این داستان تقدیم به شما

مرسی که گذاشتی برگردم. این قضیه چند روزه که داره منو میسوزونه. داره دیوونم میکنه، شبا نمیتونم بخوابم. مطمئنم الکس یه چیزایی فهمیده. دیگه نمیتونم تو خودم نگهش دارم، حتما باید به یه نفر بگم. میدونی، یه شیر تخلیه. و خب – میدونم که قضاوت نمیکنی. من میشناسمت، فکر کنم حتی لذت ببری. فقط سعی کن بیش از حد نشه.

تو که از قبل میدونی، مگه نه؟ این با – دِکلان اتفاق افتاد. ببین، یه کلمه هم حرف نزن. نگو «بهت گفته بودم» یا نگی میخواستم این کارو انجام بدم. من واقعا نمیخواستم. حداقل فکر میکردم نمیخوام. فقط بشین و گوش کن. هیچی نگو ، من باید اینو بیرون بریزم. همشو…
من بهت نگفتم هفته پیش چه اتفاقی افتاد، گفتم؟ سرِ کار، دم آب سرد کن ایستاده بودم و آب میخوردم، یهو دیدم که روبرومه، خیلی نزدیک، با انگشتاش دستمو لمس کرد. نفسم بند اومده بود – هیچ کاری نتونستم بکنم.
گفت : «میخوام یه چیزی بهت بدم.» این اولین باری بود که بعد از مهمونی شرکت باهام حرف میزد – تا الان فقط نگاه های پنهانیشو حس کرده بودم.
گفتم : «چی هست؟»، اما از جوابی که میخواست بده وحشت داشتم.
گفت : «هشدار…»
***
لیوان آب از دستم افتاد. نفساش رو روی گردنم حس میکردم و تموم خاطرات برمیگشت. خیلی سعی کردم یادم نیاد که چی گذشته. اون مهمونی کریسمس لعنتی. سخت یادم میاد که چطور باهاش سر از اون انبار درآوردم. ما داشتیم گپ میزدیم و منم یکمی سرم داغ بود. اون منو به اون انبار هدایت میکرد و منم غفلگیر شده بودم، هیچ کاری واسه متوقف کردنش نکردم. دهنش رو روی دهنم گذاشت – میتونستم طعم ویسکی رو لباش بچشم و بوی عطرش رو حس میکردم و اینا همش … مدهوشم میکرد. انگار که اراده ای برای متوقف کردنش ندارم.
ما تو اون کمد تاریک بودیم و قبل از اینکه بفهمم، دستش رو روی شورتم گذاشت، گردنمو بوس میکرد، در حالیکه انگشتاش داشتن پیش میرفتن… به درون من، دقیق درون من، خیلی راحت… و کوس من پذیرای انگشتاش بود. داشتم خودمو بهش میباختم و هیچ کاری نمیکردم. داشتم به الکس فکر میکردم، ولی تو اون لحظه، برام هیچی اهمیت نداشت. تنها چیزی که مهم بود لبهاش رو من بود، و اینکه چقد کارش استادانه بود – آره «استادانه» – و چقدر بی ثُبات بودم وقتی کوسم بهش چنگ میزد. داشت منو با استادی کامل انگشت میکرد و چقد این کار – طبیعی بود.
نمیدونستم کجام، فقط میدیدم آبم دستش رو خیس کرده، نفسش رو گوشم حس میکردم. زمزمه میکردم : «خودشه، خودشه… بدش من…». ای خدا، اون عاشق این بود. بعداً تنها چیزی که مرهم وجدانم میشد این بود که هلش دادم قبل از اینکه کاری کنیم. ولی حتی اون کارم به خاطر این بود که از اطاف خیلی سروصدا میومد و میترسیدم که یکی ببینتمون. فکر میکردم اگه کسی اون اطراف نبود، بهش اجازه میدادم؟ و من از این جواب واهمه داشتم.
میدونم، میدونم، اینارو قبلنم گفتم. همه اش رو شنیدی. خب، اون همه ی این جریانو با چند کلمه و یه لمس کوچیک دم آبسرد کن یادم آورد.
میدونم نباید این سوالو میپرسیدم، اما پرسیدم، باید منظورشو میفهمیدم. پرسیدم : «هشدار برای چی؟!»
گفت : «سفر آخر هفته از طرف شرکت به نیو همشایر.من و تو.»
خیلی سخت نفس میکشیدم. گفتم : «من شوهر دارم.»
گفت : «برام مهم نیس.»
گفتم : «برای من هست.»
و اون گفت : «میدونم برات مهمه. اما تو هنوز در رو باز میکنی وقتی میام تو اتاقت.» بعد عیناً این کلماتو گفت : «تو برام لخت میشی، تو هنوز واسم خم میشی و کف دستات رو روی کمد میذاری، تا من بتونم آروم و محکم بکنمت، هر ضربه ای که به کونت میخوره رو حس خواهی کرد.»«تو انعکاس خودت رو میبینی وقتی که داری ارضا میشی، و از تک تک ثانیه هاش لذت خواهی برد. همونطور که گفتم این فقط هشدار بود»
همه اینارو آروم گفت، اما چنان قاطع بود که من فکر کردم مقدر شده. من داشتم میلرزیدم، بهش گفتم : «قرار نیس همچین اتفاقی بیفته.»
فقط گفت : «آره تو همین رو به خودت بگو.» بعدش اون خودخواه حرومزاده رفت. اون لبخند میزد و من میلرزیدم. و خیس شده بودم- خیلی خیس…
همون کاری که گفت رو انجام میدادم. به خودم میگفتم : «قرار نیس اینجوری بشه . قرار نیس اینجوری بشه». اما با اینکه چندین بار با خودم تکرار کردم، یک بارشم باور نکردم. واقعا نه. بعد از اون مهمونی کذائی خیلی خوب بودم – کلی هم احساس گناه میکردم بابت چیزی که تو اون بار اتفاق افتاد. میدونی؟ خیلی تلاش کردم – تا زن خوبی باشم برای الکس – تا بتونم جبران کنم کارم رو. تا تموم فکرایی که از دکلان داشتم رو دور کنم، ولی تو تموم این مدت حرفاش عین آبی که آروم آروم میچکه تو وجودم پخش شده بود. سعی داشتم که افکارشو سد کنم. اما حالا تبدیل به سیل شده بود. هیچ کاری برای متوقف کردنشون نمیتونستم بکنم، و داشتم تو فانتزی غرق میشدم.
به خودم گفتم اون یه حرومزاده ی سوء استفاده گره. منظورم اینکه همه به این کاراش واقفند. مردیکه بنابه گفته خودش اغوا کننده خانمها. همش در حال تیکه انداختن و لاس زدنه، و هر فرصتی گیرش بیاد، به دخترای قراردادی سیخونک میزنه. اون هیچوقت واسه اذیت و آزار گیر نمیفته. تو محوش میشی، به جای اینکه بزنی زیر گوشش و گزارششو بدی.
من حتی فکر کردم اون روز که قرار بریم، زنگ بزنم و خودمو به مریضی بزنم که نیام. ولی نمیخواستم به الکس بگم. خیلی نگران بودم که پاپیچ نرفتن من بشه.
ما رسیدیم به نیو همشایر، همه کارمندای شرکت بودن. من خودمو به دوستم جنی چسبوندم، تا میتونستم از دکلان دوری کردم. قصد داشتم کلا هیچ حرفی تا آخرین روز که اینجاییم باهاش نزنم. شب اول هیچ خبری نبود. تا دیروقت مشروب میخوردیم، با جنی و چند نفر دیگه تو بار هتل صحبت میکردیم و من موفق شده بودم خودمو ازش پنهان کنم. خبری ازش نبود. تو اتاقم نمیتونستم بخوابم – همش فکر میکردم الان میاد در میزنه. ولی… هیچی. انگار خلاص شده باشم. و … خب باشه، قبوله ، یه بخشی از من ناامید شده بود.
همه چی خوب پیش میرفت، تا بعدازظهر یکشنبه که قرار بود بریم پینتبال. ریلکس کرده بودم و از تهناییم لذت میبردم – بین درختا قدم میزدم. – اونجا یه زمین پینتبال معرکه وسط جنگل بود. من تاحالا بازی نکرده بودم، ولی خیلی باهاش حال میکردم. پشت درختا تو لباسای نظامی کمین کرده بودم. یه نفر از تیم روبه رو زدم. مثل یه جنگ واقعی. اعتماد به نفسم داشت بالا میرفت و بعد….
آخ! دردی شدیدی تو کونم حس کردم. یه نفر منو هدف گرفته بود. از رو شونه ام نگاه کردم و دیدم که یه لکه بزرگ صورتی رو لپ راست کونمه، و بعد صدای خنده شنیدم. صدای خنده دکلان! چقد از خود راضی بود چه از خود متشکر.
متکبرانه سمتم میومد تو اون لباسای فرم نظامی، و یکی از معدود کسایی بود که این لباس بهش میومد و شبیه دیوثا نشده بود. منظورم اینکه خودش دیوث بود، ولی خیلی جذاب شده بود. اسلحه اش رو به سمت گرفت و گفت : «اینو زدم که بفهمی امشب کونت مال منه.»
با دستش محکم زد رو لپّی که زده بودش، چنگ زد و دستش رو جلوی صورتم گرفت. رنگ صورتی رو دستش بود. گفت : «بعد این رنگ نخواهد بود که بهت میزنم…»
آشغال کثافت، باید میزدم تو گوشش، ولی نتونستم. من رو همونجا ول کرد و رفت، خارج از بازی و لرزش از عصبانیت و … آره، من دوباره خیس شده بودم، باشه؟ نخند. اصلا خنده دار نیست! من شوهر دارم! من الکس رو دوست دارم، خب ؟! میدونی که دارم. باید یه جوری جلوشو میگرفتم. خدا میدونه چطور…
 
 
اون شب تو اتاقم نشسته بودم و انتظار میکشدیم، میدونستم قرار سر و کله پیدا شه. میدونستم باید درو قفل کنم، نمیومد درو بشکنه که، این کارو میکرد؟! یه شیشه شراب رو تا آخراش خورده بودم تا اعصابم آروم شه.
بدون کفش تو یه لباس تابستونی نشسته بودم، مثل قربانی که منتظر جلاد بود. قلبم شدید میتپید. نشستم و منتظر بودم، تا جایی که فکر کردم دیگه نمیاد. وقتیکه داشتم مطمئن میشدم، اصلن حال خوبی نداشتم – خیلی از دستش عصبانی بودم. این همه فشار و استرس و حالا فراموشم کرده؟ این بدترین بود!
ساعت یازده اس که بالاخره صدای در زدن میاد، من از جام پریدم ونزدیک بود بند لباسم رو پاره کنم. «کیه؟!» یه جوری میگم که انگار نمیدونم کیه.
«من درو باز نمیکنم، خودت باید راهم بدی.»
فکر کردم بهش بگم اونجارو ترک کنه… اما این راست نبود، دروغ محض بود. میدونستم که نمیگم. میدونستم که چیکار میخوام بکنم. میدونستم میخوام بذارم چیکارم کنه.
رفتم و درو باز کردم، به همین سادگی. «دکلان» گفتم : «ما نباید… من نمیتونم…»

 
اون دستش رو روی کمرم گذاشت و به داخل هدایت کرد. درو با پاش بست. گفت : «آره ما نباید این کارو بکنیم، ولی میکنیم. و شاید بگی نمیتونی، ولی اگه نمیخواستی نمیذاشتی تا این حد پیش برم.» منو به خودش چسبوند – یه شلوار کرباسی با یه تیشرت سفید تنش بودو شبیه قهرمانای رمانتیک شده بود، فقط اینکه نبود، اون همون آدم خودخواه گوه همیشگی بود. میتونستم از روی لباسم حسش کنم درست مثل حسی که تو انبار داشتم، چه بزرگ و سفت بود. خداا، خیلی هیجان زده بودم. کافی بود منو بغل کنه تا تموم عصبانیتم رو تو نیازی که بهش داشتم حل کنه.
خیلی اسف باره؟ که بگم بهش نیاز داشتم؟
گفت : «حالا باید کاری رو که شروع کردیم تموم کنیم، خانوم ویلیامز». اون با دستاش کونم رو چنگ زد- اون زیاد ورزش میکنه. عادت داره به چنگ زدن- خودشو سفت بهم چسبونده بود تا بهتر بتونم حسش کنم. موهام رو از پشت کشید و سرمو بالا آورد. منو به تله بوس انداخت – تله که نه – خودم بوسش میکردم ولی مطمئن شد که حتمن میکنم. اون لیاقت لبام رو نداشت، لیاقت نداشت که با زبونم، زبونش رو نوازش کنم. اما به هرحال کردم. ای خدا….
پرسید : «هنوز کونت از بعد از ظهر میسوزه؟»
جواب دادم : «نه،» دستاش رو پایین برد و لباسم رو بالا زد، و شق! با دست دیگه اش محکم زد در کونم. خدا! مجبور شدم جیغ بزنم.
گفت : «حالا میسوزه!» و بعدش گفت : «برگرد.»
 
برگشتم. بهش فکر نکردم، فقط کاریو که گفت انجام دادم. زیپ پشت لباسم رو تا پایین باز کرد و بندهاش رو از شونه هام کنار زد. گفت : «لباسو درش بیار.» من حتی یادم نیاد که درآورده باشم، فقط یادمه که ناگهان جلوش ایستاده بودم با یه شورت بندی و یه سوتین نصفه. این جوری بود که تصور کرده بودم. بعدش ازش میخواستم که اونارو جر بده و لختم کنه.
گفت : «حالا سوتینت،» «میخوام اون سینه های خوشگلو ببینم»
خدا، داشت یه کاری میکرد خودم انجام بدم. میخواستم منو ببینه. میدونم سینه های خوشگلی دارم – غرور بیجا ندارم – سینه هام واقعن خوبن! و فکر میکردم الکس تنها مردیه که میبینتشون. ولی اونجا، من بودم که داشتم بند سوتینم رو باز میکردم ودرش میاوردم، میخواستم… میخواستم که اون دیوث بیشتر حشری بشه با دیدنم. لعنتی! چه بلایی سرم اومده!؟
اومد نزدیک و دستش رو روی تور سوتینم گذاشت، بعدش یه جوری پاره اش کرد و سینه هام رو گرفت. با کف دستاش ممه هامو میمالید و لباش به یه لبخند مضحک باز شده بود. گفت : «آره خودشه. وقتشه که پارتیو شروع کنیم.» چه کلیشه مزخرفی!
اما داشتم تو آتیشش ذوب میشدم، به نوازشش تکیه کرده بودم و لذت میبردم، و نوک سینه هام حسابی سفت شده بود براش. فشارشون داد و دوباره منو بوسید، لعنتی، یه جورایی رمانتیک بود، اما یهو گفت : «زانو بزن»
نمیفهمم، چرا باید بخوام این عوضی رو راضی کنم؟ اما خدا به دادم میرسه، میخواستم خوشش بیاد. دستمو رو بدنش کشیدم – چه سفت، عضلانی – مثل جنده ها با شورتم براش زانو زدم، انگار که من سه سال پیش ازدواج نکردم و اولین بارمه.
داشت موقعیتمو درست میکرد، احتیاجی نبود، مقاومت نمیکردم، کمک هم میکردم. حتی منتظر نموندنم تا زیپ شلوارشو باز کنه، دیگه چه فرقی میکرد؟ براش درآوردم. شلوار و شورتشو باهم کشیدم پایین… کیرش… دهنتو سرویس. اگه میدیدیش میدونستی چی میگم – کیرش جهش کرد و خورد تو گونه ام! خندید، خوشش اومده بود.
از اینکه کیر کلفت بی عیبش جلوی صورتم بود، لذت میبرد. اون نباید یه همچین کیر خوشگلی داشته باشه – انقد کلفت و تمام عیار.
«خودت میدونی باید چیکار کنی.» گفت : «زودباش کارتو شروع کن!» بعدش دهنم از کیرش پر شد، لبام رو کیر سفتش میکشیدم . آره، عاشق این کار بودم. و از به یاد آوردنش لذت میبرم. دست خودم نیست. کیرش خیلی داغ بود و من مثل جنده اش براش ساک میزدم. انگار که منم یکی از همون دخترای تازه وارد شرکتم، که جایگاهمو فهمیدم. این دومین بار که میذارم این کارارو باهام بکنه، دیگه دلیل واسه ادا درآوردن و خجالت کشیدن نداشتم.
اون داشت خیلی لذت میبرد – از کاری که داشتم واسش میکردم و از اینکه جنده ی شوهردارشو اونجایی که میخواست گیر آورده. انگار جایزه اش بود. با دو تا دستش موهامو چنگ زد – و انگشتاشو تو موهام فرو برد سرمو فشار داد به سمت کیرش. مجبورم کرد کیرشو تو حلقم فرو کنم. داشتم خفه میشدم از کیرش، خیلی گنده بود.
خودمو آزاد کردم، در حالیکه داشتم عق میزدم و آب دهنم جاری بود، دوباره خندید، از خودش راضی و خوشحال بود. «خودشه، دختر خوب» گفت : «کیر کوفتیمو ساک بزن!». بعدش دوبازه سرمو فشار داد رو کیرش و مجبورم کرد بارها و بارها تا ته کیرشو بکنم تو حلقم، و من خیلی دوست داشتم. اینکه اون لذت میبرد رو دوست داشتم. همه جا به گوه کشیده شده بود. رو کیر و خوایه هاش پر از بزاق بود. خلط و تفی که از دهنم میریخت تمام روی کیر خفه کننده اش بود. چشام اشکی شده بود و به سختی جایی رو میدیدم. کیرش رو از دهنم بیرون کشید و مجبورم کرد لیسش بزنم، وادارم کرد خوایه هاشو بخورم و تمیزشون کنم. کیرشو به تموم صورتم مالید، «یا مسیح، میشل!» گفتش : «میدونستم تو واسم یه جنده ی کثیف میشی!»
پیراهنشو پاره کرد، هرچی که تنش بود. فاک! خیلی بدنش خوبه. واسه همینه همش میخواد جلو خانوما لخت بشه. واسه همینه که انقد اعتماد به نفسش بالاست و به خودش شک نداره…
گفت : «چیزی که میبینیو دوس داری؟». میخواستم بگم…چیزه… خدا!!! آره. خیلی دوسش دارم.
منو بالا کشید – اونجوری که بلندم کرد حس یه عروسک رو جلوش داشتم و دوباره بوسم کرد، محکم – بدنش عین فولاد بود. انگار که تو قفس گذاشته باشنت، وقتی که بغلت میکنه، فقط خودشه میتونه کاری کنه حس کنی برای یه لحظه ام که شده خاص باشی براش.
حسم زیاد طول نکشید دقیقا قبل از اینکه موهات رو بِکشه و مچ دستت رو بپیچونه و پشت سرت بگیره، و به سمت میز توالت هلت بده، در حین اینکه با کیرش به کونت شلاق بزنه.
خدایا، چقدر زورش زیاده. گفت : «از چیزی که میبینم خوشم میاد، یه جنده داغ محتاج کیر، که تو خونه چیزی گیرش نمیاد. شوهر جونت الان کجاس؟» واقعن اینو گفت!
به سمت میز هلم داد. میتونستم جفتمون رو تو آینه ببینم. موهام آشفته شده بود و ترکیبی از رژ لب و ریمل رو صورت و سینه هام مالیده شده بود. یا مسیح… چقد شیبه جنده ها شده بودم. اون با خشونت منو جای منو درست کرد، همه چی راجع به این بشر سفت و سخت بود، و اون نگاهی که داشت، خیلی مطمئن بود از کارش.
گفتم : «کاری به شوهرم نداشته باش.»
گفت : «چی؟ – کاری به کوس شوهرت نداشته باشم؟»…
 
 
هر چی رو میز بود و کنار زد و پرت کرد. سرمو خم کرد و منو به شکم خوابوند. شورتم رو جر داد – واقعن جرش داد – اولش با یه دست کشیدش و بعد با دو دست پاره اش کرد. با یه حس درندگی. انگار که دیگه ای ثانیه نمیتونست صبر کنه. با زانوهاش پاهام رو باز کرد، خودش وسط قرار گرفت و دستامو گرفت – دستام رو باز کرد و کف شون رو روی میز گذاشتف دقیق همونجوری که گفته بود میکنه.
حس میکردم داره کیرش رو رو کوسم تنظیم میکنه – داشتم فکر میکردم ای خدا، الان تا سر حد مرگ منو میگاد. من سوگند یاد کردم – تو کلیسا ایستادم و خودم رو به همسرم سپردم و هیچوقت فکرشم نمیکردم که بذارم یه مرد دیگه اینکارو باهام بکنه. و حالا اون اینجا بود و ، میخواست به شدت داخلم فرو کنه.
و بعدش گفت : «ازم بخواه.»
با نفس نفس گفتم : «چی؟!». نمیتونستم درست حرف بزنم.
جواب داد : «ازم بخواه بکنمت. التماسم کن. بگو کوس متاهلم رو بگا!»
بهش گفت : «نه، وادارم نکن اینو بگم.»
سیلی زد در کونم – خیلی محکم کوبید. گفت : «بگو! اون کلمه ها رو بگو. بگو” بکن تو کوس متاهلم!»
خدا کمکم کن – گفتمش. گفتمش و بیشتر حشری شدم. گفتم : «توروخدا، کوس منی که شوهر دارم رو بگا!»
یا مسیح کرد توش. میله کلفتشو واردم کرد. یعنی سرشو داخل کرد و با همون فشار اول تا جایی که جا داشت فرو کرد.
داشتم گریه میکردم، تصویرم تو آینه هم هم همینطور. انگار دو تا جنده رو به روی هم داشتن گاییده میشدن. تو همین لحظه کیرشو بیرون آورد و دوباره داخل کوسم کرد – اینچ به اینچ کیر سفتشو تا خوایه فرو کرد توش.
بدنش محکم به بدنم ضربه میزد – دستاش روی لبام گذاشته بود و انگشتاشو تو دهنم میکرد. هیچوقت رضایتی که تو چهره اش بود یادم نمیره – پیروز شده بود. ماه ها تصور این رو داشت که این کوس عروسی کرده رو بکنه. حالا در حال انجام دادنش بود، و حرومزاده با نگاه کردن به خودش و من تو آینه متوجه از لذتش مطمئن میشد.

 
خوب داشت به قولی که دم آبسردکن تو شرکت داده بود عمل میکرد – هر ضربه ای که میزد رو میشمرد – آروم طولانی و با حوصله، هر بار کیرش رو تقریبن تا اخر درمیاورد و دوباره محکم میکردش تو.
من رو میز خم شده بودم، سینه هام تکون میخوردن و با هر ضربه ناله میکردم. خیلی … خیلی باشکوه بود. من واسش خیس خیس بودم. دلش به رحم اومد.همزمان که منو میکرد دستش رو کوسم گذاشت – تنها کار مردونه که تو طول شب انجام داد همین بود – و شروع کرد به مالوندنش. داشتم ارضا میشدم.
گفت : «داری میمیری واسه این کار. اون شوهر کسخلت معلومه بلد نیس چیکار کنه.»
و به گاییدنم با کیر کلفتش ادامه داد تا این که جفت کردم و تمام آبم رو روش خالی کردم.
تو طولش همش داشت حرف میزد : «درسته، بذاراین کوس خیانتکار کیرمو چنگ بزنه، لعنتی خیلی حال میده! دور کیرمو کِرِم گرفته!» و این کسشعرایی که میگفت همش سکسی بود برام!
 
من دیگه از کنترل خارج بودم، کاری به حرفاش نداشتم. کوسم رو سفت کردم و باهاش کیرش رو بغل کردم و جوری فشارش دادم که انگار میخواستم بخشکونمش. تو مدت ارضا شدنم و بعدش همچنان مشغول گاییدنم بود. خودشم دیوونه شده بود – منو از شونه ام گرفته بود و کیرشو با شدت میکرد تو کوسم. بدنش عرق کرده بود و عضلاتش سفت شده بودن. و صورتش – مبهوت شده بود. تخماش لای پاهام آویزون بودن، و کیر گنده اش، با شدت هرچه تمام تر منو میکرد.
و دست از سر شوهرم بر نمیداشت… : «شوهر جان اینو دوس داری؟ دوس داره میشل؟ فکر میکنی الان کجاس؟ داره یه کنسرو باز میکنه و فوتبال تخمی رو میبینه، وقتی که دارم کوس زن خوشگلشو پاره میکنم.»
سینه ام رو چنگ زد و حس های دیگه ام فوران کرد. آه خدای من… !
بعد خرناسشو شنیدم که میگفت : «اوه آره. بیا ببینم…» میدونستم داره میاد. و حالا بیشتر تحقیرم میکرد : «فکر کنم باید بپاشم تو کوصت تا قبول باشه!» یهو بیرون کشید و منو رو زانوم نشوند. «ساک بزن! بکنش تو دهنت!»
کیرشو تو دهنم کردم و نبضش رو حس میکردم. چن ثانیه بعد آبش پاشید به سقف دهنم و دهنمو پر کرد. موهام چنگ میزد و ناله میکرد، خودشو بهم فشار میداد و دهنمو پر از آبش کرد. من قورت میدادم و آبشو مینوشیدم، ولی بازم میومد. بقیه اش از کناره دهنم بیرون ریخت و رو بدنم پخش شد. کیرش فواره میزد و اون با ناله میگفت : «فاک، فاک، فاک، آره…» تا اینکه آخرین قطره آبشم اومد.
«خودشه.» گفت : «همشو بخور و دور دهنتم لیس بزن. تمیزم کن و وانمود کن که یه زن خوبی.» اون آشغالو تمیز میکنم، میخوام تمیز باشه.
اون با کیر ارضا شده اش اونجا وایساده بود و من با زبونم لیسش میزدم. انگشتشو زیر چونم زد و سرمو بالا آورد. «دیدی گفتم.» «گفته بودم که ازم میخوای بکنمت.»
شروع کرد به پوشیدن لباساش، من هوز رو زانوم بودم، بعد عصبانی شدم! گفتم : «کدوم گوری میخوای بری؟»
جواب داد : «میرم بار که یه مشروب بخورم، یه گپی بزنم، تا تو خودتو تمیز میکنی و لخت میری تو تختت. بعدش برمیگردم که جنده ی شوهردارم رو دوباره بکنم. کوس خائنشو از کیرم پر کنم. نظرت چیه؟!»
حرامزاده، حرومزاده لعنتی. متنفرم از ریخت گوهش.
 
«خوبه» بهش گفتم : «خیلی هم عالی!»
واقعن خوب بود. خیلی زیاد ! اون دوباره سفت و سخت برگشت و تموم شب ترتیب کسمو داد – ومن از تک تک این لحظه های کثیف لذت بردم.
حالا، بهم بگو… راجع به من چی فکر میکنی؟!

 
ترجمه: علی‌ پوسیده

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *