این داستان تقدیم به شما
کاش میشد برگردم اوایل انقلاب، وقتی که ماجرای این خاطره اتفاق افتاد. خب نمیشه، ولی خاطره اش رو که میتونم برا خودم زنده کنم…
***
ساعت از 9 شب گذشته بود که تلفن زنگ زد. هنوز نه موبایل بود نه تلفن بی سیم. بابام که پای تلویزیون چرت میزد گفت گوشی رو بردار، اگه اونی بود که فقط فوت میکنه یه دری وری بهش بگو شاید دیگه مزاحم نشه. گوشی رو که برداشتم بعد از چند دفعه الو الو گفتن و خواهش که بالا غیرتا” مزاحم نشو، صدای ظریفی گفت: چه عجب، بالاخره خودت گوش رو ورداشتی.
من که زبونم بند اومده بود بعد از یه کم من و من فکرمو متمرکز کردم تا جواب درستی بدم. دلم نمیخواست این فرصت رو از دست بدم. گفتم: حیف که پدر و مادرم میشنون، اگه نیم ساعت دیگه زنگ زده بودی میدونستم چی بهت بگم که حالت جا بیاد. گوشی رو گذاشتم و پریز رو هم کشیدم. چند دقیقه بعد که همه خوابیدن تلفن رو زدم زیر بغل و رفتم طبقه بالا که غیر از من و آرزوهای جوونیم هیچ ساکنی نداشت. به امید این که دختره دوباره زنگ بزنه و یه گرمایی بده به دنیای سرد یه دیپلمه بیکار و منتظر سربازی.
یعنی زنگ میزنه؟ کی هست؟ نکنه سر کاری باشه، خواهر دوستی فامیلی بخواد سر به سرم بزاره؟ تو این فکرا بودم که تلفن زنگ زد. دلم هری ریخت. فوری گوشی رو برداشتم. بعد اینکه دو سه دفعه که الو الو کردم با عشوه گفت: چطوری عزیزم؟
با این که دلم غنج میزد برای شنیدن صداش گفتم: تا نگی کی هستی جوابتو نمیدم، از کجا بدونم نمیخوای سرکارم بذاری؟
گفت که منو میشناسه و از لباسم و سیگار کشیدنم نشونی داد و گفت که فقط از تنهایی دق کرده ولی فعلا” نمیتونه خودشو معرفی کنه چون میترسه. گفت اسمش مژگانه. اسم منم میدونست. گفت که از من خوشش میاد چون پسر سر به زیری به نظر میرسم. من محتاجتر از اون بودم که بیشتر گیر بدم، پس گفتم باشه. تو دلم گفتم بالاخره ته و توش رو در میارم.
پرسیدم چند سالته؟ گفت: سنامون به هم میخوره ولی من یه کم بزرگترم. پرسیدم سفیدی یا سبزه؟ گفت: سفیدم و ريزه ميزه ولي چاق نیستم، زشت هم نیستم. پرسیدم: خونتون از خونه ی ما دوره؟ گفت که نه. اینجوری شکم به در و همسایه ها رفت ولی هیچ حدسی نتونستم بزنم. خیلی یواش حرف میزد و همین لحنش رو سکسی ميکرد. بعد از یه خورده سوالهای معمولی و خودمونی شدن رفتیم سراغ حرفای سکسی. پرسیدم: الان تو رختخوابی؟
– آره.
– چی تنت هست؟
– یه پیرهن صورتی نازک.
– دیگه؟
– یه شورت مشکی.
شبیه تصوری بود که موقع جق زدن از آخرین کسی که نظرم رو جلب کرده بود داشتم. اونجا فوری پیرهن طرف رو میدادم بالا، شورتش رو میکشیدم، پایین صاف میرفتم سراغ کسش.
– کرست چی؟
– دیونه، کی با کرست میخوابه که من بخوابم؟
فهمیدم که چقدر از مرحله پرتم. پرسیدم: سینه هات بزرگن؟
– نه، کوچیکن، ولی الان نوکشون زده بیرون.
– به نظر منم کوچیک نازتره. مزه شو تو دهنم حس میکنم. تاقباز خوابیدی یا یه وری؟
– تاقباز.
– دستت کجاست؟
– همونجایی که باید باشه. مال تو کجاست؟
– همونجایی که نباید باشه.
– یعنی چی؟
– یعنی جایی که باید دست تو باشه. کاش الان جای دستامون عوض میشد!
تصور این که دستم تو شورت اون باشه و دست اون کیر شق شده منو گرفنه باشه حالمو یه جوری کرد.
گفت: ناقلایی ها!
پرسیدم: موهاشم زدی؟
– همیشه میزنم. یعنی نمیزنم، با موچین دونه دونه برمیدارم چون وقتی با تیغ بزنی بعدش بدجوری میخاره. اینجوری همیشه صاف صافه، اصلا” هم نمیخاره. ولی الان توش میخاره.
– کاش میشد برات بخارونمش!
– چجوری؟
– اول با انگشت وسطی بعد با اصل کاری!
– ووی…
– دوست داری منم موهاشو بزنم؟
– موهای چی رو؟
– موهای کیرمو دیگه!
– آخیش، بالاخره اسمشو از دهنت شنیدم! حالم جا اومد. خب، موهاشو بزنی خواستنی تر میشه. اگه دستم بهش برسه نمیدونم اول خودم بخورمش یا بدم به نونوسم که همین الانم آب از دهنش راه افتاده. ببینم خیلی بزرگه؟
– آره. الانم از همیشه بزرگتره.
– اوف!
– چی شد؟
– هیچی، انگشتمو زیادی فرو کردم.
– کجا فرو کردی؟
– تو نونوسم دیگه! خب دلت میخواد بگم کسم، آره انگشتمو زیادی کردم تو کسم به نیابت از کیر تو! ببینم، کیرت از شورتت بیرونه؟
– آره، بیرونه.
– گوشی رو بمال بهش. میخوام حسش کنم. دلم میخواد با اون کیر کلفتت منو بگایی.
– از کس یا از کون؟
– از عقب و جلو و بالا و پایین تا حسابی سیرکیر شم. خیلی دلم کیر میخواد.
چند دقیقه این حرفا ادامه داشت. اونقدر همیگه رو با حرفای سکسی تحریک کردیم تا هر دوتامون ارضا شدیم. خیلی بهتر از جق خشک و خالی بود. خصوصا” وقتی فکر میکرم بالاخره یه روزی بهش میرسم. و قرار گذاشتیم برای شب بعد.
تقریبا” هرشب این معاشقه ی تلفنی برقرار بود، گاهی با جق وگاهی فقط دل میدادیم و قلوه میگرفتیم. اشتیاقم برای دیدنش بیشتر میشد ولی اون راه نمیداد. میل شدید به پیدا کردنش به کاراگاه بازی وادارم کرد. تک تک دخترای کوچه رو زیر نظر گرفتم. آخرین مورد دختری بود که گاهی تو پنجره طبقه سوم یکی از خونه های روبرو میدیدم. هیچوقت از نزدیک ندیده بودمش. شاید همین باشه ولی چطور بفهمم؟ شب بعدی که تلقن برقرار شد وسط حرفا گفتم الان پشت پرده اتاقم واستادم و کیرم از لای دوتا پرده بیرونه. اگه میومد چیزی نمیدید چون چراغ خاموش بود. ولی من میتونستم بیرون رو ببینم. چند لحظه سکوت شد و بالاخره تو پنجره آشپزخونه پیداش شد. وقتی اومد چراغو روشن کردم، وقتی مطمئن شدم که دیده دوباره خاموشش کردم و رفتم سراغ تلفن. پرسیدم کجا رفتی؟
– دستشویی.
– دستشویی تون تو آشپزخونه س؟
– نه، چطور؟
– دیدمت، دیگه قایم موشک بسه، وقتشه که باهم رو راست باشیم.
بعد از یه کم انکار از اون و اصرار از من بالاخره تسلیم شد. گفت که اونجا خونه ی عموشه و فعلا” اونجاست تا برای خودش خونه بگیره. بهیار بود و تو یه بیمارستان کار میکرد. قرار گذاشتیم فردا غروب با ماشین برم دنبالش. سوار ماشین که شد قیافش برام تازگی داشت، قبلا” از نزدیک ندیده بودمش. با وجود اون همه حرفای سکسی که با هم زده بودیم قیافه محجوبی داشت. چهره خندون با لبای کمی بیرون زده که میخواستم هرچی زودتر بمکم. با آریای بابام تو خیابونا دور میزدیم و پرحرفی میکردیم. اومد نزدیکم نشست، دستمو انداختم گردنش و گوشه لبشو بوسیدم. اونم منو بوسید. دیگه حرفی نبود، همدیگه رو لمس میکردیم و این اولین تجربه دوست دختری من بود. هوا که تاریکتر شد رفتیم یه جای دنج پارک کردیم. رو صندلی عقب آریا که یکسره بود و پت و پهن رفتیم تو بغل هم. لبامون قفل شده بود و من یه عمر تشنگی رو جبران میکردم. دستمو بردم لای روناش، شلوار لی تنش بود و نمیتونستم برم داخل شورت و کسشو لمس کنم. از رو شلوار میمالوندم و همین هم از سرم زیاد بود. آخر سر تونستم دستمو بکنم تو پیرهنش و سینه هاشو مشت کنم. اینقد حالمون خراب شده بود که افتادیم رو هم. میخواستیم شلوارامونو بکشیم پایین که نور یه ماشین عبوری ترسوندمون. راه افتادیم طرف خونه چون اگه دیر میکردم پدرم دیگه ماشین بهم نمیداد. تو راه زیپ شلوارمو باز کرد و کیرمو کشید بیرون. گفت عجب ابهتیه، کاش میشد بشینم روش. نمیشه، ولی میتونم که بخورمش…
شرو کرد به خوردن. برای اولین بار در حالتی غیر از جق میخواست آبم بیاد. هشدار دادم. لباشو از کلاهک کیرم با سروصدا جدا کرد، یه دستمال کاغذی گذاشت سرش و شرو کرد به مالش تا آبش اومد. نمیدونم چطوری شانس آوردم که به جایی نزدم و سالم به خونه رسیدیم.
برنامه عشقبازی تو ماشین چند دفه دیگه هم تکرار شد. دیگه شلوار نمیپوشید و میتونستم دست بکنم تو شورتش و با کس نرمش بازی کنم. یه دفه هم رو صندلی عقب کسشو خوردم. راستش اون حال میکرد ولی من خیلی دوست نداشتم. منتظر فرصتی بودیم که یه شب با هم باشیم. اون نمیتونست بیاد پیش من، چون نمیتونست دیروقت برگرده خونه. تا بالاخره عمو و رن عموش رفتن مسافرت.
شبش با دلهره رفتم پیشش. همون پیرن صورتی و شورت مشکی تنش بود. منم لخت شدم و رفتیم تو بغل هم. اما متعجب بودم که در اوج حشریت کیرم راست نمیشد. چه مرگش شده؟ همون کیری که فقط با فکر سکس طوری سیخ میشد که به این راحتیا آروم نمیگرفت حالا اعتصاب کرده بود. هرچی مژگان باهاش ور رفت فایده ای نداشت. مجبور شدم کسشو بخورم تا اقلا” اون یه حالی کرده باشه. میپرسید: چی شده، بیل به کمرت خورده؟ درمونده گفتم: شاید از هیجان و اظطراب باشه. یه کم صبر کنیم ببینیم چی میشه. مژگان گفت: عیبی نداره، ناراحت نباش، درست میشه.
همین برخوردش کشش منو به مژگان بیشتر از قبل کرد. لخت مادرزاد کنارهم دراز کشیدیم و بعد درحالی که باسنش رو به من چسبونده بود خوابمون برد. وسطای شب که بیدار شدم با تعجب دیدم کیرم راست شده، سفت تر و بزرگتر از همیشه تا حدی که درد گرفته بود. بعدها فهمیدم که به این حالت میگن شق درد که خون تو رگای کیر حبس میشه و سفت نگهش میداره. با یه بوسه مژگان رو بیدار کردم و گفتم وقتشه عزیزم. گفت: قربونش برم، میدونستم ردیف میشه. وای خدای من، عجب کیری!
بین پاهاش قرار گرفتم. میدونست نابلدم. خودش کیرمو گرفت و سرشو میکشید لای کسش. باورتون نمیشه که از تماس کلاهک کیرم با اولین کسی که درحال کردنش بودم حس شهوانی نداشتم، فقط میخواستم هرچی در توانم هست رو کنم که مژگان بیشتر کیف کنه. یه وقت دیدم میگه یه دقه تکون نده بکنم توش. کیر به اون کلفتی مث آب خوردن رفت داخل و داخلتر. بقیه ش حرکات غریزی بود و سروصداهای مژگان: وای خدا، عجب کیری، تا حالا کجا بود. بکن منو، آره همین جوری، نه محکمتربگا، قربونت برم، مژگان مال خودته، کسش مال توئه، همه وجودش مال توئه، این کیر کلفت هم مال خودمه، آره، آره….
دیگه فقط ناله میکرد و صدای شلپ شلپ رفت و آمد کیر توی کس بود. خیس عرق بودیم و من تازه از شق درد کمی رها شده بودم و مزه سکس رو می چشیدم که مژگان گفت: عزیزم بزار من بیام روت. میخوام تقلا کنم، میخوام با تقلا بهت آب بدم.
تو یه چشم بهم زدن جامونو عوض کردیم. نشست رو کیرم و از قدش پایین اومد تا هیچیش بیرون نمونه. بالا و پایین که میشد سینه هاش تکون میخورد. هوس کردم بگیرمشون و باهاشون بازی کنم.
مژگان وسط ناله های شهوانیش میگفت: میبینی؟ برات رگ کردن، نوکشون زده بیرون، بیا بگیرشون، بخورشون…
یه کم خودشو آورد پایین تا دهنم به سینه اش برسه. راستش تو دنیای جقیم زیاد به سینه فکر نمیکردم، تمرکزم رو کون بود و کس ولی تو عالم واقعی یه جور دیگه بود. لمس و مکیدن هر تکه از بدن مژگان نشئه آور بود. اینجوری بود که در اوج عشقبازی آبم اومد. اونم به حرکاتش که دیگه دیوانه وار شده بود و با دستاش به هرجای تنم و سر و صورتم چنگ مینداخت بالاخره با جیقی بلند ارضا شد. مثل مرده ها روی هم افتادیم. نفس نفس میزدیم و چند دقیقه ای طول کشید تا حالمون عادی شد.
بزودی مژگان اتاقی زیرزمینی اجاره کرد و رابطه مون بادوامتر شد تا سربازی من پیش اومد و دیگه ندیدمش. بعضی همسایه ها میگفتن بعد از جنگ خودشو منتقل کرده به یه بیمارستان تو جنوب. از این آبادانی پرشور بعید نبود. یه زن دوست داشتنی بود که به دلایلی که هیچوقت نگفت، از شوهرش طلاق گرفته بود. با معیارهای متداول نه چندان زیبا بود و نه چندان خوش اندام و سکسی اما یه دنیا محبت بود و یه پارچه آتیش که هنوز هم بعد این همه سال یادش قلبمو به تپش میندازه. افسوس میخورم که گمش کردم. اینقدر ازش خاطره دارم که اگه بنویسم یه کتاب میشه ولی نمیتونم. الانم چشام پر آبه.
نوشته: بلوجاب
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید