این داستان تقدیم به شما
تلفنم زنگ خورد…
:تواينجاييو به من نميگي؟چرا نگفتي اومدي تهران؟نميخواستم خبردار بشه،ولي فهميده بود،
:١ ساعت ديگه دم خونتونم،ساختمون ٣٠ بودين درسته؟
:نه اونجا نيسم
:كجايي؟
:
:اذيت نكن بگو
:پشت تيراژه،خونه ي ك رو بلدي كه؟
يه ساعت بعد اونجا بود..
خانوم س اومد،مث هميشه ،قد بلند،بدن تو پر و سفيد،لباي قلوه اي قرمز كه يه رژ غليظ قرمز سكسي ترش كرده بود،موهاشو همونطوري كه دوس داشتم فر كرده بود،يه پالتو بلند،چكمه هاي مشكي،يه لحظه تمام خاطرات بچگيانون و حرفامون اومد جلوي چشمام،چقد دور بود،نه،
من نبايد دوسش ميداشتم،
كاملا معلوم بود كه خيلي عجله اي و هول هولكي اماده شده،
خيلي وقت پيشا بود كه توي يه كش وقوص احساسي فهميديم همديگرو دوس داريم،يه شب يلدا شروع شد،فاصلمون يكوچولو دور بود ولي مهم نبود،حرف زياد داشتيم واسه گفتن،از بچه گيامون و يه فاميل مشترك كه هميشه بين ما بدجنسي ميكرد(خانوم س فاميل دور بود)گذشتو گذشت و ما به خاطر مشكلات خانواده ها قرار گذاشتيم كه رابطه نداشته باشيم،خيلي سخت بود،هروقت بر خلاف قرار همديگرو ميديديم يا سكس ميكرديم خيلي حالم خراب ميشد،انقد كه تا ماهها بعد اذيت بودم،
بگذريم…
بيرون هوا سرد بود،تا درو وا كردم خودشو ول داد تو بغلم،بوي موهاش..
صورتش يخ بود،لباشو گذاشت روي لبام،خيلي با خودم داشتم ميجنگيدم
من نبايد دوسش داشته باشم،ميدونستم اين رابطه تهش هيچي نيستو دو برابر من اون ضربه ميخوره،يه اسفنديه احساسي
لباشو قفل كرد رو لبام،انقد قدرت نداشتم كه لبامو جدا كنم،شايد ١٠٠ بار ديگه ام برگردم نتونم مقابلش وايسم،لباي گوشتيشو تو دهنم ميچرخوند و لبامو مك ميزد،تصميمو گرفتم،
خيلي پيش وجدان خودم شرمنده بودم تا اونجاش ولي ميخواستم تمومش كنم.واسه هميشه،طوري كه هيچ وقت دوسم نداشته باشه و ازم متنفر باشه،
چاره ي عشق …تنفر…
حركاتم وحشي شده بود ،دست خودم نبود،البته هميشه وحشي ميشدم بغلش ولي اينبار فرق ميكرد،به جاي اينكه مث هميشه بخوابونمشو كس صورتي و خوشكلشو ليس بزنم واونم اااه بكشه،گردنشو گرفتمو لباشو وحشيانه ميخوردم،انتظار داشت سينه هاي گنده و سفيدو خوشكلشو ك ميدونس ديوونشونم بكنم تو دهنم مث هميشه و انقد بخورم تا بي حس بشه،ولي هلش دادم روي كاناپه،يقه ي لباسشو باز كردم ،تاپشو دادم پايين،داشت با تعجب نگام ميكرد!باورش نميشد، خودم از حركات خودم تعجب كرده بودم،اما بايد انجام ميشد،كير كلفتمو كه داشت شرتمو جر ميداد دراوردم،گذاشتم تو دهنش،خودش دهنشو باز كرد ولي من بزو
ر فشار ميدادم ته گلوش،گريه ميكردو ساك ميزد،حسابي ليز شد گذاشتم بين سينه هاي گندش و تند تند عقب جلو ميكردم و داشتم سينه هاي خوشكلشو ميگاييدم،كيرم ميخورد زير گلوش،يه لحظه احساس كردم جونم داره از سوراخ كيرم در مياد،كيرمو كشيدم بالا و تمام ابمو رو صورتشو لباشو چشاش خالي كردم،
هنوز داشت گريه ميكرد
حس پشيمونيم از همه بيشتر بود، اينبار خودمم شكسته بودم
اونروز فك كردم ميتونم عشقو با تنفر درمان كنم…
ولي چند سال بعد اينور دنيا زير پست عكس خودشو نامزدش يه شعر خوندم و فهميدم كه احمق ترين ادم دنيام
خودمم نتونستم فراموشش كنم و شايد اين عذاباي ك ميكشم بخاطر دل اون باشه ك شكستم…
نوشته: آقای ب
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید