این داستان تقدیم به شما

-علیرضا جان پسرم پاشو کلاست دیر نشه مامان…
واقعا اسم مادر برازنده اش بود.با اینکه مادر من نبود اما حق مادری رو واسه من تموم کرده بود…زهره از پنج سالگی تا الان که 22 سالمه جای مادرم رو واسم پر کرده…
-داداش! داداشی پاشو منم باید سر راه برسونیا! بلند شو دیرم شده…
***
مائده خواهر خوندمه که فقط الان که دارم مینویسم بهش میگم خواهر خونده وگرنه تا حالا این موضوع رو حس نکردم…وقتی که مائده و زهره وارد خونه ما شدن اون 3 سالش بود و من فقط به چشم حسادت بهش نگاه میکردم.اما به مرور زمان دوستم شد و من حامی اون تو زندگیش بودم.تقریبا تو زندگیمون فقط همدیگه رو داشتیم و به خاطر اون تو بچگی چه دعوا هایی که نکرده بودم و حتی تحمل یه ذره ناراحتیش رو نداشتم.
شب مثل همیشه دوره هم شام میخوردیم که بابام گفت میخوام باهاتون راجع به یه موضوعی مشورت کنم.آقای(…)رو که میشناسین؟از همکار های قدیمی بابام بود…راستش مائده رو واسه پسر بزرگش پسندیده و قراره بهشون راجع به خواستگاری خبر بدیم.خب نظرتون چیه؟
-بابا جون اخه مگه 19 یا 20 سال سنیه که بخواد به این زودی ازدواج کنه؟

 
-پسرم خب دختر که به سن ازدواج میرسه خواستگار میاد واسش دیگه.نمیتونیم دم در بزنیم که ما دختر نداریم.بعدم فعلا فقط خواستگاریه جواب نهایی میمونه واسه بعد.
مائده فقط سرخ شده بود و حرفی نمیزد.مامان زهره هم که از قبل با بابام حرف زده بودن…ته دلم دوست نداشتم مائده از پیشمون بره.اخه دوست و رفیق هم زیاد نداشتم.شب تو اتاقم بودم که مائده اومد پیشم.معلوم بود شیطونیش گل کرده.
-ببینم علیرضا اگه من برم دلت هم واسم تنگ میشه؟؟
-حالا مگه قراره کجا بری؟قول میدم بازم هر روز همدیگه رو میبینیم
اینارو میگفتم اما بغض گلوم رو گرفته بود.خب معلومه که خیلی دلم تنگ میشد.
-داداشی تو این پسره رو دیدی؟؟
-آره دیدم یه کچل خیکی بدقواره که خیلی هم بهم میاید
چندتا مشت اروم تو کمرم زد.خیلی وقت بود که با هم تماس نداشتیم اما به روی خودم نیاوردم
-جدی پرسیدم دیگه!!دیدیش یا نه؟
-نه ندیدمش بزار بیاد میبینیش.پاشو برو ندید بدید اینقدر اذیتم نکن…
 
جلسه خواستگاری برگزار شد.مسعود توی برخورد اولی که داشتیم پسر خوب و با شخصیتی به نظر میرسید.تنها نکته ای که کمی بابا و مامانم رو مردد کرده بود اختلاف سنی بود چون مسعود29 سالش بود و اختلاف سنی 9 سال هم واسه دو تا آدم که میخوان با هم زندگی کنن شاید زیاد باشه.قرار شد مائده و مسعود چند جلسه ای با هم بیرون برن تا بیشتر با هم آشنا بشن.بابام هم چون خیلی خوب خانوادشون رو میشناخت مخالفتی نکرد.بعد از حدود 2 یا 3 ماه قرار عقد و عروسی رو گذاشتن و مائده از پیش ما رفت و من از قبل هم تنها تر شده بودم.شوهرش از نظر سواد و وضعیت مالی ایده آل بود و لازم نبود خواهرم اذیت بشه واسه همین همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد…
حدودا یکسال و نیم از ازدواجشون گذشته بود و منی که از بیرون زندگیشون رو میدیدم به نظر خوب میومد.روزایی که خونشون هم میرفتم متوجه مشکلی نشدم.اما چندباری دیده بودم که بابا مامانم دارن راجع به مائده حرف میزنن و کمی عصبانی هستن اما وقتی من رو میدیدن حرفاشون رو قطع میکردن.تا اینکه یه روز عصر سر زده رفتم خونشون.مائده که در و باز کرد از چهره اش فهمیدم که گریه کرده.تعارفم کرد داخل و نشستیم رو کاناپه.چند لحظه سکوت بود که یه دفعه زد زیر گریه.دستم رو بردم جلو موهاشو که رو صورتش ریخته بود رو از رو صورتش کنار زدم…
 
-آبجی!!ابجی جونم نبینم اشکاتو!!چی شده مگه؟؟تو نمیدونی من طاقت اشکاتو ندارم؟؟
سرشو آورد بالا چند لحظه توی چشمام خیره شد و اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو هم نمیکردم…مائده لباش رو چسبونده بود به لبام.تمام بدنم در یک لحظه یخ کرد.شونه هاش رو گرفتم و لبام رو از لباش جدا کردم.مائده!!!چیکار داری میکنی دختر؟؟؟؟سرش رو انداخته بود پایین و معلوم بود داره خجالت میکشه.واسه اینکه بیشتر خجالت نکشه از خونشون اومدم بیرون…
شب رو تختم دراز کشیده بودم و انواع فکرها میومد تو سرم.توی تنهایی داشتم به اون لحظه فکر میکردم و میخواستم به خودم بقبولونم که از کارش ناراحت شدم.اما به خودم که نمیتونستم دروغ بگم.به اون اتفاق که فکر میکردم بیشتر و بیشتر دلم واسش تنگ میشد.با صدای پیامی که اومد رو گوشیم به خودم اومدم.
-داداشی. ببخشید. ناراحت بودم.یه وقت فکرای بد راجع به من نکنیا!!!
-دیوونه شدی؟مگه من یه دونه خواهر خوشکل بیشتر دارم تو این دنیا؟
-به مامان هم نگو که گریه میکردم ناراحت میشه.باشه؟
-باشه.ولی از دستت خیلی ناراحت شدم.ناسلامتی من همون داداشتم که اگه کسی اذیتت میکرد بهم میگفتی منم حسابشو میرسیدم!نمیخواستی بهم بگی چی شده؟

 
زنگ زد منم گوشی رو برداشتم…گفت از بعد ازدواج مسعود اصرار داره که دیگه درس نخونم.بدون اجازه اون بیرون هم نرم اصلا هم به این فکر نکنم که بخوام یه روزی مشغول به کار بشم.هرچی هم که من بیشتر کوتاه میام روز به روز اوضاع بدتر میشه.با مامان هم که درد و دل میکنم همش نصیحت میکنه…اونشب دو سه ساعت شاید هم بیشتر واسم درد و دل کرد و منم فقط گوش کردم.
-تو هم دل پری داریا!!!
-یه چیزی بگم بهت علیرضا؟؟
-اره بگو.
-راستش دلم تنگ شده واسه وقتی پیشت بودم و هوامو داشتی…اصلا فکر کنم تو لوسم کردی…همش تقصیر توء…
-خوبه پس مقصر اصلی پیدا شد الان همه مشکلات حل شد.
-هرچی میگذره بیشتر به این نتیجه میرسم که اون خدمتکار میخواسته.رفتارش با منم که انگار دختر بچه هاست.
از این موضوع حدود دوماه گذشت و منم بیشتر احوالشو میپرسیدم.تا اینکه یه شب وقتی اومدم خونه مائده با مامان نشسته بودن و معلوم بود یه چیزی شده.انگار دعواشون شده بود.خوب که به صورتش نگاه کردم جای کبودی رو روی صورتش دیدم.پرسیدم کاره مسعوده؟؟با سر تایید کرد آره.مستقیم رفتم در خونشون ولی هرچی در زدم کسی باز نکرد.وقتی خواستم برگردم ماشینش رو دم در دیدم.تنها چیزی بود که دم دستم بود.هر چهارتا چرخش رو پنچر کردم.یه ذره دلم خنک شد.
 
ساعت حدود 12 بود که رفتم خونه و رو تختم دراز کشیده بودم و چشمام رو بستم.صدای باز و بسته شدن و چرخش کلید توی قفل در رو شنیدم.اره مائده بود.بی سر و صدا کنارم دراز کشید.
-بیداری علیرضا؟؟
-اوهوم…
-کجا رفتی؟چیکار کردی؟
-پنچرش کردم…
-پنچرش کردی؟؟؟نکنه کشتیش دیوونه؟؟؟(با تعجب)
نا خود اگاه زدم زیر خنده.
-ماشینشو میگم بابا!!
 
به پهلو برگشت و سرش رو گذاشت رو سینم و پاهاش رو جمع کرد تو شکمش.دستمو از زیر گردنش رد کردمو آروم موهاشو نوازش میکردم.بعد از چند دقیقه احساس کردم داره سرش رو تکون میده.گردنم و لاله گوشم رو میبوسید.بدجور دیوونه شده بودم.وقتی به خودم اومدم روی مائده بودم و لباش رو میخوردم.لبام رو جدا کردم و از گردنش شروع به خوردن و لیسیدن کردم و کم کم پایین تر میرفتم و تمام بدنش رو بوسه بارون میکردم.شلوار و شورتش رو پایین کشیدم و بیرون اوردم.نشستم رو تخت و پاهام رو دراز کردم.دستای مائده رو گرفتم و کمکش کردم که بشینه و با کمک هم لباسامون بود که از تنمون بیرون میومد.زیر باسنش رو گرفتم و نشوندمش رو پاهام و محکم بغلش کردم.بدنای لختمون که بهم برخورد کرد عجیب ترین حس دنیا رو داشتم و ضربان قلبم رو حس میکردم…

 
متوجه گذشت زمان نبودم و انگار زمان متوقف شده بود.دست مائده رو روی کیرم احساس کردم.سعی داشت با سوراخ کسش تنظیم کنه.سرش رو یواش داخل کردو ناله میکرد.بیشتر فشار آورد و تمام کیرم داخل شد.بالا و پایین میشد و منم باسنشو گرفته بودم و کمکش میکردم.دراز کشیدم دستاشو تو دستم قفل کردم.با ناله های ارومی که میکرد از خود بیخود شده بودم.احساس کردم داره خسته میشه.خوابوندمش و حالا من روی اون بودم.پاهاش رو حلقه کرد دور کمرم و منم با ولع زیاد لباشو میخوردم.سرعت تلمبه زدنمو زیاد کردم مائده منو محکم به سمت خودش فشار داد و لرزید و ارضا شده بود منم ابم رو با فشار داخل ریختم و روش دراز کشیدم و اصلا دلم نمیخواست اون لحظه تموم بشه و ازش جدا بشم…
-خیلی دوست دارم علیرضا…
معلوم بود که داره گریه میکنه.صورتش رو وسط دستام گرفتم و فقط میبوسیدمش.خب معلومه که منم دوستت دارم یکی یه دونم…
 
پایان
 
نوشته: امیلیانو زاپاتا

داستان سکسی

اگر از داستان لذت بردید برای ما نظر ارسال کنید


دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *