این داستان تقدیم به شما

سلام و خسته نباشید به همه اسمم امیر و 21 سالمه می خواستم خاطره مالیده شدن مامانم رو تعریف کنم …
***

من چند روز پیش که تو سایت های سکسی می چرخیدم و داستان ها رو می خوندم چند تا داستان توجه ام رو جلب کرد که مربوط به چند دستمالی کردن تو مترو و خیابون و…. بود بعد از خوندن آن ها تصمیم گرفتم این خاطره ام را بگم .
خونواده ما یک خونواده خیلی مذهبی هست بابام هم باز نشسته سپاه و مامانم که اسمش آرزو و 39سالشه چهره قشنگی داره وزنش حدود 65 و قدش 160 و خیلی زن مومنی هست که جلوی من با روسری و حتا جوراب می گرده ولی من برعکس خونواده مومنی که دارم خیلی حشری ام اصلا شبیه خونوادم نیستم طوری که مامانمو با اون همه مومنی وقتی میره حموم از لای در دید می زنم دید می زنم با تمام لباس زیرا و جورابش هم جق زدم درکل اصلا به خونوادم نرفتم

 
بریم سر اصل مطلب .این موضوع بر می گرده به تابستان 4 سال پیش که من 177 سالم بود اون سال عروسی دختر داییم بود و قرار بود منو مامانم برای خرید لباس عروسی به بازار بریم اون روز مامانم مثل همیشه با یک شلوار و مانتو و چادر برای رفتن حاضر شد من و مامانم تصمیم گرفتیم برای خرید به بازار رضا بریم برای همین به آژانس گرفتیم تا به اونجا بریم به اونجا که رسیدیم دیدم بازار رضا همونطور که می دوند مثل همیشه شلوغه و مردم کیپ هم راه میرن برا همین خوشحال شد و پیش خودم گفتم امروز به چند نفر می مالم و اصلا هوایم به مامانم نبود که همونطور من دارم می مالم مامانمم مالیده می شه
 
وارد باز شدیم و داشتیم لباسا رو نگاه می کردیم و منم به دو سه نفری رو مالیده بودم که تا رسیدیم به یه پاساژ که من از که خیلی شلوغ بود و به این فکر می کردم مردم تو پاساژ چجوری نفس می کشند مامانم گفت لباسی این پاساژ قشنگه و بیا بریم یه نگاهی بندازی منم قبول کردم که جلوی ورودی بودم که دیدم رفیقم زنگ زد ورداشتم و داشتم صحبت می کردم که مامانم بهم گفت بیا بریم تو که بهش گفتم تو خیلی شلوغه صدای تلفن بهم نمی رسه تو برو لبسارو نگاه کن منم چند دقیقه دیگه میام و مامانم رفت تو پاساژ منم بعد ده دقیقه تلفن رو قطع کردم و رفتم تو پاساژ داشتم اطراف رو نگاه می کردم تا ت اون شلوغی بتونم مامانم رو پیدا کنم تا این که دیدم جلوی ویترین یه مغازه ایستاده شلوغ بود وبا صف مردم یواش حرکت می کردم تا به مامانم برس که دیدم یه پسره هم سن وسال من دستشو کشید رو پشت مامانم و سریع روش رو برگردون که بگه من نبودم.

 
مامانمم سریع برگشت تا ببینه کی بود ولی نفهمید و از جلوی مغازه حرکت کر و داشت یواش یواش ویترین ها رو نگاه می کرد منم که خوشم نیومده بود که اون پسره مامانمو مالیده بود سعی کردم خودم و زود تر برسونم در این حال که داشتم به مامانم نگاه می کردم که دیدم یه مرده خیلی آهسته طوری که مامانم نفهمه خودشو از پشت چسبوند به مامانم داشت مغازه رو نگاه می کرد بعد چند دقیقه که یارو مامانمو زیاد مالیده بود مامانم متوجه شد برگشت و نگاش کرد ولی چون مامانم ترسو خجالتی سعی کرد فقط ازش دور شه متاسفانه مرده هم که فهمید مامانم می ترسه صداش در بیاد دنبالش راه افتاد تا بیشتر به ماله اون موقع من دیگه به مامانم نزدیک شده بودم ولی نمی دونم چرا دوست نداشتم بهشون نزدیک تر بشم و فقط می خواستم نگاه کنم و واسم جالب بود که یه مرد دیگه داره مامانمو می ماله هر چند من دوست داشتم مامانمو بکنم ولی تاحالا به این فکر نکرده بودم که یکی دیگه بخواد بکنتش یا بمالتش و برا همین برام جالب بود

 
مامانم همین طور که می خواست ازش دور شه ولی مرده بهش نزد تر می شد تا اینکه ازدحام جمعیت باعث شد که هم مامانم نتونه از دستش فرار کنه مرده هم سریع از پشت خودشو چسبوند منم از پشت شاهد ماجرا بودم که دیدم به دست دیگه کشیده شد رو مامانم که فهمیدم اون مرده دو تا رفیق دیگه هم داشت اونا هیکلشون گنده بود وطرف مامانم ایستاده بودن که دیده نشه مرده داره مامانمو می ماله مرده هم دیده بود تو پوشش رفیقاش قرار گرفته دستاشو آورد جلو گذاشت رو سینه مامانم و بعد دیدم دستاشو آروم داره میاره پایین تا اینکه رسید به کوس مامانم و هی خودشو می چشبوند بهش و انگار داشت تلمبه می زد و مامانم فقط تقلا می کرد بعد مرده مامانمو ول کرد و با دوستاش یه خورده فاصله گرفت مامانمم لباساشو مرتب کرد و اونجا ایستاده بود بعد چند دقیقه رفتم پیشش و سلام کردم که گفت کجایی یک ساعته منو تنها گذاشتی گفتم ببخشید خیلی شلوغ بود و گفت حالا بیا بریم خونه که گفتم مگه خرید کردی و گفت نه خسته شدم بیا زود تر بریم منم گفتم باشه از بازار اومدیم بیرون یه ماشین گرفتم که بریم خونه که وقتی مامانم خواست سوار شه دیدم پشت چادرش لکه های سفید ریخته فهمیدم که مرده ابشو ریخته بود
 
مامانم بعد اون اتفاق خیلی بهم ریخته بود و من دیگه دلم براش می سوخت اعصابم از دست اون مردا خورد بود و از دست خودم عصبانی بودم که هیچ کاری نکردم ولی می دونستم که نمی تونم کاری هم بکنم چون اونا سه تا بودن من یکی بعد اون اتفاق که مامانم ناراحت بود ما برای خریده دوباره به چند تا بازار دیگه رفتیم و خرید کردم و چند روز بعد هم به عروسی دختر داییم رفتیم مامانم از عروسی به بعد حالش بهتر شده…
 
 
نوشته:‌ امیر

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *