این داستان تقدیم به شما
پانزده سالم بود که ازدواج کردم یعنی شوهرم دادند.
سی و چهار سالم بود که شوهرم روبر اثر حادثه توی کارخونه ای که کار میکرد از دست دادم
دوتا پسر دارم که اولی 18سالشه و دومی 12…
***
رشید رو از زمان بچگیش می شناختم چند سالی از پسرهای من بزرگتر بود واقعا جذاب و رشید بود اسمش به خودش میومد اوایل که شوهرم زنده بود و منم بی تجربه بودم فکر میکردم رشید به هوای هوس بازی با بچه هامه که دوستشون داره و میخواد ازشون سواستفاده کنه ولی وقتی پی به درونش بردم دیدم واقعا انسانه خدا اونو کامل آفریده بارها با یوسف پیامبر مقایسه اش کردم با اینکه دوازده سیزده سال از من کوچکتره ولی واقعا یه نابغه است یه مرد که هم از اصالت کم نداره وهم از نعمت های خدادادی . شوهرم خدابیامرز میگفت این پسر اگر تموم مردم شهر ناموسشون رو بدن دستش ببره دور دنیا بگردونه خیالشون راحته واقعا بی نظیر بود اون هم مهندس بود هم عالم هم معلم بود هم ورزشکار همه چیز درونش یکجا جمع شده بود و اونو بی نظیر کرده بود یه پهلوان واقعی . ..
بعد از مرگ شوهرم خیلی هوای بچه ها رو داشت و هرکاری میکرد بی توقع و بدونه چشم داشت . یکسالی از فوت شوهرم گذشته بود و من کم کم به روال عادی زندگی برگشته بودم . درست یادمه یه روز که عادت ماهیانه ام تموم شده بود و رفته بودم حموم وقتی خودمو اصلاح میکردم حس نیاز من به سکس بیدار شد اونقدر این نیاز شدید بود که وادارم کنه که کمی خودمو بمالونم ولی واقعا هرچی فکر کردم سوژه ای برای خودارضایی نداشتم . به ناچار از حموم بیرون اومدم ولی روز به روز این حس درون من بیدارتر میشد . کم کم یاد خاطرات سکسهای با شوهرم می افتادم ولی خاطرات کمی گنگ و مبهم بودن منم قدرت تخیل و بهم چسباندن این خاطرات رو نداشتم . در سی و پنج سالگی سرشار از شهوت وداغی تنها وبی کس بودم .
یه روز از مغازه برمی گشتم که تو راه رشید رو دیدم با پسر بزرگم داشت صحبت میکرد متین موقر وآرام نزدیک شدم تقریبا در خونه بودیم هوا هم سرد بود بعد از سلام و احوال پرسی هرچه تعارف کردم خونه نیومد منم ازشون خداحافظی کردم و رفتم داخل خونه ما دوطبقه است و هردو طبقه هم مال خودمونه از اول طبقه بالا بودیم از پنجره کنار پرده داشتم بیرون نگاهشان میکردم که ببینم صحبتشون تموم شده یا که یه لحظه شیطون اومد توی جلدم . انگار مسخ شدم گیج و خیره . فقط محو تماشای رشید شدم. واقعا در یک لحظه عاشقش شدم . از همون لحظه به بعد شد که دلم خواست و بهای این خواستن را هم متقبل شدم . اهل دین و دیانت بودم و هستم پس راه را هم از همین مسیر انتخاب کردم . بعد از گذشت چهار ماه در اواخر زمستان بود که تقریبا تمام ابزار و شرایط را فراهم کرده بودم . رشید به اصرار من هفتگی به فرزندانم زبان درس میداد .در آموزشگاه تدریس میکرد ولی برای آنها تدریس خصوصی گذاشته بود . رفت آمد او به خانه ما طبیعی بود سن و سال او هم آنقدر زیاد نبود که باعث شک و شبهه شود وجهه او نزد اهالی محل و فرزندان خودم بسیار خوب بود برای خودش امامزاده بود …
روز موعود من فرارسید روزی که زلیخا یوسف را به حجله خود فرا میخواند . صبح قبل از بیدار شدن بچه ها گوشی تلفن همراه آنها را خاموش کردم . و در جای امنی گذاشتم تلفن خانه را نیز از محلی که قبلا خودم طراحی کرده بودم قطع کردم . هر چه بچه ها اصرار و التماس کردند که تلفن همراهشان را پس بدهم فایده نداشت من کاملا کر شده بودم و فقط، به فکر اجرای نقشه خودم بودم . به خواهرم گفتم که قرار است یکی از دوستان شوهرم که از همسرش طلاق گرفته به خواستگاری من بیاید و دقیقا نیم ساعت قبل از شروع کلاس زبان بچه ها آنها را به خانه خود دعوت کند .با گوشی تلفن همراه خودم توسط پسر بزرگم از آمدن رشید راس ساعت مقرر مطمن شدم یکی از اتاقهای طبقه پایین کلاس زبان آنها بود یک تخت یک بخاری یک کمد یک صندلی و یک تخته برای کلاس تهیه کرده بودیم .راس ساعت خواهرم با گوشی من تماس گرفت وبعد از حرف های خودمونی طبق نقشه با پسر بزرگم صحبت کرد و از بچه ها خواهش کرد برای نظافت و جابجایی لوازم منزل کمکش کنن .
پسرم که حالا توی رودربایستی خاله اش مونده بود بعد از نگاهی به من از من نظر خواهی کرد و منم اوکی بهش دادم . معمولا سرکلاس با لباس رسمی میرفتند احتیاجی به لباس عوض کردن نداشتن از تاکسی تلفنی براشون ماشین گرفتم واز کنسل شدن کلاس هم بهشون اطمینان دادم که خودم با رشید صحبت خواهم کرد . تا خونه خواهرم ده دقیقه تا یک ربع راه هستش بلافاصله بعد ازرسیدنشون خواهرم بهم زنگ زد . حالا نوبت نقشه بعدی من بود . رشید زنگ خونه رو زد و منم از توی صفحه آیفون دیدمش بدونه سوال وجواب در وباز کردم . اونم بلافاصله رفت توی طبقه پایین توی اتاق مخصوص کلاس . آماده بودم قبلا چندین بار سنگها رو با خودم واکنده بودم و بخاطر کاری که میکردم مطمن بودم . طبق معمول چادر سر کردم ویک جلد رساله برداشتم با دوتا استکان چای داغ و کمی هم شکلات و رفتم پایین توی اتاق . رشید که منتظر بچه ها بود یکه خورد ولی در حال حاضر چاره ای جز سلام و احوالپرسی نداشت سرش رو پایین انداخته بود و مودبانه ایستاده بود .
بعد از سلام و احوالپرسی گفتم آقا رشید امروز بچه ها رو من فرستادم بیرون تا چند کلمه رو دررو و بی واسطه با شما صحبت کنم گفت بفرمائید اتفاقی افتاده مشکلی هست گفتم نه ولی برای من مشکلاتی هست که فقط شما می تونید حلش کنید گفت من در خدمتم اگر کاری از دستم بر بیاد حتما انجامش میدم . منم بی حاشیه رفتم سراغ اصل مطلب گفتم نشد من مطمئن هستم که اون کار از دست شما بر میاد ولی چون به آبرو و حیثیت من بستگی داره باید سوگند بخوری که جایی حرفی ازش نزنی و فاشش نکنی گفت من به جون پدر مادرم قسم میخورم که حرفی نزنم . گفتم من یک ساله بی شوهرم و جوون خیلی خواستگار داشتم خیلی ها گفتن ولی من تو رو میخوام و میخوام شرعا شوهر من بشی کاملا زبونش بند اومده بود گفتم من نمیخوام با تو کار حرام کنم منو صیغه کن و هر موقع هم که خواستی فسخ کن . تو جوانمردی و زبون زد خاص وعام اصلا سرشو بالا نگرفت گفتم من دارم ازت خواهش میکنم من الان ازادم من نیاز دارم وبه خدا ازت راضی نمیشم اگر دل منو بشکنی…
به زور سرشو بالا گرفت گفت ازدواج به همین راحتی نیست عاقد میخواد گفتم من خودم باید صیغه بخونم که بلدم تو فقط بگو قبلت و یه شاخه گل رز هم مهریه به من بده . خیلی آیه و حدیث حفظ کرده بودم که بهش گفتم . دست آخر راضی شد و منم صیغه رو خوندم حالا در عرض کمتر از نیم ساعت از ورود رشید به خونه من تو آغوش جوون بیست ودو ساله ای بودم که با تمام نیرو کیرش درون کس من تلمبه میزد ومن غرق در هوس خودم بودم عرق پیشانی رشید تمام صورتم را پر کرده بود ولی هیچوقت عرقی از این شیرین تر ندیده نخورده بودم در عرض یک ساعت دوبار مرا به اوج رسانید با هم حمام رفتیم و باز در آغوشش بودم سینههای سفید ومرمری مرا آنچنان با ولع میخورد که انگار تابحال غذا نخورده وتن مرا آنچنان میلیسید که انگار گواراتر از آن چیزی نیست بعد از حمام رفتنمون لباس پوشید و بوسه ای ازلب من گرفت و رفت الان دوساله که هفته ای سه بار من با طعم کیرش ارضا میشم .و به هم قول دادیم که هیچوقت کسی از رابطه ما چیزی نفهمه…
***
رشید روز به روز موفق تره تو کارهاش الان دیگه یه مهندس قابل شده و کلی خاطرخواه داره و منم بخاطر اون میمیرم چون واقعا دوستش دارم.
نوشته: سکینه مسجدی
مسلمان نر و ماده ندارد، هر دو قشر تظاهر به پاکی میکنند ولی از کثیفترین و حشریترین حیوانات روی زمین هم متجاوز ترند. حالا چه سعید طوسی باشند چه سکینه مسجدی.
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید