این داستان تقدیم به شما

سلام دوستان عزیز
این داستان عاشقانه قشنگی هست که آخرش با خوشی وخوبی تموم میشه و کاملا واقعیه.
من جعفر…  ببخشین یعنی‌  محمدم ۲۵سالمه و الان ازدواج کردم و اسم زنم ندا هست
داستان از اونجایی شروع شد که من عاشق فوتبال بودم و هفته ای سه بار میرفتم سالن ورزشی با دوستان فوتبال بازی میکردیم…
 
موقع برگشت از راه پشت سالن رفتم که یه دخترو دیدم که زنم میشه
با اولین نگاه ازش خوشوم گلدی
چند روز پرسجو کردم و فهمیدم کیه و بالاخره تصمیم گرفتم که باهاش دوس بشم
البته قبلا من با خیلی ها دوست بودم
وقتی که ندا را دیدم بیخیال دخترا شدم
بگذریم…
اون موقع ۱۷سال داشتم و ندا هم ۱۴سال
من رشته برق صنغتی میخوندم و شاگرد اول کلاس بودم و اسممو تو کنکور ثبت نام کردم
و۲۲مرداد ماه کنکور داشتم
درست اون روز هم تولد ندا بود
از شانس بد من نتونستم شماره ندا را پیدا کنم
از بس که خیلی خوب و باادب و بادقت بود که هیچکسی شمارشو نداشت
منم با هزار بدبختی تو اینستاگرام پیدا کردم و فالوو کردم
کلا ۵ماه هی بهش اس دادم و سلام و خوبی و چه خبر و من عاشقت شدم و از این حرفا ولی اون اصلا جواب نمیداد فقط نگاه میکرد….
 
این کار ندا یکم منو ناراحت کرد و به قول ترکا حسابی‌ عین عشک عصبانی می‌شدم اما کاری نمی‌تونستم بکنم.
وقتی که کنکور را دادمو و به شهر سراب قبول شدم دیدم که من تو آذربایجان شرقی هستم و اگه برم سراب و بخونم و کارش زیاده بیخیال درس شدم و رفتم تهران پیش داداش بزرگم تو بقالی کار میکردم داداشم هم شاگرد بقال بود.
من هم به عنوان پیک و هم کارگر توی مغازه کار میکردم و از یک میلیون
سیصد کمتر میگرفتم ماهی
یعنی هفتصد هزار تومان ( توضیح ادمین: داستان که به اینجا رسید میخواستم با سر برم تو دیوار که تصمیم گرفتم با انتشار این داستان این حس بی‌ نظیر رو با همه ی خوانندگان عزیز سایت تقسیم کنم )
من روز به روز عاشق ندا میشدم و به رفیق های جون جونی خودم گفته بودم که مراقب ندا باشن و اگه یه پسری دورش چرخید بزنش
خوشبختانه همچین اتفاقی نیفتاد.

 
من تو ماه محرم از تهران اومدم
یه تیپی زده بودم که همه دهنش وا مونده بود و میگفتند آیا این محمد قبلی هست؟
بگذریم هفت محرم صبح رسیدم و ظهر ساعت۱:۴۵دقیقه رفتم جلوی در خونه زنم و دیدمش و اونم اصلا رو نمیداد
ولی من اصلا دست بردار نبودم
رفتم تهران
تا ۱۹سالگی تو تهران کار کردم و اومد خدمت سربازی و۲۳ماه خدمت سربازی و بعد اتمام سربازی یه چند باری هم ندا را دیدم و رفتم تهران
البته تا اون موقع نه با هیچ کسیت کرده نه به من یه اس هم نداده بود
ولی من امیدمو از دست ندادم

 
رفتم تهران تا سن ۲۳سالگی به عنوان سر کارگر کار کردم و اومدم با خانواده ام حرف زدم و رفتیم خواستگاری ندا
از شانس خوب من پدر ندا با پدر من دوست بود
ولی مادر من با مادر ندا مثل دشمن بودن و با هزار تا ماجرا به راه اومدن و رفتیم خونه ندا و رفتیم تو یه اتاق و اولین سوالم این بود که چرا تا این موقع بهم حتی یه سلام هم نفرستادی
گفت چون من به هیچ کسی اعتماد ندارم مخصوصا به پسرای این زمونه
بعدش هم گفت که اصلا دوست نداره یکی سربه سرش بزاره و زندگیشو نابود کنه
 
 
بالاخره بهش ثابت کردم که من چقدر سختی کشیدم تا بهش برسم
حتی بخاطرش تو تهران به دخترا نگاه نمیکردم

 
بالاخره جواب بله دادنو و نامزد کردیم
الان هم تازه ازدواج کردیم و خیلی دوسش دارم و اونم منو خیلی دوس داره
الان تو تهران یه سوپر مارکت بزرگ داریم که با داداشم باهم گرفتیم
تو گاندی جنوبی پایین تر از پل همت
اگه بیایین منتظر شما عزیزان هستیم
اگه غلط املایی و نارسایی جملات داشتم به بزرگی خودتون ببخشید
خوشبخت باشین
 
 
دوست عزیز شما جعفر بقال

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *