این داستان تقدیم به شما
سلام
اسم مستعارمه هادی ساکن اردبیلم این داستان که مینویسم واقعی هست …
***
حدود 4 یا 5 یا شش سالم بود مدرسه نمیرفتم اینو خوب یادمه داییم تازه متاهل شده بود و بعد مدتی برای کار رفت تهران چون زن داییم شبها تنها نمونه منو شبها میفرستادن پیشش بخوابم و داستان و خواب من از همینجا شروع میشه حدود 9 ماه این کار طول کشید و با اینکه خیلی طولانی هم بود اما من هنوز نمیدونم خواب بود یا واقعیت
شب اول : همه رفتن بخوابن من و زیبا ( اسم متسعار زن داییم ) هم رفتیم طبقه بالا چراغها خاموش شد دو جا انداخته بودن با فاصله یک متر بیشتر از هم یادمه جای من نزدیک بخاری بود و جای زن داییم جلوی پنچره رفتم جام خوابیدم نصف شب تو خواب گرمای یکیو حس کردم ترس برم داشت چشمامو باز کردم دیدم زن داییم پیشمه گفت اروم باش اونور سرد بود اومدم پیشت به حالت کودکی پشتمو کردم بهش چشمامو بستم اروم بغلم کرد خوب یادمه تنش داغ بود سفت گرفته بود بغش منو و موهامو نوازش میکرد دیگه خوابم برد و هیچی یادم نیست .
نمیدونم شب دوم بود یا سوم خلاصه این بغل کردنا هر شب بیشتر میشد خوب یا بد نمیدونم اما بیشتر وقتا یادمه خونمون نبودم همش خونه مادر بزرگم بودم با زن داییم بازی میکردم پدر بزرگ خدابیامرزم منو خیلی دوست داشت میشه گفت بین نوه هاش سوگولیش بودم حتی تا زمان فوتش دیگه شبها بعد اینکه میخوابیدن همه زن داییم هم خودش لخت میشد هم منو لخت میکرد و بغلم میکرد میگفت این جوری گرمتر مشیم یادم نیست شبا چکارم میکرد اما صحنه هایی یادمه مثلا به فکرم میاد که کیرمو یا بقول بچکی دودولمو میکرد دهنش یا منو از روبرو بغلش میکرد انقدر یادمه صفت منو لای پاهش فشار میداد تا چندین دقیقه تا هر دو خیس عرق می شدیم تنش خیس میشد و تن من هم یادمه از گرمی تنش خیس خیس میشد این کار خیلی ادامه داشت تا انجا که حتی به بهونه حموم کردن من همیشه منو میبرد حموم
خوب یادم نمیاد اما صحنه هایی رو تصور میکنم که سرمو میبرد لای پاهش و میگفت من لیسش بزنم میدونم بعد مدتی این کار را خیلی خوب میکردم چون تا میرفتیم بخوابیم میگفت برو پایین کارتو بکن یادمه من تب شدید میکنم و گلوم چرک شدید میکنه مریضی سخت میگیرم اون جور که تعریف میکنن جوری که ماه های ماه گلوم میگفتم میسوزه و هیچی نمیخوردم و همش خلط از گلوم میاومده مادرم تعریف میکنه مریضیم باعث میشه منو ببرن تهران و ماه ها تهران ساکن بشیم و همین باعث میشه دیگه پدرم خونه بخره و ساکن تهران بشیم الان من 20 سالمه و اردبیل دانشجوام خونوادم تهرانن و خوابگاه ما نزدیک خونه داییم هست اصرار دارن براشون عیبه من خوابگاه بمونم و برم خونشون اما من دوست ندارم پامو خونه داییم بزارم یبار مهرماه که تازه اردبیل اومدم با اصرار داییم رفتم خونشون انقدر حس بدی داشتم تا زنداییمو دیدم که با اینکه شب دایم ناراحت شد اما اصرار کردم منو برسونه خوابگاه من نمیدونم اینا که به ذهنم میرسه واقعیت هست یا خیال بچگی اما من دوست ندارم هر چیه بد آزارم میده کاش دانشگاه رو زود تموم کنم و از این شهر لعنتی برم
نوشته: هادی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید