این داستان تقدیم به شما

سلام به همه اونایی ک داستانمو میخونن. سحر هستم 18 ساله. من دوم دبیرستان بودم ک مدرسم از خونمون خیلی فاصله داشت و من باید با سرویس عمومی مدرسه میرفتم خونه ی روز بارونی و بین تعطیلات بود تعدادی از بچه ها به مدرسه نیومدن به همین دلیل ساعت 11مدرسه رو تعطیل کردن من همیشه توی سرویس آخرین نفری بودم ک پیاده میشدم اون روز نگاه های راننده به من خیلی زیاد شده بود بعداز پیاده شدن همه دانش آموزان استرسم بیشتر شد تا اینکه ماشین رو توی خیابون پارک کرد ماشین رو خاموش کرد و به سراغم اومد و به من گفت که من خیلی منتظر بودم ک با تو تنها بشم…
 
منم با تعجب و ترس به او نگاه میکردم او به من گفت ک من از تو خوشم اومده اما من دوسش نداشتم چون هیچی ازش نمیدونستم به من گفت ک با من دوست میشی اون موقعه من فقط  15 سال داشتم. من چند دیقه ای بهش نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد بعد گفتم نه من تاحالا با هیچ پسری دوست نشدم نمیخوام با تو باشم ک عصبانی شدو به من گفت ک تو مجبوری ک با من باشی بلندشدو بالای سرم وایساد بهم گفت ک کاری میکنم ک برا همیشه مال من بشی منو خوابوند کف ماشین و من هر چقد ک بدو بیرا گفتم دست بر دار نبود وقتی خواستم جیغ بزنم دستشو گذاشت رو دهنم و بهم گفت اگه بخوای اینطوری کنی تا ساعت 4 عصرم ک شده همینجا نگرت میدارم تا بفهمی من چقد باهات جدیم و باهات شوخی نمیکنم منم ک از خانوادم میترسیدم که اگه بفهمن ک من همچین کاری کردم منو میکشن هیچی نگفتم …
 
اروم بهش التماس کردم ک از جلو نکنه من زیاد از سکس سر در نمیاوردم تا حالا با کسی هم دوست نبودم شلوارمو در آورد و دکمه های مانتو مو هم باز کرد یکم با سینه هام بازی کرد و لباسمو زد بالا و شروع کرد به خوردن سینه هام من هیچ حسی نداشتمو فقط میترسیدم وقتی رفت سراغ شرتم من خیلی ترسیدمو دوباره بهش التماس کردم چشاش یکمی قرمز شده بود من ازش می ترسیدم وقتی که شرتمو در آورد دستمو گذاشتم روی چشام ازش خجالت میکشیدمو گریه میکردمو التماسش کردم گفتم این کارو با من نکن من باکره ام گفت تو مال منی نترس کیرشو درآوردو اب دهن زد بهش و آروم آروم فشارش میداد من بازو هاشو گرفته بودم و فشار میدادم و میگفتم نکن تو را خدا نکن ی آهی کشید و گفت رفت توش ساکت باش بزار حال کنم …

 
منم همیطور آروم آروم اشکام سرازیر میشد و هیچی نمی گفتم چند دیگه ای آروم آروم کردو بعد آبشو ریخت رو کسمو گفت لباساتو بپوش برسونمت منم پاهام میرزید و گریه میکردم اومد پیشمو قربون صدم رفت و گفت ببین من تو رو میخوام میخوام باهات ازدواج کنم پس نگران نباش منم گفتم برو گم شو من تورو نمیخوام نمیخوام گفت این شماره منه اگه خواستی زنگ بزن گفتم چرا از بدنم خون نیومد گفت چرا یکی دو قطره رو کیرم بود با دستمال تمیزش کردم پاشو برسونمت بلند شدمو با پاهای لرزون لباسامو پوشیدم سر پا نمیتونستم وایسم عصبی شده بودم وقتی رفتم خونه خیلی از بدنم خون ریخت من خیلی گریه کردم مامانم اینا چیزی نفهمیدن بعداز 6 ماه رابطه اومد خواستگاری و اول خانوادم مخالفت کردن اما بعدش با اسرار من قبول کردن من هم کم کم بهش وابسته شدم بعدن فهمیدم کیر یه خاصیتی داره چه با زور چه با مهربونی بره تو کوس اونوقت دختر جنده ی همونی میشه که کردتش. الان 18سالمه و یک سال نیم هست که از دواج کردیم تابستون 94 بود از دواج کردیم هنوزم منو دوست داره بیشتر از جونش منم دوسش دارم با هم خوشبختیم …
 
نوشته: سحر

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *