونم تحمل کنم
عادل لباس مادرمو در میآورد و هرچی از جسم مادرم معلوم میشد رو میبوسید تا اینکه به کسش رسید عمو عادل خیلی وحشیانه کس مادرمو میخورد شهوت تمام وجودشو گرفته بود به آه ناله افتاده بود
عادل کس مادرمو میخورد میلیسید بوس میکرد بعضی وقتا هم گاز کوچیکی ازش میگرفت نادیه نمیتونست دیگه خودشو کنترل کنه آه و ناله های مادرم آدمو دیونه میکرد مادرم با دستش سر عادل رو بلند کرد و با چشمانی که شهوت توی آنها موج میزد نگاه میکرد بهش میگفت
داری با من چکار میکنی عادل باور نمی کنم من توی کل عمرم چنین احساسی نداشتم
عشقم من میخوام نقطه نقطه بدنتو ببوسم …منم توی عمرم چنین احساسی رو با کسی نداشتم فقط با تو عشقم دوست دارم ببوسمش و بخورمش
عادل عیبه …. خواهش میکنم ….کاری که میکنی برام خیلی سخته …. نمیتونم تحمل کنم …دارم دیونه میشم
نادیه فکر نمیکردم اینقدر زیبا هستی تو زیباتر از خیالم هستی عادل شروع به درآوردن لباساش کرد این فرصتی برای نادیه شد تا نفسی تازه کنه عقلش سر جاش برگرده عکس همسرش که بهش لبخند زده بود جلوی صورتش امد شروع به تکان دادن سرش کرد و با پشیمانی و چشمانی گریان گفت : این حقشون نیست ….. حرامه …. این حقشون نیست ….نه خودش نه خالد …خالد
از جاش بلند شد و خودشو تمام لخت دید شروع به داد زدن کرد … در حالی که سعی میکرد با دستاش بدنشو بپشونه و سریع لباساشو جمع کنه استرس زیادی داشت چون پسرش خالد دیگه داشت از مدرسه میرسید و ممکن بود هر لحظه بیاد و این یعنی پایان ،
عکس پسرش خالد مثل کشتی نجاتی بود که از دور دید درحالی که داشت غرق میشد خودشو به اون رسوند
تصویر همسرش مثل زنگ خطری بود … که در گوشش صدا میداد به عادل نگاه کرد که دست از لباس کندن کشیده بود و همینطور بهش نگاه میکرد بهش گفت :
اینا لباساتن ، دیگه بسه … خالد الان از مدرسه میاد روشو برگردوند تا توی چشمای عادل نگاه نکنه به طرف پنجره رفت تا کمی هوای تازه بهش برسه تا قدرت و نشاطش کمی برگرده بعدش برگشت و خواست از اتاق بره یه لحظه ایستاد رو به عادل کرد گفت ممکن نیست ما هردمون تو یک خونه با هم زندگی کنیم … یا من یا تو…..و سریع خارج شد و در رو پشت سرش بست ، عادل تن خسته شو روی مبل انداخت و دستاشو روی صورتش گذاشت ، متوجه حرف نادیه شده بود ، میدونست که خودش باید بره، دور بشه ، اینجا دیگه جایی نداره ، درحالی که خالد در افکارش قوطه ور شده بود نادیه در حالی که عادل رو بقل کرده بود در رو باز کرد ودر حالی که از پله ها بالا میرفتن خالد بهش سلام کرد و اون با لبخندی غمناک جوابش را داد واز جلوی چشمانش دور شدند…
عادل بلند شد و به اتاق خودش رفت و عادل هم به اتاقش رفت لباسهاشو عوض کرد و آماده نهار خوردن با مادرش میشد نادیه هم به اتاقش رفت وارد حمام شد لباسهایش در آورد و خودشو بین آب گرم حمام انداخت تا تن خسته و روح زخمیش را تمیز کنه در حالی که اشکهایش سرازیر میشد و از خودش میپرسید چرا گریه میکنم ؟؟؟ وجدان یا عذاب گناه … شادی نجات یافتن … یا شهوت غیر قابل کنترلش ، گذاشت آب روی بدنش بریزه بدنی که امروز نزدیک بود از دستش بده برای همیشه همچنین عفت و طهارتش رو در حالی که گریبانگیر این افکار بود عکس همسرش که بهش لبخند میزد دوباره جلوی چشماش امد احساس کرد که چقدر الان به همسرش نیاز داره پس زود از حمام خارج شد و لباس پوشید به تلفن همراه همسرش زنگ زد تا بهش بگه زود بیا خونه و خیلی دلش براش تنگ شده ، همسرش از این تماس نادیه خیلی تعجب کرد چون بار اولیه که نادیه با این شوق و ولع میبینه ، و بهش قول داد که یه ساعت دیگه برسه نادیه هم قشنگترین لباسشو پوشید به خودش عطر زد آرایش کرد و روی تخت منتظر شوهرش موند تا بیاد و آتیش شهوتی که امروز درونش روشن شده بود وهنوز خاموش نشده رو خاموش کنه .
منصور به خونه امد مستقیم به اتاقش رفت تا همسرش رو ببینه تا حالا انو اینطور ندیده بود منصور بهش خیره شده بود پیشونیشو بوسید بهش لبخندی زد و چند جمله عاشقنه بهش گفت بلند شد و طرف حمام رفت تا یکم نشاطش برگرده و خستگیش بره آب گرم رو باز کرد در حالی که خودشو میشست نادیه اونو از پشت بقل کرد و کمرشو با شوق و اشتیاق بوس میکرد و با دستاش سینه های منصور رو لمس میکرد دستشو پایین برد و کیر شو محکم گرفت میکشید و با اون بازی میکرد نفساش سریع شده بودن شوهرش مبهوت مونده بود چون تا حالا چنین کارایی رو ازش نخواسته بود پس چه رازی پشت این تغیر ناگهانی بود ، کیرش داشت بزرگتر میشد وقتی نادیه باهاش بازی میکرد دیگه به شق تمام رسیده بود بزرگ سفت محکم ، برگشت و محکم بقلش کرد کیرش به لبای کسش چسبید حس کرد شهوت داخلش داره منفجر میشه شروع کرد کیرشو رو کسش مالیدن و با دستاش باستنش رو گرفته بود و با اونا بازی میکرد نادیه هم آه ناله میکرد و یه سری کلمات عجیب و غریب میگفت … خواهش میکنم منصور …. خیلی ازم دور نشو … نمیتونم تنها بمونم … من خیلی بهت نیاز دارم … کنارم نیازت دارم .. بهش گفت من همیشه کنارتم عزیزم …. چته ؟؟
هیچی فقط مشتاق دیدنتم عشقم ، همدیگه رو بقل کرده بودن ، و بهش گفت بیا بریم تو اتاق از حمام خارج شدن سمت تخت خواب رفتن نادیه خودش رو روی تخت انداخت و پاهاشو باز کرد دستشو روی کسش گذاشت گفت… یلا عشقم بیا .
وقتی دید نادیه دراز کشید و پاهاشو باز کرده و کسش روبروشه و به خاطر قطرات آب میدرخشید شهوتش دیونش میکرد بالای نادیه خوابید در حالی که کیرش کسشو لمس می کرد نادیه درحالتی بود که هرگز تجربه اش نکرده بود و با صدای لرزان میگفت : بزارش ….بزارش …بزارش توی کسم … خواهش میکنم منصور دیگه نمیتونم …بکن توش نادیه منتظرش نمود کیرشو با دست گرفت و سرکیر منصور کرد توی کسش شوهرشو بقل کرده بود محکم فشارش داد کیر منصور (بابام) تا ته رفت توی کس نادیه (مامانم) مادرم از درد شهوت فریاد بلندی کشید که باعث شد بابام جلوی دهنشو بگیر تا خالد صداشونو نشنوه ، منصور مبهوتانه بهش نگاه میکرد میخندید بهش میگفت الان میفهمن ، نادیه خندید و سرخ شد شاید از حیا شاید از ترس و بهش گفت چه عیبی داره اگه من این همه بهت نیاز داشته باشم تو عشقمی تو همه نیازمی ، منصور خندید بوسیدش بقلش کرد و دوباره شروع به سکس کردن شهوت سرتاپای هردوشونو گرفته بود .
صبح روز بعد منصور آماده رفتن به شرکت شد به سمت استراحتگاه برادرش رفت چون از دیروز تا حالا ندیده بودتش در رو زد ، یه بار دیگه در رو زد ولی کسی جواب نمیداد نگران شد در رو باز کرد داخل رفت به اتاق خوابش رفت برادرش رو دید که روی تخت افتاده و یه شیشه شراب کنارشه تعجب کرد میدونست برادرش بعضی مواقع شراب میخورد ولی تا حالا اینطور داغون مست ندیدتش به طرفش رفت صداش زد عادل … عادل تکونش داد
عادل یه خورده هوش هواسشو جمع کرد سردرد قوی داشت دستشو روی سرش گذاشته بود
صبح بخیر ، چیه ، ببین ساعت چنده دیر شده
ساعت نه عمو عادل ، مثل اینکه دیشب خیلی زیاده روی کردی ، اتفاق جدیدی افتاده
اتفاقی نیافتاده
منصور از تعجب ابرهاشو بالا داد گفت …. مطمئنی چیزی نشده
باشه من میخوام در مورد یه مسئله باهات صحبت کنم
تو هم همینطور – نه تو جلوتر من برو شرکت من خودمو میرسونم
منصور چیزی نگفت و حیرت زده سر کار رفت
عادل بلند شد ویک فنجان قهوه ریخت و سرشو با آب سرد شست تا بیدار بشه و خودشو برای تصمیم دیشب آماده کنه
بعد از آماده شدن به شرکت رفت تا برادرشو ببینه
عادل وارد دفتر منصور شد وسلام کرد روبروش نشست بهش لبخند زد… ها … بیدار شدی یا نه
اره بیدارم میخوام تو هم بیدار باشی و خوب به حرفام گوش بدی
من همیشه بیدارم با مهربونی به برادرش نگاه کرد گفت :
عادل تو مشکلی داری ، توی دردسر افتادی ، به کسی مدیونی ، هرگز تو رو اینطوری ندیده بودم ، حرف دلتو بهم بگو
عادل بهش نگاه کرد درحالی که با خودش صحبت میکرد … منصور تو تنها کسی هستی که نمیتونم حرف دلمو بهش بزنم
من تصمیم گرفتم از کشور خارج بشم و تنهایی سفر کنم
لبخند منصور محو شد و جاشو به تعجب داد …. بهش گفت چی میگی نکنه هنوز مستی اگه مشکلی داری بگو برات حلش میکنم ، مشکلی ندارم فقط میخوام برم ، خواهش میکنم سعی نکن جلوی منو بگیری ، من دیگه کوچیک نیستم ، من آزادم و اگه برات زحمتی نمیشه سهم من از شرکتو ببین چقدره هر طور راحتی برام بفرستش از طرف منم بهت کفالت تام میدم تا بتونی کارمو در نبود من انجام بدی ، تصمیم گرفتم تا رفتنم توی هتل زندگی کنم ولی قبل رفتنم بهتون سر میزنم
منصور گفت : چی هتل …. نه ، یه اتفاقی افتاده ، نادیه ناراحتت کرده …. خالد … من … من باید دلیل این تصمیمتو بدونم
بهش گفتم چیزی نشده فقط میخوام کل زندگیمو عوض کنم
تغیر خوب نه تغیر بد ، کاری که تو داری انجام میدی فاجعه است
عادل ایستاد طوری که میخواست این جدال و بحثو تموم کنه گفت من هر طور دوست داشته باشم زندگی میکنم بهش لبخندی زد و با سرعت از اتاق خارج شد و منصور رو با دنیایی از افکار تنها گذاشت ، یعنی چه اتفاقی افتاده دلیل این همه تغیر عادل چیه و آیا خانوادش در این امر دخالتی دارن که ذهنش طرف زنش نادیه رفت. یعنی ممکنه به این مسائل مربوط بشه ، تلفن رو برداشت و بهش زنگ زد ولی نادیه از خونه رفته بود بیرون – در همین حین نادیه در بازار قدم میزد و سعی میکرد تا افکار بد و شیطان که سعی میکرد کنترلش کنه و اونه به درجه سقوط برسونه دور کنه ، نادیه توی چشم مردم زیبایی سحرآمیزش رو میدید ، چشمای همه مردای شهر دنبالش بود ، حس میکرد که نگاهاشون لختش میکرد ، میخوردش و از درون نسبت به این نگاه ها خوشحال بود ، درسته که شوهرش سعی میکنه تا حد امکان ارضاش کنه ، ولی این بدن سیر نمیشه ، و آتیش این شهوت کم نمیشه و همیشه بیشتر میشه بعد از اتفاق دیروز که با عادل افتاد وقتی با زبونش کسشو میخورد میل به نوع جدیدی از سکس پیدا کرده بود و شاید خیلی چیزاست که اون بلد نبود چون که بین دستای عادل حس کرد هنوز یه دانش آموز توی مدرسه سکسه ، سعی میکرد با گشت گذار تو بازار این افکار رو از خودش دور کنه ، ولی شیطان این اجازه رو بهش نمیداد ، چه ضرری داره تا نیازشو برطرف کنه و آتیش شهوتشو خاموش کنه ، خیلی از زنا رو میشناسن که از این کارا میکنن و احساس گناه نمی کنن ، در این افکار بود که تلفن همراهش زنگ خورد فهمید شوهرشه و با خنده بهش سلام کرد ، چیزی شنید که توقعشو نداشت سرجاش ایستاد بهش شوک وارد شده بود
تو چی میگی ، چی شده – توهم موافقت کردی
منو تو موقعیتی قرار داد که نمیتونستم موافقت نکنم . دو کلمه گفت بعد رفت لباساشو جمع کنه تا بره ، کاری کردی که ناراحت بشه ؟ ؟؟؟حتما دلیلی داره
با استرس جواب داد هرگز… من داشتم بهش میگفتم الان باید دنبال یه عروس باشه و خانواده تشکیل بدی… شاید منظورمو اشتباه فهمیده
حتما بخاطر همینه شاید فکر کرده ما اونو توی خونه نمیخوایم ، سعی کن زود بهش برسی و اونو منصرف کنی
نادیه با سرعت طرف ماشینش رفت و سمت خونه حرکت کرد چیزی که داشت اتفاق میافتاد رو باور نمیکرد ، اون تصمیم نداشت عادل از شهر بره نمیدونست اینقدر عاشقشه که داره این کار رو میکنه ، هرگز خودشو نم بخشید اگه دلیل نابودی آینده اش باشه
نادیه به منزل رسید وبدون اینکه به چیزی فکر کنه زود به طرف استراحتگاه عادل رفت در رو باز کرد و دید داره چمدوناشو آماده میکنه حالش خوب نبود تا چشماشون تو چشم هم افتاد تند تند نفس میکشیدن و سکوت خاصی اونجا رو در بر گرفت بدون هیچ کلمه ای هر دوی اونها همدیگر رو بقل کردن – اشک از چشماشون سرازیر شد – برای چی عادل من منظورم این نبود برای چی تصمیم داری من و خودتو عذاب بدی
من این کار رو برای راحتی تو دارم انجام میدم باید برم ولی قلب و روح من همیشه اینجا پیش تو هستن
نادیه سرشو از شونه عادل بلند کرد و با نگاهی مشتاقانه بهش نگاه کرد و دم گوشش زمزمه میکرد … عشقت نادیه باهات میسازه
هردوشون به هم نگاه میکردن لباشونو بهم نزدیک کردن ، نگاهها عمیقتر شد ، نفس ها تند تر شدن ، بدناشون بهم چسبیده بود و هیچ راه فرار از این روبرویی نبود
بقل کردن خشن … نفس های شهوتی … بدن های محرمه … دستایی که با همه چیز بازی میکردن ، بدنایی که بهم برخورد میکردن ، در یک لحظه تمام دنیا غیب شد …و از دنیا غیب شدن عادل رو روی نزدیکترین صندلی نشود دامنشو از پایین بلند کرد و روی پاهاش نشست و سرشو بین سینه هاش قرار داد سینه هاشو با دستاش گرفت ، فشارشون داد ، بوسیدشون ، دکمه های لباس نادیه رو باز کرد و چهار فصل دنیا رو توی بدنش میدید ، درختان بهاری گل دادن ، میوه انار ، شروع به چیدن میوه ها کرد و اونارو با زبونش میمکید ، با عشق پیراهنشو دراورد … تن داغشو حس کرد و شروع به بوسیدن و لیسدنش کرد کسشو طرف کیرش برد با دستاش بقلش کرد ، محکم بقلش کرد باستنش به سینش خورد و گرمای تابستون آتیششو بیشتر کرد ،به جایی رسیده بودن که دیگه برگشتی در کار نبود کونشو گرفت اونم محکم بقلش کرد بلند شد و اونو تا تخت خواب بقل کرد اونو روی کمرش خوابوند بالاش نشست نادیه پاهاشو باز کرد کیرشو روی کسش میکشید دیگه تحمل نمی کرد اونو کنار زد لباساشو در آورد ، الان دیگه لخت بود فقط برگ توت مونده بود ، ولی اون مثل پاییز بود و توی پاییز تمام برگا میریزن ….
برگ توت افتاد ، به کس نادیه نگاه میکرد آرزوی زندگیش برآورده شده بود سریع شروع به خوردن و بوسیدن باستنش کرد نادیه هم با دستاش سرشو طرف کسش فشار میداد ، کسشو میخورد میمکید ، طوفانی از دور داشت میومد ، سکوت شکسته شده بود ، کلماتشو مثل رعد برق گوش رو کر میکرد … آه ه ه ، بخورش ، بخورش عادل ، این همون چیزیه که میخواستی ، منم همینو میخواستم تا حالا چنین حسی نداشتم ، خیلی خوبه خوشمزه است عشقم ، آخخخخ گازش بگیر آووووه ، من مال توم فقط تو ، هر کاری بخوای برات میکنم عادل دوست دارم ، دوست دارم آه ، آره ؟ ؟ زبونتو بکن تو کسم ، دارم آتیش میگرم عادل ، آره ، داره آبم میاد عادل … صدای فریادش مثل زلزله بود و شهوتش مثل آتشفشان فوران کرد شهوت نادیه تمام صورت و سینه عادل رو پر کرده بود پاهاشو دور سر عادل گره زد ، این سکوت قبل از طوفان بود ، هشداری برای امدن زمستونه ، باد و طوفان ، رعد و برق ، تنشو رو تن نادیه انداخت ، با هم گرم شدن و کیرش کسشو لمس میکرد انگار که اونو میبوسید و درکش میکرد و از میپرسید که بقلش کنه و ازش دفاع کنه ، این همون لونه هست که میمونه کیرشو روی کسش میمالید بدنش منقبض شد دیگه نمیتونست تحمل کنه با بلندترین صداش داد زد آه ه ه ه ه ه ه ه ، بزار توش بزار توش عادل بکککککن توش آخخخخخخخ و این اولین چیزی بود که عادل گفت :
بککککنم توی چی
خودت میدونی
آره میدونم ولی دوست دارم از خودت بشنوم
خجالت نمیکشی
تا نگی توت نمیکنم
بهت چی بگم جنایتکار
بهم بگو تو چی بکنمش
توی کل عمرم چنین حرفی نزدم
به خاطر من بگو
قرمز شده بود با خجالت گفت …. بکن توی من
توی تو کجات ؟
با عصبانیت جواب داد بسه دیگه نمیتونم بگم ، خواهش میکنم منو ناراحت نکن
جوابی نداد وسعی نکرد بهش فشار بیاره ، کیرشو تا ته کس خیس و شهوتیش کرد داخل ، گرمای درونشو حس میکرد شهوت نادیه رو حس میکرد و لذتی که تا بحال تجربه اش نکرده بود
برای اونا زمان ایستاده بود و همه چیز رو فراموش کرده بودن همه چیز جلوشون محو شد و انگار که در این دنیا نبودن
برای دو ساعت عمو عادل و مادرم نادیه با هم توی تمام حالت ها و پوزیشین ها سکس میکردن و زیر بدنهاشون وجدانشون خورد شد و درباره راه و پایام این مسیر چیزی نمیپرسیدن …؟ ولی دوستان ما پایان این مسیر رو میدونیم
هر کس یه بار تسلیم بشه هزار مرتبه دیگه هم تسلیم میشه ، چیزی که با یک درهم بفروشی فردا مجانی میشود
کسی که تسخیر کننده و فاتح و قهر کننده مردا بود …. دیگه نبود … ببخشید …
شده بود جنده مردااااااااا
نوشته: خالد منیوچ بن منصورگواد
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید