این داستان تقدیم به شما

توی صندلیم لم داده بودم و پاهامو روی هم گذاشته بودم. از قبل خودم رو آماده کردم و لباس های اربابیم رو پوشیده بودم. ست چرم همراه با کلاه پلیسی و جوراب بلند. سیگاری دود کردم تا بردم حاضر بشه.
خیلی ساده از توی اینترنت پیداش کرده بودم. پسری کم سن و مظلوم و سبزه و لاغر ولی با کونی درشت. زیاد تمایلی نداشتم بشناسمش چون سکس آخر همه آشنایی هاست و بقیش مقدمه چینیه تا برسی به همین سکس. پس چرا از اول سراغ سکس نریم؟ حتی اسمشم نمیدونستم و برام مهم نبود. نیرویی قلبی مانع از این می شد که بخوام با کسی صمیمی شم چون صمیمیت میتونه آخرش باعث وابستگی و در نهایت درد بشه. مدت ها بود که احساسات ظریفم به خاطر مشکلات زندگی مرده بودند و عشق بازی معنای خاصی برام نداشت. بودن با مردان مختلف بهم ثابت کرده بود که فرق زیادی با هم ندارن.
تنها چیزی که از اون پسر برده میدونستم قیافه خوب و جذاب و بچگانه و هیکل خوبش بود. اینکه درونش چی می گذشت و کی بود و چه دردهایی تو زندگی کشیده بود برام مهم نبود. دونستن بیش از حد باعث دلسوزی و به هم آمیختن دستان نامرئی ارتباط و وابستگی میشه…چیزی که ازش متنفر بودم…به هر حال هر چه قدرم ادعا کنم میسترس خشن هستم به هر حال شکنندگی های خودم رو تو زندگی نشون دادم…قوی ترین سرداران و رزم آوران هم نقطه ضعف هایی داشتن…بی رحم ترین افراد بشر هم نقاط لطیف روحی داشتند…هیتلر در حالی که میلیون ها نفر رو کشت چنان روح لطیفی داشت که رو به نقاشی آورده بود…به هر حال مهم اینه که قراره کدوم بعد وجودت رو به طرف مقابلت نشون بدی
 
برای برده ای که میخواست به دیدنم بیاد مسلما باید بخشی از شخصیتم رو نشون می دادم که به رابطمون بخوره…اینکه قراره زیر پاهام له بشه و به طرز خشنی با دیلدوی من پاره بشه چهره وحشی من رو می خواست…این چهره دیگه براش مهم نیست برده کیه و حتی اسمش چیه…
زنگ خورد و در رو باز کردم تا بیاد تو…دوباره سر جام لم دادم و سیگار دیگه ای روشن کردم. مودبانه کنار پاهام نشست و کادویی که آورده بود رو بهم تقدیم کرد…دود سیگار رو به صورتش فوت کردم…سرفه کرد و سرش رو پایین انداخت…کادو رو ازش گرفتم…برای آدمی به سن اون واقعا نهایت شعور بود که دست خالی جایی نره.

بهش گفتم تو کی هستی؟ گفت برده شما…
هه…این دیالوگ کلیشه ای بین ارباب و برده هاست و معلوم بود زیاد فیلم های فمدام دیده…
کیرش از زیر شلوارش مشخص بود…خم شدم و پاشنه کفشم رو روی کیرش گذاشتم و گفتم با اجازه کی راست کردی؟

هم من و هم اون می دونستیم که طبیعیه راست کنه ولی می خواستم زهره چشم ازش بگیرم تا لذت ببریم.
 
عاجزانه عذر خواست…پاشنم رو بیشتر فشار دادم تا درد بیشتری بکشه…یه جورایی کرمم گرفته بود و لذت می بردم…چشمانم از بدجنسی گرد شده بود و لبخند شیطانی روی لبهام بود…از زجر کشیدنش خیس می شدم…دوست نداشتم پام رو بردارم تا اینکه اشکش در اومد…
یاد اشک ریختن خودم موقعی که در کودکی مادرم منو تنبیه می کرد افتادم…اون منو سر اینکه چرا وسایلام رو جمع نکرده بودم کتک زد و با وجود اشک و التماس بی رحمانه کتک می زد…فکر نمی کنم این کار برای مادرم لذت جنسی داشت ولی همون رفتار به من سرایت کرد و به شکل لذت جنسی تجربش می کنم. یعنی آزار برده تا حد اشک ریختنشون…به هر حال به قول فروید، خیلی از عادت های جنسی ما از دوران کودکی شکل می گیره…

 
وقتی به خودم اومدم دیدم برده فریاد میزنه. سیلی محکمی به گوشش زدم…معذرت خواست…دیدن ذلیل بودن اون واقعا تحریکم می کرد. من قدرت مطلق برای اون بودم. بلند شدم و ممه های درشتم رو به صورتش چسبوندم تا اشک هاش رو حس کنم. شدیدا اونها رو به صورتش فشار می دادم تا نتونه نفس بکشه…نفس نفس می زد و در این عین آب از کسم مثل آبشار روان می شد…موهاش رو گرفتم و سرش رو لای کونم گذاشتم و کونم رو روی صورتش بالا و پایین کردم…کمی خم تر شدم تا چانه اش به کلیتوریسم بخوره و از این حرکت روی صورتش لذت ببرم.
چاک کونم رو تا کسم لیس بزن…
چشم ارباب
اون از روی شرت لیس می زد و من حسابی حشری شده بودم.
حالا پاهام رو بو کن و اونها رو ماساژ بده…
با ولع تمام اونها رو بو می کرد و می مالید…

دهنت رو باز کن!!
وقتی باز کرد تو دهنش تف کردم و اون هم قورت داد.

 
 
حالا جورابامو در بیار و پاهامو لیس بزن…
تک تک انگشتانم رو لیس می زد و می خورد و به سمت کسم میومد…
بعد از چند تا سیلی به صورتش، سرش رو محکم گرفتم و به کسم چسبوندم و گفتم لیس بزنه…

مثل سگ لیس میزد و چوچولم رو مک میزد…
تا ده دقیقه فقط لیس می زد.
کم کم دستم رو به سمت کون درشتش بردم و لمس کردم. ازش خواستم داگی بشینه و خودم پشتش رفتم و انگشتش کردم. خیلی تنگ نبود و به خاطر همین انگشتان بعدی مو هم فرو کردم تا اینکه دردش اومد. دستم رو روی دهنش گذاشتم تا داد نزنه و احساس تجاوز بیشتر بهم دست بده.

خودش استراپون آورده بود و منم به کمرم بستم و بدون مقدمه اون رو تو کونش فرو کردم. از درد داشت می مرد ولی تو اون لحظه واقعا حشری بودم و بی رحمانه می کردمش. گردنش رو گرفته بودم و از پشت شدیدا عقب جلوش می کردم. می دونم اون هم داشت لذت می برد چون آبش اومد…
 
 
وقتی کار تموم شد دوباره روی صندلیم نشستم. به من نگاه کرد و گفت دوستم داره…منم سرش رو نوازش کردم و اجازه دادم سرش رو لای سینه هام بذاره و بخوابه. دو ساعت خوابیده بود و من تو اون مدت به چهره زیباش خیره بودم و موهاش رو نوازش می کردم. وقتی بیدار شد خیلی هول به نظر می رسید و ساعت رو ازم پرسید.
گفت مادرش نگران میشه و باید برگرده. وقتی داشت می رفت گفت لطفا همیشه بمون برام…من فقط تو رو می خوام…

من تو فضای تاریک که نور از لا به لای دری که باز کرده بود به صورتم می خورد مات و مبهوت نگاهش کردم…بهش لبخند زدم…یک لحظه از خودم بدم اومد که چرا یک بچه کم سن باید این قدر احساساتی بشه و به من اظهار وابستگی کنه…چشماش پر از معصومیت و اشک بود…
بهش گفتم قول نمیدم ولی گوش نکرد و گفت بازم میاد و دوستم داره…
ولی من هیچ حسی بهش نداشتم…نه فقط حسی به اون بلکه کلا به همه…

اینم عکس منو پسره واسه اونا که فقط عرعر می‌کنن که دروغ بود. خفه شین اوبنه‌ای ها

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *