این داستان تقدیم به شما

سلام من نازی هستم ۱۸سالمه

داستانم برمیگرده به ده سال پیش دقیقا
من اونموقع هشت سالم بود یه داداش بزرگتر دارم اسمش محمد هس که چهار سال بزرگتر از منه حالا ربطی به داداشم نداره ولی به هرحال باید بگم…
***

من تو اون سن هنوز چیزی از کس و کیر نمیدونستم فقط میدونم که نباید به کسی کسمو نشون بدم
من یه پسر دایی دارم که اسمش وحیده که پنج سال ازم بزرگتره اونا اون موقع تو یه مدرسه نگهبان بودن ماهم آخر هفته ها معمولا میرفتیم اونجا باهاشون بازی میکردیم اونموقع وحید فک کنم سیزده سالش بود اما همیشه میدیدم بهم دست میزد منم اندام خوشگلی داشتم تو اون سن که وحید همیشه دسمالیم میکرد اونموقع متوجه رفتارش نمیشدم چون چیزی نمیدونستم ولی خب فک میکردم که دوستم داره که هی بهم دست میزنه تا اینکه یروز تو حیاط مدرسه داشتیم بازی میکردیم که بابام اینا گفتن داریم میریم که منم ناراحت شدم لج کردم که باید بمونیم اما بابام میگفت باید بریم ولی من دوسداشتم بمونیمو بازی
کنیم اخه وحیدم تنها بود بابام قبول کرد که من بمونم شنبه بیاد منو ببره من و وحیدم کلی خوشحال شدیم وحید که معلوم بود تو سرش چی میگذره خوشحال تراز من بود خخخ
 
خلاصه خانوادم رفتن چون محمدم جمعه میرفت کلاس زبان نتونست وایسه
بابام اینا رفتن وحید بهم گفت تو حیاط سرده بریم تو یکی از کلاسا بازی کنیم به داییم گفت اونم قبول کرد که بریم
رفتیمو یکم بازی کردیم وحید بعم گفت دوسداری ی بازی جدید کنیم؟گفتم اره چیه بازیه؟
گفت باید بخوابی رو میز تا بهت یاد بدم خوابیدم رو میز من یه جوراب شلواری نازک پوشیده بودم با یه دامن کوتاه و یه تیشرت آستین بلند…
خلاصه خوابیدم رو میز وحید بهم گفت پاهاتو بده بالا منم که نمیدونستم میخواد چیکار کنه خیلی راحت دادم بالا پاهامو جفت کرد مستقیم خیره شده بود به کسم که از رو شورت یکم پف کرده بود دیدم جوراب شلواریو شرتمو داد بالا من ترسیدم گفتم داری چیکار میکنی وحید گفت نترس مگه نمیخوای بازیو یاد بگیری؟گفتم اره گفت پس هیچی نگو گفتم آخه زشته گفت نه بابا اینجا که کسی نیست ماهم باهم دوستیم دیگه خجالت نکش منم گفتم باشه دوباره پاهامو جفت کرد رفت سراغ کسم کسمو هی میخورد و حال میکردم منم یه حس عجیبی داشتم بهش گفتم چقد حال میده گفت اره تازه بزرگتر بشی بیشترم حال میکنی و من نفهمیدم چی میگفت من دیگه داشتم دیوونه میشدم که یهو ول کرد منو شلوارشو در آورد من بازم ترسید دیدم تو دستش تف کرد مالید به کیرش که زیاد بزرگ نبود ولی واسه من جالب بود دیگه منم خجالت نمیکشیدم زیر پاش صندلی گذاشت تو همون حالت کیرشو میمالید بهم تقریبا ده دقیقه اینکارو کرد تا من ارضا شدم ولی نمیدونستم چم شده گفتم من حالم بد شده وحید گفت نه حالت بد نشده ارضا شدی نفهمیدم چی میگه ولی بعدش حالم خوب شد اونم یکم اینکارو کرد بعدش دیدم دوباره تف کرد تو دستش بهم گفتم مثل گوسفندشو رو میز چهار دست وپا شدم دیدم تفشو انداخت رو سوراخ کونم با انگشتش یهو کرد تو کونم که گریم گرفت….

 
 
بهش گفتم عوضی آشغال نکن دردم گرفت اما اون بیخیال نشد گفت بزار منم حال کنم دیگه من گفتم آخه درد داره گفت اولش درد داره صب کن خوب میشه دیدم یهو سر کیرشو گذاشت دم کونم آروم آروم کرد تو کونم که من داشتم جر میخورد دیگه گریه و التماسم باهم بود وای چقد بد بود چنتا تلنبه زد دیدم تو کونم داغ داغ شد واااای افتاد رو میز دیگه بیهوش شد منم بلند شدم شورتو جواب شلواریمو کشیدم بالا دیدم یه چیزی داره از کونم میریزه گفتم این چیه گفت آبکیرمه برو دسشویی بشورش رفتم دسشویی خودمو شستم اونم دم در دسشویی بود اومد جلو بوسم کرد گفت خیلی دوست دارم نازی منم براش ناز کردم رفتم خونه داییم اینا.

 
اینکار وحید باعث شد دیگه زیاد باهاش بازی نکنم و هروقت که بهم دست میزد دعواش میکردم ولی خب از اون حال خوشم اومده بود بعدا که با خودارضایی آشنا شدم دیگه همیشه خود ارضایی میکردم اما نزاشتم هیچ پسری بهم دست بزنه
ممنون از اینکه داستانمو خوندید
 
نوشته: نازی

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *