این داستان تقدیم به شما
با سلام.اسم من کامران و ۳۲ سالمه.دوتا دختر دوقلو دارم که پنج سالشونه.متاسفانه زنم سه سال پیش بر اثر تصادف بعد یکماه که توی کما بود از دنیا رفت.تازه از داغ پدرزنم پراکنده بودیم که این اتفاق افتاد…
***
پدرزنم یه آپارتمان سه طبقه داشت که یه واحدش رو خریدم و بعد اینکه سکته کرد،بخاطر اینکه پیمانکار زود مجبور شدن بخاطر بدهی دو واحد دیگه رو بفروشن و مادرزنم که ۴۵ سالشه با خواهرزنم که سوم راهنمایی هست،با من زندگی میکنن.خونه من دو خواب داره که بچه هام و کیانا(خواهرزنم)توی یه اتاق هستن و کنم تخت دونفره رو فروختم و دوتا تخت یه نفره گرفتم و به اصرار لوازم مادرزنم رو چیدم توی اتاق خودم.از مادرزنم بگم که قد نسبتا بلندی داره و کون و رون بزرگ و سینه هاش ۷۵ هستن.یه مدت گیر داده بود که زن بگیر و ما یه خونه کرایه میکنیم و منم همیشه از زیر بار این موضوع در میرفتم.موضوع از یه شب زمستونی شروع شد که حالش بد شده بود و بردمش دکتر.چون اختلاف سنیمون زیاد نیست و منم هیکلی هستم وقتی بیرون میریم کسی نمونه فکر میکنه زن و شوهریم.بردمش دکتر و دکتر به نوار قلب باید میگرفت ازش و پرستار مرد بود.یه سری سیم با یه ژل داد بهم و گفت اینا رو روی قفسه سینه اش بچسبون.مادرزنم اسمش کبری است و کبری حالش بد بود،توی همون حال بهش گفتم دکمه مانتو رو باز کن تا اینا رو بچسبونم و باز کرد و دیدم سوتین اش مزاحمه.
از تو مانتو دستام رو بردم پشتش و گفتم بهش بازوهات رو بالا بگیر و سوتین اش رو باز کردم و خوابوندمش،سینه هاش رو داده بودم بیرون و ژل زدم و اون سیمها رو وصل کردم که کبری گفت نیاد مرده،گفتمش نه.نوار قلب رو گرفتم و سوتین اش رو مچاله کردم گذاشتم جیبم.خب نشون دکتر دادیم و یکم قرص و دارو نوشت و گفت گرفتگی عضلات و حمام آب داغ و ماساژ سر و گردن و سینه.خب رفتیم خونه،همه خواب بودن و بردمش توی اتاق که صدام زد و با خجالت پرسید سوتین رو آوردی،گفتم آره و درش آوردم از جیبم و توی تاریکی دکمه مانتوش رو باز کردم و درآوردم مانتوش رو و براش بستم.اونم موهای بلندی داشت و از خجالت انداخته بود توی صورتش.از وقتی سینه هاش رو دیده بودم همش توی ذهنم بود.لباس عوض کردم و شرت ورزشی و روابط پوشیدم و اومدم بهش گفتم هنوز درد داره؟گفت آره….پتو رو زدم کنار و وقتی نشست قرصش رو بخوره،بهش گفتم دستات رو بالا بگیر،گفت چرا،گفتم تاپت رو دربیارم یکم شونه هات رو ماساژ بدم،اول گفت خسته ای و منم گفتم ندیدی دکتر چی گفت.خلاصه تاپش رو درآوردم و یه شکم خوابید و گردنش رو با شونه هاش ماساژ میدادم و دل رو زدم به دریا و سوتین رو باز کردم و قبل اینکه چیزی بگه گفتم مزاحم ماساژ دادنه.کیرم شق شده بود و کم کم نشستم روی کونش و یکم سمت چپ بدنش رو با متکا دادم بالا و بهش گفتم باید روی قلبت رو ماساژ بدم و بهش گفتم تا ماساژت میدم تو سعی کن بخوابی و با دست چپ سینه اش رو میمالونم و اونم تکون نمیخورد و دیگه تحملم طاق شد و کیرمو درآوردم و اول گذاشتم روی کونش از روی دامن و بعد که دیدم خوابه دامن رو دادم بالا و گذاشتم لاپاش و اینقدر لاپایی کردم از روی شرت که آبم اومد و چند قطره ریخت لاپاش.
بلندشدم رفتم دستشویی و خوابیدم.صبح دیدم تغییری نکرده رفتارش و منم از خودم دلگیر بودم.یه ده روزی هیچ حرکتی نکردم و شب جمعه ای بود که یکم فیلمای قدیم زنم رو میدیدم و یاد خاطرات افتادم و باز شهوتی شدم و خیلی سعی کردم نرم سراغ کبری ولی باز موقع خواب بهش گفتم تاپ و سوتین نپوش قبل خواب ماساژت بدم.با خجالت گفت خوبم،دیگه خیلی کم تیر میکشه،ولی روی حرفم حرف نزد و لباس اش رو درآورد و خوابید و منم یه راست رفتم سراغ سینه اش و اینبار بدون استرس کیرمو کشیدم بیرون و باز اول گذاشتم روی دامن و بعد حالت نیم خیز گرفتم و گذاشتم لاپاش و باز از روی شرت لاپایی کردم تا آبم اومد و اینبار ریختم روی کونش.دوماهی بود که تقریبا هر پنجشنبه لاپایی میکردم تا یه شب دیگه واقعا آمپر چسبوندم.بچه ها خوابیدن و کبری رفت توی اتاق و منم دنبالش رفتم و گفتم امشب ماساژ قلبی داری و سوتین نپوش.اومدم دستشویی و پیش خودم گفتم دیگه امشب باید بکنم.اسپری تاخیری رو روی تخمام خالی کردم و رفتم و رکابیم رو درآوردم و با یه شرت پا دار رفتم روی تخت و اول کمرش رو ماساژ دادم و بعد گفتم کبری برگرد سرش رو برگردوند و گفت چی؟گفتم به کمر بخواب،گفت نه بابا،زشته لختم.گفتم توی دکتر دیدمت و کل قفسه سینه ات رو باید ماساژ بدم.با اکراه برگشت و بهم گفت پس چراغ راهرو رو خاموش کن.رفتم خاموش کردم و اومدم دیدم به کمر خوابیده و ساعدهاش رو روی چشماش گذاشته و رفتم بشینم دیدم پاهاش درد میگیره،با علامت دست اشاره کردم پاهاش رو از زانو جمع کنه و نشستم و پاهاش رو دادم پایین که افتادن روی رون هام.وای دوتا سینه ناز جلوم بودن و یه ده دقیقه ای مالوندن و اونم دستاش از خجالت روی چشماش بود.یهو نفهمیدم کی شروع کردم به مک زدن یکی از سینه هاش.اونم تاپش رو کشید از پشت سرش افتاده بود روی صورتش.اون سینه که می خوردم بزرگ تر شده بود و شروع کردم به خوردن اون یکی و پاهاش که خم شده بود دامنش کامل بالا رفته بود.
کیرمو کشیدم بیرون و به سمت سینه هاش خم شدم که پاهاش بره بالا،تا پاهاش رفت بالا،با یه حرکت شرتش رو کشیدم و تا سر زانوهاش دادم بالا.یهو همونطور که صورتش زیر تاپ بود گفت نه.نه دیگه.سر کیرمو با دستم لای پاش بازی دادم که تاپ رو زد کنار و بهم گفت تو پسر خوبی هستی و حقته یه زن خوب و خوشگل و جوون بگیری،اینکار رو نکن.من یه لحظه سرش رو هل دادم داخل و گفتم صدبار گفتم زن نمیخوام و وقتی کیرم رفت داخل نفسش بند اومده بود و یکم خودش رو داد بالاتر و منم شروع کردم تلمبه زدن.چنددقیقه نگذشته بود که مثل دیوونه ها شروع کرد به گاز گرفتن و چنگ زدن و منم تلمبه میزدم.مجبور بودم تا ته داخل نکنم که اذیت میشد.شاید هفت هشت بار ارضا شد و ازش خواستم کون بده که گفت اروم اگه بکنی باشه.خلاصه اون شب شاید نیم لیتر آب ازم توی کونش خالی شد و فرداش وقتی کیانا نبود بهم گفت پس اینجور که از دیشب مشخصه،قراره پدرم رو دربیاری،خندیدم و گفتم چرا!اذیت شدی؟گفت نه فقط یه کاری باید امروز بکنی و بریم صیغه کنیم.روی حرفش حرف نزدم و صیغه کردمش و باز تخت دو نفره گرفتیم و الان یکساله که زنم شده و کیانا بزرگ شده و اول دبیرستانه.بعضی شبا که کبری سروصداش بلند میشه،کیانا به نشونه اینکه میدونه،چراغ راهرو رو روشن خاموش میکنه و منم محل نمیدم.مادرزنم روز به روز جوونتر و سکسی تر میشه و منم با دختر هیجده ساله عوضش نمیکنم.
نوشته: کامران
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید