این داستان تقدیم به شما
سلام دوستان. اسم من رضاست ۲۶سالمه اين خاطره واسه وقتيه که تازه خدمتمو تموم کرده بودم…
***
يه روز جمعه تو خونه حسابی حوصلم سر رفته بود هيچکدوم از رفيقام هم که هميشه سر خر بودن دم دست نبودن تا يه وری بريم خلاصه گفتم خونه نمونم بهتره بعده يه دوش ماشينمو که يه پرايد ۸۶ رو دراوردم و زدم بيرون حسابی به ملت داشتم حال ميدادم و مفتی ميرسوندمشون تا اينکه رسيدم به يه خانمی که با يه بچه منتظر ماشين بودن سوارشون کردم و خانمه تو راه گفت که اقا من کلا ۵ هزار تومن دارم و ميخوام برم خيابون فلان ميبری ؟ گفتم من امروز همه رو مجانی سوار کردم شما هم يه صلوات واسه آقايه خدابيامرزمون بفرست گفتم خدا پدرتونو بيامرزه و ازين حرفا بعد يه ده ديقه ديدم دخترش هی داره باهاش دعوا ميکنه که چرا اينو نخريدی چرا اونو نخريدی مامانشم هی بهش ميگفت پولم کم بود پول نداشتم و ازين حرفا فهميدم وضع ماليه خوبی ندارن گفتم بزار سر حرف و باز کنم اخه مسير طولانی بود و حوصلم سر ميرفت
گفت کوچولوتون چرا گريه ميکنه گفت همش نق ميزنه منم دست بالم خاليه درامدم اينقد نيست که هرچی بخواد واسش بخرم گفتم شاغلين ؟گفت اره ديگه بخودم جرات دادم وارد مسائل خصوصيه زندگيش بشم و گفتم مگه باباش کار نميکنه ؟که گفت باباش فوت شده گفتم خدا بيامرزتش گفت ممنون گفتم شغل خودتون چيه گفت تو رختشويه بيمارستان کار ميکنم بعد از فوت شوهرم يکی از فاميلامون که پرستار بيمارستان بود اين کارو واسم جور کرد البته حقوقش فقط کفاف کرايه خونه و خرج و مخارجمونو ميده ديگه واسه پس انداز چيزی نميمونه ولی باز خدارو شکر راضيم خيلی دلم ميخواست بهشون کمک کنم ولی ميترسيدم بهش بر بخوره چون اصلا بهش نميومد که احتياج به ترحم کسی داشته باشه خلاصه رسيديم سر کوچشون نزاشت ببرمشون داخل کوچه چون بيوه بود دوست نداشت همسايه هاش پشت سرش کسشعر بگن با ترس و لرز شمارمو دادم بهش که اگه جايی خواست بره به ماشين احتياج داشت به خودم بگه مجبور نشه پول تاکسی و آژانس و اينجور چيزا بده که اونم با کمی ترديد شماررو گرفت..
تا يکی دوهفته خبری ازش نبود تا اينکه يه پنجشنبه بود که زنگ زد منم قهوه خونه بودم گفت اگه زحمتی نيست اگه فردا کاری نداری جايی نميری بيا ما رو ببر شهر بازی اخه يلدا (دخترش) گير داده منو ببر شهر بازی گفتم باشه فردا ميام فردا بعد از ظهرش رفتم دنبالشونو رفتيم شهر بازی بهش گفتم من اينجا وايميسم تا بيايين گفت نه اينجوری که نميشه ده ديقه بيست ديقه نيست که شماهم مثل برادرم شماهم بيايين باهم بريم منم رفتم باهاشون دوستان چون با گوشی دارم مينويسم مجبورم خلاصه کنم اخه نميتونم با تمام جزئيات بنويسم اخه زياد جا نداره با گوشی خلاصه ببخشيد بعد از اون شب حسابی نسترن خانوم از ما خوشش اومد مخصوصا وقتی همه بازيايی که يلدا خانوم سوار ميشد و من حساب کردم اسمشم همون شب فهميدم که نسترنه…
خلاصه روزا ميگذشت و نسترن هروقت جای دوری ميخواست بره به من زنگ ميزد ديگه کار بجايی رسيد که بيشتر وقتا هم بهم اسمس هايه باحال ميداد البته نه عاشقانه نه بی تربيتی تا اينکه يه روز که من فرداش تولدم بود بهم زنگ زد که فردا بيا باهم بريم جايی البته گفت ايندفعه بدون يلدا بايد بريم نميدونست که تولدمه منم با منمن گفتم که فردا فکر نکنم بتونم بيام اخه تولدمه و تو خونه واسم ميخوان تولد بگيرن وقتی شنيد تولدمه کلی ذوق کرد گفت جدی ميگی ؟مبارک باشه تولدتون گفتم ممنون گفت چرا زودتر بهم نگفتی؟ گفتم حقيقتش خودم زياد واسم مهم نيست ولی خواهرم گير داده ميخواد واسم تولد بگيره که گفت باشه يه وقت ديگه ميريم برو امشب و خوش باش وقتی قطع کرد حالم گرفته شد البته داداشامو ميتونستم بپيچونم برم ولی از پس خواهرم برنميومدم خلاصه اونشب تموم شدو موقع خواب ديدم پيام اومده بهم نسترن بود نوشته بود تولد خوش گذشت؟ منم گفتم جاتون خالی خيلی دوست داشتم شماهم باشين ولی خب نميشد ديگه گفت ميدونم بعد گفت اگه ميشه فردا شب شام بيا خونمون يلدا هم دوس داره بيايی گفتم خونتون؟گفت اره گفتم واست بد نشه ؟ گفت نه خواستی بيايی کوچه رو چک ميکنم کسی متوجه نشه گفتم باشهادرسو اسمس کن ميام دل تو دلم نبود بيشتر ميترسيدم البته واسه خودم نه واسه نسترن چون کاری نميخواستم بکنم من فقط يه شام دعوت بودم ولی اگه کسی از همسايه ها ميديد واسه نسترن خيلی بد ميشد…
خلاصه باترس لرز فردا شبش رفتم خونشون خيلی راحت رفتم اخه کوچشون اون لحظه خلوت بود رفتم جلويه در خونشون ديدم در بازه يواش يواش رفتم تو ديدم خبری نيست بعد صدايه نسترن اومد گفت بيا تو اتاق يه لحظه ترسيدم ولی رفتم در اتاق و که باز کردم يه هو چراغ روشن شدو گفتن تولدت مبارک منم حسابی کوپ کردم بعد از کلی تشکر از نسترن و يلدا کوچولو نشستيم کيک بخوريم بعدش نسترن يه جعبه کوچولو بهم داد و گفت اينم کادوی منو يلدا ببخشيد ديگه اگه کمه بيشتر ازين در توانم نبود ديدم يه ساعته خيلی هم خوشگل بودکلی ازشون تشکر کردم و اصلا انتظار نداشتم بهم کادو بدن ته دلمم راضی نبود بگيرم اخه وضعيت ماليشونو ميدونستم که خوب نيست از طرفی هم نميخواستم دلشونو بشکونم و خلاصه گرفتم بعدش شام خورديم و ميوه و ديدم داره دير ميشه گفتم من برم نسترن گفت بمون يلدا بخوابه بعد برو کارت دارم البته يجوری گفت يلدا متوجه نشه خلاصه يلدا رفت بخوابه که مامانشم رفت واسش قصه بگه تا بخوابه منم تو اين مدت استرس داشتم که نسترن باهام چيکار داره اومد از اتاق بيرون و گفت چيزی نميخوری گفتم نه امشب خيلی خوردم اصلا جا ندارم کارم داشتی؟ گفت اره بشين ميگم بهت…
ديدم رفت تو اتاق خودشو منم تو اين فاصله به خونه يه زنگ زدم که يه خورده دير ميام پيش دوستامم بعد بيست ديقه اينا صدام کرد رفتم تو اتاقش کپ کردم ديدم با يه شلوارک سفيد و با يه تاپ توری که سوتينش قشنگ ديده ميشه نشسته رو تخت خواب همينجوری زل زده بودم بهش گفت چت شد ؟ بيا بشين کارت دارم نشستم پيشش بوی عطرش داشت ديوونم ميکرد دستشو انداخت دور گردنم گفت ميشه امشب مال من باشی؟ ميخوام امشب يه حال مشتی بهت بدم منکه خيلی دوست داشتم کيه که بدش بياد؟ ولی اصلا دوست نداشتم خوبيهايی که بهشون کردم و رو حساب چيزی بزاره دوست نداشتم فکر کنه تو اين مدت دنبال همچين فرصتی بودم حقيقتشم همين بود من واسه رضايه خدا بود که بهشون کمک ميکردم اصلا چشمم دنبالش نبود همه اينارو بهش گفتم و اونم گفت که ميدونه که من بدون قصدو قرض بهشون کمک ميکردم و بهم گفت که بخاطر همين انسانيتته که ازت خوشم اومده و ميخوام بهت لذت بدم ازين کارمم پشيمون نميشم چون ميدونم با کی دارم حال ميکنم درضمن تو مجردی و منم که بيوه پس هيچ خيانتی در کار نيست وقتی دوتامون راضی باشيم مثل اينکه صيغه هم شديم ديگه چی ميخوايی؟منم ديدم ديگه حرفی واسه گفتن نميمونه و رفتم سراغ لباش….
چقدر داغ بود و ميچسبيد دستمو بردم رو سينه هاشو همزمان که لبشو ميخوردم سينه هاشم ميماليدم خوابوندمش رو تخت تاپشو کلا در اوردم شکمشو ميخوردم آهش کم کم داشت در ميومد بعد سوتينشو در اوردم سينه هاش معمولی بود۷۰ ميشد ولی سفت سفت بود شروع کردم به خوردن ديگه اه و نالش داشت بلند ميشد رفتم درو بستم صدا نره بيرون دوباره خوردم سينه هاشو بعد گفت بلند شو بزار لباساتو دربيارم کل لباسامو دراورد کيرمو گرفت دستشو شروع کرد بخوردن منم کيرم حدود۱۵ ميشه کلفتيشم معموليه همينجوريکه که ميخورد ديديم داره ابم مياد اخه چون نميدونستم که امشب چی قراره بشه نه قرصی نه اسپری هيچی نزده بودم گفتم بسته شلوارکشو دراوردم رونشو ميخوردم راستش از کس ليسی زياد خوشم نمياد نسترنم هم خودش گفت کسشو نخورم …
پاهاشو لپايه کونشو حسابی ميخوردم بعد اومدم بالا زير گردنشو لباشو حسابی ميمکيدم يه نيم ساعتی خوردم اخه ميخواستم به اوج شهوت برسونمش بعد بکنم چون خودمم چيزی نزده بودم بعد کلی خوردنه همجاش بجز کسش ديدم ديگه وقتشه سر کيرمو اول يخوردم ماليدم به کسش و بعد اروم اروم کردم توش پشتمو حسابی چنگ مينداخت اخه خيلی شهوتيش کرده بودم يه پنج ديقه ای زدم که ديدم ارضا شد اب منم داشت ميومد که گفت بريز رو سينه هام حواست باشه توش نريزه منم ابم که ميخواست بياد کشيدم بيرون ريختم رو سينش که گفت چه داغ بود بعد سينشو پاک کرد و يه يک ساعتی بغل همديگه ولو بوديم بعد يه ساعت دوباره حال کرديم خيلی سکس خوبی بود.
نوشته: ابومجلوق صلواتی
داستان سکسی
اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید
دیدگاهتان را بنویسید