این داستان تقدیم به شما
دفعات متعددی که توی بچگی توی موقعیت سکس با همجنس قرار گرفته بودم باعث شده بود که تا سی سالگی موقع ورود به خونه هایی که یک نفر در آن زندگی می کرد و یا موقع تنها شدن با یک مرد توی محیط بسته ،ماشین، خونه ، اتاق انتظار دکتر و … به تنها چیزی که فکر کنم سکس با آن مرد و یا تجاوز بود.این ماجرا چیزی همیشگی بود . ردخور نداشت. همیشه همین فکر رو میکردم. تا اینکه بعد از بیست سال حضور همچین افکاری توی ذهنم و انتظار درونیام برای دیدن یا درگیر شدن با همچین موقعیت هایی بالاخره توی روزهای پایانی سیویک سالگی یکی از این افکار از پیش آمادهام به وقوع پیوست …
***
قرار بود برای دفتر بیمهی دخترعمهی یکی از همکارهایم پوستری طراحی کنم . شغل خودم طراحی نبود .همکار من که پسر بیست و پنج ساله ای بود لطف کرده بود و این سفارش پول درآر رو برای من گرفته بود . طراحی یک هفته طول کشید . همکار من توی اداره مسؤل بایگانی بود و توی اوقات فراغتش که تقریبا همیشه بود ساعتها مطالعه میکرد. و یا توی حیاط نزدیک به دیوار دستشویی سیگار میکشید.پسرخواهر رئیس اداره بود و گاهی هم شعر میگفت. شعرهاش رو به من نشون میداد و من میخوندم سعی میکردم در حد توان و سوادم بهش کمک کنم. هردو میدونستیم که از سر اجبار توی اداره و شغل و لباس کارمندی گیر افتادیم . این نق و نوق ها مارو روزبهروز بیشتر به هم نزدیک میکرد و نتیجهاش هم شد ساعتهای بیکاری رو باهم گذروندن و مسافرتهای کوتاه و ملاقاتهای گاهبهگاه با زنها.پسر سبزه و لاغری بود که لبهاش از زیادی سیگار پاک خاکستری و سیاهو رنگ پریده شده بود.ولی زنها دوستش داشتند.دلیلش هم شاید آشفتگی همیشهاش و رنجی که چشمهاش از خودش منعکس میکرد بود. گونههای برجسته مثل پایههایی برای چشمهای براقودرخشانش بودند .
انگار صورتش از چشم هاش ساخته شده بود . الکل که مینوشیدیم هردو شاعر میشدیم. ساعتها حرف و حرف و سیگار پشت سیگار و رفاقتی که بیشتروبیشتر میشد . توی یکی از جلسات مستی من از دوسال زندان رفتنم گفتم . بعد که اینو شنید انگار که زندان رفتن رو دوست داشته باشه برای من احترام بیشتری قائل شد و بیشتر دوستم داشت . زنهارو مرتب میدیدیم.الکل هفتهای سه بار توی خون . گاهی اوقات هم علف . شب هایی هم بود که مهمان خونهی من میشد و حتی یکدفعه که حوصله ی خونه رفتن نداشت یک هفته ای توی خونهی من موند.
توی دفعاتی که بعد از کار بامن به خونه میومد طراحی رو با سلیقهی هم جلو میبردیم.بعد توی یکی از بعد ازظهرهایی که توی خونه تنها بودم زنگ زد و گفت که اگه طرح رو تموم کردم به دفتر بیمهی دخترعمهش سری بزنم . گفت که وقتی اومدم توی ساختمون بیام طبقهی دوم و در واحد ۳ رو بزنم . گفت مشغول چیدن وسائل هستند . گفت ساعت پنج اونجا باشم . ساعت دو ظهر بود.برای استراحت دوسه ساعتی وقت داشتم.خوابیدم.اما هرچه کردم تا ساعت سهونیم خواب به چشمهام نیومد.بلند شدم و لباس پوشیدم.راه افتادم و به سمت میدون فردوسی راه افتادم . توی درگاهی آپارتمان دیدم که احسان رفت تو . صداش زدم. دیدم عکس العملی نشون نداد. من هم سیگاری روشن کردم و پشت سرش داخل شدم . در ساختمان توی طول روز باز بود. واحدهای دیگه هم شرکتهای نصب اینترنت و درب الکتریکی و دفتر فروش اجناسی نامشخص و یکی هم دفتر وکالت بودند . توی راه رو صداش زدم .جوابی نیومد . رفتم در واحدی که گفته بود .
در زدم.در زدم.در زدم.کمی صبر کردم. باز در زدم. ایندفعه کمی محکم تر. زنگ کار نمیکرد ولی با این حساب چندباری امتحان کردم.تا عاقبت احسان در رو باز کرد. وقتی دیدمش کمی جا خوردم. موی درهم ریخته. یقهی لباس باز. و سیگاری گوشهی لبهاش .
«زود اومدی.»
«خوابم نبرد. چیکار میکردی داخل کلک؟ پایین دیدمت نشنیدیصدامو»
«کجا بودی؟ ندیدم»
«همو از طرف فلافلی اومدم دیدمت اومدی تو . خواب بودی؟»
«نه.»
«پس چرا ریختت اینجوریه؟»
احسان سکوت کرد . بعد فندک منو ازم گرفت و سیگار روشن کرد. هنوز توی ورودی در دفتر ایستاده بودیم و نرفته بودیم داخل.
«احسان اگه کسی داخل پهلوته من برم تا دختر عمه ات نیومده کارتو بکنی»
«نه نه . صب کن . »
بعد خیلی فرز پرید تو.برای لحظه ای ناپدید شد. بعد از تو بین وسائل درهم ریخته راهشو باز کرد و برگشت. اومد بیرون و پشت سرش در رو بست.
« دارم خودِ دخترعمه رو میکنم.»
«ای کسکشششش»
«هییس ساکت .میشنوه . یه دیقه بیا اینور.»
رفتیم یک طبقه پایین تر.
«میخوای بیای ببینی؟»
«نه بابا بیخیال . من میرم . زنگ بزن بهم»
«نه.باس ببینی»
«خب چطوری؟بیخیال احسان . میرم بهم زنگ بزن»
«دوست دارم ببینی.نمیدونم چرا ولی بیا ببین. راحته. من و اون توی آشپزخونهایم.کافیه پشت سر من بیای داخلو سروصدایی نکنی.بعد که سروصدای ما بلند شد بیایو از تو ورودی در نگاه کنی . کافی پشت دیوار قایم شی .همین .»
رفتیم. در رو باز کرد.من ایستادم و اون رفت .پنج دقیقه بعد صدای آه وناله اومد.با کیر راست شده.با دلم که تندتند توی سینهام میکوبید رفتم سمت آشپزخونه.کنار دیوار ایستادم.در آشپزخونه سمت چپم بود. کافی بود سرم رو توی چارچوب ببرم تا ببینم . فاصله ام تا دیدن این سکس درخفا که مطمعن بودم روزی بهش برمیخورم بسیار اندک بود .
«وایییییی احسان . بکن یواش ولی بکن.کیرت کلفته بابا»
اینوکه شنیدم کنجکاویام درمورد کیر احسان قوت گرفت و بی ملاحظه سرم رو نزدیک بردم و دیدم. احسان توی کون پهن سفیدی داشت تلمبه میزد. سرش رو برگردوند و لبخند شیطانیای به من زد. نمیدونم از کجا فهمید دارم همین حالا صحنه رو میبینم . شاید چندبار چک کرده بود . احسان دوپاش رو دو سمت پهلوی دختر گذاشت . بعد دیدم که کیر سیاه و کلفت احسان چطور توی کس صورتی رنگ وتنگ دخترعمهاش فرو رفته بود . دختر عمهاش با احمقی خاصی سر و صورتش رو روبه زمین گرفته بود و یواش یواش حرف میزد . بعد سرش رو سمت چپ گرفت تا احسان موقع گاییدن ببوستش. « ببوسم احسان»
دخترعمهاش صورت متین و آرومی داشت.لب های کوچیک و گوشتی و لپهای تپل . موهای سیاه فرفریاش رو هم احسان توی مشت گرفته بود. احسان توی کس تلمبه میزد و من همون موقع متوجه شدم از نگاه کردن به کلفتی کیر احسان سیر نمیشم. موقع بوسیدن من سرم رو دزدیدم. بعد از یک دقیقه باز نگاه کردم . احسان از کون دخترعمه بلند شد.فرصت نداد دخترعمهاش واکنشی نشون بده. جلوش زانو زد و کیرشو نزدیک صورتش برد.من نمیدیدم چطور کیر احسان رو ساک میزنه. فقط دیدم که سر و موی دختر پایین شکم احسان عقب و جلو میشه. احسان به من زل زد و دستش رو روی سر زن قرار داد . به من نگاه میکرد و با دخترعمه صحبت میکرد.
«دوست داری برام ساک بزنی؟»
دخترعمه ناله کنان جواب میداد.
«کیر منو دوست داری ها؟»
و دخترعمه ناله میکرد و من توی ذهنم خودم رو جای زن قرار داده بودم . اون کیر کلفت و سیاه و داغ توی دستهام .کونم لخت برای گاییدن.و دهانم از احسان پر.
«مطمئنم حال میکنی با کیرم. میخوایش نه؟»
کماکان به من خیره بود. من هم به اون . دخترعمه ناله میکرد .من هم دیگه از دست رفته بودم . با سر جواب تأیید میدادم.با دل ریش و سر پر از شهوت و احساس دلسوزی که به خودم میکردم . دیگه تاب نیاوردم . دوباره پرسید«کسی تابحال اینطوری نکرده بودت نه؟ » دختر عمه و من هردو جواب منفی دادیم .احسان بلند شد و وقتی کیرشو روی کون زن تنظیم میکرد من انگشت به سوراخم میکشیدم . اگه به بچگی برمیگشتم حتما به یکی از هزاران پیشنهاد برای گاییدن کونم جواب مثبت میدادم. حالا احسان و کیر کلفتش رو میدیدم و دستم توی شلوارم رفته بود . کیر که توی کون فرو رفت من آبم بی اختیار ریخته بود و پای دیوار شل شده بودم. قبل از تمام شدن کارشون رفتم . توی خونه ساعتها به احسان،به کیرش و به نگاه خیرهاش فکر کردم و زیر دوش از شدت شهوت مست و دیوانه خود ارضایی کردم . گذاشتم آب روی تنم بلغزه و آب از تنم بیرون بیاد .احسان توی خیالممی پرسید که کسی منو اینطوری کرده؟ و من میگفتم نه و اون قول میداد. که من رو جوری بکنه که همیشه عاشقش بشم . قول می داد نهایت لذت رو به من بده .و من رو میگایید .انسان هیچوقت نمیدونه که درونش چه میگذره. از این همه مدارا و سرکوب خسته بودم . حالا احسان و کیر کلفتش رو باخودم زیر این آب های گرم که روی تنم میسرید میخواستم . تمام تنم رو تمیز و بی مو کردم. زن بودم یا مرد؟ مرد بودن بهتر بود یا زن بودن؟
اما دیگر برایم زن و مرد معنایی نداشت . انسانی بودم که احسان را میخواستم . احسان دوباره پرسید « کسی تورو اینطوری کرده؟ » و باز جواب میدادم نه . و باز میگفتم تو منو بکن . حسرت گفتن این جمله پر از تمنایم کرده بود . دوش آب گرم تمامی نداشت . سروصدای شهر در بیرون از دریچه حمام خانه به داخل میریخت . کدام یکی احسان بود؟
نوشته: کایوگا
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید