این داستان تقدیم به شما

خونه حامد دعوت بودیم، سمیرا درست موقعی که راه افتادیم به من زنگ زد، گفت: اگه ناراحت نمیشی، امشب یه مهمون ناخواسته اومده… با اینکه ناراحت شدم اما گفتم اوکی مشکلی نیست، یکمی به جون آقا غر زدم تا رسیدیم…

علیرضا و محبوبه هم بودن، حمید و نسیم هم بودن، نفر جدید اسمش جواد بود،‌ اسم زن احمقش ساناز… تو نگاه و برخورد اول از هیچ کدومشون خوشم نیومد… هر چی بیشتر گذشت بیشتر از جواد بدم میومد، اما من استاد حفظ ظاهر بودم، خصوصا اون روزا…
***
به خودمون که اومدیم جواد اضافه شد به این دوستی دور همی… چند بار به آقا گفتم نظرت درباره جواد چیه؟؟؟ مثل همیشه که در مورد کسی قضاوت نمیکنه ، نظر خاصی نداد، فقط گفت: دوست حامده، ظاهرا هم پسر بدی نیست. ازش پرسیدم اگه دوست تو بود تنهایی با زنش دعوتشون میکردی ؟؟؟ خندید و گفت: نه… پس حدسم درست بود ،‌آقا هم از اینا خوشش نیومده، فقط به خاطر حامد احترامو حفظ میکنه‌ و اگه چند باری اومدن خونمون به واسطه حامد اومدن…
جواد یه مرد مغرور و متکبر، رشته سینما خونده بود و خب منصفانه هم اطلاعات سینماییش حرف نداشت، تنها نقطه مشترک ما همین بود که گاهی ازش اطلاعات میگرفتیم، فهمیده بود ما اکثرا اهل فیلم هستیم، حتی مارو تو یه گروه لاین که اهل سینما بودن و مطالب سینمایی میذاشتن برد… خوش قیافه و خوش چهره بود… گرچه هنوز مردی رو ندیدم که به گرد پای آقا برسه تو خوشگلی و خوش اندامی، جدا از تعصبات خودم ،‌ این فقط حرف من نیست… اما خب جواد هم خوب بود…
 
هر چی بیشتر گذشت،‌ بیشتر فهمیدم چقدر به قیافه و تیپش مینازه، حتی نقطه برتری میدونه، اعتماد به نفس کاذب بی نهایت… همیشه تریپ خاص بودن برمیداشت، فخیمانه حرف میزد، غیر علنی خودشو یه سر و گردن از همه بالا تر میدونست. تو هر بحثی بالای منبر میرفت و از بالا با بقیه حرف میزد، غیر مستقیم میگفت همه زنا و دخترا شیفته و مردش هستن، حتی تعریف میکرد چقدر مزاحم داره و خسته شده از بس میخوان باهاش رابطه داشته باشن… گاهی وقتا میخواستم بالا بیارم از این همه غرور و اینکه اینقدر مارو خر فرض میکنه… بارها لبخند خاصی تو صورت آقا میدیدم که مطمئنه جواد داره چرت میگه اما خب آقای من اهل بحث و حاشیه نیست، ‌برای همین فقط شنونده بود…
آقای من حتی برای دل خوش منم که شده قیافه خوشگلش براش اهمیت نداره، حالا یکی این جوادو بگیره که یه ذره قیافه داره ،‌خودشو کشته… احمق تر از جواد زن کودنش بود، غیر قابل تحمللللللللللللللللل. یه زن فیس و افاده خالی… من سمیرا و محبوبه و نسیم نبودم که گول ظاهر این فیس و کلاس گذاشتنا رو بخورم، دلیل هم نداشتم به بقیه بگم: همش تریپه ،‌اینا منگلی بیش نیستن… سرم تو کار خودم بود، من دنیای چت کردن مخفیانه خودمو داشتم ، دنیای درون خودمو داشتم ، تو واقعی فقط آقا برام مهم بود و هست…

 
 
همه چی عادی بود از نظر من، تا اینکه یه بار نسیم بهم پیام داد بیداری یا نه، گفتم آره. زنگ زد، صداش استرس داشت، من معتمد ترین دوستش بودم، سوالای مسخره میپرسید، هر چی میرفت جلو سوالاش بیشتر در مورد جواد بود… خلاصه کلام… آقا جواد گیر داده بودن مخ نسیم رو بزنه… به نسیم گفتم دیگه جوابشو نده، گوشیتو خاموش کن، اگه بفهمم روشن کنی به حمید میگم… نسیم از برخورد تند من ناراحت شد اما از تهدیدم ترسید، تست کردم و مطمئن شدم گوشیش خاموشه…
تو فکر فرو رفتم، کثافت عوضی ضعیف ترین ما رو سریع شناسایی کرده، نسیم یه زن ظاهرا ظریف و روحیه شدیدا ظریفی هم داره، از منگل بازیاش و پخمه بودنش خوشم نمیاد، اما در کل دوسش دارم، حالا این کثافت میخواد مخشو بزنه… عوضی آشغال…
تردید داشتم به آقا بگم یا نه، میدونستم احساسی نمیشه و حتی شاید از منم منطقی تر تصمیم بگیره، ‌اما بازم تردید داشتم… تو مهمونی بعدی همه حواسم به جواد بود، با چشماش داشت نسیمو میخورد ، از اونجایی که نسیم لباس پوشیده تر از همیشه پوشید فهمیدم واقعا فراریه از این یارو… کثافت عوضی میگه همه زنا و دخترا دنبالشن و خسته شده از این همه مزاحمت، حالا میخواد مخ زن متاهل که سر سفرش غذا خورده رو بزنه… میخوام بکشمششششش… دلم برای نسیم سوخت، تصمیم گرفته شد، همین امشب به آقا میگم و تکلیف این کثافتو روشن میکنم برای همیشه…
 
 
بعد شام یه بحث بین همه راه افتاد، در مورد خیانت… من تنها فرد مسکوت در بحث بودم، حتی نسیم بی عرضه هم چند تا نظر داد، تیکه های زیر پوستی جالبی به جواد انداخت… اقا بعد مدتها وارد بحث شد، وقتی آقا حرف میزنه، همه میدونن حتما به حرفش اطمینان داره و آدمی نیست هر چیزی رو الکی بگه، خیلی محترمانه والبته با توضیحات جزیی و جالب ثابت کرد که خیانت حتی اگه طرف مقابل گیر بده و بخواد ، ‌بازم توجیه نداره. اینو در جواب جواد گفت که وقیحانه اعتقاد داشت بعضی خانوما تنشون میخواره… جواد وقتی دید داره رو منطق آقا کم میاره شروع کرد تمسخر آقای من، حسادت و حتی کینه رو تو لحن و صداش دیدم، آره بایدم حسادت کنه، خودشو کشته جلب توجه کنه اما همچنان این آقاست که صدر جدول محبوبیت و مورد اعتماد همه است، حتی تو خانوما… حتی علیرضا و حمید هم بهشون برخورد، حامد که در کل آدم حزب بادیه سعی کرد کدخدا منشی مسخره بازی جواد رو خاتمه بده، آقا هیچ عکسل العملی نداشت، تو وجود آقا جنگ و بحث نیست، لبخند زد و سکوت کرد… اما دل من آتیش گرفت… کسی حق نداره آقای منو اذیت کنه، ناراحتش کنه، مسخرش کنه… وقتایی که من میترسم و استرس دارم تواناییم یک دهم میشه، اما وقتی عصبانی بشم بر عکس تواناییم ده برابر زیاد میشه…
 
 
همچنان سکوت میکردم ، حتی بهشون نگاه هم نمیکردم، نگاهم سمت آکواریوم بود، تو دلم گفتم امشب به آقا چیزی نمیگم، خودم درستت میکنم جواد…
تا صبح خوابم نبرد، به آقا گفتم خوابم نمیاد، نشسته بودم ،‌چایی پشت چایی ، فکر میکردم، صبح وقتی فهمیدم باید چیکار کنم خوابیدم… یه نقشه حسابی… بی نقص… سه تا فاز داشت…
فاز اول: باید از خط مخفی ایرانسلم استفاده کنم، شنیده بودم میشه تو کامپیوتر هم لاین داشت، تو چت کردنا یاد گرفتم، از طریق اون خط یه لاین تو سیستم راه انداختم، اسمشو گذاشتم عسل، عکس پروفایلش هم ،‌ دود سیگار که از لب قرمز یه خانوم بیرون میاد… ادش کردم تو گروه سینمای لاین، مدتها بود ما اونجا بودیم، از کجا میخواست بفهمه این منم…
من استاد خلق کردن شخصیتم، توی چت با بی نهایت مرد ،هزار مدل شخصیت شدم،‌ این که هیچی نیست… کم کم با عسل شروع کردم تو بحثا شرکت کردن، حتی با اکانت اصلی لاین خودمم هم زمان تو بحث بودم، باید دقت میکردم که سوتی ندم… با اکانت عسل خیلی خیلی زیر پوستی و سینمایی، طرفداری خودمو از فیلمای درام و عاشقانه اعلام کردم، اونم بعضی فیلمایی که صحنه های زیادی داره…
طبق پیش بینی من ، جواد به این زودی قرار نبود بیاد تو خصوصیم، باید صبور میبودم و بودم… یه فرصت خوب پیش اومد، جواد با یکی سر فیلم چشمان کاملا بسته بحثش شد، واووووووو عجب موقعیتی، کاش یه آیینه بود، پوزخند خودمو تو اون لحظه میدیدم… منم وارد بحث شدم، یا بهتر بگم عسل وارد بحث شد… مواضعم دقیقا همون بود که مواضع جواد بود، اونم سر چه فیلمی،‌ فیلمی که همین چند وقت پیش یه نقد حرفه ای ازش خونده بودمممممم… نه تنها جواد بلکه چندین نفر دیگه منو تحسین کردن به خطر تسلط زیادم رو این فیلم… بلاخره اومد تو خصوصی عسل… تشکر زیاد کرد از حمایتم و این نقد زیبا… بهش گفتم هدف من حمایت شما نبود،‌ من حقیقت منصفانه از این فیلم گفتم، جواب داد که چقدر دقیق از همه جزییات فیلم صحبت کردین، بارها دیدم این سبک فیلمها رو خیلی دقیق دنبال میکنین… جواب دادم من عاشق سینمام آقا جواد، بدون سینما نمی تونم زندگی کنم…
این شد شروع صحبتای جواد و عسل… همزمان با اکانت اصلیم هم طبق روال گذشته و خیلی رسمی حضور داشتم…
عسل هر روز بیشتر با جواد صمیمی شد، یه زن مطلقه 28 ساله، هر مرد ایرانی رو دیوونه میکنه. میگفتم دوست ندارم چهرمو ببینی، چون شغل دولتی دارم، کلی تمرین کردم که بتونم تن صدامو عوض کنم، نازک و ملوس کنم، یه سری تکنیک هایی جهت اینکار از نت یاد گرفتم، موفق هم بودم، برای اطمینان بیشترش گاهی وقتا براش پیامای صوتی میذاشتم، هر روز که میگذشت جواد بیشتر تو مشتم بود…

 
 
وقتایی که به عنوان شیوا تو مهمونیا که میدیدمش همون روال قبلی رو پیش میگرفتم،‌ هنوز برای فاز دوم زود بود…
کم کم صحبتای خصوصی، گذشته غم انگیز عسل و شوهرش نامردش، شوهر خودخواهش… کم کم حرفای خصوصی تر، حرفایی با رنگ و بوی جنسی، کم کم صراحت حرفا بیشتر میشد، شوهر عسل یه مرد خودخواه بود که هیچ وقت عسل رو ارضا نمیکرد… جوری بودم که حس کنه عسل یه زن حشری کامله، که تشنه یه رابطه است… یه زن مطلقه حشری تنها، مشخصا هر مردی رو روانی میکنه… حالا کم کم وقتش بود عسل هدفی که براش ساخته بود رو به ثمر برسونه، کنکاش و حرف کشیدن از جواد،‌ جواد یه لقمه آماده برای غورت دادن بود، تیر خلاص رو جایی زدم که ازم خواست عکس لختی بدون صورت نشون بدم، برای اطمینان بهم گفت یه عدد میگم با انگشتات نشون بده و بعد عکسو بفرست،‌ باید حواسم میبود که پشت زمینه عکس سوتی ندم، آره گچ سفید بهترین گزینست… عکس از سینه های لختم و کنارش با انگشتام عدد 4 رو که خواسته بود نشون دادم البته با دستکش که دیدن اون سینه ها باعث شد شک نکنه چرا دستکش، ‌فقط پرسید چرا،‌گفتم دوست دارم با دستکش با خودم ور برم… حالا جواد تو مشت عسل بود… کامل… نوبت عسل بود که از جواد بپرسه، از زندگیش، از رازهاش، از کاراش و مهم تر از همه از رویاهاش و فانتزیاش…
 
 
پله به پله همه رازهای جواد رو ازش کشیدم بیرون، این فرایند اعتماد حدود سه ماه طول کشیده بود، مشخصا باید جواب میداد که داد… چه چیزایی بهم گفت، به اندازه موهای سرش به اون زن کودنش خیانت کرده بود، تازه برای راضی کردن طرفاش چه کارایی که نمیکرده و چه خرجایی که نکرده… با پیامای صوتی التماس میکرد که بیاد پیشم، بهش آدرس بدم، هر بار التماساش شدید تر و عمیق تر میشد، حرفای سکس من و جمله های سکسی من از مرز جنون ردش کرده بود، اما هنوز خبر نداشت این اولشه… یه شب که حسابی خمار و ملتمس بود، بهش گفتم من عاشق کسی ام که میخوام با اون سکس کنم اما جرات ندارم بهش بگم، گفتم عاشق پسر داییم شدم اما متاهله… این اعتراف هم باعث شد کمی ازم نا امید بشه و هم باعث بشه برای ترغیب کردن من به اینکه خواسته ام بیهودست، بگه منم یه کیس مثل تو دارم اما شدنی نیست،‌ بیا از کلمون بکنیم بیرون این فانتزی رو و به خودمون فکر کنیم… اصرار کردم که کیه طرف؟؟؟‌ گفت زن دوستمه… با مشخصاتی که داد فهمیدم منظورش نسیمه، خیالم راحت شد نسیم بهم دروغ نگفته و واقعا این مزاحمت یه طرفه بوده… بهش گفتم شاید دست رو کیس اشتباهی گذاشتی، بقیه زنای دوستت چی؟؟؟ گفت نه بابا بقیه شون خبری نیست مطمئنم، اصرار کردم که اسمشون و مشخصاتشون رو بهم بگو، از کجا میدونی که نیستن، مگه کسی به ذهنشم میرسه که من پسر داییم رو میخوام؟؟؟ تو زنا رو نمیشناسی…
 
هر چی بیشتر گذشت بیشتر از رسیدن به عسل نا امید میشد، اما نمی تونست همچین هم صحبت سکسی ای که داره باهاش این حرفا رو میزنه رو ول کنه… بلاخره شروع کرد گفتن، از همه زنای دوستاش،‌ حتی اسم دقیقشون رو گفت… قدرت آنالیزش بد نبود انصافا، مشخصات همه رو درست میگفت، حتی اعتراف کرد که نسیم رو برای این انتخاب کرده چون پخمه و بی عرضه هستش… همه اینا رو به صورت پیغام صوتی میگفت… بلاخره رسید به اسم شیوا… گفت این زنه خیلی سفته بابا، بدجور عاشق شوهرشه،‌ همه میگن و خودمم بهم ثابت شده، با همه میگه و میخنده اما نه جوری که کسی بتونه باهاش لاس بزنه،‌ منو که اصلا آدم حساب نمیکنه، هر کدومو بشه رفت سمتش اینو نمیشه، به نظر وحشی میاد و غیر قابل نفوذ… از آنالیز دقیق و زیباش لذت بردم … خخخخخ … بهش گفتم هر چی که میگی درست اما بدون اتفاقا همین ادمه که بهت پا میده،‌ کدوم زنیه که هی اصرار به نشون دادن عشقش به شوهرش داشته باشه؟؟؟ مگه اینکه از بس کمبود داره میخواد اینجوری با تظاهر جبران کنه،‌ میگی از همه بیشتر بهت بی محلی میده، پس بدون بیشتر از همه بهت اهمیت میده… ما زنا خاصیتمون همینه ،‌معکوس اونی که تو دلمون هست عمل میکنیم… شک نکن شیفته هیکل و قیافت شده و داره اینجوری واکنش نشون میده… راستی قیافه و تیپش چطوره؟؟

 
 
وقتی شروع کرد جواب دادن هیجان رو تو صداش حس میکردم، تابلو بود نظرات من روش اثر گذاشته، شروع کرد از قیافه و اندام شیوا گفتن: چهره خیلی خیلی خوشگلی نداره اما یه جوریه ، یه با نمکی خاصی داره، نگاه های خاصی داره، لبخندش یه جوریه ، اصلا نمیشه معنی لبخند زدناش رو فهمید، گاهی وقتا همه میترکن از خنده اما قیافش انگار نه انگار، گاهی وقتا به ساده ترین چیزا لبخند میزنه،‌ موهاش لخت مشکی ، انگار هیچ وقت رنگ نکرده،‌ واقعا به صورتش میاد، فرق از سمت چپ باز میکنه و نصف موهاش تو صورتشه که این صحنه آدمو دیوونه میکنه، چشماش درشت و قهوه ای ان، اندامش عالیه،‌ نه لاغره نه چاق، اکثرا با شلوار جین و بلوزای بلند میگرده، کاش بلوزش کوتاه تر بود، من باسنشو میدیدم، وقتی نگام به همون قدر رون پاهاش میوفته میخوام دیوونه شم، ‌اگه قرار بود یکی رو انتخاب کنم بین همشون شیوا اولین انتخابم بود، این مرموز بودن و جذاب بودنش منو دیوونه کرده… عسل داره پوزخند میزنه، به هدفش رسید،‌توپ رو کامل انداخت تو زمین شیوا… حالا نوبت شیوا هستش که بازی کنه…

 
فاز دوم: عسل ماموریتشو به خوبی انجام داده بود،‌ یه زن مطلقه حشری با کلی فانتزی اما نهایتا دست نیافتنی، اما شیوا دست یافتنیه و این بذر رو عسل تو کله جواد کاشته… ( اون وقتا با یه مرد حدودا 50 ساله تو چت رفیق بودم، براش با اسمای مستعار داستان رو تعریف میکردم و بهش میگفتم دارم چیکار میکنم ، وقتی به قسمت بازی شیوا رسیدم، فهمید که میخوام چیکار کنم، برام نوشت متاسفم که با آدم روانی ای مثل تو دوستم، برو به روانی بازیت برس، خدافظ) … به پیشنهاد عسل ، جواد باید جسارت به خرج بده و سعی کنه به شیوا نزدیک بشه، توهم اینکه میتونه هر زنی رو به دست بیاره رو تو وجودش صد برابر کردم… اثر داشت و میدیدم که نگاهش به من عوض شده، حتی لحن احوال پرسیش، اما من هیچ برخورد خاصی نکردم،‌ نه واکنش تند و نه چراغ سبز… فقط باید غیر مستقیم بیشتر تو معرض دیدش میبودم، چطور؟؟
 
انگشت کوچیک دست چپم به علتی در گذشته شکسته و کج جوش خورده، انگشت کوچیک دست راستم به همون علت، عصبش قطع شده و حرکت نداره، انگشت شست چپم هم شکسته و جای بخیه دو تا پینی که توش بود کامل روشه و البته اینم کمی کج جوش خورده… به این علت من هیچ وقت پاسور بازی نمیکردم،‌ هم دوست نداشتم انگشتام دیده بشن با این وضع، هم گرفتن برگه ها برام سخته تا حدی… اما اون شب وقتی دیدم جواد همه پایه بازی شده ، گفتم منم میخوام بازی کنم، سمیرا پاشد و گفت تو بیا یار حامد شو من حس بازی ندارم… همیشه یه گوشه روی کاناپه یا مبل میشستم و همش بلوزمو میکشیدم پایین تر ،‌ البته عادتم شده بود و علت خاصی نداشت… اما برای چهار زانو نشستن باید بلوزمو میدادم بالا و راحت میشستم، چه عطری هم زده بودمممممم… کل بازی با حامد بگو بخند داشتم، حتی یه بار بهش گفتم بزن قدش حالشونو گرفتیم… وقتی دستمو زدم به دست حامد نگاه حسرت بار جواد رو با تمام وجودم حس کردم… بگو بخندمو با بقیه مردا بیشتر کردم…

 
آقا شک کرده بود، به این تغییرم شک کرده بود، ازم پرسید چته شیوا جریان چیه شنگول شدی؟؟؟ گفتم هیچی نیست عزیزم ، چند وقته روحیه ام عالیه،‌ چیه دلت میخواد افسرده بشم باز؟؟؟ هیچی نگفت طفلک… آقا هیچ وقت دوست نداره رو ظاهر من نظر بده‌،‌ البته کلا به ظاهر هیچ کس اهمیت نمیده، تو این سالها میلیارد ها بار بهم ثابت شده نسبت به همه اینجوریه ، حتی خانوادش ناراحتن از این روحیه اش، میدونم اگه بهش بگم لباسم خوشگله یا نه ندید میگه آره… من دیگه سر این مورد شکایتی ندارم، آقای من اینقدر آقا هست که این روحیه شو تو چشمش نکنم… اما اون شب هدف من چیز دیگه ای بود، باید آقا رو کمی فدا میکردم، یه بلوز و دامن پوشیدم، وقتی آقا داشت کفششو پاش میکرد بهش گفتم راستی خوشگل شدم با این لباس یا نه؟؟؟ طبق پیش بینی نگاه نکرده گفت: عالی شدی ، عجله کن دیر شده… تولد دختر محبوبه بود… جمع همین دوستا بود فقط… با سرعت نور رفتم تو اتاق، دامن و بلوزمو درآوردم، یه ساپورت مشکی چرم تنگ و چسبون پام کردم، روش یه بلوز گیپور قرمز آستین کوتاه که حتی با دقت زیاد رنگ سوتین قرمز زیرش مشخص میشد، تا کمرم هم بود، پشتمو کردم و باسنمو نگاه کردم، پوزخند زدم،‌ همراه یه عطر محشر… اسمش یادم نیس… آرایش هم غلیظ تر از همیشه داشتم… با اخم سوار ماشین شدم، آقا گفت چته اخم کردی؟؟؟ نمیدونست زیر مانتو چه خبره و وقتی هم که میدید فکر میکرد به لج بی تفاوت بودن اون این کارو کردم… به هر حال روانی بازی های منو خوب میشناخت… اما از لایه پنهان نقشه من خبر نداشت… وقتی وارد خونه شدیم همه خوشحال و سر حال بودن، رفتم تو اتاق و مانتمو درآوردم، برگشتم تو جمع، خنده همه خشک شد، چشمای آقا گرد شد، رفتم کنارش نشستم، بقیه خودشونو جمع کردن و دوباره شروع کردن حرف زدن و خندیدن، آقا گفت این چه وضعیه؟؟؟ گفتم از خودت پرسیدم و گفتی خوبه…
 
 
آقا حرفی نداشت برای گفتن، سکوت کرد، برای بار چندم توسط من شکسته شد، از این روحیه اش سو استفاده کرده بودم، دلم براش کباب بود… انگیزه من برای انتقام، از تمسخر شدن توسط جواد بود اما خودم صد برابر بیشتر مسخرش کردم، کینه ام به جواد بیشتر شددددددددددددد… تمرکز کردم،‌ نباید این کارم بیهوده بشه،‌ تمرکز کن شیوا… توی آشپزخونه به همه خانوما گفتم که سر لج کار آقا اینکارو کردم، همشون ترکیدن از خنده و قطعا به شوهراشون میگفتن و کسی فکر بدی درموردم نمیکرد… وقتی باز رفتم نشستم برای پاسور بازی کردن ، بازم یار حامد شدم و جواد حریف بود،‌ چندین بار دستامونو به نشونه خوشحالی زدیم به قد هم…
جواد با دیدن این وضع من و این برخورد کردنام مخصوصا با حامد، طاقت نیاورد و شبش به عسل همه چی رو گفت، جز به جز هیکل سکسی شیوا رو گفت، صداش چنان خمار بود که حد نداشت،‌ عسل بهش گفت شک نکن این زنه پا بده است، اینی که تو تعریف میکنی شک نکن کاسه ای زیر نیم کاسه است… چندین شب بعد ، قرار بود آقا شیفت باشه، مثل خیلی شبای دیگه، من اکثرا تنها بودم و یا نهایتا میرفتم پیش نسیم… من فقط پیش نسیم تا حدی راحت بودم و البته حمید… حمید طفلک میرفت طبقه پایین خونه پدرش که ما راحت باشیم… شب تولد جوری جلوی سمیرا گفتم میخوام چهار شب دیگه که آقا شیفته بیام پیش شما که جواد بشنوه… برای عسل نوشت، ببین تنش میخواره،‌ مگه میشه کسی تنها باشه بره خونه دوست متاهلش شب بمونه … عسل هم گفت آره دقیقا راست گفتی…
 
 
کاری با جواد کرده بودیم که دقیقا اون چیزی رو فکر کنه که خودمون میخواستیم، من و عسل… به آقا زنگ زدم و گفتم قراره با سمیرا تمرین بافتنی کنیم ،‌میشه برم خونشون؟؟؟ آقا گفت برو مشکلی نیست،‌ فردا ظهر میام دنبالت… یه ساپورت نازک طوسی تنم کردم با یه تیشرت آستین کوتاه سفید… بازم طبق پیش بینیم جواد پیداش شد،‌ وقتی منو با اون وضع دید بازم چشاش گرد شد، زن احمقش به خنده در گوشم گفت چیه باز خواستی حال آقا رو بگیری… حالا جواد راحت تر میتونست منو دید بزنه… رفتم نشستم کنار حامد، ازش درباره گوشیم سوال الکی پرسیدم، رسما پامو چسبونده بودم به پاش، خط سینه هام از بالای تیشرتم تا حدی دیده میشد، ‌بر فرض که حامد هم حالی به حالی بشه،‌ به درگ برام مهم نیست،‌ بعد پایان این جریان اونم حذف میشه (‌که شد، البته خیلی ساده و بدون نقشه خاصی،‌ با چند تا مذاکره ساده و بدون حاشیه )… حامد هم متهمه ، سکوت کرد جلوی مسخره کردن جواد…
جواد شروع کرد به جک گفتن، بلاخره برای یکی از جوکاش به عمد خندیدم، خنده بدون عشوه و ناز،‌ کاملا و کاملا معمولی، با یه نگاه ساده به چشماش… وقتی داشتن میرفتن ،‌به سمیرا گفتم میشه من جامو همینجا تو هال کنار شوفاژ بندازم، جایی که حامد به راحتی میتونست بیاد منو دید بزنه… وقتی که رفتن ،‌ به سمیرا گفتم پشیمون شدم،‌گرمه ،‌میرم تو اتاق میخوابم…

 
 
جواد به عسل گفت: دارم دیوونه میشم، میخوام همه اون هیکل سکسیشو چنگ بزنم، همه دنیا رو میدم اون باسنش تو مشت من باشه، تابلو داره به حامد چراغ سبز نشون میده اما خنگ حامد نمیفهمه، اینطور که معلومه با شوهرش مشکل جدی داره به لج اون این لباسا رو میپوشه… عسل بهش گفت: اتفاقا اون تو رو میخواد ای کی یو، داره با این کار بهت پیام میده،‌ برای جلب توجه داره خودشو عمدا به حامد میچسبونه،‌ اونم عمدا جلوی تو. از بس ماست بازی درآوردی و نرفتی طرفش داره حرصشو اینجوری خالی میکنه…
فاز سوم: فرایند اتفاقای مشابه جهت تحریک بیشتر جواد تکرار و تکرار میشد، حرفای عسل به جواد توهم اینکه شیوا تو رو میخواد رو هر دفعه قوی تر میکرد… جواد میگفت: آخه چراغ سبز نشون نمیده،‌نه عشوه ای نه کرشمه ای، نه صدای نازکی،‌ اگه برم بهش پیشنهاد بدم معلوم نیست چیکار کنه،‌ از طرفی دیگه طاقت ندارم، همون نگاه های سرد و معمولیش و خنده های سادش و اون هیکل سکسیش، ‌دارم دیوونه میشم عسل، اگه منو بخواد چی؟؟؟ عسل گفت: برو جلو نترس جواد، همه این نشونه ها یعنی اتفاقا اینقدر شیفته تو شده که حد نداره،‌ مدل اون اینجوریه…
بلاخره روز موعود فرا رسید،‌جواد به لاین شیوا پیام داد و گفت سلام…
– سلام آقا جواد خوبین؟؟؟ ساناز جان خوبه؟؟؟
– ممنون خوبیم، شما خوبی؟؟؟
– مرسی خوبم ، بفرمایین…
– کار خاصی ندارم شیوا خانوم، یاد شما افتادم خواستم حال و احوالی پرسیده باشم…
– لطف کردید ،‌پس سلام برسونید خدمت ساناز جان…
– دارید میرید؟؟؟
– اگه کاری ندارید بله ،‌دارم کتاب میخونم…
– خب مزاحم نمیشم ، سلام برسونید…
– همچنین ،‌بای…
بعد یه ربع…
– شیوا خانوم هستین؟؟؟
– بله بفرمایید …
– کارتون داشتم …
– من که گفتم بفرمایید…
– یعنی خود شما نمیدونی چیکار دارم؟؟؟
– نه آقا جواد واضح بگید، چی شده؟؟؟
– واقعا نمیدونی شیوا؟؟؟
– دلم به شور افتاد آقا جواد بگین لطفا…
– نمیدونم بعد گفتنش چی میشه ،‌حس میکنم خودت میدونی…
– نخیر من نمیدونم ،‌خودتون بگین چی شده…
– باشه میگم،‌گرچه مطمئنم خودت میدونی…
– آقا جواد بگین،‌منو نصف عمر کردی…
– میشه ما با هم دوست بشیم؟؟؟
– وا آقا جواد مگه دوست نیستیم؟؟؟ این بود حرفتون؟؟؟ سکته کردم…
– شیوا بس کن ،‌ میدونی منظورم چیه…
– نمیدونم،‌ واضح بگین…
– خواهش میکنم شیوا، اذیتم نکن، من تو رو میخوام، حالم خرابه شیوا…
دیگه جوابی بهش ندادم، التماسا و خواهشا تمومی نداشت… حتی یه پیام صوتی هم پر از خواهش فرستاد… وقت تیر خلاص واقعی بود…
***
همه پیامای التماسا و خواهشا رو کپی کردم تو اکانت عسل،‌از اون اکانت براش سند کردم، همراه متن زیر… دقیق دقیق یادم نیست اما تو همین مایه ها بود که می نویسم…
آدمی که ادعا میکنه دخترا و زنا دنبالشن و مزاحمن و ولش نمیکنن به التماس من افتاده، مثل سگ داره برام زوزه میکشه، مثل سگ داره پوزشو به پام میماله، مثل یه سگ هر بار استخون رو انداختم با دهنش برام آورد، بدون هیچ مزدی، مثل سگ باهاش بازی کردم، بی نهایت التماس و خواهش شنیدم، آدمی که این همه ادعا میکنه و ادعاش میشه یه سگ بی ارزش حقیر بیشتر نیست…
مثل آدم گورتو از زندگی همه گم میکنی بیرون، دیگه هم طرف نسیم نمیری، سری بعد ببینمت ،همه پیامایی که ازت دارم همه جا پخش میشه، مخصوصا اون فانتزیا که دوست داشتی موقع کردن یکی هم تو رو بکنه. یا فکرایی که درباره زنای دوستات میکردی و میکنی و خیلی چیزای دیگه!!
 
یادت باشه این پیام رو عسل بهت داده، آدمی که بعد شناخت هویت کثیف تو میخواد اون زنای طفلک رو نجات بده،‌ که بر حسب اتفاقی فهمیده تو همین گروه سینما هستن… این اکانت هم که تو فقط یه ایدی داری ازش بعد این پیام دلیت میشه…
دست از سر شیوا بردار ، کمتر مثل سگ براش پارس کن و له له بزن… فکر کنم اندازه یک میمون هم براش ارزش نداری…

بای بای آقای ادعا
نوشته: شیوا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *